ای فدای عشق تو ایمان ما
وی هلاک عفو تو عصیان ما
گر کنی ایمان ما را تربیت
عشق گردد عاقبت ایمان ما
زآتش خوف تو آب دیدها
زآب حلمت آتش طغیان ما
ای بما آثار صنع تو بدید
وی تو پنهان در درون جان ما
ای تو هم آغاز و هم انجام خلق
وی تو هم پیدا و هم پنهان ما
گوشها را سمع و چشمانرا بصر
در دل و در جان ما ایمان ما
ای جمالت کعبهٔ ارباب شوق
وی کمالت قبلهٔ نقصان ما
عاجزیم از شکر نعمتهای تو
عجز ما بین بگذر از کفران ما
ای بدی از ما و نیکوئی زتو
آن خود کن پرده پوش آن ما
فیض را از فیض خود سیراب کن
ای بهشت و کوثر و رضوان ما
#فیض_کاشانی
وی هلاک عفو تو عصیان ما
گر کنی ایمان ما را تربیت
عشق گردد عاقبت ایمان ما
زآتش خوف تو آب دیدها
زآب حلمت آتش طغیان ما
ای بما آثار صنع تو بدید
وی تو پنهان در درون جان ما
ای تو هم آغاز و هم انجام خلق
وی تو هم پیدا و هم پنهان ما
گوشها را سمع و چشمانرا بصر
در دل و در جان ما ایمان ما
ای جمالت کعبهٔ ارباب شوق
وی کمالت قبلهٔ نقصان ما
عاجزیم از شکر نعمتهای تو
عجز ما بین بگذر از کفران ما
ای بدی از ما و نیکوئی زتو
آن خود کن پرده پوش آن ما
فیض را از فیض خود سیراب کن
ای بهشت و کوثر و رضوان ما
#فیض_کاشانی
خورشید جمال او برآمد
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتهٔ فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یک توست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق آن جوست
#شاه_نعمت_الله_ولی
عالم همه نور طلعت اوست
سر رشتهٔ فقر ما طلب کن
تا دریابی که رشته یک توست
شاه است چو سید یگانه
هر بنده که او به عشق آن جوست
#شاه_نعمت_الله_ولی
آیینهٔ روشنی به دست آر
اما می بین که هر دو یک روست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوشبوست
#شاه_نعمت_الله_ولی
اما می بین که هر دو یک روست
زلفش بگشود و داد بر باد
زان بوی نسیم صبح خوشبوست
#شاه_نعمت_الله_ولی
گر شبی عشق تو بر تخت دلم شاهی کند
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
#جناب_سنایی
صدهزاران ماه آن شب خدمت ماهی کند
باد لطفت گر به دارالملک انسان بروزد
هر یکی را بر مثال یوسف چاهی کند
من چه سگ باشم که در عشق تو خوش یک دم زنم
آدم و ابلیس یک جا چون به همراهی کند
هر که از تصدیق دل در خویشتن کافر شود
بی خلافی صورت ایمانش دلخواهی کند
بی خود ار در کفر و دین آید کسی محبوب نیست
مختصر آنست کار از روی آگاهی کند
خفتهٔ بیدار بنگر عاقل دیوانه بین
کو ز روی معرفت بی وصل الاهی کند
تا درین داری به جز بر عشق دارایی مکن
عاشق آن کار خود از آه سحرگاهی کند
ساحری دان مر سنایی را که او در کوی عقل
عشقبازی با خیال ترک خرگاهی کند
#جناب_سنایی
روشن است از نور رویش دیدهٔ بینای ما
خلوت میخانهٔ عشق است دایم جای ما
آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند
تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما
ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ
تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد
بس سری در سر رود گر این بود سودای ما
از لطیفی آن یکی با هر یکی یکتا شده
جان فدای لطف آن یکتای بی همتای ما
بلبل مستیم و درگلشن نوائی می زنیم
رونقی دیگر گرفت این گلشن غوغای ما
مجلس عشقست و رندان مست و سید در حضور
روضهٔ رضوان بود این جنت المأوای ما
#شاه_نعمت_الله_ولی
خلوت میخانهٔ عشق است دایم جای ما
آفتابی در ازل خوش سایه ای برما فکند
تا ابد روشن بُود این روی مه سیمای ما
ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ
تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا می پزد
بس سری در سر رود گر این بود سودای ما
از لطیفی آن یکی با هر یکی یکتا شده
جان فدای لطف آن یکتای بی همتای ما
بلبل مستیم و درگلشن نوائی می زنیم
رونقی دیگر گرفت این گلشن غوغای ما
مجلس عشقست و رندان مست و سید در حضور
روضهٔ رضوان بود این جنت المأوای ما
#شاه_نعمت_الله_ولی
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#حضرت_سعدی
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکردهست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
#حضرت_سعدی
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
#جناب_حافظ
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
#جناب_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پنج شنبه ی دیگری امد
و دلم براے آنهایے که
دیگر ندارمشان تنگ است...
پنج شنبه است
جاے خالے عزیزان
دوباره احساس میشود...
یادشان کنیم با فاتحه و صلواتے
روحشان شاد🙏
و دلم براے آنهایے که
دیگر ندارمشان تنگ است...
