رباعی شمارهٔ ۲۳۳
دیوان شمس، مولوی ، رباعیات
با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است
بر خویش حرام کن اگر نان تو است
دیوان شمس، مولوی ، رباعیات
با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است
بر خویش حرام کن اگر نان تو است
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیای ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفاکن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
شمس تبریزی
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیای ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن
بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفاکن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
شمس تبریزی
Baraye To Ey Yar
Jacques Prévert
.
برای تو ای یار
شاعر ژاک پرهور
ترجمه و صدای احمد شاملو
.
.
برای تو ای یار
شاعر ژاک پرهور
ترجمه و صدای احمد شاملو
.
.
میان باغ به پروانه بلبلی میگفت
نصیحتـی بشنو تا که رستگار شوی
خدا یکی و محبت یکی و یار یکی
دو دل مباش که بیارج و اعتبار شوی
مرتضی قلی خان شاملو
نصیحتـی بشنو تا که رستگار شوی
خدا یکی و محبت یکی و یار یکی
دو دل مباش که بیارج و اعتبار شوی
مرتضی قلی خان شاملو
هر باغبان که گل به سوی برزن آورد
شیراز را دوباره به یاد من آورد
آنجا که گر به شاخ گلی آرزوت هست
گلچین به پیشگاه تو یک خرمن آورد
نازم هوای فارس که از اعتدال آن
بادامبن شکوفه مه بهمن آورد
نوروزماه، فاخته و عندلیب را
در بوستان، نواگر و بربطزن آورد
ابر هزارپاره بگیرد ستیغ کوه
چون لشکری که رو به سوی دشمن آورد
من در کنار باغ کنم ساعتی درنگ
تا دلنواز من خبر از گلشن آورد
آید دوان دوان و نهد برکنار من
آن نرگس و بنفشه که در دامن آورد
دکترلطفعلی صورتگر
شیراز را دوباره به یاد من آورد
آنجا که گر به شاخ گلی آرزوت هست
گلچین به پیشگاه تو یک خرمن آورد
نازم هوای فارس که از اعتدال آن
بادامبن شکوفه مه بهمن آورد
نوروزماه، فاخته و عندلیب را
در بوستان، نواگر و بربطزن آورد
ابر هزارپاره بگیرد ستیغ کوه
چون لشکری که رو به سوی دشمن آورد
من در کنار باغ کنم ساعتی درنگ
تا دلنواز من خبر از گلشن آورد
آید دوان دوان و نهد برکنار من
آن نرگس و بنفشه که در دامن آورد
دکترلطفعلی صورتگر
.
در سرزمين قد کوتاهان
معيارهای سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوين نظامنامه ی قلبم
كار حكومت محلی كوران نيست...
#فروغ_فرخزاد
در سرزمين قد کوتاهان
معيارهای سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوين نظامنامه ی قلبم
كار حكومت محلی كوران نيست...
#فروغ_فرخزاد
تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم
و آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ـ آزادی !
ما نگفتیم
تو تصویرش کن !
#احمد_شاملو
#سالمرگ
و آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ـ آزادی !
ما نگفتیم
تو تصویرش کن !
#احمد_شاملو
#سالمرگ
سالِ بیباران،
جُل پاره ییست نان؛
به رنگِ بیحُرمتِ دلزدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار
و به بوی تقلب.
ترجیح میدهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُوارا تر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.
سالِ بیباران
آب
نومیدیست.
شرافتِ عطش است و
تشریف پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ میگویی:
«خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است
و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگیام ،
سیرابِ عطش
گر آب این است
و نان است آن!
#احمد_شاملو
دوم مرداد #سالروز خاموشی #شاملوی_بزرگ
جُل پاره ییست نان؛
به رنگِ بیحُرمتِ دلزدگی
به طعمِ دشنامی دشخوار
و به بوی تقلب.
ترجیح میدهی که نبویی نچشی،
ببینی که گرسنه به بالین سر نهادن
گُوارا تر از فرو دادنِ آن ناگُوار است.
سالِ بیباران
آب
نومیدیست.
شرافتِ عطش است و
تشریف پلیدی
توجیهِ تیمم.
به جِدّ میگویی:
«خوشا عَطْشان مردن،
که لب تر کردن از این
گردن نهادن به خفّتِ تسلیم است.»
