معرفی عارفان
1.08K subscribers
32.6K photos
11.7K videos
3.17K files
2.66K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
آنچه در جستجویش هستی در درون توست.
کتاب ها در بیرون اند.
پس چرا جهت نادرست را
برای مطالعه درون انتخاب می کنی؟
اگر بطور پیوسته مشاهده گر هشیاری باشید،
خود این هشیاری استادی میشود که
حقیقت را برای شما آشکار می کند.

رامانا_ماهارشی
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
استاد محمدرضا شجریان
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود


شعر #حضرت_حافظ
با صدای #استادمحمدرضاشجریان
حافظ، غزلیات، غزل شمارهٔ ۳۵۴

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم
شاد کن جان من، که غمگین است
رحم کن بر دلم، که مسکین است

روز اول که دیدمش گفتم:
آنکه روزم سیه کند این است

روی بنمای، تا نظاره کنم
کارزوی من از جهان این است

دل بیچاره را به وصل دمی
شادمان کن، که بی‌تو غمگین است

بی‌رخت دین من همه کفر است
با رخت کفر من همه دین است

گه گهی یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است

دل به تو دادم و ندانستم
که تو را کبر و ناز چندین است

بنوازی و پس بیازاری
آخر، ای دوست این چه آیین است؟

کینه بگذار و دلنوازی کن
که عراقی نه در خور کین است

جناب_عراقی
چو میخانه سرائی هیچ جانیست
مقامی همچو صحن آن سرا نیست

به هر سو آب چشم ما روان است
در این دریا به جز ما آشنا نیست

اگر تو طالب عشقی مرا هست
وگر تو عقل می جوئی مرا نیست

نوای ما نوای بی نوائی است
نوائی چون نوای بینوا نیست

مرو با زاهد رعنا در این راه
که ایشان را در این ره پا به جانیست

کسی کو گنج عشق یار دارد
به نزد عاشقان حق گدا نیست

خیال روی سید نور چشم است
دمی از دیدهٔ مردم جدا نیست

حضرت شاه نعمت‌الله ولی
سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

جناب فروغی بسطامی
ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما
کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا
ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایقتری
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرینتر وفا
رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا
اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا این از کجا
با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین
بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا
در سر خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی
بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها
ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری
کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا
ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای
زان جامه‌ها بدریده‌ای ای کربز لعلین قبا
گل‌های پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا
هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق
از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما
ای مقبل و میمون شما با چهره گلگون شما
بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا
از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
ای بود ما آهن صفت وی لطف حق آهن ربا
آهن خرد آیینه گر بر وی نهد زخم شرر
ما را نمی‌خواهد مگر خواهم شما را بی‌شما
هان ای دل مشکین سخن پایان ندارد این سخن
با کس نیارم گفت من آن‌ها که می‌گویی مرا
ای شمس تبریزی بگو سر شهان شاه خو
بی حرف و صوت و رنگ و بو بی‌شمس کی تابد ضیا

دیوان شمس
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست

از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی‌توان جست
ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست؟

#حضرت_سعدی
تا نشویید بمی دفتر دانایی را
نتوان پای زدن عالم رسوایی را

آنکه سر باخت بصحرای هوس میداند
که چه سود است بسر، این سر سودایی را

سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق
جای دادند بدل، لاله‌ی صحرایی را

برواز گوشه نشینان خرابات را بپرس
لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را

دعوی عشق و شکیبا، ز کجاتا بکجا
عشق درهم شکند پشت شکیبایی را

نیست جاییکه نه آنجاست، ولیکن جویید
در دل خویشتن آن دلبر هر جایی را

بروای عاقل و از دیده‌ی مجنون بنگر
تا ببینی همه سو، جلوه‌ی لیلایی را

یافتم عاقبت این نکته کزو یافته‌اند
دلفریبان همه سرمایه‌ی زیبایی را

وحدت از خاک در میکده‌ی وحدت ساخت
سرمه‌ی روشنی دیده‌ی بینایی را

#وحدت کرمانشاهی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در گذر گاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد

عشقها می میرند

رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده بجا می ماند

   #مهدی_اخوان_ثالث
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوانمردی به خواب

گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت چون شد در حسابم کار سخت

چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید

رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم

خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا

من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام
یا کجاام یا کدامم یا که‌ام

بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی
بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی

عمر در خون جگر بگداخته
بهره‌ای از عمر ناپرداخته

هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده

دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده

من نه کافر نه مسلمان مانده‌
در میان هر دو حیران مانده‌

نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم

در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده

بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای

بنده را گر نیست زاد راه هیچ
می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ

هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه

هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است

وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست

منطق الطیر
از بهر تو صد بار ملامت بکشم
گر بشکنم این عهد غرامت بکشم

گر عمر وفا کند جفاهای ترا
در دل دارم که تا قیامت بکشم

از بهر تو گر جان بدهم خوش میرم
وز بندهٔ بندهٔ توام خوش میرم

#مولانا



قرار نیست من طوری زندگي کنم که دنیا دوست داره
خب طبعاً قرار هم نیست دنیا همونجوری بچرخه که من دوست دارم

این به اون در...

