معرفی عارفان
1.23K subscribers
33.8K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
آنها که با اولیا حق عداوت میکنند، پندارند درحق ایشان بدی میکنند، غلط است، بلکه نیکی میکنند!! دل ایشان رابر خود سرد میکنند، "زیرا ایشان(اولیا) غمخوار عالمند"!!! و این مهرو نگرانی بر کسی، همچو باری است برآدمی. وچون کاری کنند که آن مهر بگسلد، چنان است که از ایشان کوه قافی برمیدارند.!!

شمس تبریزی
دریغا آن روز که سرورِ عاشقان و پیشوای عارفان، حسین منصور را بردار کردند.
شیخ شبلی گفت:
آن شب مرا با خدا مناجات افتاد، گفتم: بار خدایا
محبّانِ خود را تا چند کُشی؟
گفت:
چندان که دِیَت یابم.
گفتم:
دِیَتِ ایشان چه می باشد؟
گفت:
جمالِ لقایِ من دِیَتِ ایشان باشد.
ما کلیدِ سرِّ اسرار بدو دادیم، او سرِّ ما آشکار کرد، ما بلا در راه او نهادیم تا دیگران سرِّ ما نگاه دارند.



جناب عین القضات همدانی
‍ روزی که مرا ز من ستانی
ضایع مکن از من آنچ دانی

تا با تو چو خاص نور گردم
آن نور لطیف جاودانی

تا چند کنم ز مرگ فریاد
با همچو تو آب زندگانی

گر مرگم از او است مرگ من باد
آن مرگ به از دم جوانی

از خرمن خویش ده زکاتم
زان خرمن گوهر نهانی

منویس بر این و آن براتم
بگذار طریق امتحانی

خاموش ولی به دست تو چیست
باران آمد تو ناودانی

#مولانای_جان
از مرشدان دروغین برحذر باشید،
اما این را هم می‌گویم که اصل تو هستی
اگر تسلیم باشی،
اگر اهل اعتماد کردن باشی،
اگر در دسترس باشی،
آنگاه با مرشد دروغین هم خواهی رسید.
زیرا که اصل تویی و مرشد فرع است.

اما اگر تسلیم و در دسترس نباشی،
آنگاه با مرشد حقیقی هم نخواهی رسید.
مرشد انگشت اشاره است به سمت ماه حقیقت؛
شاید خودش به آنچه می‌گوید عمل نکند،
این زیاد مهم نیست.

اگر درگیر انگشت و درست و غلط بودنش شوی،
اگر مدام او را کنکاش کنی،
وقتت را تلف کرده‌ای.
این بازی ذهن توست برای فرار از مسئولیت خودت.

اما اگر به سمت اشاره انگشت حرکت کنی،
بی‌شک خواهی رسید.
مسئله تو هستی و اعتماد تو.
آنچه که تو را می‌رساند عشق و اعتماد خودت است، نه مرشد. به این آگاه باش...

#اشو
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد...

از خمستان جرعه‌ای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد...

عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد.....

#عراقی
زورم به یک اشارهٔ ابرو نمی‌رسد
هرگز به ناتوانی من مو نمی‌رسد

قمری فکنده طوق به‌تقلید در گلو
چون گردنش به حلقهٔ گیسو نمی‌رسد

انصاف بین که پای به دامن کشیده‌ام
با جامه‌ای که تا سر زانو نمی‌رسد

لب‌تشنگانِ ناز تسلی نمی‌شوند
تا چین زلف یار به ابرو نمی‌رسد

از چشم تو که دیدهٔ بد دور باد از او
غیر از نگاهِ دور به آهو نمی‌رسد

زلفت به بردن دلم اعجاز می‌کند
نوبت بدان دو نرگس جادو نمی‌رسد

#قدسی_مشهدی
سرخی خفچه نگر از سرخ بید

معصفر گون، پوشش او خود سفید

 

#رودکی
به جاى مقاومت در برابر تغييراتى كه خدا برايت رقم زده است، تسليم شو. بگذار زندگى با تو جريان يابد، نه بى تو، نگران اين نباش كه زندگى ات زير و رو شود !

