بر اسب تن ملرز
سبکتر پیاده شو
پرش دهد خدای که
بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن
و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که
به نقش و نگار نیست
#مولانای_جان
سبکتر پیاده شو
پرش دهد خدای که
بر تن سوار نیست
اندیشه را رها کن
و دل ساده شو تمام
چون روی آینه که
به نقش و نگار نیست
#مولانای_جان
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
#مولانای_جان
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
#مولانای_جان
مرغی که نوای درد راند عشق است
پیکی که زبان غیب داند عشق است
هستی که به نیستیت خواند عشق است
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است
#خاقانی
پیکی که زبان غیب داند عشق است
هستی که به نیستیت خواند عشق است
و آنچ از تو تو را باز رهاند عشق است
#خاقانی
سرافرازی مجوی و پست شو پست
که تاج پاکبازان تخته بند است
چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
که تاج پاکبازان تخته بند است
چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ
چه وقت گریه و چه جای پند است
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است
یقین میدان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
چه وقت گریه و چه جای پند است
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است
یقین میدان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ
چه وقت گریه و چه جای پند است
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است
یقین میدان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
چه وقت گریه و چه جای پند است
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است
یقین میدان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
خرابی دیدهای در هیچ گلخن
که خود را از خرابات اوفگند است
مرا نزدیک او بر خاک بنشان
که میل من به مشتی مستمند است
مرا با عاشقان مست بنشان
چه جای زاهدان پر گزند است
بیا گو یک نفس در حلقهٔ ما
کسی کز عشق در حلقش کمند است
حریفی نیست ای عطار امروز
وگر هست از وجود خود نژند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
که خود را از خرابات اوفگند است
مرا نزدیک او بر خاک بنشان
که میل من به مشتی مستمند است
مرا با عاشقان مست بنشان
چه جای زاهدان پر گزند است
بیا گو یک نفس در حلقهٔ ما
کسی کز عشق در حلقش کمند است
حریفی نیست ای عطار امروز
وگر هست از وجود خود نژند است
#شیخ_عطار_نیشابوری
زان پیش که بودها نبودست
بود تو ز ما جدا نبودست
چون بود تو بود بود ما بود
کی بود که بود ما نبودست
گر بود تو بود بود ما نی
موقوف تو بد چرا نبودست
ما بر در تو چو خاک بودیم
نه آب و نه گل هوا نبودست
در صدر محبتت نشاندیم
زان پیش که حرف لا نبودست
دریای تو جوش سر برآورد
پر شد همه جا و جا نبودست
عطار ضعیف را دل ریش
جز درد تو به دوا نبودست
#شیخ_عطار_نیشابوری
بود تو ز ما جدا نبودست
چون بود تو بود بود ما بود
کی بود که بود ما نبودست
گر بود تو بود بود ما نی
موقوف تو بد چرا نبودست
ما بر در تو چو خاک بودیم
نه آب و نه گل هوا نبودست
در صدر محبتت نشاندیم
زان پیش که حرف لا نبودست
دریای تو جوش سر برآورد
پر شد همه جا و جا نبودست
عطار ضعیف را دل ریش
جز درد تو به دوا نبودست
#شیخ_عطار_نیشابوری
اصلاحیه❌❌❌❌
گفتیم به پیمانه چه دارید که مستید ؟
گفتند شراب است که از یار به کام است
گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان ؟
گفتند که مستی سبب عشق مدام است
گفتیم که ازعشق چه آید به سرانجام ؟
گفتند که عشق بردل عشاق طعام است
گفتیم که دوزخ شود آن خانه ی عشاق
گفتند که میخانه همان جای سلام است
ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش
زیرا که خدا مقصد پیمانه و جام است
جعلی❌❌❌❌❌❌
از مولانا نیست❌❌❌❌❌❌
شاعر : ناشناس✅✅✅✅✅✅✅✅
گفتیم به پیمانه چه دارید که مستید ؟
گفتند شراب است که از یار به کام است
گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان ؟
گفتند که مستی سبب عشق مدام است
گفتیم که ازعشق چه آید به سرانجام ؟
گفتند که عشق بردل عشاق طعام است
