معرفی عارفان
1.12K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
عنوان: زنداني و هيزم فروش

فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را ميدزديد و ميخورد. زندانيان از او ميترسيدند و رنج ميبردند, غذاي خود را پنهاني ميخوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار ميدهد. غذاي 10 نفر را ميخورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نميشود. همه از او ميترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانهات.

زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي ميميرم.

قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟

مرد گفت: همة مردم ميدانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است.

قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نميپذيرد...

آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد ميزد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بيكس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.»

شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار ميكنم. زنداني خنديد و گفت: تو نميداني از صبح تا حالا چه ميگويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم و تو نميداني؟ دانش تو, عاريه است.

نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل ميزند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولي خود نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش.
عنوان: تشنه بر سر ديوار

در باغي چشمهايبود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنهاي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه ميكرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت ميبرد كه تند تند خشتها را ميكند و در آب ميافكند.

آب فرياد زد: هاي, چرا خشت ميزني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايدهاي ميبري؟

تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده ميكند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل ميآورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب ميرسيد(3).

فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر ميشوم, ديوار كوتاهتر ميشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر ميشود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر ميشوي. هر كه تشنهتر باشد تندتر خشتها را ميكند. هر كه آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهاي بزرگتري برميدارد.

ــــــــــــــــــــــــــــ

1) رُباب: يك نوع ساز موسيقي قديمي است به شكل گيتار.

2) يك چوپان به نام اويس قرني در يمن زندگي ميكرد. او پيامبر اسلام حضرت محمد را نديده بود ولي از شنيدهها عاشق محمد(ص) شده بود پيامبر در بارة او فرمود:« من بوي خدا را از جانب يمن ميشنوم».

3) داستان يوسف و يعقوب.
عنوان: پير و پزشك

پيرمردي, پيش پزشك رفت و گفت: حافظهام ضعيف شده است.

پزشك گفت: به علتِ پيري است.

پير: چشمهايم هم خوب نميبيند.

پزشك: اي پير كُهن, علت آن پيري است.

پير: پشتم خيلي درد ميكند.

پزشك: اي پيرمرد لاغر اين هم از پيري است

پير: هرچه ميخورم برايم خوب نيست

طبيب گفت: ضعف معده هم از پيري است.

پير گفت: وقتي نفس ميكشم نفسم مي گيرد

پزشك: تنگي نفس هم از پيري است وقتي فرا ميرسد صدها مرض ميآيد.

پيرمرد بيمار خشمگين شد و فرياد زد: اي احمق تو از علم طب همين جمله را آموختي؟! مگر عقل نداري و نميداني كه خدا هر دردي را درماني داده است. تو خرِ احمق از بيعقلي در جا ماندهاي. پزشك آرام گفت: اي پدر عمر تو از شصت بيشتر است. اين خشم و غضب تو هم از پيري است. همه اعضاي وجودت ضعيف شده صبر و حوصلهات ضعيف شده است. تو تحمل شنيدن دو جمله حرق حق را نداري. همة پيرها چنين هستند. به غير پيران حقيقت.

از برون پير است و در باطن صَبيّ خود چه چيز است؟ آن ولي و آن نبي

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) صبي: كودكي

2) ولي : مرد حق

3) نبي: پيامبر
۲۶ تیر زادروز ذبیح‌اله بهروز

(زاده ۲۶ تیر ۱۲۶۹ نیشابور – درگذشت ۲۱ آذر ۱۳۵۰ تهران) شاعر، نویسنده و پژوهشگر فرهنگ ایرانی

