معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#مولانای_جان

آه که در فراق او هر قدمی است آتشی

آه که از هوای او می‌رسدم ملامتی
ریتم زندگی ات را کندتر کن.
شتابزدگی و عجله، تو را از تماشای زندگی باز میدارد و لذت درک اکنون را از دست میدهی.
آهسته و آگاه راه برو.
آهسته و شمرده صحبت کن.
آهسته و نظاره گر غذا بخور.
هر لقمه باید جویده شود و طعمش چشیده شود.
نسیم و گل و آفتاب را حس کن،
لمس کن، بو کن.
به ماه نگاه کن و همچون برکه ای ساکت، نظاره گر باش. آنگاه ماه با زیبایی بسیار در تو منعکس خواهد شد.
در گذران زندگی همیشه نظاره گر بمان.

اوشو
‍ آن شیخ را دیدم حیران می نگریست در من،
و آن دگر فرو رفته ،سر فروانداخته ،
و آن دگر سجده می کرد پیاپی ،
آن دگر در خاک می غلطید ،
و آن دگر کفش بر سر می زد .
گفتم :
تماشا آن کس را باشد که پیل را تمام دید .
اگر چه هر عضوی از او حیرت آرد ؛
اما آن #حظ ندارد که : #دیدهء_کل

#حضرت_شمس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرام باش اما هوشیار
آسوده باش اما آماده
لطیف باش اما بُرنده
فروتن باش اما با صلابت

رقص مردان خدا لطیف باشد و سبک
گویی برگ است که بر روی آب میرود
اندرون چون کوه و صدهزار کوه
و برون چون کاه

#شمس_تبریزی
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

#حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اصولاً کسانی ‌خوشحال‌ هستند
که منتظر زندگی‌ نیستن‌، بلکه هر
لحظه در آن، خوب زندگی می‌کنند.

#دلیل_حال_خوب_هم_باشیم

‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌
Pare Parvaz
Ragheb
چون
تو را دیدم
محالم
حال شد


#حضرت_مولانا
راغب پر پرواز
جدید
اساس جهان آفرینش بر عشق است؛
از خلقت آدم خاکی تا ملکوتیان مجرد،
همه متحرک به  عشق‌اند،
عشقِ حقیقی که عشق اكبر است
شوق به لقای حق است و این است
نیروی جاذبه‌ی جهان و این است مبدا شور
و شرهای آفرینش و آنچه حافظ و نگهبان
موجودات جهان است عشق عالی است،
عشقی که ساری در تمام موجودات است.
اگر عشق نمی‌بود موجودات مضمحل می‌شدند.
همه‌ی موجوداتِ جهان در سیر بطرف معشوقِ خود رنجها می‌کشند
و دشواری‌ها تحمل می‌کنند
تا بوصال او برسند
و از شرابِ  عشق ازلی سیراب شوند،
غايت نهایت این عشق تشبه به خداست

#شیخ_شهاب_الدین_سهروردی

#عشق #سهروردی
nurdarhekmat-esohrevardi@bamun1.pdf
3.2 MB
📚کتاب ارزشمند

💠نور در حکمت سهروردی.

سیما سادات نوربخش.

با مقدمه: غلامحسین ابراهیمی دینانی؛ حسین ضیائی.
هلیا هیچ چیز تمام نشده بود،هیچ پایانی به راستی پایان نیست.
در هر سرانجام،مفهوم یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید 'تمام شد' و دروغ نگفته باشد؟


📓بار دیگر شهری که دوست میداشتم
نادر ابراهیمی
من به هیچ وجه چیزی را مسخره نمی کنم. این قدرت را دارم که به چیزی که نمی توانم درک کنم احترام بگذارم.

📙 عقاید_یک_دلقک
👤 هاینریش_بل
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

حضرت حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اللهُ اکبر یعنی:

هر که در خدمتِ الله بیشتر بُود
جهانِ او بیشتر بُود

چون تو ترکِ این عالَم
و ترکِ مشغولیِ این عالَم بگویی
و به خدمتِ الله آیی
عالَمی خوش‌تر
و کسی بهتر
و مشغولیِ زیباتر بدهد



#معارف_شیخ_بهاء_ولد،
عشق سلطان ما جهان بگرفت
تخت دل ملک جاودان بگرفت

بگرفت آتشی و در ما زد
سوخته بودیم و در زمان بگرفت

آفتابش چو برکشید عَلم
چتر عالم به سایه بان بگرفت

#شاه_نعمت_الله_ولی
#بيدل_دهلوي

نداشت دیده من بی‌تو تاب خندهٔ صبح
زاشک داد چو شبنم جواب خندهٔ صبح

به حال زخم دلم‌کس نسوخت غیرازداغ
جز آفتاب ‌که باشد کتاب خندهٔ صبح
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داریوش آهنگ زیبای اجازه

‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌
#کارما

روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به عنوان نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت …

اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزم هایش را برای فروش جلویش گذاشته بود ناگهان جوانی وارد شد و یک تکه از هیزمها را دزدید و بسرعت دور شد. بهلول تصمیم گرفت که فریاد بزند:” که او را بگیرید” که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت:” حقش بود”

بهلول به جرکت خود ادامه داد تا اینکه بقالی را دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول تصمیم گرفت که بگوید:” چه میکنی؟” که ناگهان الاغی سررسید و سر به ظرف ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ ظرف ماست را برگرداند و ماست بریخت و ظرف شکست.

مجددا بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز(پارچه فروش) مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن کم فروشی می کرد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد.
جلو رفت تا به بزاز اعتراض کرده و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی  داخل دخل بزاز  پرید و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به انتهای مغازه داخل لانه خودش رفت.

بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست
کی فرستادی دمی بر آسمان
نیکی ای کز پی نیامد مثل آن ؟

#مثنوی_شریف