معرفی عارفان
1.1K subscribers
32.7K photos
11.8K videos
3.18K files
2.67K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
فلک را این سرافرازی از آن است
که برجی از حصار سیرجان است
هوایش غیرت فردوس اعلی
زمینش جفت طاق آسمان است

آنچه در این دوبیتی درباره سیرجان گفته شده ناظر به استحکام حصار آن (باروی قلعه سنگ) و خوشی آب و هوا و دلپذیری زمین آن است که هر دو موضوع را متون تاریخی و جغرافیایی تایید می کنند.
در باب استحکام باروی قلعه سنگ این سخن ابوحامد کرمانی در کتاب عقدالعلی کافی می نماید:
آنجا قلعه ایست که بروج او با بروج فلک مناصی و حصانت اطراف بر جهانگشایان معاصی...
و در باب آب و هوای سیرجان قدیم نیز این کلام محمد بن احمد مقدسی جغرافیدان بزرگ قرن چهارم در کتاب احسن التقاسی فی معرفة الاقاليم گویاست که در ضمن توصیف شکوه و عظمت سیرجان در مقایسه آن با شیراز می نویسد:
اوسع و ابهی من شیراز =بزرگتر و دلپذیر تر از شیراز.
مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می‌گردی
که دل گم کرده ام آنجا و می‌جویم نشانش را


#فروغی_بسطامی
از آدم ها بت نسازيد، اين خيانت است هم به خودتان، هم به خودشان!
خدايى ميشوند كه خدايى كردن هم نميدانند؛
و شما در آخر ميشويد سر تا پا كافر به خداى خودساخته...!

نيچه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماهی پروانۀ طلایی
زیبا و پرشکوه
در چین و ژاپن تا 8هزار دلار ارزش دارد.
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی
کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی

گر روی بگردانی و گر سر بکشی
ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی

#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۱۳۸
من پیر شدم پیر نه ز ایام شدم
از نازش معشوقه خودکام شدم

در هر نفسی پخته شدم خام شدم
در هر قدمی دانه شدم دام شدم

#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۳۳۱
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا

ور دل به خدا و ساکن میکده‌ای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا

#ابوسعید_ابوالخیر
- رباعی شمارهٔ ۱۸
داروی ملولی رخ و رخسارهٔ تو
وان نرگس مخمورهٔ خمارهٔ تو

چندان نمک است در تو دانی پی چیست
از بهر ستیزهٔ جگرخوارهٔ تو

#رباعی_مولانا
- رباعی شمارهٔ ۱۵۶۳
هر چند که یار سر گرانست به تو
غمگین نشوی که مهربانست به تو

دلدار مثال صورت آینه است
تا تو نگرانی نگرانست به تو

#ابوسعید_ابوالخیر
- رباعی شمارهٔ ۵۸۵
از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو
بیگانه و آشنا نداند غم تو

دم در کشم و غمت همه نوش کنم
تا از پس من به کس نماند غم تو

#ابوسعید_ابوالخیر
- رباعی شمارهٔ ۵۷۸
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یک دم بیا و بنشین،
ای ترک روی سوسن

می میرم از فراقت،
منی قویوب گئدرسن

بسیار جان بدادم
تا آمدی به دستم

کس را سخن نباشد،
گر قانیمی تؤکرسن

تو حاکمی و سلطان،
ما جمله بنده فرمان

امروز روز لطف است،
گر الیمی توتارسان

ای معدن لطافت،
وی حسن گنج آفت

سرها فدای راهت،
اوردان کی سن کئچرسن

از عشق تو فضولی
بسیار زار گرید

اکنون چه چاره سازم؟
من آغلارام گولرسن...



شعر : مولانا فضولی
اجرا : قهرمانی
در میان صوفیان این ضرب المثل بوده است که:

« طالب مولا مَرد است »

( حتی اگر زن باشد )

مانند رابعه طالب حق باش .

او یک زن نیست ، هزار مَرد است .
گر دریا را همه نهنگان گیرند
ور صحرا را همه پلنگان گیرند

ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند
عشاق جمال خوب رنگان گیرند

#رباعی_مولانا
_رباعی شماره۷۸۳
عاشق که غم جان خرابش نرود
تا جان بود از جان تب و تابش نرود

خاصیت سیماب بود عاشق را
تا کشته نگردد اضطرابش نرود

#ابوسعید_ابوالخیر
- رباعی شمارهٔ ۲۸۷
چو شهر لوط ویرانم،
چو چشم لوط حیرانم

سبب خواهم که واپرسم
ندارم زهره و یارا...!


