حکایت
روزی روزگاری پادشاهی بود که هیچ فرزندی نداشت. ازآنجاکه پادشاه در حال پیر شدن بود تصمیم گرفت تا فردی را بهعنوان جانشین برگزیند تا بعد از مرگش وارث تاجوتخت شود. پادشاه درباره تصمیمش با درباریان صحبت کرد و سرانجام تصمیم بر این شد تا در یک روز مشخص، دروازههای قصر از هشت صبح تا هشت شب به روی مردم بازشوند. قرار بر این شد تا شاه درون قصر بماند و آنجا با مردم ملاقات کند تا شایستهترین فرد را بهعنوان جانشین خود اعلام کند. روز موعود فرارسید، دروازهها بازشده و مردم وارد قصر شدند. همه اجازه داشتند تا وارد شوند و شخصاً پادشاه را ببینند.
پیش از دیدار با شاه باید ظاهری آراسته میداشتند، بنابراین ترتیبی داده شد تا حمام خوبی برای تمام کسانی که وارد قصر میشدند مهیا شود و بعد از حمام میتوانستند از انواع عطرهایی که برایشان تدارک دادهشده بود استفاده کنند. بعدازآن، وارد مکانی میشدند که لباسهای بسیار گرانقیمتی در آنجا وجود داشت. برای دیدار با شاه باید لباس مناسبی میپوشیدند؛ بنابراین لباسهایشان را از بین انبوه لباسهایی که زربافت و نقرهفام بودند انتخاب کردند. پسازآن، وقت نهار رسید تا پیش از دیدار با شاه خوب سیر باشند و بعدازآن، مراسم موسیقی و رقص برگزار شد. بعد از همه اینها آنها میآمدند تا با پادشاه ملاقات کنند، چراکه حالا در رضایت کاملند.
حالا بشنوید از مردم درون قصر،
بعضی از آنها بشدت شیفتهی حمام شده بودند و تمام وقتشان را صرف حمام و گرمخانه و سایر امکاناتش کردند. بعضی از آنها هم بشدت مشتاق عطرهای مختلف شده بودند، بنابراین تمام وقتشان به امتحان کردن عطرهای متفاوت سپری شد. عده دیگری از آنها که پرخور و شکمپرست بودند عاشق خوردن و نوشیدن شدند و تمام غذاهایی که آنجا بود را امتحان کردند. اینجا در هند وقتی غذا سرو میشود صد و یک مدل غذا سر سفره وجود دارد و همهچیز آنجا پیدا میشود. بعد از غذا هم که مراسم موسیقی و رقص بود. همهچیز به زیبایی توسط شاه فراهم شده بود.
همینطور که مردم مشغول بودند، زمان سپری شد و سپری شد تا ساعت هشت شب شد و ناگهان صدای آژیر بلندی به همه هشدار داد که آماده رفتن شوند. مردمی که شیفتهی عطرها بودند بطریها را جمع کرده و کیسههای خود را با آن عطرها پر میکردند. آنهایی که عاشق غذا بودند برای همسر و اطرافیانشان غذا برمیداشتند. آنهایی که مشتاق لباسها بودند دستهدسته لباسها را برداشته و روی شانههایشان میگذاشتند تا با خودشان ببرند و عدهای همچنان مشغول گوش کردن به موسیقی و رقصیدن بودند.
در همین حین نگهبانان قصر خطاب به مردم گفتند: ای مردم، زمانتان تمام شده است، باید اینجا را ترک کنید و علاوه بر آن، اجازه ندارید تا چیزی با خودتان ببرید، چون صرفاً قرار بود تا در همینجا غذا بخورید و از عطرها استفاده کنید و از موسیقی لذت ببرید؛ اما مردم بهشدت فریفته و مشغول آن چیزها شده بودند و میگفتند: اجازه بدید تا کمی بیشتر اینجا بمانیم این موسیقی خیلی خوب است، آنهایی که میرقصیدند میگفتند: لطفاً اجازه بدید تا بیشتر برقصیم و اینجا بمانیم؛ اما چنین اجازهای به آنها داده نشد و همهی آنها از دروازه بیرون رانده شدند چون ساعت هشت شب بود.
