معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
درد درمان جان عاشق است
عشق دلبر جان جان عاشق است

بی سر و سامان شدم در عاشقی
بی سر و سامان جان عاشق است

مقدم خیل خیالش هر شبی
تا به روز مهمان جان عاشق است

دولت وصلش به هر دل کی رسد
این سعادت آن جان عاشق است

پادشاه عقل دور اندیش ما
بندهٔ فرمان جان عاشق است

کاسته خورشید و قرص و ماه عشق
روز و شب بر خوان جانان عاشق است

نقشبند معنی جان جهان
صورت ایوان جان عاشق است

جان سید از عیان حال و دل
عاشق جانان جان عاشق است


شاه نعمت‌الله ولی
مولانا

روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخنهای فکرت می کشد
فکرت بد ناخن پر زهر دان
می خراشد در تعمق روی جان
.
به خدایی که در ازل بوده ست
حی و دانا و قادر و قیوم

نور او شمع های عشق فروخت
تا بشد صد هزار سر معلوم

از یکی حکم او جهان پر شد
عاشق و عشق و حاکم و محکوم

در طلسمات شمس تبریزی
گشت گنج عجایبش مکتوم

که از آن دم که تو سفر کردی
از حلاوت جدا شدیم چو موم

همه شب همچو شمع می سوزیم
ز آتشش جفت وز انگبین محروم

در فراق جمال او ما را
جسم ویران و جان در او چون بوم

بس به ذوق سماع نامه تو
غزلی پنج شش بشد منظوم

شام ما از تو صبح روشن باد
ای به تو فخر شام و ارمن و روم

#مولانا
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
مولانا
آن کس که ترا دیده بود ای دلبر
او چون نگرد بسوی معشوق دگر

در دیده هر آنکه کرد سوی #تووو نظر
تاریک نماید به خدا شمس و قمر

#مولانا
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما

واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما

#مولانا
محرابِ جهان ، جمالِ رخسارهٔ تُست
سلطانِ فلک ، اسیر و بیچارهٔ تُست

شور و شرّ و شرک و زهد و توحید و یقین
در گوشهٔ چشمهای خونخوارهٔ تست

#سنایی
بود آیا که در میکده‌ها بگشایند؟!
گره از کار فروبسته ما بگشایند؟!

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند...

#حافظ
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

#هوشنگ_ابتهاج
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟!
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟!

بود قدر تو افزون از ملایک
تو قدر خود نمی‌دانی، چه حاصل؟!

#بابا_طاهر
ای درویش بسیار کس به صحبت دانا رسند و ایشان را از آن دانا هیچ فایده نباشد و این از دو حال خالی نبود:

یا استعداد ندارد
یا طالب نباشد.

شیخ عزیز الدین نسفی
وقت عارف چون روزگار بهارست!
رعد منفرد و ابر می بارد و برق می سوزد و باد می وزد و شکوفه می شکفد و مرغان بانگ می کنند!

حال عارف همچنین است:
به چشم می گرید و به لب می خندد و بدل می سوزد و بسر می بازد و نام دوست می گوید و بر در او می گردد.


#تذکره الاولیا
ای عاجز که تو سر و طاقت عشق نداری، ابلهی اختیار کن که هرکه بهشت جوید، او را ابله می خوانند. جهانی طالب بهشت شده اند، و یکی طالب عشق نیامده! از بهر آنکه بهشت، نصیب نفس و دل باشد، و عشق نصیب جان و حقیقت. هزار کس طالب مهره باشند و یکی طالب دُر و جوهر (گوهر) نباشد.

#حضرت عین القضات همدانی
#ای درویش

به یقیین بدان که بیشتر آدمیان صورت آدمی دارند و معنی آدمی ندارند و به حقیقت خر و گاو و گرگ و پلنگ و مار و کژدم اند.
و باید که تو را هیچ شک نباشد که چنین است.
در هر شهری چند کسی باشند که صورت و معنی آدمی دارند و باقی همه صورت دارند و معنی ندارند.

قوله تعالی

«لقد ذرأنا لجهنمَّ کثیرا من الجنَّ و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم أذان لا یسمعون بها اولئک کالانعام بل هم اضل».                                                                                                       
#شیخ_عزیزالدین_نسفی
ز مغــــــروری کلاه از سَر شود دور
مبادا کس به زور خــــویش مغرور


بَسا دهقان که صد خــــرمن بکارد
ز صد خـــرمن یـــــکی را برندارد

#شیخ_بهایی
‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
ای دل، اوّل قدم ِ نیکدلان
با بد و نیک جهان، ساختن است
صفتِ پیشروانِ رهِ عقل
آز را پشتِ سر انداختن است


ای که با چرخ همی بازی نَرد
بُردن اینجا، همه را باختن است
دلِ ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است

#پروین_اعتصامی
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد


نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایه خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد


سر زلفش همی‌گوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همی‌گوید کجا پروانه تا سوزد
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد


چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را ز آتش نینگیزد

#مولانا
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست

ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست


#حافظ
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی


#حافظ