.
در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند...از غایت سرما آب از چشم او میدوید. یکی از مرغان گفت: «بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.»دیگری گفت: «در گریه چشمش منگر، در فعل دستش نگر!»
#جوامع_الحکایات
در روزگار پیشین صیادی بود، هر روز برون آمدی و مرغان را بگرفتی و بکشتی. روزی سرمایی عظیم بود، به صحرا رفته بود و مرغان را بگرفته بود و پر و بال ایشان را میکند...از غایت سرما آب از چشم او میدوید. یکی از مرغان گفت: «بیچاره مردی حليم است و رحیمدل، بر ما میگرید.»دیگری گفت: «در گریه چشمش منگر، در فعل دستش نگر!»
#جوامع_الحکایات