#مولانای_جان
از تاب تو نی یار و عدو میماند
در بزم تو نی رطل سبو میماند

جانا گیرم که خونم آشامیدی
آخر به لب شهد تو بو میماند


#مولانای_جان
هر گه که دل از خلق جدا می‌بینم
احوال وجود با نوا می‌بینم

وان لحظه که بیخود نفسی بنشینم
عالم همه سر به سر ترا می‌بینم


#مولانای_جان
معراج بایزید بسطامی


و گفت: چون به وحدانیت رسیدم،
به توحید نگریستم.
سالها به قدم افهام دویدم تا مرغی گشتم.
در هوای چگونگی می‌پریدم.

چون از مخلوقات غایب گشتم.
گفتم: به خالق رسیدم.
پس سر از وادی ربوبیت برآوردم.
کاسه ای بیاشامیدم که
هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم.

چون نود هزار سال به سرآمد بایزید را دیدم
و من هرچه دیدم همه من بودم.
چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجه انبیا.
پس چندانی در آن بی نهایتی برفتم
که گفتم بالای این هرگز کسی نرسیده است
و برتر ازین مقام ممکن نیست.

چون نیک نگه کردم
سر خود بر کف پای یکی نبی دیدم.
پس معلوم شد که نهایت حال اولیا
بدایت احوال انبیا است،
نهایت انبیا را غایت نیست.
پس روح من بر همه ملکوت بگذشت
و بهشت و دوزخ بدو نمودند
و به هیچ التفات نکرد و هرچه در پیش او آمد
طاقت آن نداشت و به جان هیچ پیغمبر نرسید،
الا که سلام کرد،
چون به جان مصطفی علیه السلام رسید.


از هیبت و دهشت
چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم.

با آن که به حق رسیدم زَهره نداشتم
به محمد رسیدن.


یعنی هرکس بر قدر خویش
به خدای تواند رسید که حق با همه است.
اما محمد در پیششان در حرم خاص است.

لاجرم تا وادی لااله الا الله قطع نکنی
به وادی محمد رسول الله نتوانی رسید...


اللهم صلی علی محمد و آل محمد🌸
خاوران نامه.pdf
54.2 MB
خاوران نامه
ابن حسام خوسفی
رویت آیینه ای ز صنع خداست
خط سبزت سواد مشک خطاست
سنبلت کابروی نسرين است
بر گل تر ز مشک غالیه ساست
آنچه در آب خضر پنهان است
ما بجستیم و در لبت پیداست
رخت آراسته است کار جهان
راستی را رخت جهان آراست
قامتت را به سرو میگفتیم
عقل باور کند حکایت راست
عشق بالا گرفت از آن بالا
سرو را نیز میل آن بالاست
عشق از شمع می توان آموخت
کش سر از دست رفت و پابرجاست
ما به جنت فرو نمی آییم
سر کوی تو جنت الماواست
با تو آتش و گل ریاحین است
گل شمشاد بی تو خار و گیاست
نرگس و یاسمین و لاله برست
ساقی و مطرب و پیاله کجاست
نتوان بی می مغانه نشست
خاصه اکنون که بوی گل برخاست
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ما نه باغ و بهار میجویم
ما رخ آن نگار میجوییم
ما به امید سرو قامت دوست
طرف جویبار میجوییم
تا زچشمت مگر خبر یابیم
نرگس پر خمار میجوییم
عکس رویتر لاله می تابد
زان جهت لاله زار میجوییم
بی کنار تو در میان غمیم
زان میان ما کنار می جوییم
سر عاشق به پای دار رسید
عاشق پایدار میجوییم
آن چه خضر اندر آب حیوان یافت
زان لب آبدار میجوییم
غرض ما از این چمن نه گل است
کان رخ گلعذار می جوییم
ما ز هر صورتی که میبینیم
نقش صورت نگار میجوییم
گر به مسجد رویم اگر به کنشت
عکس دیدار یار می جوییم
ساقیا تلخ عیش و تنگدلیم
باده ی خوشگوار می جوییم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

