معرفی عارفان
1.27K subscribers
34.4K photos
12.5K videos
3.22K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد بر این روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز

#فردوسی
#بزرگداشت

۲۵ اردیبهشت روز بزرگداشت «حکیم ابوالقاسم فردوسی»، بزرگ‏ترین حماسه‌سرای ایران و یکی از حماسه‌سرایان بزرگ جهان است. براساس گفته‌های تاریخی؛ ۲۵ اردیبهشت روزی است که فردوسی سرودن شاهنامه را بعد از ۳۰ سال به پایان رساند و به همین علت امروز روز بزرگداشت فردوسی و پاسداشت زبان فارسی نام گرفته است
بپرسید: «تا جاودان دوست کیست؟
ز دردِ جدایی که خواهد گریست؟»

چنین داد پاسخ که: «کردارِ نیک
نخواهد جدا بودن از یارِ نیک»

«چه مانَد بدو گفت: جاوید چیز
که آن چیز کمّی نگیرد به نیز؟»

چنین داد پاسخ که: «انبازِ مرد
نه کاهد نه سوزد نه ترسد ز درد»

چنین گفت: «کین جان‌ِ دانا بُوَد
که بر آرزوها توانا بُوَد»

امید که:
همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بدِ بدکنش

#فردوسی


۲۵ اردیبهشت،روز بزرگداشت #فردوسی
این یگانه‌ی سپهر خردپیشگی
پراکننده‌ی آیین میهن‌دوستی و مهروَرزی
و پاسدار سرفرازی و بالندگی زبان پارسی، گرامی باد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
مباز و
مناز و
متاز و
مرنج

#فردوسی

روزتون دلنشین
تقدیم به مازندرانی‌ها :
👇👇👇👇👇



از دیرباز ، مازندران را جفت بهشت می‌خوانده‌اند به شهادت #فردوسی_بزرگ که در شاهنامه از زمانی که تاریخ مدونی از آن زمان در دست نیست و بعضی اینها را افسانه تلقی می‌کنند .

همی گفت : خُرّم زیاد ، آنک گفت ،

که مازندران را ، بهشت‌است جفت ،


* خُرّم زیاد = خُرّم زندگی کند ، شاد زندگی کند


همه شهر ، گویی مگر بتکده‌ست ،

ز دیبایِ چین ، بر گُل آذین زده‌ست ،


بتانِ بهشتند ، گویی دُرُست ،

به گلنارشان ، روی رضوان بشُست ،


در جایی دیگر چنین می‌فرماید :👇👇👇


ببربط ، چو بایست ، برساخت رود ،

برآورد ، مازندرانی‌سرود ،


که مازندران ، شهرِ ما ، یاد باد ،

همیشه ، بَر و بومش ، آباد باد ،


که در بوستانش ، همیشه گُلست ،

به‌کوه اندرون ، لاله و سنبلست ،


هوا ، خوش‌گوار و ، زمین ، پُرنگار ،

نه گرم و نه سرد و ، همیشه ، بهار ،


نوازنده بلبل ، به‌باغ اندرون ،

گرازنده آهو ، به‌راغ اندرون ،


همیشه ، نیاساید از جُست و جوی ،

همه ساله ، هر جای ، رنگست و بوی ،


گلابست گویی ، به‌جویَش روان ،

همی شاد گردد ز بویَش ، روان ،

👆👆👆
* روان در مصرع اوّل بمعنی جاری و در مصرع دوم بمعنی جان می‌باشد


دی و بهمن و آذر و فَروَدین ،

همیشه ، پُر از لاله بینی زمین ،


همه ساله ، خندان لبِ جویبار ،

به هر جای ، بازِ شکاری ، به کار ،


کسی کاندران بومِ آباد ، نیست ،

به‌کام ، از دل و جانِ خود ، شاد نیست ،


#شاهنامه_حکیم_بزرگ_طوس

#فردوسی_نامدار
ندانسته در کار تندی مکن
بیَندیش و بنگر ز سر تا به بُن

پژوهش نمای و بترس از کمین
سخن هر چه باشد به ژرفی ببین

#فردوسی
چندبیتی از شعر دکتر شفیعی در ستایش حکیم توس

بزرگا! جاود‌ان مرد‌ا! هُشيواري و د‌انايي
نه د‌يروزي، كه امروزي، نه امروزي، كه فرد‌ايي

همه د‌يروز ما از تو،‌ همه امروز ما با تو
همه فرد‌اي ما د‌ر تو، كه بالايي و والايي

چو زينجا بنگرم زان سوي دَه قرنت همي بينم
كه مي‌گويي و مي‌رويي و مي‌بالي و مي‌آيي

به گِرد‌ت شاعران انبوه و هر يك قلّه‌اي بشكوه
تو اما د‌ر ميان گويي د‌ماوند‌ي كه تنهايي:

سراند‌ر ابر اسطوره، به ژرفا ژرف اند‌يشه
به زيرِ پرتوِ خورشيد‌ِ د‌انايي چه زيبايي!