تشنه را گرچه از آب ناگزیر است
و گشنه را از نان،
سیرِ گشنگیام ،
سیرابِ عطش
گر آب این است
و نان است آن!
#احمد_شاملو
دوم مرداد #سالروز خاموشی #شاملوی_بزرگ
در تاريکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشم هایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریک ترین شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانیم را باز یافتم.
در من شک لانه کرده بود.
دست های تو چون چشمه یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره ی سال های نخستین به خواب رفتم
در دامانت که گهواره ی رویاهایم بود.
و لبخند آن زمانی ، به لب هایم برگشت.
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشم های تو با من بود
و من چشم هایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بخش بود
بدی، تاریکی است
شب ها جنایتکارند
ای دلاویز من ای یقین! من با بدی قهرم
و ترا بسان روزی بزرگ آواز می خوانم
صدایت می زنم گوش بده قلبم صدایت می زند.
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم،
از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سر چشمه ی دریاهاست ..
#احمد_شاملو
در تاریکی چشم هایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریک ترین شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشم ها و لب هایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره ی کودکی خویش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانیم را باز یافتم.
در من شک لانه کرده بود.
دست های تو چون چشمه یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره ی سال های نخستین به خواب رفتم
در دامانت که گهواره ی رویاهایم بود.
و لبخند آن زمانی ، به لب هایم برگشت.
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشم های تو با من بود
و من چشم هایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بخش بود
بدی، تاریکی است
شب ها جنایتکارند
ای دلاویز من ای یقین! من با بدی قهرم
و ترا بسان روزی بزرگ آواز می خوانم
صدایت می زنم گوش بده قلبم صدایت می زند.
شب گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم،
از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سر چشمه ی دریاهاست ..
#احمد_شاملو
به مناسبت دوم مرداد سالگرد درگذشت احمد شاملو
شعری از
#استاد_شمس_لنگرودی
برای احمد شاملو
از کتاب «نتهایی برای بلبل چوبی»
میباید که بریده میشدی
پایک من!
تو که هرگزا
سر به راه نبودی.
راههای فراوانی را در نوشتی
بیدنبالهی مردگانی
بیتحفهی قبلهگاهی،
آزمون ایزدان را
به تیپایی شکستی
که «عصیانِ بزرگِ خلقتم را
شیطان داند
خدا نمیداند»
پس
به کفش تهی مانده
به سایهی درگاه
خیره شو:
کشتی بیناخدایی
که در اسکلههای ابد پهلو میگیرد.
ای زمین تباه شده
از سنگینی بارت
پر کاهی کاسته است؟
بر من ببخش
پایک کور من!
که از پس هفتاد سال
میروم و
تو را تنها میگذارم.
چه دریغی اما چه دریغی
خوشا
پرکشان
که از بهشت و دوزخشان گذر خواهم کرد
بیآنکه از جهان ظلمانیشان
نازکای پری
به نصیب برده باشم
شعری از
#استاد_شمس_لنگرودی
برای احمد شاملو
از کتاب «نتهایی برای بلبل چوبی»
میباید که بریده میشدی
پایک من!
تو که هرگزا
سر به راه نبودی.
راههای فراوانی را در نوشتی
بیدنبالهی مردگانی
بیتحفهی قبلهگاهی،
آزمون ایزدان را
به تیپایی شکستی
که «عصیانِ بزرگِ خلقتم را
شیطان داند
خدا نمیداند»
پس
به کفش تهی مانده
به سایهی درگاه
خیره شو:
کشتی بیناخدایی
که در اسکلههای ابد پهلو میگیرد.
ای زمین تباه شده
از سنگینی بارت
پر کاهی کاسته است؟
بر من ببخش
پایک کور من!
که از پس هفتاد سال
میروم و
تو را تنها میگذارم.