از كجا معلوم زيرِ زندگى ات بهتر از رويش نباشد ؟!

اليف_شافاک
طبله‌ها در پیش عطاران ببین
جنس را با جنس خود کرده قرین

جنسها با جنسها آمیخته
زین تجانس زینتی انگیخته

گر در آمیزند عود و شکرش
بر گزیند یک یک از یک‌دیگرش

#طبله‌ها_ بشکست و جانها ریختند
نیک و بد درهمدگر آمیختند

#مثنوی_مولانا

مولانا، هستی را به دکان عطاری تشبیه کرده است که در آن، کالاهای گوناگون را هر یک به جای خود چیده‌اند. در فلسفهْ افلاطونی، میان عدم و هستی، یک عالم دیگری قائل هستند که به آن، "عالم مثال" می‌گویند. در عالم مثال، صورت مثالی همهْ کائنات وجود دارد. نیکلسن می‌گوید: «در این‌جا ظاهراً مولانا عالم مثال را به طبله عطاران تشبیه کرده است که در آن، هر چیزی جای مشخص دارد.» بنابراین "طبله بشکست"، یعنی خلقت از عالم مثال به عالم ماده آمد و جان‌ها که هم‌چون عود و شکر، هر کدام جایی در عالم مثال داشتند، یک‌باره به عالم صورت آمدند و نیک و بد در هم‌دیگر آمیختند ...
چرا "حال" گرانبهاترین مورد است؟

نخست، حال تنها موردیست که وجود دارد. حال جاودان، فضاییست که همه زندگی شما در آن آشکار می شود و تنها عاملیست که ثابت باقی می ماند.
زندگی در حال است. هیچ گاه نبوده است که زندگی شما در حال نبوده باشد و هیچ گاه نیز چنین نخواهد شد.
دوم، حال تنها نقطه ای است که می تواند شما را به ورای محدودیت های ذهن ببرد. حال، تنها نقطه دست یابی به قلمروی بی زمان و بی شکل وجود است.
آیا هیچ گاه چیزی را خارج از حال، تجربه کرده، انجام داده، اندیشیده با احساس کرده اید؟ آیا گمان می کنید که در آینده چنین خواهید کرد؟ آیا ممکن است موردی خارج از حال رخ دهد، یا باشد؟
پاسخ واضح است: نه!
هیچ چیز هیچ گاه در گذشته رخ نداده است؛ در حال رخ داده است.
هیچ چیز هیچ گاه در آینده رخ نخواهد داد؛ در حال رخ خواهد داد.


#اکهارت_تله
نخفته‌ایم که شب بُگذرد، سحر بزند

که آفتاب چو ققنوس بال و پر بزند

نخفته‌ایم که تا صُبحِ شاعرانهِٔ ما

زِ ره رسیده و همراهِ عشق، در بزند

نسیم، بویِ تو را می‌برد به همرهِ خود

که با غرور، به گُل‌هایِ باغ، سر بزند

شب از تبِ تو و من سوخت، وصلمان، آبی

مگر به آتشِ تن‌هایِ شعله‌ور بزند

تمامِ روز که دور از توام، چه خواهم کرد؟

هوایِ بستر و بالینم، ار به سر بزند

جو در کنارِ منی، کفرِ نعمت است، ای دوست!