پنج شنبه است
جاے خالے عزیزان
دوباره احساس میشود...
یادشان کنیم با فاتحه و صلواتے
روحشان شاد🙏
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آواز شاهکارِ ابوعطای محمدرضا شجریان روی غزلی از حافظ و تار محمدرضا لطفی که سایه میگفت از زندگی بسیار راضی است چون فرصت شنیدنش را داشته است.
تو مشغولی به حسنِ خود،
چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه میسازد
همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم
بر یادت که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل،
نه کمتر شد خمار ما!
#اوحدی
چه غم داری ز کار ما؟
که هجرانت چه میسازد
همی با روزگار ما؟
چه ساغرها تهی کردیم
بر یادت که یک ذره
نه ساکن گشت سوز دل،
نه کمتر شد خمار ما!
#اوحدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
#هوشنگ_ابتهاج
#علیرضاقربانی
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
#هوشنگ_ابتهاج
#علیرضاقربانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای رقص #سایه با هفت هزار سالگان در آسمان آزادی و عدالت خواهی.
مام میهن به خون گریست در مرگ تو ...
به آغوش او باز گرد #سایه جان ...
بخشی از #ارغوان
شعر #هوشنگ_ابتهاج
آهنگ و سنتور : #سورنا_صفاتی
آواز #مژگان_شجریان
رقص: #کارولین_خدادیان
ارغوان شاخۀ همخون جداماندۀ من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا
یا گرفتهست هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است...
کورسویی ز چراغی رنجور
قصهپرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
مام میهن به خون گریست در مرگ تو ...
به آغوش او باز گرد #سایه جان ...
بخشی از #ارغوان
شعر #هوشنگ_ابتهاج
آهنگ و سنتور : #سورنا_صفاتی
آواز #مژگان_شجریان
رقص: #کارولین_خدادیان
ارغوان شاخۀ همخون جداماندۀ من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا
یا گرفتهست هنوز؟
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است...
کورسویی ز چراغی رنجور
قصهپرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
آن حسن که آیینهٔ امکان پرداخت
هر ذره به صدهزار خورشید نواخت
با این همه جلوه، بود در پردهٔ غیب
تا انسان گل نکرد، خود را نشناخت
بیدل دهلوی
میگوید خداوند با خلقکردن انسان خود را شناساند و پیش از آن با آنهمه بزرگی در پردهٔ غیب بود. چه اگر انسان نمیبود وجود حق در آینهٔ زمینی و زمینهای این طرفی، متجلی نمیشد.
این «پردهٔ غیب» را نسبت به انسان قایل میشود لابد، اگر نه دیگر موجودات از جمله فرشتگان پیش از انسان خلق شده بودند.
در همین راستا محمدعلی فروغی، در حاشیهٔ فلسفهٔ اسپینوزا چنین مینویسد:
بهترین تشبیهی که از ذاتِ واجب و موجوداتِ عالمِ خلقت و نسبتِ خالق و مخلوق میتوان کرد، همان است که عرفای ما آوردهاند که ذاتِ حق را به دریا و موجودات را به امواج تشبیه کردهاند، که آب دریا به ذات خود تعیّنی ندارد...
سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی
+البته در پایان این تشبیه را بسیار دور از حقیقت میداند، اما میگوید که چون ذهن ما محتاج به تخیل و تصور است این تشبیه بعید یک اندازه به فهمِ مطلب یاری خواهد کرد.
به هر روی این تشبیه بعید او از قول عرفای ما، همان حرف بیدل است.
وجود امواج دریا، موجب تعینیافتن و بروز کردن دریا اند.
جالب است که بیدل در رباعیِ دیگری باز بحث تشبیهات بسیار دور فروغی را صحه گذاشته است:
آن جلوهٔ بینشان که نه رنگ و نه بوست
پیدایی و پنهانیِ او حرف مگوست
پنهان زانسان که آنچه اندیشی نیست
پیدا چندان که هر چه میبینی اوست
هر ذره به صدهزار خورشید نواخت
با این همه جلوه، بود در پردهٔ غیب
تا انسان گل نکرد، خود را نشناخت
بیدل دهلوی
میگوید خداوند با خلقکردن انسان خود را شناساند و پیش از آن با آنهمه بزرگی در پردهٔ غیب بود. چه اگر انسان نمیبود وجود حق در آینهٔ زمینی و زمینهای این طرفی، متجلی نمیشد.
این «پردهٔ غیب» را نسبت به انسان قایل میشود لابد، اگر نه دیگر موجودات از جمله فرشتگان پیش از انسان خلق شده بودند.
در همین راستا محمدعلی فروغی، در حاشیهٔ فلسفهٔ اسپینوزا چنین مینویسد:
بهترین تشبیهی که از ذاتِ واجب و موجوداتِ عالمِ خلقت و نسبتِ خالق و مخلوق میتوان کرد، همان است که عرفای ما آوردهاند که ذاتِ حق را به دریا و موجودات را به امواج تشبیه کردهاند، که آب دریا به ذات خود تعیّنی ندارد...