در این هنگام پادشاه وزیرش را فراخواند و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی برای ملاقات به نزد من نیامد؟ چه شده است؟ آیا دروازهها را هنوز باز نکردید؟
وزیر پاسخ داد: چرا قربان دروازهها برای دوازده ساعت باز بودند.
پادشاه پرسید: پس چرا هنوز کسی به دیدن من نیامده است؟
وزیر در جواب گفت: چون آنها شدیداً درگیر تجملات و نیازهایشان بودند.
...و سمسارا دقیقاً چنین چیزی است. کسی به دیدار پادشاه نمیرود. اگر در بین آن مردم کسی به نزد شاه میرفت و پذیرفته میشد آنگاه همهچیز متعلق به او میشد.
ما به اینجا آمدهایم تا پادشاه را ملاقات کنیم؛ اما در تجملات و ارضای نیازها گمشدهایم. یادتان باشد، هنگامیکه زمانِ بسته شدنِ دروازهها فرابرسد هرگز نمیتوانیم چیزی با خودمان ببریم. پادشاه همیشه منتظر است اما کسی به نزد او نمیرود.
ما به اینجا آمدهایم تا پادشاه را ملاقات کنیم و بر تخت پادشاهی بنشینیم اما فراموش کردهایم که چرا آمدهایم و غرق در فراموشی و گیجی و حواسپرتی شدید شدهایم.
#پاپاجی
روزی روزگاری پادشاهی بود که هیچ فرزندی نداشت. ازآنجاکه پادشاه در حال پیر شدن بود تصمیم گرفت تا فردی را بهعنوان جانشین برگزیند تا بعد از مرگش وارث تاجوتخت شود. پادشاه درباره تصمیمش با درباریان صحبت کرد و سرانجام تصمیم بر این شد تا در یک روز مشخص، دروازههای قصر از هشت صبح تا هشت شب به روی مردم بازشوند. قرار بر این شد تا شاه درون قصر بماند و آنجا با مردم ملاقات کند تا شایستهترین فرد را بهعنوان جانشین خود اعلام کند. روز موعود فرارسید، دروازهها بازشده و مردم وارد قصر شدند. همه اجازه داشتند تا وارد شوند و شخصاً پادشاه را ببینند.
پیش از دیدار با شاه باید ظاهری آراسته میداشتند، بنابراین ترتیبی داده شد تا حمام خوبی برای تمام کسانی که وارد قصر میشدند مهیا شود و بعد از حمام میتوانستند از انواع عطرهایی که برایشان تدارک دادهشده بود استفاده کنند. بعدازآن، وارد مکانی میشدند که لباسهای بسیار گرانقیمتی در آنجا وجود داشت. برای دیدار با شاه باید لباس مناسبی میپوشیدند؛ بنابراین لباسهایشان را از بین انبوه لباسهایی که زربافت و نقرهفام بودند انتخاب کردند. پسازآن، وقت نهار رسید تا پیش از دیدار با شاه خوب سیر باشند و بعدازآن، مراسم موسیقی و رقص برگزار شد. بعد از همه اینها آنها میآمدند تا با پادشاه ملاقات کنند، چراکه حالا در رضایت کاملند.
حالا بشنوید از مردم درون قصر،
بعضی از آنها بشدت شیفتهی حمام شده بودند و تمام وقتشان را صرف حمام و گرمخانه و سایر امکاناتش کردند. بعضی از آنها هم بشدت مشتاق عطرهای مختلف شده بودند، بنابراین تمام وقتشان به امتحان کردن عطرهای متفاوت سپری شد. عده دیگری از آنها که پرخور و شکمپرست بودند عاشق خوردن و نوشیدن شدند و تمام غذاهایی که آنجا بود را امتحان کردند. اینجا در هند وقتی غذا سرو میشود صد و یک مدل غذا سر سفره وجود دارد و همهچیز آنجا پیدا میشود. بعد از غذا هم که مراسم موسیقی و رقص بود. همهچیز به زیبایی توسط شاه فراهم شده بود.