او تحصیلاتش‌ را در مدارس قدیمی گذراند و به‌ادامه‌ تحصیل درمدرسه‌ آمریکایی پرداخت. پس‌از آن برای تکمیل علوم ادبی و عربی به‌قاهره رفت و ۱۰ سال درآنجا ماند. سپس به انگلستان رفت و در آنجا دستیار ادوارد براون و رنالد نیکلسن شد و به‌ تدریس پرداخت. پس از چندی به آلمان رفت و از آنجا به ایتالیا و سپس به ایران بازگشت. وی از سال ۱۳۰۲ تا زمان بازنشستگی در دارالفنون، دانشکده افسری و مدرسه عالی بازرگانی تدریس می‌کرد.
او از نخستین کسانی بود که در شیوه تحقیق ایران‌شناسان غربی شک کرد و برخی اشتباهات و شاید غرض‌ورزی‌های آنها را یادآوری کرد. وی در ستاره‌شناسی و گاهشماری در ایران باستان مطالعات گسترده‌ای داشت و نظرهای علمی جدیدی را مطرح ساخت.
وی با دیدگاهی برمبنای تئوری توطئه، مانویان را به‌عنوان بزرگ‌ترین دشمنان فرهنگ و تمدن ایران در طول تاریخ می‌دانست. به‌عقیده او مانویان در ابتدا در صحراهای مغولستان و عربستان می‌زیستند و با توطئه‌چینی‌ها، راه را برای یورش اعراب و مغولان به ایران هموار ساخته‌اند. وی همچنین فرهنگ یونانی‌مآبانه را آلوده به‌ فرهنگ یهودی دانسته و فتح ایران به‌دست اسکندر را افسانه‌ای ساخته و پرداخته غربی‌ها می‌پنداشت.
در ایران مدتی کوتاه رئیس حسابداری شرکت نفت، مدتی کارمند وزارت دارایی و مدت کوتاهی استاد دارالفنون بود و چندین بار هم مترجم رضاشاه شد. او استاد دانشکده هواپیمایی بود و خیلی زود با درجه سرتیپی بازنشسته و رئیس افتخاری کتابخانه باشگاه افسران شد.

انجمن ایران ویج:
او برای ترویج اندیشه‌هایش، با یاری دوتن از پیروان خود، محمد مقدم و صادق کیا "که بعدها، اولی پروفسور زبان پارسی باستان و دومی استاد زبان پارسی میانه در دانشگاه تهران شدند" انجمن «ایران ویج» را بنیان نهاد. این انجمن نشریه‌ای داشت با فرنام «ایران کوده».

آثار:
زبان ایران، فارسی یا عربی
آیین بزرگی
فرهنگ کوچک تازی به فارسی
خواندن و نوشتن در دو هفته
منتخبات دیوان حافظ
خط و فرهنگ
جیجک علیشاه
شاه ایران و بانوی ارمن
شب فردوسی
در راه مهر
منظومه گنج بادآورد
تقویم و تاریخ در ایران
تقویم نوروزی شهریاری
تقویم سیصد و پنجاه ساله مانویان (چاپ نشده)
در راه مهر ج. ۲ (چاپ نشده)
ابن دیلاق (معراج نامه).


#ذبیح_بهروز
۲۶ تیر سالروز درگذشت عمادالکتاب

(زاده ۲۷ فروردین ۱۲۴۰ قزوین – درگذشته ۲۶ تیر ۱۳۱۵ تهران) استاد خوشنویس خط نستعلیق

او از جمله خوشنویسانی است که در زمینه نستعلیق به‌مرتبه استادی رسید و آخرین استادکل خط نستعلیق در ایران است که از کتیبه تا غبار را استادانه می‌نوشت و اولین خوشنویسی است که رسم‌المشق را برای استفاده نوآموزان ابداع کرد.
گذشته از کار خوشنویسی، در دیگر زمینه‌های هنری نیز طبع آزمایی کرد و به کار نقاشی، تذهیب، شعر و ادبیات، موسیقی و عکاسی نیز علاقه داشت. وی هنر نقاشی را نزد مهدی‌ مصورالملک، شبیه ساز ماهر دوره قاجاریه که نقاشی‌های شاهنامه امیر بهادری به‌قلم اوست، فراگرفت.
او نسبت به رویدادهای زمانش بی‌تفاوت نبود، چنانکه در سال ۱۳۰۴ به‌کمیته مجازات پیوست و کار نوشتن بیانیه‌ها را به‌عهده گرفت و در سال ۱۳۳۵ پس از دستگیری اعضای کمیته بازداشت شد و مدتی زندانی و سپس به قم تبعید شد.
پیش از دوران مشروطیت، جزو کاتبان وزارت انطباعات بود و در زمان احمدشاه نیز مدتی به‌عنوان منشی در وزارت داخله خدمت کرد و از سال ۱۳۰۴ در دفتر مخصوص رضاشاه به‌سمت فرمان‌نگار، مشغول خدمت شد و مامور نوشتن فرامین و نامه‌ها بود.
در سال ۱۳۱۲ از طرف انجمن آثارملی مامور نوشتن کتیبه‌های آرامگاه فردوسی شد و بعد از آن، کتیبه‌های دارالفنون، دانشسرای عالی، مدرسه رضاییه، دانشگاه تهران و دانشگاه معقول و منقول را نوشت.
وی نخستین خوشنویسی است که روش نقطه‌گذاری را در آموزش خط ابداع کرد و نه‌ تنها نستعلیق، بلکه شکسته و نسخ را هم نقطه‌گذاری کرد.
او در طول زندگی پربارش در حدود چهار هزار کودک را آموزش داد و بسیاری از فرزندان شاهزادگان و رجال از شاگردان او بودند. مظفرالدین‌شاه، احمدشاه، محمدحسن میرزای ولیعهد و محمدرضاشاه نیز از او آموزش گرفتند.
برجسته ترین شاگردانش که در سطح بالایی تعلیم یافتند، حسن زرین‌خط، علی‌اکبر کاوه و مجدالکتاب گرگانی بودند.
او شیوه خاص میرزامحمدرضای کلهر را دنبال می‌کرد و در سال ۱۳۱۲ به‌پاس قدردانی از خدمات صادقانه‌اش، موفق به‌دریافت نشان درجه یک فرهنگ از وزارت معارف و دریافت یک قطعه مدال نفیس و باارزش از دربار رضاشاه شد.
عمادالکتاب در ۷۵ سالگی درگذشت و در شهرری به‌خاک سپرده شد
#عماد_الکتاب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