سیر حکمت در اروپا، محمدعلی فروغی
+البته در پایان این تشبیه را بسیار دور از حقیقت میداند، اما میگوید که چون ذهن ما محتاج به تخیل و تصور است این تشبیه بعید یک اندازه به فهمِ مطلب یاری خواهد کرد.
به هر روی این تشبیه بعید او از قول عرفای ما، همان حرف بیدل است.
وجود امواج دریا، موجب تعینیافتن و بروز کردن دریا اند.
جالب است که بیدل در رباعیِ دیگری باز بحث تشبیهات بسیار دور فروغی را صحه گذاشته است:
آن جلوهٔ بینشان که نه رنگ و نه بوست
پیدایی و پنهانیِ او حرف مگوست
پنهان زانسان که آنچه اندیشی نیست
پیدا چندان که هر چه میبینی اوست
عالم از رشکِ قناعتپیشگان خون میخورد
از معاشِ قطرگی، جا تنگ بر جیحون کنید
«بیدل»
خیلی از ارباب جا و منزلت، حسرت لبخند دلنشینی را میخورند که بر لبان افراد طبقهٔ فرودست جامعه نقش میبندد. کارگری که گاری میکشد، فردی که دستفروشی میکند و کودکی که کفش واکس میزند اگر بخندند، خندهٔ شان عمیق، واقعی و از روی رضایت است. برعکس لبخندهایی که در میهمانیهای مجلل و پر بشکنبریزِ امروزی در تقابل اشراف و یا اجلاس سیاسی رهبران کشورها شکل میگیرد. این نوع دوم، زورکی و از روی جبر و تظاهر است.
در بیت بالا بیدل میگوید با بهرهکشی از کوچکبودن، مدعیان بزرگی یا حتی بزرگان را به تنگ بیاورید. بحر با آن بزرگی، قادر به انجام کار یک قطره، که جا گرفتن در جای کوچک است، نمیباشد.
همانگونه که رهبران بدون محافظ و تدارکات و تدابیر امنیتی مثل افراد عادی در خیابان قدم زده نمیتوانند و حتی نمیتوانند یک ساندویچ بخورند.
در همین مورد سعدی شیرازی هم بیتی دارد به این شکل:
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
خواب راحتی را که حتی یک کارتنخواب ممکن است داشته باشد، پادشاهان و رئیسرئسا به خواب هم نمیتوانند دید.
از معاشِ قطرگی، جا تنگ بر جیحون کنید
«بیدل»
خیلی از ارباب جا و منزلت، حسرت لبخند دلنشینی را میخورند که بر لبان افراد طبقهٔ فرودست جامعه نقش میبندد. کارگری که گاری میکشد، فردی که دستفروشی میکند و کودکی که کفش واکس میزند اگر بخندند، خندهٔ شان عمیق، واقعی و از روی رضایت است. برعکس لبخندهایی که در میهمانیهای مجلل و پر بشکنبریزِ امروزی در تقابل اشراف و یا اجلاس سیاسی رهبران کشورها شکل میگیرد. این نوع دوم، زورکی و از روی جبر و تظاهر است.
در بیت بالا بیدل میگوید با بهرهکشی از کوچکبودن، مدعیان بزرگی یا حتی بزرگان را به تنگ بیاورید. بحر با آن بزرگی، قادر به انجام کار یک قطره، که جا گرفتن در جای کوچک است، نمیباشد.
همانگونه که رهبران بدون محافظ و تدارکات و تدابیر امنیتی مثل افراد عادی در خیابان قدم زده نمیتوانند و حتی نمیتوانند یک ساندویچ بخورند.
در همین مورد سعدی شیرازی هم بیتی دارد به این شکل:
گدا را چو حاصل شود نانِ شام
چنان خوش بخسبد که سلطانِ شام
خواب راحتی را که حتی یک کارتنخواب ممکن است داشته باشد، پادشاهان و رئیسرئسا به خواب هم نمیتوانند دید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ما ساقی سرمست خرابات جهانیم
سلطان سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
ما آب حیاتیم که از جوی وجودیم
ما گوهر روحیم که در جسم روانیم
جامیم و شرابیم به معنی و به صورت
گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم
این حرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم
هر چیز که ما طالب آنیم همانیم
گرچه نگرانند به ما خلق جهانی
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
بی زهد توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
آوازه درافتاد که ما مست خرابیم
والله به سر سید عالم که چنانیم
حضرت شاه نعمت الله ولی
سلطان سراپردهٔ میخانهٔ جانیم
ما آب حیاتیم که از جوی وجودیم
ما گوهر روحیم که در جسم روانیم
جامیم و شرابیم به معنی و به صورت
گنجیم و طلسمیم و هویدا و نهانیم
این حرفه که معشوق خود و عاشق خویشیم
هر چیز که ما طالب آنیم همانیم
گرچه نگرانند به ما خلق جهانی
در آینهٔ خویش به خود ما نگرانیم
بی زهد توانیم که عمری به سر آریم
بی جام می عشق زمانی نتوانیم
آوازه درافتاد که ما مست خرابیم
والله به سر سید عالم که چنانیم
حضرت شاه نعمت الله ولی