.
ازبهرِ هِلال عید آن مَه ناگاه
بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه
هر کس که بدید گفت سُبحانَ الله
خورشید برآمدست و می جوید ماه
#انوری رباعی ۳۷۷
ازبهرِ هِلال عید آن مَه ناگاه
بر بام دوید و هر طرف کرد نگاه
هر کس که بدید گفت سُبحانَ الله
خورشید برآمدست و می جوید ماه
#انوری رباعی ۳۷۷
.
اسب، اسب به دنیا میآید؛
اما انسان، انسان به دنیا نمیآید،
باید او را آموزش و تعلیم داد، تا انسان شود.
#یوستین_گردر
اسب، اسب به دنیا میآید؛
اما انسان، انسان به دنیا نمیآید،
باید او را آموزش و تعلیم داد، تا انسان شود.
#یوستین_گردر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
كار با دل اُفتاده است ...
بكوشيد تا دلی بيدار به دست آوريد
كه چون دل بيدار شد،
یار را خواهی دید
رابعه عدويه
کتاب زنان صوفی تالیف دکتر نوربخش
پلیدست آنچه میبینی و میدانی تو آنی!!
اگر عاقبت خود را خاک میدانی، خاکی.
خود را اگر پاک میدانی،پاکی..!!
مجالس سبعه/مولانا
اگر عاقبت خود را خاک میدانی، خاکی.
خود را اگر پاک میدانی،پاکی..!!
مجالس سبعه/مولانا
مجنون و پریشان توام دستم گیر
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بیسر و پای دستگیری دارد
من بیسر و بیپای توام دستم گیر
#مولانا_رباعيات
سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بیسر و پای دستگیری دارد
من بیسر و بیپای توام دستم گیر
#مولانا_رباعيات
نی نامه مثنوی
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم
نی را هم برای بد حآلان و هم خوش حالان مینوازند، آنکه خوش است خوشتر و کسی که غم بر دل دارد در سماع نی خود را فراموش و یا در عالم خویش فروتر می رود .
اما در مورد مولانا اشارت باین است که مقصود و مطلب را دور از تعصب در همه جا و نزد همه کس باید جست ، زیرا از هر دلی به حقیقت راهی هست و شاید مراد آن باشد که با هر کس در هر حالت همدردی باید کرد. و هم آواز باید بود.
زیرا طریق هدایت خوش آمیز بودن و نرم خوی و با شفقت زیستن است نه بد خویی و تحقیر و اهانت کردن!!
شرح مثنوی شریف ، استاد فروزانفر
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم
نی را هم برای بد حآلان و هم خوش حالان مینوازند، آنکه خوش است خوشتر و کسی که غم بر دل دارد در سماع نی خود را فراموش و یا در عالم خویش فروتر می رود .
اما در مورد مولانا اشارت باین است که مقصود و مطلب را دور از تعصب در همه جا و نزد همه کس باید جست ، زیرا از هر دلی به حقیقت راهی هست و شاید مراد آن باشد که با هر کس در هر حالت همدردی باید کرد. و هم آواز باید بود.
زیرا طریق هدایت خوش آمیز بودن و نرم خوی و با شفقت زیستن است نه بد خویی و تحقیر و اهانت کردن!!
شرح مثنوی شریف ، استاد فروزانفر
دنیا گذران، محنت دنیا گذران
نی بر پدران ماند و نی بر پسران
تا بتوانی عمر به طاعت گذران
بنگر که فلک چه می کند با دگران
ابوسعید_ابوالخیر
نی بر پدران ماند و نی بر پسران
تا بتوانی عمر به طاعت گذران
بنگر که فلک چه می کند با دگران
ابوسعید_ابوالخیر
نقل است که گفت:(ابراهیم ادهم)یک شب جبرئیل علیه السلام در خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد- و صحیفه ای در دست- سوال کردم و گفت که چه خواهی کرد؟گفت:نام دوستان حق می نویسم.گفتم:نام من نیز می نویسی؟
گفت: تو از ایشان نیستی؛گفتم:دوستدار دوستان حقم.ساعتی اندیشه کرد؛پس گفت:فرمان رسید که:اول نام ابراهیم ثبت کن- که در این راه امید از نومیدی پدید آید .
گفت: تو از ایشان نیستی؛گفتم:دوستدار دوستان حقم.ساعتی اندیشه کرد؛پس گفت:فرمان رسید که:اول نام ابراهیم ثبت کن- که در این راه امید از نومیدی پدید آید .
