ای نسیم صبح، خوشبو میرسی
از کدامین منزل و کو میرسی؟
میفزاید از تو جانها را طرب
تو مگر میآیی از ملک عرب؟
تازه گردید از تو جان مبتلا
تو مگر کردی گذر از کربلا؟
میرسد از تو نوید لاتخف
میرسی گویا ز درگاه نجف
بارگاه مرقد سلطان دین
حیدر صفدر، امیرالموئمنین
حوض کوثر، جرعهای از جام او
عالم و آدم، فدای نام او
یارب امید بهائی را برآر
تا کند پیش سگانش، جان نثار
#شیخ_بهایی
از کدامین منزل و کو میرسی؟
میفزاید از تو جانها را طرب
تو مگر میآیی از ملک عرب؟
تازه گردید از تو جان مبتلا
تو مگر کردی گذر از کربلا؟
میرسد از تو نوید لاتخف
میرسی گویا ز درگاه نجف
بارگاه مرقد سلطان دین
حیدر صفدر، امیرالموئمنین
حوض کوثر، جرعهای از جام او
عالم و آدم، فدای نام او
یارب امید بهائی را برآر
تا کند پیش سگانش، جان نثار
#شیخ_بهایی
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه می سوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
#صائب_تبريزی
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه می سوزد
زبیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن می شود چون دانه می سوزد
شعار حسن تمکین، شیوه عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه می سوزد
به فکر کلبه تاریک ما هرگز نمی افتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه می سوزد
زشمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه می سوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشه میخانه می سوزد
نمی دانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
زهر انگشت مرجان بحر شمع عالم افروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه می سوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه می سوزد
#صائب_تبريزی
پذیرفت این دل ز عشقت خرابی
درآ در خرابی چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده برانداز پرده
که عمریست ای جان که اندر حجابی
چو پرده برانداخت گفتم دلا هی
به بیداریست این عجب یا به خوابی
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش
مرا گفت بشنو گر اهل خطابی
که گر او نه آبست باغ از چه خندد
وگر آتشی نیست چون دل کبابی
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی
دلا چند باشی تو سرمست گفتن
چو در عین آبی چه مست سرابی
بر این و بر آن تو منه این بهانه
تو خود را برون کن که خود را عذابی
من و ماست کهگل سر خم گرفته
تو بردار کهگل که خم شرابی
دلا خون نخسپد و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی که دریا بیابی
بهانهست اینها بیا شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
#مولانا
درآ در خرابی چو تو آفتابی
چه گویی دلم را که از من نترسی
ز دریا نترسد چنین مرغ آبی
منم دل سپرده برانداز پرده
که عمریست ای جان که اندر حجابی
چو پرده برانداخت گفتم دلا هی
به بیداریست این عجب یا به خوابی
بگفتم زمانی چنین باش پیدا
بگفتا که شاید ولی برنتابی
دلم صد هزاران سخن راند ز آن خوش
مرا گفت بشنو گر اهل خطابی
که گر او نه آبست باغ از چه خندد
وگر آتشی نیست چون دل کبابی
از این جنس باران و برقش جهان شد
در اسرار عشقش چو ابر سحابی
بگفتم خمش کن چو تو مست عشقی
مثال صراحی پر از خون نابی
دلا چند باشی تو سرمست گفتن
چو در عین آبی چه مست سرابی
بر این و بر آن تو منه این بهانه
تو خود را برون کن که خود را عذابی
من و ماست کهگل سر خم گرفته
تو بردار کهگل که خم شرابی
دلا خون نخسپد و دانم که تو دل
تو آن سیل خونی که دریا بیابی
بهانهست اینها بیا شمس تبریز
که مفتاح عرشی و فتاح بابی
#مولانا
هر جان که از او دلبر ما شادانست
پیوسته سرش سبز و دلش خندانست
اندازهٔ جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست
مولانا
پیوسته سرش سبز و دلش خندانست
اندازهٔ جان نیست چنان لطف و جمال
آهسته بگوئیم مگر جانانست
مولانا
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز میآور یادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
#اوحدی_مراغه_ای
مقبل آنست که آیی به مبار کبادش
دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان
تو چنان خفته که واقف نهای از فریادش
از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود
کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش
آدمی باید و حوای دگر دوران را
که دگر مثل تو فرزند بباید زادش
تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک
وقت آنست که همراه کنم با بادش
دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست
کی توان گفت که: یک روز میآور یادش؟
در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا
موج توفان قیامت نکند بنیادش
اوحدی، با غم شیریندهنان زور مکن
کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش
آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد
نکند فایده بر سنگدلان پولادش
#اوحدی_مراغه_ای
جامم بشکست ای جان پهلوش خلل دارد
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی
جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بیمثلی صد گونه مثل دارد
#مولانا
در جمع چنین مستان جامی چه محل دارد
گر بشکند این جامم من غصه نیاشامم
جامی دگر آن ساقی در زیر بغل دارد
جامست تن خاکی جانست می پاکی
جامی دگرم بخشد کاین جام علل دارد
ساقی وفاداری کز مهر کله دارد
ساقی که قبای او از حلم تگل دارد
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
عقلی که بر این روزن شد حارس این خانه
خاک در او گردد گر علم و عمل دارد
شهمات کجا گردد آن کو رخ شه بیند
کی تلخ شود آن کو دریای عسل دارد
از آب حیات او آن کس که کشد گردن
در عین حیات خود صد مرگ و اجل دارد
خورشید به هر برجی مسعود و بهی باشد
اما کر و فر خود در برج حمل دارد
جز صورت عشق حق هر چیز که من دیدم
نیمیش دروغ آمد نیمیش دغل دارد
چندان لقبش گفتم از کامل و از ناقص
از غایت بیمثلی صد گونه مثل دارد
#مولانا
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
حافظ
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
حافظ
حسین پناهی چه زیبا گفت:
پایانی برای غصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند، نه گرگها سیر
خسته ام از جنس قلابی آدمها
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا آزرده
حالم خوب است اما
گذشته ام درد میکند.