هزاران ماه و كوكب از مد‌ار جان تو تابان
كه د‌ر منظومة ايران، تو خورشيد‌ي و يكتايي

ستايش‌ها ز مستي و جنون از شاعران خواند‌م
خرد‌ و اند‌يشه را زيبد‌ كه مرد‌ي چون تو بستايي

سخن‌ها را، همه، زيبايي‌ لفظ است د‌ر معني
تو را زيبد‌ كه معني را به لفظ خود‌ بيارايي

#فردوسی
#شفیعی_کدکنی
جهان را بسازید همچو بهشت
مگویید هرگز سخن‌های زشت
همه یک‌به‌یک، مهربانی کنید
جهان را همه، پاسبانی کنید
بگویید این جمله در گوش باد
که یک تن به گیتی پریشان مباد

#جعلی
#فردوسی
از فردوسی نیست.
کنون ای خردمند روشن‌روان
بجز نام یزدان مگردان زبان

که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای

همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو

#فردوسی
بخندید تموز بر سرخ سیب
همی کرد با بار و برگش عتیب
#فردوسی

#چله_تموز_و_روزهای_بلند_مبارک🌹
         «بدو گفت فرّخ کدام است مرد
          که دارد دلی شاد بی باد سرد؟

         چنین گفت کآن کو بود بی‌گناه
          نبرده‌ست آهرمن او را ز راه

         بپرسیدش از کژّی و راهِ دیو
          ز راهِ جهاندارِ کیهانْ خدیو

      بدو گفت فرمان یزدان بهی‌ست
      که اندر دو گیتی ازو فرّهی‌ست

          درِ برتری راهِ آهِرمَن است
     که مردِ پرستنده را دشمن است»

                  #فردوسی

         
- چکیده و گزیده‌ای از یک داستان #شاهنامه
قسمت اول




فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین می‌فرماید :



به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،

یکی اژدها دید ، چون نرّه‌شیر ،


به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،

دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،


کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،

بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،


دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،

فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،


فرود آمد و ، خنجری برکشید ،

سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،


یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،

به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،




پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :


بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،

دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،


چنین گفت زن : ، کای نَبَرده‌سوار ،

تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،



#کایدر = که ایدر


#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان


بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .



بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :

از شاه ( بهرام گور ) گِله‌ای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟


زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیان‌هایی که از شاه به ما و مردم می‌رسد با گنج و پول جبران نمی‌شود .


از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمی‌کند ، مدتی درشتی و سختگیری می‌کنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بی‌عدالتی دریابند .


زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :

دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .

شوهرش گفت : چرا فالِ بد می‌زنی و اینگونه فکر می‌کنی؟

زن گفت : من بیهوده این حرف را نمی‌گویم .

وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :

- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمی‌تابد و نور نمی‌دهد .

- در پستان‌ها ، شیر ، خشک می‌شود .

- نافه ، بویِ مُشک نمی‌دهد .

- زنا و ریا ، آشکارا می‌شود .

- دل‌های نرم ، مانند سنگِ خارا می‌شوند .

- در دشت ، گرگ ، مردم را می‌خورد .

- خردمند ، از بی‌خِرَد می‌گریزد .

- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه می‌خوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب می‌شود و به جوجه تبدیل نمی‌شود .

وقتی شاه بیدادگر شود :

- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و به‌هنگام نمی‌زاید .

- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور می‌شود .

