ای نرگس پر خواب ربودی خوابم
وی لالهٔ سیراب ببردی آبم
ای سنبل پرتاب ز تو درتابم
ای گوهر کمیاب ترا کی یابم
#مولانا
وی لالهٔ سیراب ببردی آبم
ای سنبل پرتاب ز تو درتابم
ای گوهر کمیاب ترا کی یابم
#مولانا
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
#مولانا
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
#مولانا
ای یار قلندردل دلتنگ چرایی تو
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
#مولانا
از جغد چه اندیشی چون جان همایی تو
بس خوب و لطیفی تو بس چست و ظریفی تو
بس ماه لقایی تو آخر چه بلایی تو
ای از فر و زیبایی وز خوبی و رعنایی
جان حلقه به گوش تو در حلقه نیایی تو
#مولانا
گر همیخواهی که بفروزی چو روز
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
#مولانا
هستی همچون شب خود را بسوز
هستیت در هست آن هستینواز
همچو مس در کیمیا اندر گداز
#مولانا
گفت: «اَنَاالْحَقُّ». یعنی من فنا گشتم، حق مانْد و بَس. و این به غایتِ تواضُع است و نهایتِ بندگی است، یعنی اوست و بَس.
دَعوی و تَکبّر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده. پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی. پَس دُویی لازم آید.
و این نیز که میگویی: «هُوَالْحَقُّ»، هم دُویی است، زیرا که تا «اَنَا» نباشد، «هُوَ» مُمکن نشود.
پس حق گفت: «اَنَاالْحَقُّ». چون غیرِ او موجودی نبود و منصور فَنا شده بود. آن سُخنِ حق بود.
#مولانا
#فیه_ما_فیه
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
#حافظ
دَعوی و تَکبّر آن باشد که گویی تو خدایی و من بنده. پس هستی خود را نیز اثبات کرده باشی. پَس دُویی لازم آید.
و این نیز که میگویی: «هُوَالْحَقُّ»، هم دُویی است، زیرا که تا «اَنَا» نباشد، «هُوَ» مُمکن نشود.
پس حق گفت: «اَنَاالْحَقُّ». چون غیرِ او موجودی نبود و منصور فَنا شده بود. آن سُخنِ حق بود.
#مولانا
#فیه_ما_فیه
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
#حافظ
بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیدهاند
رازها دانسته و پوشیدهاند
#مولانا
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیدهاند
رازها دانسته و پوشیدهاند
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
باز آمدم باز آمدم از پیش آن یار آمدم
در من نگر در من نگر بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم شاد آمدم از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آنجا روم آنجا روم بالا بدم بالا روم
بازم رهان بازم رهان کاینجا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم دیدی که ناسوتی شدم
دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم من در شهوار آمدم
#مولانا
#سماع
ماییم ذره ذره در آفتاب غره
از ذره خاک بستان در دیده قمر کن
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش ای عشق همچو آتش
هرنقش را بخودکش وزخویش جانورکن
ای شاه هرچه مردند رندان سلام کردند
مَستَندو مِی نخوردند آنسو یکی گذرکن
سیمرغ قاف خیزد درعشق شمس تبریز
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
#مولانا
از ذره خاک بستان در دیده قمر کن
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا
ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن
در عالم منقش ای عشق همچو آتش
هرنقش را بخودکش وزخویش جانورکن
ای شاه هرچه مردند رندان سلام کردند
مَستَندو مِی نخوردند آنسو یکی گذرکن
سیمرغ قاف خیزد درعشق شمس تبریز
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
#مولانا
مَهِ ما ، نیست منوَّر ،
تو مگر چرخ درآیی ،
ز تو پُرماه شود چرخ ،
چو تو بر چرخ ، برآیی ،
کی بُوَد چرخ و ثریا؟ ،
که بشاید قَدَمَت را؟ ،
و اگر نیز بشاید ،
ز تو یابند سزایی ،
#مولانا
تو مگر چرخ درآیی ،
ز تو پُرماه شود چرخ ،
چو تو بر چرخ ، برآیی ،
کی بُوَد چرخ و ثریا؟ ،
که بشاید قَدَمَت را؟ ،
و اگر نیز بشاید ،
ز تو یابند سزایی ،
#مولانا
دزد کی از مارگیری ماربرد
زابلهی آن را غنیمت میشمرد
وارهید آن مار گیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم از او
کش بیابم مار بستانم از او
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم وان سود شد
بس دعا ها کان زیان است و هلاک
وز کرم می نشنود یزدان پاک
#مولانا مثنوی دفتر دوم
زابلهی آن را غنیمت میشمرد
وارهید آن مار گیر از زخم مار
مار کشت آن دزد او را زار زار
مارگیرش دید پس بشناختش
گفت از جان مار من پرداختش
در دعا میخواستی جانم از او
کش بیابم مار بستانم از او
شکر حق را کان دعا مردود شد
من زیان پنداشتم وان سود شد
بس دعا ها کان زیان است و هلاک
وز کرم می نشنود یزدان پاک
#مولانا مثنوی دفتر دوم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
#مولانا
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
#مولانا