گفتیم که دوزخ شود آن خانه ی عشاق
گفتند که میخانه همان جای سلام است
ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش
زیرا که خدا مقصد پیمانه و جام است
جعلی❌❌❌❌❌❌
از مولانا نیست❌❌❌❌❌❌
شاعر : ناشناس✅✅✅✅✅✅✅✅
شادم ای دوست که در عشق تو دشواریها
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
#عطار
بر من امروز به اقبال غمت آسان شد
بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص
مرد راه از سر این عربده دستافشان شد
#عطار
دلبر صنمی شیرین ، شیرین صنمی دلبر
آذر به دلم برزد،برزد به دلم آذر
بستد دل و دین از من ، از من دل و دین بستد
کافر نکند چندین ، چندین نکند کافر
چشمش ببرد دلها ، دلها ببرد چشمش
باور نکند خلق آن، خلق آن نکند باور
#نظامی
آذر به دلم برزد،برزد به دلم آذر
بستد دل و دین از من ، از من دل و دین بستد
کافر نکند چندین ، چندین نکند کافر
چشمش ببرد دلها ، دلها ببرد چشمش
باور نکند خلق آن، خلق آن نکند باور
#نظامی
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
درد منی بگو که درمان کیستی
دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی
شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی
با آن تن شگفت که خوش تر از جان بود
جانِ کـه هستی و جانان کیستی
ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی
من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی
من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
عماد خراسانی
درد منی بگو که درمان کیستی
دامان من ز اشک ندامت پر آتش است
ای نوگل شکفته به دامان کیستی
شد پنجه ی که شانه ی آن زلف پرشکن
ای جمع حسن و لطف پریشان کیستی
با آن تن شگفت که خوش تر از جان بود
جانِ کـه هستی و جانان کیستی
ای صبح آرزو به کی لبخند می زنی
سحر آفرین کاخ و شبستان کیستی
من بی تو همچو ماهی بر خاک مانده ام
آب حیات سینه ی بریان کیستی
من میزبان درد و غم و رنج و حسرتم
ای آرزوی گمشده مهمان کیستی
عماد خراسانی
عین دریائیم و ما را موج دریا می کشد
وین دل دریا دل ما سوی مأوا می کشد
مشکل ما چون که حلوای لبش حل می کند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا می کشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه
گرچه سرو قامت او دامن از ما می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را به میخانه مدام
ما از آن خوش می رویم آنجا که ما را می کشد
یک سر موئی سخن از زلف او گفتم ولی
شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می کشد
می کشد نقش خیال وی نماید در نظر
هر که بیند همچو ما بیند که زیبا می کشد
نعمت الله را مدام از وی عطائی می رسد
کار سید لاجرم هر لحظه بالا می کشد
حضرت شاه نعمتالله ولی
وین دل دریا دل ما سوی مأوا می کشد
مشکل ما چون که حلوای لبش حل می کند
دور نبود خاطر ما گر به حلوا می کشد
دست ما و دامن او آب چشم و خاک راه
گرچه سرو قامت او دامن از ما می کشد
جذبهٔ او می کشد ما را به میخانه مدام
ما از آن خوش می رویم آنجا که ما را می کشد
یک سر موئی سخن از زلف او گفتم ولی
شد پریشان خاطرم هم سر به سودا می کشد
می کشد نقش خیال وی نماید در نظر
هر که بیند همچو ما بیند که زیبا می کشد
نعمت الله را مدام از وی عطائی می رسد
کار سید لاجرم هر لحظه بالا می کشد
حضرت شاه نعمتالله ولی
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست
که زنده ی ابَدست آدمی که کشته اوست
شراب خورده ی معنی چو در سِماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدَرَّد پوست
هر آن که با رخِ منظورِ ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خَصم، عربده جوست
حقیر تا نشماری تو آبِ چشم فقیر
که قطره قطره ی باران چو با هم آمد جوست
نمیرود که کَمندش همیبَرد مشتاق
چه جای پندِ نصیحت کنانِ بیهُده گوست
چو در میانه ی خاک اوفتادهای بینی
از آن بپرس که چوگان، از او مپرس که گوست
چرا و چون نرسد بندگانِ مخلص را
رواست گر همه بد میکُنی بِکن که نکوست
کدام سروِ سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست
بسی بگفت خداوندِ عقل و نشنیدم