گر غالیه خوش بو شد، در گیسوی او پیچید

ور وَسمه کمانکَش گشت، در ابروی او پیوست


بازآی که بازآید عمرِ شدهٔ حافظ

هر چند که ناید باز، تیری که بشد از
شَست


#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



کسی باور نخواهد کرد اعجاز تو را ای عشق

برای خودپرستان تا به کِی پیغمبر آوردن؟


#فاضل_نظری



در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست


#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
{گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم
نسبت مَکُن به غیر که این‌ها خدا کند ...}

شعر از
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یا رب بکرم نگاهدارنده تویی

نقش همه را رقم نگارنده تویی

هر چند که من تخم اهل میکارم

کارنده منم ولی برآرنده تویی

#اهلی_شیرازی
همه تن چشم ، بلور
بسته در نشئه ی جاوید شرابی که ندیده است ، نگاه
مانده چون سایه ی لبخندی بر چهره ، به رف
دل گشوده به نسیمی گمراه
نز غبارش به تن آلودگی و نز اثر پنجه ی مست
گرد پندار شبا روز منش آلوده است
بر تنش بال نفسرده ، نه پروانه ، نه کرم
با نگاهی نگران
چشم من بوده که پروانه ی پیرش بوده است

همه تن چشم بلور
گونه بی خشم بلور
نز غروبش جز شرم
نز طلوعش جز وهم
تکیه داده است بر اندیشه ی بی انبازی
گوش بسپرده به هیچ آوازی
هوش بسپرده به رؤیای کبوترها بر گنبددور
گرچه سر با خویش است
نیست هر جنبش من زو پنهان
رنگ می بازد از هر نفسم
شوق می یابد از هر هوسم
خواب می بیند دلزندگی مستی پیشین مرا
سایه ی دستم افتد چو بر او
به گمانش که شدم تا ز شراب آکنمش
عزم دیوانه ی سرسخت مرا
لیک با او عهدی است
تا که این پرده نجنبد بر در
تا که این در نجهد چون سگ کاشانه ز خواب
تا نلغزد به دل حجره ی من چون مهتاب
باغبان همه گلشن هایم
تا لبانم ننشیند به گل ترد لبش چون
زنبور
تا شبی نشکفد از باغ بدنمان انگور
همه تن چشم بماند این جام
همچنان باد بنوشد ناکام
همه تن چشم بمانی ای جام
همچنان باد بنوشی ناکام
تاک رنجور مرا ریشه فسرده است به خاک
باغ متروک مرا ریشه رسیده است
به سنگ
چاه اختر ها خشکیده ز آب
رخم
گل ها را بگریخته رنگ
ابرها را همه با من سرکین
بادها را همه با من سرجنگ
پرده ی پیر که چون من شده هر نقشش پیر
هرگز از جای نجنبید واگر جنبید از بادی بود
گل قالی نفسرد
پله ، آهنگ سبک خیزی پایی نسرود
دل به رنگی مسپار ای جام
اینکت آمدم اما نه
گمان تا ز شراب آکنمت
آمدم ، سنگین دل ، سنگ به کف بشکنمت
جام چون رشته ی اشکی بگسیخت