همینطور که مردم مشغول بودند، زمان سپری شد و سپری شد تا ساعت هشت شب شد و ناگهان صدای آژیر بلندی به همه هشدار داد که آماده رفتن شوند. مردمی که شیفتهی عطرها بودند بطریها را جمع کرده و کیسههای خود را با آن عطرها پر میکردند. آنهایی که عاشق غذا بودند برای همسر و اطرافیانشان غذا برمیداشتند. آنهایی که مشتاق لباسها بودند دستهدسته لباسها را برداشته و روی شانههایشان میگذاشتند تا با خودشان ببرند و عدهای همچنان مشغول گوش کردن به موسیقی و رقصیدن بودند.
در همین حین نگهبانان قصر خطاب به مردم گفتند: ای مردم، زمانتان تمام شده است، باید اینجا را ترک کنید و علاوه بر آن، اجازه ندارید تا چیزی با خودتان ببرید، چون صرفاً قرار بود تا در همینجا غذا بخورید و از عطرها استفاده کنید و از موسیقی لذت ببرید؛ اما مردم بهشدت فریفته و مشغول آن چیزها شده بودند و میگفتند: اجازه بدید تا کمی بیشتر اینجا بمانیم این موسیقی خیلی خوب است، آنهایی که میرقصیدند میگفتند: لطفاً اجازه بدید تا بیشتر برقصیم و اینجا بمانیم؛ اما چنین اجازهای به آنها داده نشد و همهی آنها از دروازه بیرون رانده شدند چون ساعت هشت شب بود.
در این هنگام پادشاه وزیرش را فراخواند و از او پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ چرا کسی برای ملاقات به نزد من نیامد؟ چه شده است؟ آیا دروازهها را هنوز باز نکردید؟
وزیر پاسخ داد: چرا قربان دروازهها برای دوازده ساعت باز بودند.
پادشاه پرسید: پس چرا هنوز کسی به دیدن من نیامده است؟
وزیر در جواب گفت: چون آنها شدیداً درگیر تجملات و نیازهایشان بودند.
...و سمسارا دقیقاً چنین چیزی است. کسی به دیدار پادشاه نمیرود. اگر در بین آن مردم کسی به نزد شاه میرفت و پذیرفته میشد آنگاه همهچیز متعلق به او میشد.
ما به اینجا آمدهایم تا پادشاه را ملاقات کنیم؛ اما در تجملات و ارضای نیازها گمشدهایم. یادتان باشد، هنگامیکه زمانِ بسته شدنِ دروازهها فرابرسد هرگز نمیتوانیم چیزی با خودمان ببریم. پادشاه همیشه منتظر است اما کسی به نزد او نمیرود.
ما به اینجا آمدهایم تا پادشاه را ملاقات کنیم و بر تخت پادشاهی بنشینیم اما فراموش کردهایم که چرا آمدهایم و غرق در فراموشی و گیجی و حواسپرتی شدید شدهایم.
#پاپاجی
" تشنه را دردسر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او مانده است در جوی روان
بی خبر از ذوق آب آسمان "
مثنوی_مولانا
دفتر سوم
(حکایت رهروانی که از مصائب راه خسته می شوند) تشنه است و از صدای رعد دلگیر. چون نمی داند که صدای رعد، علامت آمدن ابر و باریدن باران و رفع تشنگی است.چشم به جوی های آب می دوزد...اما نمی داند که آسمان است که او را سیراب خواهد کرد...
