همه طالب فایده علم باشند
تو طالب کار نیک باش
تا یار نیک حاصل کنی
که مغز این است
و پوست آن است......
#حضرت_شــــــــــمس_تــبــریــزے
تو طالب کار نیک باش
تا یار نیک حاصل کنی
که مغز این است
و پوست آن است......
#حضرت_شــــــــــمس_تــبــریــزے
“معیار دوری از خدا”
فاصله میان انسان و خدا، نه فیزیکی است و نه متافیزیکی. بلکه معیار آن، میزان عشق و تسلیم است. آن که دوستدار “حقیقت” و تسلیم راستی و درستی است _هر جا که باشد_ نزدیک خدا و در قُرب اوست. و آن که چنین نباشد -اگرچه ظاهراً عابد و معبدنشین باشد- دورترین است از خدا.
#مسعود_ریاعی
چند از این الفاظ و اظمار و شمار؟
سوز خود خواهم، سوز با آن سوز ساز
مثنوی مولوی
دست از بازی با واژه ها بردار، زندگی مجازی را رها کن. زندگی واقعی را دریاب. برای این که دگرگون بشوی نیاز به درد داری.
آدم بی درد در مسیر تحول نیست. سرمایه دگرگونی و تحول و درد و سوز درونی است.
تا احساس بیماری نکنی، در پی درمان نمی افتی، این یک واقعیت است.
از کتاب الماس های آگاهی
دکتر پیمان آزاد
سوز خود خواهم، سوز با آن سوز ساز
مثنوی مولوی
دست از بازی با واژه ها بردار، زندگی مجازی را رها کن. زندگی واقعی را دریاب. برای این که دگرگون بشوی نیاز به درد داری.
آدم بی درد در مسیر تحول نیست. سرمایه دگرگونی و تحول و درد و سوز درونی است.
تا احساس بیماری نکنی، در پی درمان نمی افتی، این یک واقعیت است.
از کتاب الماس های آگاهی
دکتر پیمان آزاد
ای پرستوی سکوت
با تو من شوق پریدن دارم
سكوت به معنای حرف نزدن نیست. سكوت به معنای نبودن دغدغه است.
ممکن است من حرف بزنم اما در سکوت باشم و تو حرف نزنی اما در سکوت نباشی. فرقش را درک کن.
هنگامی كه ذهن آرام و قرار می گیرد به لایتناها می پیوندد.
اگر برای توقف ذهن تلاش کنید، اولا موفق نمی شوید، ثانیا اگر در زمان طولانی هم موفق شوید، کودن می شوید و به چیزی نخواهید رسید فقط احمق می شوید.
بسیاری از مردم به همین دلیل احمق شده اند چون سعی کرده اند به جای درک علت حرکت ذهن، آنرا متوقف کنند.
من به تو توصیه نمی کنم ذهن را متوقف کنی بلکه از تو می خواهم آنرا درک کنی. با درک و آگاهی معجزه رخ می دهد بدین معنا که با آگاهی وقتی دلایل را می یابی به مرور دلایل از میان می روند و ذهن آرام می گیرد.
اما شعور در جای خود می ماند چون ذهن را در فشار قرار نداده ای.
اشو
با تو من شوق پریدن دارم
سكوت به معنای حرف نزدن نیست. سكوت به معنای نبودن دغدغه است.
ممکن است من حرف بزنم اما در سکوت باشم و تو حرف نزنی اما در سکوت نباشی. فرقش را درک کن.
هنگامی كه ذهن آرام و قرار می گیرد به لایتناها می پیوندد.
اگر برای توقف ذهن تلاش کنید، اولا موفق نمی شوید، ثانیا اگر در زمان طولانی هم موفق شوید، کودن می شوید و به چیزی نخواهید رسید فقط احمق می شوید.
بسیاری از مردم به همین دلیل احمق شده اند چون سعی کرده اند به جای درک علت حرکت ذهن، آنرا متوقف کنند.
من به تو توصیه نمی کنم ذهن را متوقف کنی بلکه از تو می خواهم آنرا درک کنی. با درک و آگاهی معجزه رخ می دهد بدین معنا که با آگاهی وقتی دلایل را می یابی به مرور دلایل از میان می روند و ذهن آرام می گیرد.
اما شعور در جای خود می ماند چون ذهن را در فشار قرار نداده ای.
اشو
شمس میگفت:
«هزار خُمِ خَمر آن نکند ؛
که کلامِ رب العالمین کند.»🌹
# مقالات _تصحیح محمدعلی موحد_ص۹۴
# صدیق قطبی
# هشت بهشت
«هزار خُمِ خَمر آن نکند ؛
که کلامِ رب العالمین کند.»🌹
# مقالات _تصحیح محمدعلی موحد_ص۹۴
# صدیق قطبی
# هشت بهشت
✍بهترین روش
برای شرافتمندانه زیستن،
آن است که:
همانگونه باشیم که تظاهر میکنیم...