همچو ما کیست در جہان تشـــنہ
بحر خوردیم و همچنان تشـــنہ
عین آب حیات چشمہ ماست
چشمہ در چشم و ما بہ جان تشـــنہ
می رود آب چشـــم ما ،هرسو
ما بہ ،هرسو روان تشـــنہ
خوش کناری بر آب دیده ماست
ما فتاده درین میان تشـــنہ
،همہ عالم گرفتہ آبـــ زلال
حیف باشند تشنگان تشـــنہ
آب دریا و تشـــنہ مستسقی
می خورد آب ناتوان تشـــنہ
سخن سید است آب حیات
خضر وقت است و ما بہ آن تشـــنہ
حضرت شاه نعمت الله ولی
بحر خوردیم و همچنان تشـــنہ
عین آب حیات چشمہ ماست
چشمہ در چشم و ما بہ جان تشـــنہ
می رود آب چشـــم ما ،هرسو
ما بہ ،هرسو روان تشـــنہ
خوش کناری بر آب دیده ماست
ما فتاده درین میان تشـــنہ
،همہ عالم گرفتہ آبـــ زلال
حیف باشند تشنگان تشـــنہ
آب دریا و تشـــنہ مستسقی
می خورد آب ناتوان تشـــنہ
سخن سید است آب حیات
خضر وقت است و ما بہ آن تشـــنہ
حضرت شاه نعمت الله ولی
یک جایی از زندگی به خودت میآیی و میبینی وسط یک دنیا ایده و مشغله و هیاهوی ذهنی گیر افتادهای و انرژی و توان و حوصلهای برای معاشرتها و حرفها و روزمرگیها نداری و درست همانجاست که؛
یا به اوج میرسی، یا سقوط میکنی...
#نرگس_صرافیان_طوفان
یا به اوج میرسی، یا سقوط میکنی...
#نرگس_صرافیان_طوفان
.
در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند...از غایت سرما آب از چشم او میدوید. یکی از مرغان گفت: «بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.»دیگری گفت: «در گریه چشمش منگر، در فعل دستش نگر!»
#جوامع_الحکایات
در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند...از غایت سرما آب از چشم او میدوید. یکی از مرغان گفت: «بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.»دیگری گفت: «در گریه چشمش منگر، در فعل دستش نگر!»
#جوامع_الحکایات
مرا کاشته بودند !
کاشته بودند تا با خورشیدهای عجول
احاطهام کنند ،
تو آمدی
و چنان نرم مرا چیدی !
که رفتار نسیم را ،
در دست تو حس کردم ...
#بیژن_الهی(زاد روز)
کاشته بودند تا با خورشیدهای عجول
احاطهام کنند ،
تو آمدی
و چنان نرم مرا چیدی !
که رفتار نسیم را ،
در دست تو حس کردم ...
#بیژن_الهی(زاد روز)
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
#حضرت_سعدی
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را
رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را
#حضرت_سعدی
به درویشی، بزرگی جامهای داد
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو میبخشند کفش و جامهات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانهام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را
چه سود از جامهٔ آلودهای چند
خیال بوده و نابودهای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی
بانو پروین اعتصامی
که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد
چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق
چو میبخشند کفش و جامهات خلق
چو خود عوری، چرا بخشی قبا را
چو رنجوری، چرا ریزی دوا را
کسی را قدرت بذل و کرم بود
که دیناریش در جای درم بود
بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش
بجان پرداز و با تن سرگران باش
تن خاکی به پیراهن نیرزد
وگر ارزد، بچشم من نیرزد
ره تن را بزن، تا جان بماند
ببند این دیو، تا ایمان بماند
قبائی را که سر مغرور دارد
تن آن بهتر که از خود دور دارد
از آن فارغ ز رنج انقیادیم
که ما را هر چه بود، از دست دادیم
از آن معنی نشستم بر سر راه
که تا از ره شناسان باشم آگاه
مرا اخلاص اهل راز دادند
چو جانم جامهٔ ممتاز دادند
گرفتیم آنچه داد اهریمن پست
بدین دست و در افکندیم از آندست
شنیدیم اعتذار نفس مدهوش
ازین گوش و برون کردیم از آن گوش
در تاریک حرص و آز بستیم
گشودند ار چه صد ره، باز بستیم
همه پستی ز دیو نفس زاید
همه تاریکی از ملک تن آید
چو جان پاک در حد کمال است
کمال از تن طلب کردن وبال است
چو من پروانهام نور خدا را
کجا با خود کشم کفش و قبا را
کسانی کاین فروغ پاک دیدند
ازین تاریک جا دامن کشیدند
گرانباری ز بار حرص و آز است
وجود بی تکلف بی نیاز است
مکن فرمانبری اهریمنی را
منه در راه برقی خرمنی را
چه سود از جامهٔ آلودهای چند
خیال بوده و نابودهای چند
کلاه و جامه چون بسیار گردد
کله عجب و قبا پندار گردد
چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم
چو بی پرواست، در کارش چه کوشم
شکستیمش که جان مغزست و تن پوست
کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست
اگر هر روز، تن خواهد قبائی
نماند چهرهٔ جان را صفائی
اگر هر لحظه سر جوید کلاهی
زند طبع زبون هر لحظه راهی
بانو پروین اعتصامی