    «جیدى سالینجر»

برای آنچه باور دارید، ایستادگی کنید
حتی اگر به معنای، تنها ایستادن باشد

با خودت مهربون باش
دنیا به اندازه کافی ظالم هست ....
گاه برای رها شدن از زخم‌های زندگی
باید بخشید و گذشت...
وقتی همه چیز را به خدا بسپاری
در نهایت خدا را در همه چیز خواهی یافت...
تلاطم چون حبابم داشت در گرداب سرگردان
دل از خود یک نفس برداشتم آرام حاصل شد

آقاعلی اصفهانی

آقاعلی اصفهانی، شاعر و ادیب قرن یازدهم هجری، در کمال دردمندی و نامرادی بوده و به صحبت اهل کمال بسیار رسیده بود. از مخصوصان و مصاحبان میرزا جلال شهرستانی بود. پس از فوت او به نجف آباد رفته و باغ و منزلی فراهم ساخته و ساکن شد و به قناعت و درویشی روزگار سپری نمود.
ای کرده محو ماه رخت آفتاب را
در خون نشانده رنگ لبت لعل ناب را

در پرده سوخت شعله حسن تو عالمی
در حیرتم که از چه نسوزد نقاب را

حاجب! به اهل مصطبه ظن خطا، خطاست
کاین قوم عارفند طریق ثواب را

حاجب اصفهانی
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت؟
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم،گفتم
مژده ای دل که به باد سحری غنچه شکفت
باختم جان به تو ای ابروی جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت؟
بهر من گفت کسی قصه ی فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بر وی از اشک روان آب زد و از مژه رُفت؟
سخن پیر خرابات به جان میارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بيمارِ بتان دید صغير و از غم
گشت بیمار بدان حال که در بستر خفت


صغیر اصفهانی
کارت ای یار به من غیر ستمکاری نیست
مگرت با من آزرده سر یاری نیست
نی خطا گفتم از این جور و جفا دست مدار
که جفای تو به جز عین وفاداری نیست
چه غم ار خوار جهانی شدم اندر طلبت
بهر همچون تو گلی خارشدن خواری نیست
بسته ی دام تو از هر دو جهان آزاد است
اوفتادن به کمند تو گرفتاری نیست
هرچه خواهی ز عجایب ز فلک بتوان ديد
نیست نقشی که در این پرده ی زنگاری نیست
هر گنه میکنی آزار دل خلق مكن
که بتر هیچ گناهی ز دل آزاری نیست
به یکی تیر مژه،صید دو صد دل کردی
تا نگویند خدنگ مژه ات کاری نیست
ای خوشا مستی و مدهوشی و آسوده دلی
که به جز غصه و غم حاصل هشیاری نیست
دوش میگفت کسی زردی رخسار صغیر
چاره اش هیچ به جز باده ی گلزاری نیست


صغیر اصفهانی
غیر از تو میان تو و او فـاصله ای نیست
این مرحله طی کن که دگر مرحله ای نیست
زان ره که روند اهـل فنا هرچه ببینی
نقش کف پا و اثر قافله ای نیست
شکر و گله از هجر نشان میدهد آری
در وصل دگر حالت شکر و گله ای نیست
کی قسمت هر جان هوسناک شود وصل
این لقمه بلی درخور هر حوصله ای نیست
واعظ ! ره خود گیر که در مذهب عشاق
جز مسئله ی عشق،دگر مسئله ای نیست
مـا سلسله دیوانه وشانیم که ما را
جز سلسله ی زلف بتان سلسله ای نیست
تا منقبت شیر حق آیین صغیر است
در دفتر نظمش ورق باطله ای نیست


صغیر اصفهانی
روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بی سخنی نشنیدم.
ساکن سرای سکوت شدم و صدره ی صابری در پوشیدم.
مرغی گشتم، چشم او، از یگانگی پر او، از همیشگی در هوای بی چگونگی می پریدم.
کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم.


#بایزید_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگر است
عشق آن دلدار مارا ذوق و جانی دیگر است
مولانا
عارفان را چشمه کوثر نسازد دل خنک
تشنه دیدار را سیراب کردن مشکل است

شرم را نتوان ز پاس حسن غافل ساختن
دولت بیدار را در خواب کردن مشکل است



((جناب صائب تبریزی))