سقراط
📚
برای شرافتمندانه زیستن،
آن است که:
همانگونه باشیم که تظاهر میکنیم...
سقراط
📚
این جهان جنگ است کل، چون بنگری
ذره با ذره چو دین با کافری
مثنوی دفتر ششم
مولوی جهان را در کل در جنگ و تضاد می بیند. تجربه تاریخی این را نشان می دهد.
کیفیت روابط انسانها این را نشان می دهد.
مولوی خیلی زیبا می گوید:
که این جنگ درست مثل جنگ دین با دگراندیشان و دگرباشان (کافر) است.
خب، آیا ممکن استکه یک روز همه ی دگراندیشان و دگرباشان در برابر دینداران تسلیم بشوند؟
وقتی این احتمال وجود ندارد، آیا جنگ و درگیری و تعارض چه در بیرون و چه در درون متوقف می شود؟
این اختلاف بقدری عمیق است که سخنش واقعیتهای تاریخی را می پوشاند.
خب در اینصورت چه باید کرد؟
هرکسی گرایشی دارد که با گرایش دیگری در تضاد است.
این تعارض چه وقت و چگونه تمام می شود؟
و اگر تمام نمی شود، آیا هواداران گرایش های فکری گوناگون راه کنار آمدن با یکدیگر را آموخته اند؟
یکی می خواهد تعالی پیدا کند، یکی می خواهد همه چیز را خراب و ویران سازد.
چگونه یک روان پریشی را که می خواهد همه چیز را تخریب کند، می توانید به راه راست هدایت کتید؟
مولوی همه این گرایش ها را دیده و در پی چاره جویی برآمده است.
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف، آن تخالف را بدان
جنگی که شما مشاهده می کنید، ناشی ازیک تضاد و تعارض درونی و پنهانی است.
جنگ هایی را که آشکارا می بینید، ناشی از همان جنگهای پنهان است.
وقتی در درون شما همواره تعارض و تضاد هست، خب به بیرون هم سرایت می کند.
چگونه می توانید از سرایت آن به اجتماع جلوگیری کنید؟
در صورتی که خود را بشناسید.
این تضادها را بشناسید. بتوانید آنها را در نطفه خنثی کنید و یا به ساحتی از روشن بینی و آگاهی بروید که به کلی از میدان مبارزه و تعارض خارج بشوید.
چرا که همواره در برابر شما چالش برانگیزان هستند و شما را به مبارزه می طلبند.
حتی جلوی فرار شما را هم می گیرند.
وقتی خورشید آگاهی در ذهن و قلب ادمی طلوع کرد، دیگر او از میدان محاسبه و رقابت خارج می شود.
از کتاب: الماسهای مولوی
دکتر پیمان آزاد
صفحات ۴۹ و ۵۰
ذره با ذره چو دین با کافری
مثنوی دفتر ششم
مولوی جهان را در کل در جنگ و تضاد می بیند. تجربه تاریخی این را نشان می دهد.
کیفیت روابط انسانها این را نشان می دهد.
مولوی خیلی زیبا می گوید:
که این جنگ درست مثل جنگ دین با دگراندیشان و دگرباشان (کافر) است.
خب، آیا ممکن استکه یک روز همه ی دگراندیشان و دگرباشان در برابر دینداران تسلیم بشوند؟
وقتی این احتمال وجود ندارد، آیا جنگ و درگیری و تعارض چه در بیرون و چه در درون متوقف می شود؟
این اختلاف بقدری عمیق است که سخنش واقعیتهای تاریخی را می پوشاند.
خب در اینصورت چه باید کرد؟
هرکسی گرایشی دارد که با گرایش دیگری در تضاد است.
این تعارض چه وقت و چگونه تمام می شود؟
و اگر تمام نمی شود، آیا هواداران گرایش های فکری گوناگون راه کنار آمدن با یکدیگر را آموخته اند؟
یکی می خواهد تعالی پیدا کند، یکی می خواهد همه چیز را خراب و ویران سازد.
چگونه یک روان پریشی را که می خواهد همه چیز را تخریب کند، می توانید به راه راست هدایت کتید؟
مولوی همه این گرایش ها را دیده و در پی چاره جویی برآمده است.
جنگ فعلی هست از جنگ نهان
زین تخالف، آن تخالف را بدان
جنگی که شما مشاهده می کنید، ناشی ازیک تضاد و تعارض درونی و پنهانی است.
جنگ هایی را که آشکارا می بینید، ناشی از همان جنگهای پنهان است.
وقتی در درون شما همواره تعارض و تضاد هست، خب به بیرون هم سرایت می کند.