#باز = پرنده‌ای شکاری

حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب می‌شود ، را از زبان #فردوسی می‌خوانیم :


پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،

که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،


به دل گفت پس ، شاهِ یزدان‌شناس ،

که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،


دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،

که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،


بدین تیره‌اندیشه ، پیچان بخفت ،

همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،


بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،

بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،


بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،

که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،


#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین


ز هرگونه تخم ، اندر افکن به‌آب ،

نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،


کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،

تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،


#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین


بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،

فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،


به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،

بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،


تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،

دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،


چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،

دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،


ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،

دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،


بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،

به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،


چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،

مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،


چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،

به گردون نتابد ببایست ماه ،


به پستان‌ها در ، شود شیر ، خشک ،

نباشد به نافه‌درون ، بویِ مُشک ،


زنا و ریا ،، آشکارا شود ،

دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،


به دشت‌اندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،

خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،


شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،

هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،


#خایه = تخم پرندگان


نزاید به‌هنگام ،، بر دشت ، گور ،

شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،


#باز = پرنده‌ای شکاری





#شاهنامه

ادامه دارد 👇👇👇
خِرَد را ، و جان را ،

که یارَد ستود؟ ،




وگر من ستایَم ،

که یارَد شنود؟ ،




#فردوسی
شاهنامه در وصفِ خِرَد


#حکیم_طوس می‌فرمای :


چه کسی می‌تواند خِرَد را ، و جان را ، وصف کند؟ ، شرح دهد؟


و اگر من توصیفشان کنم ، چه کسی تواناییِ درکِ آن را دارد؟
میاز و
مناز و
متاز و
مرنج

#فردوسی


#شبتون_در_پناه_حق
سلام
صبح بخیر



خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیام‌هایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :



بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،

به داننده‌بر ، کاخ ، زندان کنند ،


در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،

بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،


یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،

پرستندهٔ شاه نوشیروان ،


شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،

به‌گفتار ، با شاه گستاخ بود ،


بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،

ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،


که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،

بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،


پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،

چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،


به بَد سویِ من ،، روی زآن‌گونه کرد ،

که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،


چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،

همی زآب ، دستان بیازاردم ،


جهاندار چون گشت با من درشت ،

مرا سست شد ، آب دستان به‌مُشت ،


بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،

چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،


بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،

همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،


بدو گفت : کاین بار بر دست‌شوی ،

تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،


چو لب را بیالاید از بوی خوش ،

تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،


پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،

بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،


بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،

نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،


بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،

که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،


مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،

که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،


#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،

#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،


#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،

#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،


پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،

برِ کاخ شد ، تند و خسته‌روان ،


ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،

چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،


#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،

#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،


پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،

فراوان بر او ، حال را برشمرد ،


پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،

ِرا بند فرمود ، تاریک‌چاه ،


دگرباره پرسید از آن پیشکار ،

که چون دارد آن کم‌خِرَد روزگار؟ ،


پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،

بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،


#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،

#که روزِ من ، آسان‌تر از روزِ شاه ،


فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،

همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،


ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،

ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،


ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،

هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،


نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،

تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،


#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،

#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،


#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،

#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،


پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،

که بشنید از آن مهترِ خویش‌کام ،


#چنین داد پاسخ ، به‌مردِ جوان ،

#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،


چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،

ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،


ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،

که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،


یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،

که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،


#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،

#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،


#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،

#نماید ترا گردشِ رستخیز ،


#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،

#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،


فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،

پیامِ سپهدار کسری بداد ،


بِدان پاک‌دل ، گفت بوزرجمهر : ،

که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،


#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،

#سرآید همه نیک و بَد ، بی‌گمان ،


#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،

#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،


سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،

#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،


خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،

برِ شاهِ گردن‌فراز آمدند ،


شنیده ، بگفتند با شهریار ،

بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،


به‌ایوانش بُردند ، از آن تَنگ‌جای ،

به دستوریِ پاک‌دل رهنمای ،



#فردوسی
.
     هر آن‌ کس که او شاد شد از خرد
          جهان را به کردار بد نسپرد
            رهاند خرد مرد را از بلا
           مبادا کسی در بلا، مبتلا...

                     #فردوسی
  
.
           اگر دادگر باشی و پاک‌ْدین
         ز هر کس نیابی جز از آفرین

        و گر بدنِهان باشی و بدکُنش
          ز چرخِ بلند آیدت سرزنش

           جهاندار اگر دادگر باشدی
         ز فرمان او کی گذر باشدی

         کنون گر شدی آگه از روزْگار
          روان و خرد بادت آموزْگار

                    #فردوسی