#منوچهر_آتشی
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم

تشنه لب بر ساحل کارون
بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزندهٔ مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخهٔ سر سبز
غنچهٔ نشکفته ای می چید

پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت

( آفتابش رنگ شاد دیگری دارد )

عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشمهاشان چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک قطره شبنم
من به آنها سخت خندیدم

تا شبی پیدا شد از پشت مِه تردید
تک چراغ شهر رویاها
من در آنجا گرم و خواهشبار
از زمینی سخت روییدم

نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم که بگشاید به رویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسهٔ تبدار و شیرین را

لیکن ای افسوس
من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویاها
نور خورشیدی
زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند

( چهرهٔ خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است )

خوب می دانم که دیگر نیست امّیدی
نیست امّیدی

محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطرهٔ اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خستهٔ ابری به پای من

من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمهٔ خشک کویر غم
تشنهٔ یک بوسهٔ خورشید
تشنهٔ یک قطرهٔ شبنم


#فروغ_فرخزاد
Joft-e Soleimân
Ali Hâtami/Mojtabâ MirZadeh/Marjân
ترانه‌ی «جفت سلیمان»
ترانه‌سرا: علی حاتمی
آهنگ‌ساز: مجتبی میرزاده
ترانه‌خوان: مرجان
سال انتشار: پاییز ۱۳۵۷
تبدیل‌شده از نوار ریل

برترین نسخه‌ی این ترانه، تا به امروز
این اثر در آلبوم «آزادی» -در ماه‌های منتهی به انقلاب ۱۳۵۷- توسط شرکت سی‌بی‌اس و به تهیه‌کنندگیِ ضیا آتابای منتشر شد.

#سید مجتبی میرزاده (زاده ۲۷ اسفند ۱۳۲۴ – درگذشته ۲۶ تیر ۱۳۸۴) نوازندهٔ ویلن، کمانچه، سه‌تار و آهنگساز اهل کرمانشاە بود.
@koronmusic- Saz o Avaze Gharaee
Mohammadreza Shajarian
غوغای عشق بازان
#محمدرضا_شجریان
مجید درخشانی
ساز و آواز گوشه قرائی،بیات ترک

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم


#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید



به پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید


#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



ای جمالت برقع از رخ ناگهان انداخته

عالمی در شور و شوری در جهان انداخته


#جناب_عراقی



به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم


#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست
یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست
نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس
که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست
همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا
کان چه من می‌نگرم بر دگری ظاهر نیست
هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد
شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست
هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد
سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست
هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید
گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست
سر موییم نظر کن که من اندر تن خویش
یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست
همه دانند که سودازده دلشده را
چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست
گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی
به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست
گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست
تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست
التفات از همه عالم به تو دارد سعدی
همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست


#حضرت_سعدى
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



ای که از لطف سراسر جانی
جان چه باشد؟ که تو صد چندانی
؟


همه خوبان به تو آراسته‌اند
کهربایی؟ گهری؟ مرجانی؟

مهر هر روز دمی در بنده‌ات
سحری؟ صبح‌دمی
؟ خندانی؟

همه در بزم ملوکت خوانند
قصه‌ای؟ مثنویی؟ دیوانی؟


#جناب_عراقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM



چیست عالم شبنمی از نهر ما
کیست آدم عارفی در شهر ما

هرکجا بکری است در دار وجود
از سر مهر آمده در مهر ما

دهر جز نقش خیالی بیش نیست
بگذر از دهر و طل
ب کن دهر ما

عقل زهر است ای پسر با زهر عشق
زهر بگذار و بجو پازهر ما

رحمت ما بر غضب پیشی گرفت
لطف ما مستور کرده قهر ما

غیر ما در نهر ما دیگر مجو
خود کجا غیری بود در نهر ما

نعمت الله نعمتی دارد تمام
جمع کرده این همه از بهر ما


#حضرت_شاه_نعمت_الله_ولی