چه دریغی اما چه دریغی
خوشا
پرکشان
که از بهشت و دوزخشان گذر خواهم کرد
بیآنکه از جهان ظلمانیشان
نازکای پری
به نصیب برده باشم
کارجهان خواه عجز، خواه سری میکند
آگهی اینجا کجاست بیخبری میکند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست
یک تپش پا به گل نامهبری میکند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد
آبله هم زیر پا عزم سری میکند
بسکه تنکفرصت است عشرت این انجمن
تا به چراغی رسیم شب سحری میکند
ضبط عنان سرشک ازکف ما بردهاند
شوق پری جلوهای شیشهگری میکند
انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست
شیشهٔ ما سنگ را کبک دری میکند
سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست
قطره چو گوهر شود بد گهری میکند
در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است
لیک به جاه اندکی ناز خری میکند
حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع
پیش طمع دور باش نیشکری میکند
جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار
صورت هر سنگ و گل، مو کمری میکند
زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهیام
آینه در هر صفت پردهدری میکند
بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق
پیش که نالد ادب گریهتری میکند
بیدل دهلوی, غزلیات
بیدل دهلوی
آگهی اینجا کجاست بیخبری میکند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست
یک تپش پا به گل نامهبری میکند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد
آبله هم زیر پا عزم سری میکند
بسکه تنکفرصت است عشرت این انجمن
تا به چراغی رسیم شب سحری میکند
ضبط عنان سرشک ازکف ما بردهاند
شوق پری جلوهای شیشهگری میکند
انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست
شیشهٔ ما سنگ را کبک دری میکند
سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست
قطره چو گوهر شود بد گهری میکند
در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است
لیک به جاه اندکی ناز خری میکند
حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع
پیش طمع دور باش نیشکری میکند
جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار
صورت هر سنگ و گل، مو کمری میکند
زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهیام
آینه در هر صفت پردهدری میکند
بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق
پیش که نالد ادب گریهتری میکند
بیدل دهلوی, غزلیات
بیدل دهلوی
شب تار است روز من بیا خورشید تابانم
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
فیض کاشانی
روان سوز است سوز من بیا ای راحت جانم
بیا ای یار دیرینم بیا ای جان شیرینم
دمی بنشین ببالینم که جان بر پایت افشانم
ترا خواهم ترا خواهم بغیر از تو کرا خواهم
بغیر از تو چرا خواهم توئی جانم توئی جانم
ز شادی چون شوم خندان توئی پیدا در آن خنده
ز غم چون میکنم افغان توئی پنهان در افغانم
فیض کاشانی
هر دَم فلک غمی به سلامِ من آوَرَد
زَهری به تلخ کردنِ کامِ من آورد
هر بار عِشرَتی که رَسَد از بهارِ فیض
بویِ مصیبتی به مَشامِ من آورد
هر غم که صبحِ ماتمیان را کند وَداع
شبگیر کرده، روی به شامِ من آورد
هر بادهای کز آن نبوَد جانگُدازتر
دورِ سپهر، تُحفه به جامِ من آورد
پیکِ عَدَم کجاست؟ کز این پیکرِ وجود
پروانهی نجات، به نامِ من آورد
گر فیالمَثَل غمی شود آوارهی دیار
جَذبِ مَحَبَّتش به مَقامِ من آورد
سوزد زبانْش در سخنِ آتشین چو شمع
بیچاره قاصدی که پیامِ من آورد
«طالب!» ز دانهریزیِ نُطقَم عَجَب مدار!
گر طایرانِ قُدس به دامِ من آورد
طالب آملی
زَهری به تلخ کردنِ کامِ من آورد
هر بار عِشرَتی که رَسَد از بهارِ فیض
بویِ مصیبتی به مَشامِ من آورد
هر غم که صبحِ ماتمیان را کند وَداع
شبگیر کرده، روی به شامِ من آورد
هر بادهای کز آن نبوَد جانگُدازتر
دورِ سپهر، تُحفه به جامِ من آورد
پیکِ عَدَم کجاست؟ کز این پیکرِ وجود
پروانهی نجات، به نامِ من آورد
گر فیالمَثَل غمی شود آوارهی دیار
جَذبِ مَحَبَّتش به مَقامِ من آورد
سوزد زبانْش در سخنِ آتشین چو شمع
بیچاره قاصدی که پیامِ من آورد
«طالب!» ز دانهریزیِ نُطقَم عَجَب مدار!
گر طایرانِ قُدس به دامِ من آورد
طالب آملی
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریادست
#مولانا
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
مینهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخنست و چه گه فریادست
#مولانا
بسیار زمینها که به تفصیل فلک شد
بسیار یسار از کف اقبال یمین شد
گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد
ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد
#مولانا
بسیار یسار از کف اقبال یمین شد
گر ظلمت دل بود کنون روزن دل شد
ور رهزن دین بود کنون قدوه دین شد
#مولانا