که دل به غَمزه خوبان مده، که سنگ و سبوست
هزار دشمن اگر بر سَرند سعدی را
به دوستی که نگوید، به جز حکایت دوست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
#حضرت_سعدی
که زنده ی ابَدست آدمی که کشته اوست
شراب خورده ی معنی چو در سِماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدَرَّد پوست
هر آن که با رخِ منظورِ ما نظر دارد
به ترک خویش بگوید که خَصم، عربده جوست
حقیر تا نشماری تو آبِ چشم فقیر
که قطره قطره ی باران چو با هم آمد جوست
نمیرود که کَمندش همیبَرد مشتاق
چه جای پندِ نصیحت کنانِ بیهُده گوست
چو در میانه ی خاک اوفتادهای بینی
از آن بپرس که چوگان، از او مپرس که گوست
چرا و چون نرسد بندگانِ مخلص را
رواست گر همه بد میکُنی بِکن که نکوست
کدام سروِ سهی راست با وجود تو قدر
کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست
بسی بگفت خداوندِ عقل و نشنیدم
که دل به غَمزه خوبان مده، که سنگ و سبوست
هزار دشمن اگر بر سَرند سعدی را
به دوستی که نگوید، به جز حکایت دوست
به آب دیده خونین نبشته قصه عشق
نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست
#حضرت_سعدی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
#حضرت_حافظ
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
#حضرت_حافظ
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
#حضرت_مولانا
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
#حضرت_مولانا
چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه مینمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
#حضرت_مولانا
تو به جان چه مینمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
#حضرت_مولانا
گفتیﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻋﺬﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ، ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻥﺟﺎ ﻧَﺒُﻮَﺩ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ، ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻥﺟﺎ ﻧَﺒُﻮَﺩ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ
کی شود پژمرده میوه ی آن جهان؟
شادی عقلی نگردد اَنْدُهان
مثنوی_معنوی
میوه ی آن جهان کی پژمرده می شود؟یعنی نتایجی که از حقیقت پدید می آید هرگز تباه نگردد.و شادی و سرور خردمندانه هرگز به غم مبدل نمی شود.[سرور و شادمانی عارفان هرگز به غم و دلتنگی مبدل نمی شود.زیرا شادی آن بر معشوق حقیقی تعلق می گیرد،برعکس شادی دنیا طلبان که بر معشوقان آفل قرار دارد.]🍃
شادی عقلی نگردد اَنْدُهان
مثنوی_معنوی
میوه ی آن جهان کی پژمرده می شود؟یعنی نتایجی که از حقیقت پدید می آید هرگز تباه نگردد.و شادی و سرور خردمندانه هرگز به غم مبدل نمی شود.[سرور و شادمانی عارفان هرگز به غم و دلتنگی مبدل نمی شود.زیرا شادی آن بر معشوق حقیقی تعلق می گیرد،برعکس شادی دنیا طلبان که بر معشوقان آفل قرار دارد.]🍃
هر چند که زن را امر کنی که «پنهان شو»
او را دغدغه ی خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدنِ او، رغبت به آن زن بیش گردد.
پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت می کنی و می پنداری که اصلاح می کنی؟!
آن خود عینِ فساد است!
اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعلِ بد کند، اگر منع کنی و اگر نکنی،
او بر آن طبع نیکِ خود و سرشتِ پاکِ خود خواهد رفتن.
فارغ باش و تشویش مخور!
و اگر به عکسِ این باشد،
باز همچنان بر طریقِ خود خواهد رفتن.
منع جز رغبت را افزون نمی کند!!
فیه_ما_فیه
او را دغدغه ی خود را نمودن بیشتر شود و خلق را از نهان شدنِ او، رغبت به آن زن بیش گردد.
پس تو نشسته ای و رغبت را از دو طرف زیادت می کنی و می پنداری که اصلاح می کنی؟!
آن خود عینِ فساد است!
اگر او را گوهری باشد که نخواهد که فعلِ بد کند، اگر منع کنی و اگر نکنی،
او بر آن طبع نیکِ خود و سرشتِ پاکِ خود خواهد رفتن.
فارغ باش و تشویش مخور!
و اگر به عکسِ این باشد،
باز همچنان بر طریقِ خود خواهد رفتن.
منع جز رغبت را افزون نمی کند!!
فیه_ما_فیه