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او مانده است در جوی روان
بی خبر از ذوق آب آسمان "
مثنوی_مولانا
دفتر سوم
(حکایت رهروانی که از مصائب راه خسته می شوند) تشنه است و از صدای رعد دلگیر. چون نمی داند که صدای رعد، علامت آمدن ابر و باریدن باران و رفع تشنگی است.چشم به جوی های آب می دوزد...اما نمی داند که آسمان است که او را سیراب خواهد کرد...
و گفت : سوارِ دل باش و پیاده ی تن!
و گفت : قبضِ دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است.
و گفت : یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می نمائی.
و گفت : این قصه را اَلَم باید که از قلم هیچ نیاید.
شیخ_فرید_الدین_عطار_
نیشابوری
تذکره_الاولیاء
ذکر_بایزید_بسطامی
و گفت : قبضِ دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است.
و گفت : یا چنان نمای که هستی، یا چنان باش که می نمائی.
و گفت : این قصه را اَلَم باید که از قلم هیچ نیاید.
شیخ_فرید_الدین_عطار_
نیشابوری
تذکره_الاولیاء
ذکر_بایزید_بسطامی
داستانی از مولانا درمثنوی معنوی:
شخصی ۳۰ سال مشغول تجارت بود و ثروت عظیمی به دست آورد و زمین بسیار بزرگی خریداری کرد و ۳۰ سال دیگر کار کرد و باز هم ثروت کلانی به دست آورد و با آن ثروت ، کاخ بسیار مجللی ساخت.
زمانی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند ، ماموران حکومتی گفتند که زمین شما آن طرف تر بود و زمین را عوضی گرفته ای
کاخت را بر روی زمین دیگری ساخته ای و زمین خودت بایر مانده است.
جناب مولانــــا میگوید :
ما هم همینطوریم ، یک زمین داریم به نام بدن
و یک زمین هم داریم به نام روح.
ما فکر میکنیم ، بدن ما ، زمین ماست و هرچه داریم خرج این بدن می کنیم و وقتی که می خواهیم بمیریم به ما میگویند:زمین شما، روحتان بوده ولی شما روح را رها کرده اید و فقط بدن را آباد کرده اید
در زمین مردمان، خانه مکن
کار خود کن ، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی ، فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مُشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال
شخصی ۳۰ سال مشغول تجارت بود و ثروت عظیمی به دست آورد و زمین بسیار بزرگی خریداری کرد و ۳۰ سال دیگر کار کرد و باز هم ثروت کلانی به دست آورد و با آن ثروت ، کاخ بسیار مجللی ساخت.
زمانی که میخواست به آن کاخ نقل مکان کند ، ماموران حکومتی گفتند که زمین شما آن طرف تر بود و زمین را عوضی گرفته ای
کاخت را بر روی زمین دیگری ساخته ای و زمین خودت بایر مانده است.
جناب مولانــــا میگوید :
ما هم همینطوریم ، یک زمین داریم به نام بدن
و یک زمین هم داریم به نام روح.
ما فکر میکنیم ، بدن ما ، زمین ماست و هرچه داریم خرج این بدن می کنیم و وقتی که می خواهیم بمیریم به ما میگویند:زمین شما، روحتان بوده ولی شما روح را رها کرده اید و فقط بدن را آباد کرده اید
در زمین مردمان، خانه مکن
کار خود کن ، کار بیگانه مکن
کیست بیگانه تن خاکی تو
کز برای اوست غمناکی تو
تا تو تن را چرب و شیرین میدهی
جوهر خود را نبینی ، فربهی
گر میان مشک تن را جا شود
روز مردن گند او پیدا شود
مُشک را بر تن مزن بر دل بمال
مشک چه بود نام پاک ذوالجلال
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
دسترنجِ تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
پیرِ میخانه همیخواند معمایی دوش
از خطِ جام که فرجام چه خواهد بودن
حافظ
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
دسترنجِ تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
پیرِ میخانه همیخواند معمایی دوش
از خطِ جام که فرجام چه خواهد بودن
حافظ
رسم مهر rasm-mehr@
مرضیه _ سنگ خارا
▪️سنگ خارا
▪️بانو مرضیه
آهنگساز: علی تجویدی
شاعر: رحیم معینیکرمانشاهی
محبوب من!