دو دیده‌ام، مُژه بر هم، دمی اگر بزند

دلاورانه به رزمِ شبانه، مرد آن است

که بر هدف بزند تیر و تا به پر بزند

بپوش پنجره را ای برهنه، می‌ترسم،

که چشمِ شورِ ستاره، تو را نظر بزند

غزل برایِ لبت عاشقانه‌تر گفتم

که بوسه بر دهنم، عاشقانه‌تر بزند

#حسین_منزوی
#با_عشق_در_حوالی_فاجعه
#غزل_شماره_۲
از اسکندر پرسیدند که #پدر را دوست تر داری یا #استاد را، گفت استاد را، لان أبی کان سببا لحیاتی الفانیه، و معلمی کان سببا لحیاتی الباقیه. پس به قدر فضل رتبت نفس بر جسم حق معلم از حق پدر بیشتر است، و باید که در محبت و تعظیم او با محبت و تعظیم پدر همین نسبت محفوظ بود، و محبت معلم متعلم را در طریق خیر، شریفتر از محبت پدر بود فرزند را به همین نسبت، از جهت آنکه تربیت او به فضیلت تام و تغذیه او به حکمت خالص بود و نسبت او با پدر چون نسبت نفس با جسم

#خواجه_نصیرالدین_توسی


ابوجعفر محمد بن محمد بن حسن طوسی (۵۷۹ - ۶۵۳ ه) (۱۲۰۱-۱۲۷۴ م ) شاعر، همه‌چیزدان/علامه فیلسوف، متکلم، فقیه، ستاره‌شناس، اندیشمند، ریاضیدان، منجم، پزشک و معمار ایرانی و عارف است. کنیه‌اش «ابوجعفر» و به القابی چون «نصیرالدین»، «محقق طوسی»، «استاد البشر» و «خواجه» شهرت دارد.

زادهٔ۱۱ جمادی‌الاولی ۵۹۷
۵ اسفند ۵۷۹
۱۷ فوریه ۱۲۰۱
توس
درگذشت۱۸ ذیحجهٔ ۶۷۲
۱۱ تیر ۶۵۳
۲۵ژوئن ۱۲۷۴
بغداد
نا امید از در رحمت به کجا باید رفت؟



یا رب از هر چه خطا رفت، هزار استغفار

سعدی
آنگاه که دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود
جوانمردی آن بود که فعل خویش نه‌بینی
و گفت: که فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب؛
آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود
و گفت: ای جوانمردان هشیار باشید که او را به مرقع و سجاده نتوانید دید، هر که بدین دعوی بیرون آید او را کوفته گردانند.
هر چه خواهی گو باش، جوانمردی بود که نفس و جانی نبود،
روز قیامت، خصمِ خلق خلقست و خصم ما، خداوند است.
چون خصم، او بود داوری هرگز منقطع نشود،
او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت تر.

شیخ ابوالحسن خرقانی
آنگاه که دریا پدید آید جمله معامله او و از آن جمله جوانمردان غرقه شود
جوانمردی آن بود که فعل خویش نه‌بینی
و گفت: که فعل تو چون چراغ بود و آن دریا چون آفتاب؛
آفتاب چون پدید آید به چراغ چه حاجت بود
و گفت: ای جوانمردان هشیار باشید که او را به مرقع و سجاده نتوانید دید، هر که بدین دعوی بیرون آید او را کوفته گردانند.
هر چه خواهی گو باش، جوانمردی بود که نفس و جانی نبود،
روز قیامت، خصمِ خلق خلقست و خصم ما، خداوند است.
چون خصم، او بود داوری هرگز منقطع نشود،
او ما را سخت گرفته است و ما او را سخت تر.

شیخ ابوالحسن خرقانی
گفت که: این چه لطفست که مولانا تشریف فرمود، توقع نداشتم و در دلم نگذشت، چه لایق اینم؟ مرا می بایست شب و روز دست گرفته در زمره وصف چاکران و ملازمان بودمی، هنوز لایق آن نیستم، این چه لطف بود؟
فرمود: که این از جملۀ آنست که شما را همتی عالیست، هر چند که شما را مرتبۀ عزیزست و بزرگ و به کارهای خطیر و بلند مشغولید، از علو همت خود را قاصر می بینید و بدان راضی نیستید و بر خود چیزهای بسیار لازم می دانید. اگر چه ما را دل هماره بخدمت بود، اما می خواستیم که بصورت هم مشرف شویم، زیرا که نیز صورت اعتباری عظیم دارد، چه جای اعتبار؟ خود مشارکست با مغز، همچنانکه کار بی مغز بر نمی آید بی پوست نیز بر نمی آید. چنانکه دانه را اگر بی پوست در زمین کاری بر نیاید، چون با پوست در زمین دفن کنی، بر آید و درختی شود عظیم. پس از این روی تن نیز اصلی عظیم باشد و دربایست باشد و بی او خود کار بر نیاید و مقصود حاصل نشود.


