قصه برای مولانا در مثنوی مانند چوب نبات است. چوب نبات چوبی لاغر است که شیره نبات در گرداگرد آن میپیچد؛ درنتیجه نبات را میخورند و آن چوب لاغر و بی مصرف را دور میاندازند. قصه از نظر مولانا همان چوب بیمصرف است که او موارد ارزشمند را دورِ آن میتَنَد.
ای برادر قصه چون پیمانهایست
معنی اندر وی مثال دانهایست
دانهٔ معنی بگیرد مردِ عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نَقل
مثنوی شریف| دفتردوم
#مولانای_جان
ای برادر قصه چون پیمانهایست
معنی اندر وی مثال دانهایست
دانهٔ معنی بگیرد مردِ عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نَقل
مثنوی شریف| دفتردوم
#مولانای_جان
نور فلکست این تن خاکی ما
رشک ملک آمدست چالاکی ما
که رشک برد فرشته از پاکی ما
که بگریزد دیو ز بیباکی ما
#مولانای_جان
رشک ملک آمدست چالاکی ما
که رشک برد فرشته از پاکی ما
که بگریزد دیو ز بیباکی ما
#مولانای_جان
ايا نمي دانيد كه شما معبد خداوند هستيد،
و اين روح كه روح خداوند در شما زندگي مي كند."
اين را همواره به خاطر بسپاريد:
"خداوند بدون هر گونه قيد و شرطي شما را دوست دارد.
ولي چون اين اختيار و ازادي را به شما داده كه از او دوري گزينيد يا به او نزديك شويد منتظر است تا شما اشتياق خود را به وصالش ابراز داريد، قبل از اين كه او به سوي شما بيايد."
يوگاناندا
و اين روح كه روح خداوند در شما زندگي مي كند."
اين را همواره به خاطر بسپاريد:
"خداوند بدون هر گونه قيد و شرطي شما را دوست دارد.
ولي چون اين اختيار و ازادي را به شما داده كه از او دوري گزينيد يا به او نزديك شويد منتظر است تا شما اشتياق خود را به وصالش ابراز داريد، قبل از اين كه او به سوي شما بيايد."
يوگاناندا
ز من چون شمع تا یک ذره باقی است
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم
#مولانا
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زانکه خامم
#مولانا
من فقط تلاش میکنم که از راه خدمت به بشریت خدا را ببینم
زیرا میدانم که
خدا نه در آسمانهاست
و نه در اعماق زمین
بلکه در وجود هر انسانی است
#گاندی
زیرا میدانم که
خدا نه در آسمانهاست
و نه در اعماق زمین
بلکه در وجود هر انسانی است
#گاندی
گر به عرش روی هیچ سود نباشد، اگر بالای عرش رَوی، هیچ سود نباشد، درِ دل، می بایستی که باز شود.
جان کندن همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.
صاحب طبع نمیباید، صاحب دل میباید.
دل بجوی نه طبع؛ چه جای دل؟ دل روپوش است.
آن صاحب، خداست؛ از غیرت، صاحب دلش گویند.
نه وقتی جلالِ حق میآید، دل، خرّم است؟
وقتی غایب میباشد، برعکس؟
الّا چندانی چنین شود که دل گم می شود و میگدازد. چندان که دل بشکند و از میان برخیزد، خدای ماند.
ازین اشارت کرد به داوود؛ چون داوود پرسید از حضرت که:
" أینَ اَطلُبُ؟ "
فرمود: " لا یَسعنی سَمائی و لا اَرضی وَ لکِن یَسعنی قَلب عَبدی المُومن".
شمس تبریزی
جان کندن همه انبیا و اولیا و اصفیا برای این بود، این میجستند.
صاحب طبع نمیباید، صاحب دل میباید.
دل بجوی نه طبع؛ چه جای دل؟ دل روپوش است.
آن صاحب، خداست؛ از غیرت، صاحب دلش گویند.
نه وقتی جلالِ حق میآید، دل، خرّم است؟
وقتی غایب میباشد، برعکس؟
الّا چندانی چنین شود که دل گم می شود و میگدازد. چندان که دل بشکند و از میان برخیزد، خدای ماند.
ازین اشارت کرد به داوود؛ چون داوود پرسید از حضرت که:
" أینَ اَطلُبُ؟ "
فرمود: " لا یَسعنی سَمائی و لا اَرضی وَ لکِن یَسعنی قَلب عَبدی المُومن".