همسفر قصههای هزار و یک شبم یادت آباد!
خاطراتمان خوش!
در چه روزهای خوبی و قشنگی غوطه ور بودیم!
محمد صالحعلاء
▪️بانو مرضیه
آهنگساز: علی تجویدی
شاعر: رحیم معینیکرمانشاهی
محبوب من!
همسفر قصههای هزار و یک شبم یادت آباد!
خاطراتمان خوش!
در چه روزهای خوبی و قشنگی غوطه ور بودیم!
محمد صالحعلاء
آیین عشق بازی دنیا عوض شدهاست یوسف عوض شده زلیخاعوض شدهاست سر همچنان به سجده فرو بردهام ولی درعشق سالهاست که فتوا عوض شدهاست خو کن به قایقت که به ساحل نمیرسیم خو کن که جای ساحل و دریا عوض شدهاست آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید اکنون به خانه آمده اما عوض شدهاست حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق من همچنان همانم و دنیا عوض شدهاست
فاضل نظری
فاضل نظری
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي كه پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است
آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است
دردا و ديغا كه در اين بازي خونين
بازيچهي ايام دل آدميان است
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
درديست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصلهي دست و زبان است
خون ميچكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من ميكنم افشردن جان است
از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجيست كه اندر قدم راهروان است
هوشنگ ابتهاج (سايه)
اي بس غم و شادي كه پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است
آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است
دردا و ديغا كه در اين بازي خونين
بازيچهي ايام دل آدميان است
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
درديست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصلهي دست و زبان است
خون ميچكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من ميكنم افشردن جان است
از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجيست كه اندر قدم راهروان است
هوشنگ ابتهاج (سايه)
درون گنبد گردون فتنه بار #مخسب
به زیر سایه پل، موسم #بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای #صرصر_مرگ
چو گرد بر سر این #فرش_مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد #یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای #چهره_شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه #لیلی بلال شب دارد
نصیحت من #مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت #هاله در آغوش، #ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
#رفیق_بر_سر_کوچ_است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
رگ فسرده خود را به نیشتر برسان
چو خون مرده همه شب به یک قرار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
#رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک، تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین #دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه #آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
#درین_سفینه_پر_رخنه_زینهار_مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک، تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار، شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق #مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر #یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
#مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط #مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز #جزو_زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد #عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست #فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
#رسید_کوکبه_عشق_سر_برآر_از_خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل #مولوی است این #صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
صائب تبریزی غزل۹۱۱
به زیر سایه پل، موسم #بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای #صرصر_مرگ
چو گرد بر سر این #فرش_مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد #یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای #چهره_شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه #لیلی بلال شب دارد
نصیحت من #مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت #هاله در آغوش، #ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
#رفیق_بر_سر_کوچ_است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
رگ فسرده خود را به نیشتر برسان
چو خون مرده همه شب به یک قرار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
#رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک، تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین #دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه #آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
#درین_سفینه_پر_رخنه_زینهار_مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک، تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار، شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق #مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر #یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
#مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط #مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز #جزو_زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد #عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست #فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
#رسید_کوکبه_عشق_سر_برآر_از_خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل #مولوی است این #صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
صائب تبریزی غزل۹۱۱
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دلـم تنـگ و ندونم صبر کردن
ز دلتنگی بُوَم راضی به مردن
• ساز آواز : دشتستانی
• آواز : استاد شجریان
• سروده : باباطاهر
ز دلتنگی بُوَم راضی به مردن
• ساز آواز : دشتستانی
• آواز : استاد شجریان
• سروده : باباطاهر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا دل ز مو بستان بزاری
نمیآید ز مو بیمار داری
نمیدونم لب لعلش به خونم
چرا تشنه است با این آبداری
باباطاهر
غلامرضا دادبه
نمیآید ز مو بیمار داری
نمیدونم لب لعلش به خونم
چرا تشنه است با این آبداری
باباطاهر
غلامرضا دادبه
هـــو
حضرت حق از میان اعمال نماز،
سجود را اختیار کرد.