فیه ما فیه
این همه درین جهان خویشتن پدید می‌آرند، یکی می‌گوید: شافعی‌ام، یکی می‌گوید: حنفی‌ام، یکی می‌گوید: حنبلی‌ام، و یکی می‌گوید: اشعری‌ام، یکی می‌گوید: امیرم، یکی می‌گوید: وزیرم. کسی می‌باید که گوید: شما کسی‌اید. من باری هیچ کس نیم. وز هیچ‌جا می‌نیایم و هیچ ندانم.
ایشان همه بزرگان و سادات‌اند، یکی شیخ امام است، یکی شمس‌الاسلام، یکی خلیفه‌ی زمین است، این همه هست، پس خدای کو؟
"هنالک الولایة لله الحق" آن‌جا باشد که هیچ کس نباشد.

شیخ ابوسعید ابوالخیر
بزرگی گفته است از مشايخ، که به نزديک بوحازم درآمدم. وی را يافتم خفته. زمانی صبر کردم تا بيدار شد.
گفت: در اين ساعت پيغامبر را بخواب ديدم صلی الله عليه و سلم، که مرا به تو پيغام داد و گفت: حق مادر نگاه داشتن تو را بسی بهتر از حج کردن.بازگرد و رضای او طلب کن.
من از آنجا بازگشتم و به مکه نرفتم. 

عطار نیشابوری
تذکرة الاولیاء
آدمی اسطرلاب حقست، اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند، تره فروش یا بقال اگرچه اسطرلاب دارد، اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند، احوال افلاک را و دوران و برجها و تأثیرات و انقلاب را الی غیرذلک، پس، اسطرلاب در حق منجم سودمند است، که: مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَهُ.
همچنانکه این اسطرلاب مسین آینۀ افلاک است وجود آدمی- که، وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ (همانا که ما فرزندان آدم را بسیار گرامی داشتیم – اسراء – 70) - اسطرلاب حقست، چون اورا حق تعالی بخود عالم و دانا آشنا کرده باشد، از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بیچون را دم بدم و لمحه به لمحه می بیند، و هرگز آن جمال از این آئینه خالی نباشد.
حق را عزّوجل بندگانند که ایشان خودرا به حکمت و معرفت و کرامت می پوشانند، اگرچه خلق را آن نظر نیست که ایشان را ببینند، اما از غیرت خودرا می پوشانند، چنانکه متنبّی می گوید:
لَبسْنَ الْوَشْیَ خلَامُتَجَمِّلَاتٍ
وَلکِنْ کَیْ یَصُنَ بهِ الْجَمَالَا

فیه ما فیه
هر که گوید که تو را فلان ثنا گفت، بگو: مرا ثنا تو می‌گویی، او را بهانه می‌سازی.
هر که گوید که تو را فلان دشنام داد، بگو: مرا تو دشنام می‌دهی، او را بهانه می‌کنی، این او نگفته باشد، یا به معنی دیگر گفته باشد.
و اگر گوید: او تو را حسود گفت، بگو: این حسد را دو معنی است، یکی حسدی است که به بهشت برَد حسدی که در راه خیر گرم کند، که من چرا کم از او باشم در فضیلت.
کرا خاتون نیز حسود است، مولانا نیز حسود است، آن حسد است که به بهشت برد.
همه روز سخن من جهت این حسد است.
اما حسد آن کس به دوزخ برد که خدمتی می‌کردم و مرا از آن چیز حسد کردی تا از آن منع شوم و بازمانم.

مقالات شمس تبریزی