چگونه می توانید از سرایت آن به اجتماع جلوگیری کنید؟
در صورتی که خود را بشناسید.
این تضادها را بشناسید. بتوانید آنها را در نطفه خنثی کنید و یا به ساحتی از روشن بینی و آگاهی بروید که به کلی از میدان مبارزه و تعارض خارج بشوید.
چرا که همواره در برابر شما چالش برانگیزان هستند و شما را به مبارزه می طلبند.
حتی جلوی فرار شما را هم می گیرند.
وقتی خورشید آگاهی در ذهن و قلب ادمی طلوع کرد، دیگر او از میدان محاسبه و رقابت خارج می شود.
از کتاب: الماسهای مولوی
دکتر پیمان آزاد
صفحات ۴۹ و ۵۰
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨
ماییم و هوای یار مه رو، شب و روز
چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز
زین روز و شبان کجا برد بو، شب و روز
خود در شب و روز عاشقان کو شب و روز؟
#رباعی_مولانا
☆ در این ابیات مولانا به بیان حال و هوای خود میپردازد و اینکه شب و روز در اندیشه یارِ مهروست، مثل ماهی که به فقط به آب نیازمند است. البته ما در حال حاضر هم در ملک و دریای الهی زندگی میکنيم. مانند ماهی که دریاست.
☆ و شب و روز عاشقان حق با ما تفاوت دارد و با طلوع و غروب خورشید بوجود نمیآید و ما از آن بویی نبردهایم. ارتباط آن با خورشید حق است.
ماییم و هوای یار مه رو، شب و روز
چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز
زین روز و شبان کجا برد بو، شب و روز
خود در شب و روز عاشقان کو شب و روز؟
#رباعی_مولانا
☆ در این ابیات مولانا به بیان حال و هوای خود میپردازد و اینکه شب و روز در اندیشه یارِ مهروست، مثل ماهی که به فقط به آب نیازمند است. البته ما در حال حاضر هم در ملک و دریای الهی زندگی میکنيم. مانند ماهی که دریاست.
☆ و شب و روز عاشقان حق با ما تفاوت دارد و با طلوع و غروب خورشید بوجود نمیآید و ما از آن بویی نبردهایم. ارتباط آن با خورشید حق است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
#حضرت_مولانــــا ⚘
#شهرام_ناظری
بسیار زیبا تقدیم بشما عزیزان همراه
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
#حضرت_مولانــــا ⚘
#شهرام_ناظری
بسیار زیبا تقدیم بشما عزیزان همراه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
#حضرت_حافظ
#استاد_شجریان
#همایون
که به کام دل ما آن بشد و این آمد
#حضرت_حافظ
#استاد_شجریان
#همایون
چمنی که جمله گلها به پناه او گریزد
که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
فلکی چو آسمانها که بدوست قصد جانها
که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد
گهری لطیف کانی به مکان لامکانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد
#مولانا
#غزل_شماره۷۶۸
که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد
شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد
فلکی چو آسمانها که بدوست قصد جانها
که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد
گهری لطیف کانی به مکان لامکانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد
#مولانا
#غزل_شماره۷۶۸
#گزیده_کتاب
مولانا حکمتهای متعددی را برای وقوعِ مرگ در عالم برمیشمرد، اما به نظر وی مهمترین حکمتِ مرگ، رسیدن به کمالِ برتر است. هر مرگی، مقدمهٔ حیاتی است، چنانکه انسان از جمادی سِیری را طی میکند تا به منزلِ انسانی میرسد و هیچ مرگی برایش توقّف و نابودی نیست:
آمده اول به اقلیمِ وجود
وز جمادی به نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
(مثنوی، دفتر چهارم)
در خطِ سِیر از امرِ نامعلوم به جماد، نبات، حیوان و انسان، مرگهای مداومی را میبینیم که هر کدام مقدّمهای برای حیاتِ برتری است. بنابراین چه باک از مرگِ بدنِ عنصری و رهیدن از عالمِ خاکی:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم به حیوان برزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم!؟
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
(مثنوی، دفتر سوم)
با این نگرشِ پویا و زنده است که مرگ چونان آبِ حیات، زندگیبخشی در تاریکی دانسته میشود.
