گل می کند طراوت البرز در دلم
وقتی تنت سپید دماوند می شود...
#ناصر_حامدی
#دماوند
به بهانهٔ ۱۳ تیرماه روز ملیِ مادرِ سرسپید؛ دماوند
▪️دماوند در اساطیر ایرانی مرکز جهان و جایگاه میترا و گیومرد، نخستین انسان، پنداشته شده است.
وقتی تنت سپید دماوند می شود...
#ناصر_حامدی
#دماوند
به بهانهٔ ۱۳ تیرماه روز ملیِ مادرِ سرسپید؛ دماوند
▪️دماوند در اساطیر ایرانی مرکز جهان و جایگاه میترا و گیومرد، نخستین انسان، پنداشته شده است.
زلف او بر رخ چو جولان میکند
مشک را در شهر ارزان میکند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان میکند
من همه قصد وصالش میکنم
وان ستمگر عزم هجران میکند
گر نمکدان پرشکر خواهی مترس
تلخیی کان شکرستان میکند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان میکند
از وفاها هر چه بتوان میکنم
وز جفاها هر چه نتوان میکند
#سعدی
مشک را در شهر ارزان میکند
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند
آفتاب حسن او تا شعله زد
ماه رخ در پرده پنهان میکند
من همه قصد وصالش میکنم
وان ستمگر عزم هجران میکند
گر نمکدان پرشکر خواهی مترس
تلخیی کان شکرستان میکند
تیر مژگان و کمان ابروش
عاشقان را عید قربان میکند
از وفاها هر چه بتوان میکنم
وز جفاها هر چه نتوان میکند
#سعدی
معرفی عارفان
گویـی دو چشم جادوی عابد فریب او بر چشم من به سحر ببستند خواب را اول نظـر ز دسـت بـرفتـم عنان عقل وان راکه عقل رفت چه داند صواب را #سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
زندگی برای من قشنگه.
خیلی چیزای دیگه توش هست که
من دلم میخواد ببینم.
میخوام بمونم ببینم ظلم تا چه حد پیش میره.
میخوام بمونم و ببینم آدم تا چه اندازه قوه ستم کشیدن داره.
میخوام بمونم و تموم رنگهای رنگین کمون دروغ رو ببینم.
میخوام بمونم و بنویسم.
میخوام مردمو بشناسم.
تو خیال میکنی شناختن آدمای خوب و بد خودش کم کیف داره؟
گمون میکنی دیدن طبیعت و لذت بردن از طبیعت تموم شدنیه؟
#صادق_چوبک
زندگی برای من قشنگه.
خیلی چیزای دیگه توش هست که
من دلم میخواد ببینم.
میخوام بمونم ببینم ظلم تا چه حد پیش میره.
میخوام بمونم و ببینم آدم تا چه اندازه قوه ستم کشیدن داره.
میخوام بمونم و تموم رنگهای رنگین کمون دروغ رو ببینم.
میخوام بمونم و بنویسم.
میخوام مردمو بشناسم.
تو خیال میکنی شناختن آدمای خوب و بد خودش کم کیف داره؟
گمون میکنی دیدن طبیعت و لذت بردن از طبیعت تموم شدنیه؟
#صادق_چوبک
سر به سر راضی نهای که سر بری از تیغ حق
کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری و پیاز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
#مولانای_جان
کی دهد بو همچو عنبر چونک سیری و پیاز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
#مولانای_جان
چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر
ور ز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز
اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست
گر نه چوبینست اسبت خواجه یک منزل بتاز
#مولانای_جان
ور ز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز
اسب چوبین برتراشیدی که این اسب منست
گر نه چوبینست اسبت خواجه یک منزل بتاز
#مولانای_جان
چنان چه
بپذیرید که ارتباطات
برای آگاه کردن شما هستند
و نه خشنودیتان،
آنگاه
روابط میتوانند
رستگاری را
به شما ارزانی دارند،
و شما،
خویش را
با آگاهی والاتری که
میخواهد وارد این جهان شود،
همسو میکنید.
#اکهارت_تله
بپذیرید که ارتباطات
برای آگاه کردن شما هستند
و نه خشنودیتان،
آنگاه
روابط میتوانند
رستگاری را
به شما ارزانی دارند،
و شما،
خویش را
با آگاهی والاتری که
میخواهد وارد این جهان شود،
همسو میکنید.
#اکهارت_تله
با جوانی سر خوش است این پیرِ بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بُگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقدِ سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان، چشم اوفتد نخجیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر! کآفت بُوَد تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد، جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را...