زیرا حفظ از شیطان در آن وجود دارد.
شیطان، بنده را در هیچ فعلی
از افعال نماز، رها نمیکند
مگر در سجده،
زیرا سجده نکردن گناه او بود
و او هنگام سجدهٔ بنده، گریه میکند
و متأسف و پشیمان می شود
و پشیمانی خود توبه است،
و حق هم عذر آن را میپذیرد،
بنابراین او در هر سجدهای توبه میکند.
«ان الله یحبّ کل مفتن توّاب
خداوند هر فریب خوردهٔ توبه کنندهای را دوست میدارد»،
سپس شیطان هنگام
سر برداشتن بنده از سجده،
دوباره به اغوا و گمراهی میپردازد.
شیخمحیالدینابنالعربی
فتوحاتمکیه
حضرت حق از میان اعمال نماز،
سجود را اختیار کرد.
زیرا حفظ از شیطان در آن وجود دارد.
شیطان، بنده را در هیچ فعلی
از افعال نماز، رها نمیکند
مگر در سجده،
زیرا سجده نکردن گناه او بود
و او هنگام سجدهٔ بنده، گریه میکند
و متأسف و پشیمان می شود
و پشیمانی خود توبه است،
و حق هم عذر آن را میپذیرد،
بنابراین او در هر سجدهای توبه میکند.
«ان الله یحبّ کل مفتن توّاب
خداوند هر فریب خوردهٔ توبه کنندهای را دوست میدارد»،
سپس شیطان هنگام
سر برداشتن بنده از سجده،
دوباره به اغوا و گمراهی میپردازد.
شیخمحیالدینابنالعربی
فتوحاتمکیه
َ
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
حکیمعمرخیامنیشابوری
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
حکیمعمرخیامنیشابوری
کس از اين نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ريش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزويت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحيرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بريزی
به خلاف تيغ هندی که تو در نيام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنينت
دل سخت نيز با او نه کم از رخام داری
همه ديده ها به سويت نگران حسن رويت
منت آن کمينه مرغم که اسير دام داری
چه مخالفت بديدی که مخالطت بريدی
مگر آن که ما گداييم و تو احتشام داری
بجز اين گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم ديگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری
نظر از تو برنگيرم همه عمر تا بميرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطيف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از اين حلاوت که تو در کلام داری
سعدی شکر سخن
دل ريش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزويت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحيرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بريزی
به خلاف تيغ هندی که تو در نيام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنينت
دل سخت نيز با او نه کم از رخام داری
همه ديده ها به سويت نگران حسن رويت
منت آن کمينه مرغم که اسير دام داری
چه مخالفت بديدی که مخالطت بريدی
مگر آن که ما گداييم و تو احتشام داری
بجز اين گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم ديگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری
نظر از تو برنگيرم همه عمر تا بميرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطيف سعدی نه سخن که قند مصری
خجلست از اين حلاوت که تو در کلام داری
سعدی شکر سخن
یک شاخه گل مخصوص
@BarnameyGolha
یک شاخه گل
برنامه مخصوص
در دستگاه : ماهور
ویلن پرویز یاحقی
تار : جلیل شهناز
تنبک :ناصر افتتاح
اشعار متن : حافظ
و شهر آشوب
گوینده آذر پژوهش
حسین قوامی
برنامه مخصوص
در دستگاه : ماهور
ویلن پرویز یاحقی
تار : جلیل شهناز
تنبک :ناصر افتتاح
اشعار متن : حافظ
و شهر آشوب
گوینده آذر پژوهش
حسین قوامی