شمس تبریزی
ای ز هجرانت ، زمین و آسمان ، بگریسته ،
دل ، میانِ خون ،نشسته ،، عقل و جان ، بگریسته ،
چون ، به عالَم نیست یک کس ، مر مکانت را ، عوض ،
در عزایِ تو ، مکان و لامکان ، بگریسته ،
جبرئیل و قدسیان را ، بال و پَر ، ازرق شده ،
انبیا و اولیا را ، دیدگان ، بگریسته ،
اندر این ماتَم ، دریغا ،، تابِ گفتارم نماند ،
تا مثالی وانمایم ، کانچنان ، بگریسته ،
چون از این خانه برفتی ، سقفِ دولت ، درشکست ،
لاجرم ، دولت بر اهلِ امتحان ، بگریسته ،
در حقیقت ، صد جهان بودی ،، نبودی یک کسی ،
دوش دیدم ، آن جهان ، بر این جهان ، بگریسته ،
چو ز دیده دور گشتی ، رفت دیده در پیاَت ،
جان ، پیِ دیده ، بمانده خونچکان ، بگریسته ،
غیرتِ تو ، گر نبودی ، اشکها باریدمی ،
همچنین بِه ، خونچکان ، دل در نهان ، بگریسته ،
مَشکها باید ، چه جای اشکها؟ ، در هجرِ تو؟ ،
هر نفس ، خونابه گشته ،، هر زمان ، بگریسته ،
ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ ،
بر چنان چشمِ عیان ، چشمِ گمان ، بگریسته ،
مولانا
دل ، میانِ خون ،نشسته ،، عقل و جان ، بگریسته ،
چون ، به عالَم نیست یک کس ، مر مکانت را ، عوض ،
در عزایِ تو ، مکان و لامکان ، بگریسته ،
جبرئیل و قدسیان را ، بال و پَر ، ازرق شده ،
انبیا و اولیا را ، دیدگان ، بگریسته ،
اندر این ماتَم ، دریغا ،، تابِ گفتارم نماند ،
تا مثالی وانمایم ، کانچنان ، بگریسته ،
چون از این خانه برفتی ، سقفِ دولت ، درشکست ،
لاجرم ، دولت بر اهلِ امتحان ، بگریسته ،
در حقیقت ، صد جهان بودی ،، نبودی یک کسی ،
دوش دیدم ، آن جهان ، بر این جهان ، بگریسته ،
چو ز دیده دور گشتی ، رفت دیده در پیاَت ،
جان ، پیِ دیده ، بمانده خونچکان ، بگریسته ،
غیرتِ تو ، گر نبودی ، اشکها باریدمی ،
همچنین بِه ، خونچکان ، دل در نهان ، بگریسته ،
مَشکها باید ، چه جای اشکها؟ ، در هجرِ تو؟ ،
هر نفس ، خونابه گشته ،، هر زمان ، بگریسته ،
ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغا ، ای دریغ ،
بر چنان چشمِ عیان ، چشمِ گمان ، بگریسته ،
مولانا
در کتاب فیه ما فیه، مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی گفته است که جوانی به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند. اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: چرا این چنین خالی در چهره خود داری؟
معشوقه او گفت: این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟
معشوقه او گفت: این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی
جوان عاشق میگوید: خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده...؟
گویی شکسته است
معشوقه جواب میدهد: شکستگی دندان پیشین من مربوط به در دوران کودکی من است، و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید.
به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه جدا میشود تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: این بار دیگر نزد من باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است
جوان عاشق با لبخندی میگوید: دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود معشوقهاش میگوید: آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و فقط بخاطر خودم می آمدی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی
از تو درخواست میکنم دیگر نزد من برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی. جوان قبول نمیکند و بار دیگر باز میگردد، ولی این بار در دریا غرق میشود
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید: تمام زندگی شما مانند این داستان است.
زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید.
دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و از خوبی ها و زیبایی ها غافل میشوید. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند. اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: چرا این چنین خالی در چهره خود داری؟
معشوقه او گفت: این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟
معشوقه او گفت: این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی
جوان عاشق میگوید: خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده...؟
گویی شکسته است
معشوقه جواب میدهد: شکستگی دندان پیشین من مربوط به در دوران کودکی من است، و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید.
به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه جدا میشود تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: این بار دیگر نزد من باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است
جوان عاشق با لبخندی میگوید: دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود معشوقهاش میگوید: آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و فقط بخاطر خودم می آمدی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی
از تو درخواست میکنم دیگر نزد من برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی. جوان قبول نمیکند و بار دیگر باز میگردد، ولی این بار در دریا غرق میشود
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید: تمام زندگی شما مانند این داستان است.
زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید.
دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و از خوبی ها و زیبایی ها غافل میشوید. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید
ای قبلهٔ دوستان مشتاق
گر با همه آن کنی که با من
بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد اولا من
گفتم که شکایتی بخوانم
از دست تو پیش پادشا من
کاین سخت دلی و سست مهری
جرم از طرف تو بود یا من؟
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمیکنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیدهای که یاری
بییار صبور بود تا من
#حضرت_سعدی
گر با همه آن کنی که با من
بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد اولا من
گفتم که شکایتی بخوانم
از دست تو پیش پادشا من
کاین سخت دلی و سست مهری
جرم از طرف تو بود یا من؟
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمیکنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیدهای که یاری
بییار صبور بود تا من
#حضرت_سعدی
Booye Gisoo
Alireza Ghorbani
🎵 علیرضا قربانی , بوی گیسو
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد
آشنا رویی مرا دیوانه کرد
جذبه کویی مرا دیوانه کرد
واقف از میخانه و مسجد نیم
چشم و ابرویی مرا دیوانه کرد
عنبرین مویی مرا دیوانه کرد
یاسمن بویی مرا دیوانه کرد
می زنم خود را به آتش بیدریغ
آتشین خویی مرا دیوانه کرد..
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد
آشنا رویی مرا دیوانه کرد
جذبه کویی مرا دیوانه کرد
واقف از میخانه و مسجد نیم
چشم و ابرویی مرا دیوانه کرد
عنبرین مویی مرا دیوانه کرد
یاسمن بویی مرا دیوانه کرد
می زنم خود را به آتش بیدریغ
آتشین خویی مرا دیوانه کرد..