#حضرت_سعدی
جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را
من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب
با یکی افتادهام کاو بُگسلد زنجیر را
چون کمان در بازو آرد سروقدِ سیمتن
آرزویم میکند کآماج باشم تیر را
میرود تا در کمند افتد به پای خویشتن
گر بر آن دست و کمان، چشم اوفتد نخجیر را
روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر! کآفت بُوَد تأخیر را
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد، جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی
همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را...
#حضرت_سعدی
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمیشود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفتهایم و سبکبار میرویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رساندهایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید میکند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیمی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
#جناب_صائب_تبریزی
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمیشود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفتهایم و سبکبار میرویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رساندهایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید میکند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیمی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
#جناب_صائب_تبریزی
هله عاشقان بکوشید که چو جسم و جان نماند
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
#حضرت_مولانا
دلتان به چرخ پرد چو بدن گران نماند
دل و جان به آب حکمت ز غبارها بشویید
هله تا دو چشم حسرت سوی خاکدان نماند
نه که هر چه در جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بینی همه جاودان نماند
عدم تو همچو مشرق اجل تو همچو مغرب
سوی آسمان دیگر که به آسمان نماند
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامی این غزل را
منگر تو در زبانم که لب و زبان نماند
تن آدمی کمان و نفس و سخن چو تیرش
چو برفت تیر و ترکش عمل کمان نماند
#حضرت_مولانا
آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شــرابخواره را
رشتهٔ عمر پاره شد بسکه ز دست جور او
دوختهام به یکـدگر سینهٔ پاره پاره را
کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازهای
ورنه کسی نیافتی زنـدگی دوباره را
#فروغی_بسطامی
بر لب من کجا نهد لعل شــرابخواره را
رشتهٔ عمر پاره شد بسکه ز دست جور او
دوختهام به یکـدگر سینهٔ پاره پاره را
کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازهای
ورنه کسی نیافتی زنـدگی دوباره را
#فروغی_بسطامی
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ز اندیشههای چاره دل بود پاره پاره
بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
#حضرت_مولانا
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبههای کرده این بار توبه کردم
ز اندیشههای چاره دل بود پاره پاره
بیچارگی است چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
#حضرت_مولانا
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد مینکند عهد آشیان ای دوست
گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
جفا مکن که بزرگان به خردهای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط میبرد گمان ای دوست
که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست
#حضرت_سعدی
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست
چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم
که یاد مینکند عهد آشیان ای دوست
گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت
به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
جفا مکن که بزرگان به خردهای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد
به دوستی که غلط میبرد گمان ای دوست
که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار
ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست
#حضرت_سعدی
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
گره از کار فروبستهی ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجبتر که تو خود روی بکس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نماند صبرو مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بی تو نیست بینایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ز چهره پرده برانداز، تا سرندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
#جناب_عراقی
گره از کار فروبستهی ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجبتر که تو خود روی بکس ننمایی
گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی
نماند صبرو مرا بیش از این شکیبایی
بیا که جان مرا بی تو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بی تو نیست بینایی
ز بس که بر سر کوی تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ز چهره پرده برانداز، تا سرندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
#جناب_عراقی
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
حضرت شاه نعمت الله ولی
صد درد دل به گوشهٔ چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد وخرمیم
بنگر که در سراچهٔ معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
حضرت شاه نعمت الله ولی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر به عرش رَوى
هیچ سود نباشد،
و اگر بالای عرش رَوى،و اگر زیرِ هفت طبقهء زمین،
هیچ سود نباشد.
درِ دل می باید که باز شود.
جان کندنِِ همه انبیا و اولیا و اصفیا
برای این بود
این می جُستند.
همه عالم در یک کس است
چون خود را دانست،
همه را دانست.
#مقالات_شمس
هیچ سود نباشد،
و اگر بالای عرش رَوى،و اگر زیرِ هفت طبقهء زمین،
هیچ سود نباشد.
درِ دل می باید که باز شود.
جان کندنِِ همه انبیا و اولیا و اصفیا
برای این بود
این می جُستند.
همه عالم در یک کس است
چون خود را دانست،
همه را دانست.
#مقالات_شمس
دستهای شریعت را بهپندار خویش کنار گذاشتهاند، در حالیکه شریعت پیوسته هست و کنارگذاردنی نیست و قول هر قائلی و اعتقاد هر معتقدی و مدلول هر دلیلی را فرا میگیرد، زیرا شریعتِ نازل شده، متکلّم از جانب خداست. امّا طایفهی ما چیزی از شرع را ترک نمیکنند، بلکه نظرشان و حکم عقلشان را بعد از ثبوت شرع، ترک میکنند؛ اینان سادات و سروران عالمند.
فتوحات مکیه
ابن عربی
فتوحات مکیه
ابن عربی