پایانی برای غصه ها نیست
نه بره ها گرگ میشوند، نه گرگها سیر
خسته ام از جنس قلابی آدمها
دار میزنم خاطرات کسی را که مرا آزرده
حالم خوب است اما
گذشته ام درد میکند.
نمیدانم که را دیدم که از خود میرود هوشم
جنون آهسته میگوید: مبارک باد! در گوشم
صائب_تبريزی
🤍🤍
جنون آهسته میگوید: مبارک باد! در گوشم
صائب_تبريزی
🤍🤍
قُماشِ عشق به مقیاسِ علم و عقلْ مَسنج ... که بارگاهِ دل از کارگاهِ عقل، جداست ...
شهریار
شهریار
دیدم رخت از غم سر موئیم نماند
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
#مولانا
جز بندگی روی تو روئیم نماند
با دل گفتم که آرزوئی در خواه
دل گفت که هیچ آرزوئیم نماند
#مولانا
دیوانه میان خلق پیدا باشد
زیرا که سوار اسب سودا باشد
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
#مولانای_جان
زیرا که سوار اسب سودا باشد
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
#مولانای_جان
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
#صائب_تبریزی
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
بر سینه گشاده ما دست رد خلق
بر روی بحر، پنجه خونین کشیدن است
تسلیم شو که زخم نمایان عشق را
گر هست بخیه ای، لب خود را گزیدن است
روزی طمع ز کلک تهی مغز داشتن
انگشت خود به وقت ضرورت مکیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژده امید می دهد
از روی ناز نامه عاشق دریدن است
امید چرب نرمی ازین خشک طینتان
روغن ز ریگ و آب ز آهن کشیدن است
نتوان به کنه قطره رسیدن میان بحر
تنها شدن ز خلق، به خود وارسیدن است
چون شیر مادرست مهیا اگر چه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
#صائب_تبریزی
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
#حضرت_حافظ
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست
آن که آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردین داد
در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدین داد
#حضرت_حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اغلب دوزخیان ، از این زیرکان ( اند) ، از این فیلسوفان، از این دانایان، که آن زیرکی ایشان حجاب ایشان شده، از هر خیالشان ده خیال می زاید، همچو نسل یاجوج. گاهی گوید راه نیست، گاهی گوید اگر هست دور است ،آری ره دور است ، اما چون می روی از غایت خوشی دوری راه نمی نماید. چنانست
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
#مقالات_شمس_تبریزی
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
#مقالات_شمس_تبریزی
گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
[دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار]
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
#شاه_نعمت_الله_ولي
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
[دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار]
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
#شاه_نعمت_الله_ولي
.
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار ...
فریدون_مشیری
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار ...
فریدون_مشیری
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#کاروان
نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر، در بهاری که دلم نشکفد از خنده ی یار
چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن؟ چه کند با دل افسرده من لاله به باغ؟
من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک؟ وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ؟
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد... می برد مژده آزادی زندانی را،
زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد، سحری جلوه کند این شب ظلمانی را.
پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید، شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش
روح آزرده من می رمد از بوی بهار، بی تو خاری ست به دل ، خنده فروردینش
عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد...، کاروانی همه افسون، همه نیرنگ و فریب!
سال ها باغ و بهارم همه تاراج خزان، بخت بد، هرچه کشیدم همه از دست حبیب
دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار، به خدا بی رخ معشوق، گناه است! گناه!
آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق، به هم آمیزد ناگه... دو تبسم: دو نگاه
#فریدون_مشیری
#تشنه_طوفان
#کاروان