باز بیگانه شد ز هستی خویش
این دل عاشق بلا اندیش
عشق را بیشه ایست کاندر وی
شیر از آهو کم است و گرگ از میش
از پس دیده می روی ای دل
تا از این پس تو را چه آید پیش
چشم او دل ببرده می ترسم
که از این فتنه های بیش از پیش
غمزه ی شوخ آن کمان ابرو
همچو تیرم برآورد از کیش
یار با خال و ما چنین خالی
دلبران منعمند و ما درویش
هیچ نوش لبت به ما نرسد
غمزه بر دل چه می زنی چون نیش
بر دل ریش دیده خونبار است
چند ریزد نمک مرا بر ریش
بی دف و چنگ و مطرب ای ساقی
هیچ کاری نمی رود از پیش
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

رند و قلاش و مست و مدهوشیم
مذهب عشق را نمی پوشیم
زرق و طامات در نمیگیرد
دلق و سالوس تا یکی پوشیم
لعل ساقی و باده ی صافی
آن ببوسیم و آن دگر نوشیم
زهد و تقوا و درس فتوا را
درخرابات عشق بفروشیم
دست از حلقه ی جهان بکشیم
پند استاد عشق بنیوشیم
هر که زین حلقه گوشه ای گیرد
به غلامیش حلقه در گوشیم
کوشش ما به قدر همت ماست
زان به امید وصل می کوشیم
کی رسد دل به یار آهو چشم
زان که در عین خواب خرگوشیم
با تو چون غیر در نمیگنجد
کرده خود را از آن فراموشیم
با خیال رخ تو هم خوابیم
با غم عشق تو هم آغوشیم
ساقیا آتشیست در دل ما
آب گلگون بده که می جوشیم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ادرر الکأس ایها الساقی
زانکه از حد گذشت مشتاقی
راست کن ساز پرده ی عشاق
پرده پرداز راه عشاقی
باقی باده ی شبانه بده
برسانم به دولت باقی
چشمش از چشم زخم می ترسد
فتعوذه ایها الراقی
طرف روی او نگه دارد
صدغها و هو احسن الواقی
طال شوقی الی لقائکم
یعلم الله کیف اشواقی
همچو گیسوی خویش خوشبویی
همچو آبروی خویشتن طاقی
در ره مهر نیک بد عهدی
در وفا سخت سست میثاقی
ساقیا روزگار رنگ آمیز
نخرد از تو رنگ زراقی
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ای ز شمع رخت جهان روشن
جنت از کوی تو یکی گلشن
پرده بردار تا فرود آید
آفتابت چو ذره از روزن
ما شکسته دل و پریشانیم
تو سر زلف پرشکن مشکن
اهل پرهیز گو بپرهیزید
کاتش عشق سوخت خرمن من
چهره ی زرد ما و باده ی سرخ
سینه ی صاف ما و دردی دن
ساقیا می که روزگار ببیخت
خاک پرویز را به پرویزن
چرخ زالیست دست بر دستان
دهر پیریست پای بر شیون
کاس او کاسه ی سر کاووس
بزم او حصن جسم رویین تن
خسته قهر زخم او سهراب
بسته ی قعر چاه او بیژن
خون مخور زین جهان که او دارد
خون افراسیاب در گردن
حیله ای چون نمیتوان انگیخت
چاره ای چون نمیتوان کردن
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ای رخت آفتاب منظر بام
عارض روشن تو ماه تمام
روی تو دلگشای طلعت صبح
جعد تو موی بند طره ی شام
تا گل و سرو در حجاب افتند
چهره بنما و در جمن بخرام
بوی زلف خود از بنفشه شنو
کش معنبر به بوی توست مشام
نکنم نسبت قد تو به سرو
خود که دیده است سرو سیم اندام
خال و زلف تو دید مرغ دلم
اندر آمد به سوی دانه به دام
شیخ ما را به توبه میخواند
ما کدامیم و اهل توبه کدام
زاهدان گو حذر کنید که ما
دامن آلوده ایم و درد آشام
چون صراحی فرو نمی آریم
سر به چیزی مگر به باده و جام
مفتی درس عشق کجاست
که بگوید که نیست باده حرام
زهد تشویش می دهد ما را
ساقیا ما به رغم ابن حسام
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم

*
#ترجیع_بند
#ابن_حسام_خوسفی