مرگ دان آنک اتفاقِ امت است
آبِ حیوانی نهان در ظلمت است
(مثنوی، دفتر سوم
مولانا حکمتهای متعددی را برای وقوعِ مرگ در عالم برمیشمرد، اما به نظر وی مهمترین حکمتِ مرگ، رسیدن به کمالِ برتر است. هر مرگی، مقدمهٔ حیاتی است، چنانکه انسان از جمادی سِیری را طی میکند تا به منزلِ انسانی میرسد و هیچ مرگی برایش توقّف و نابودی نیست:
آمده اول به اقلیمِ وجود
وز جمادی به نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
(مثنوی، دفتر چهارم)
در خطِ سِیر از امرِ نامعلوم به جماد، نبات، حیوان و انسان، مرگهای مداومی را میبینیم که هر کدام مقدّمهای برای حیاتِ برتری است. بنابراین چه باک از مرگِ بدنِ عنصری و رهیدن از عالمِ خاکی:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم به حیوان برزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم!؟
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
(مثنوی، دفتر سوم)
با این نگرشِ پویا و زنده است که مرگ چونان آبِ حیات، زندگیبخشی در تاریکی دانسته میشود.
مرگ دان آنک اتفاقِ امت است
آبِ حیوانی نهان در ظلمت است
(مثنوی، دفتر سوم
شرافت نوعی پایبندی به اخلاق است وقتی هیچکس نه آن پایبندی را میبیند، نه میفهمد. وقتی نه پاداشی در کار است و نه سپاسی.
خوب بودن نوعی پایداری است برای انسان ماندن. نوعی پای فشردن است برای ایستادن در قامت انسانیت.
شریف بودن در نهان، شکفتن گلی است پشت سنگی، دور از دست، دور از چشم. جایی که نه تماشایی هست و نه تحسینی.
شریف باش همچون گلی در غربت کوه ها.
شریف باش نه به خاطر دیگران که برای خودت.
من "هرگز بد نينديشم"
چه انديشد خاطرى كه پاك شوداز ديو و وسوسه خود هرگز ديو در ان دل نيامده است
پيوسته در او "فرشته بوده باشد"...
#شمس تبريزى⚘
خوب بودن نوعی پایداری است برای انسان ماندن. نوعی پای فشردن است برای ایستادن در قامت انسانیت.
شریف بودن در نهان، شکفتن گلی است پشت سنگی، دور از دست، دور از چشم. جایی که نه تماشایی هست و نه تحسینی.
شریف باش همچون گلی در غربت کوه ها.
شریف باش نه به خاطر دیگران که برای خودت.
من "هرگز بد نينديشم"
چه انديشد خاطرى كه پاك شوداز ديو و وسوسه خود هرگز ديو در ان دل نيامده است
پيوسته در او "فرشته بوده باشد"...
#شمس تبريزى⚘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شیخ در بغداد در چلّه نشسته بود. شب عید آمد. در چلّه آوازی شنید، نه از این عالَم، که تو را نَفَس عیسی دادیم، بیرون آی و بر خَلق عَرضه کن. شیخ متفکر شد که عجب! مقصود از این ندا چیست، امتحان است، تا چه میخواهد؟ دوّم بار بانگ باهیبتتر آمد که وسوسه را رها کن، برون آی، بَرِ جمع شو که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم. خواست که در تأمل مراقب شود تا مقصود بر او مکشوفتر شود. سوّم بار بانگی سخت باهیبت آمد که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم، برون آی بیتردد و بیتوقف. برون آمد روز عید در انبوهی بغداد روان شد. حلوایی را دید که شکل مرغکان حلوای شِکَر ساخته بود بانگ میزد که "سُکَّر النّیرُوز" . گفت واللّه امتحان کنم. حلوایی را بانگ کرد. خَلق به تعجب ایستادند که تا شیخ چه خواهد کردن که شیخ از حلوا فارغ است. حلوا که شکل مرغ بود برگرفت از طبق و بر کف دست نهاد. نَفَسِ "أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ" در آن مرغ دردمید. درحال گوشت و پوست و پَر شد و برپرید. خَلق به یکبار جمع شد. تایی چند از آن مرغان بپرانید...
شمس تبریزی
ادامه دارد...
شمس تبریزی
ادامه دارد...
👆👆👆
ادامۀ متن بالا
شیخ از انبوهی خَلق و سجده کردن ایشان و حیران شدن ایشان تنگ آمد. روان شد سوی صحرا و خلایق در پی او. هرچند دفع میگفت که ما را به خلوت کاری است، البته در پی او میآمدند. در صحرا بسیار رفت. گفت خداوندا این چه کرامت بود که مرا محبوس کرد و عاجز کرد؟ الهام آمد که حرکتی بکن تا بروند. شیخ بادی رها کرد. همه در هم نظر کردند و به انکار سر جنبانیدند و رفتند. یکی شخص ماند، البته نمیرفت. شیخ میخواست که او را بگوید که چرا با جماعت موافقت نمیکنی؟ از پرتو نیاز او و فَرِّ اعتقاد او، شیخ را شرم میآمد، بلکه شیخ را هیبت میآمد. با این همه به ستم آن سخن را به گُفتْ آورد. او جواب گفت که: من بِدان باد اوّل نیامدم که به این باد آخرین بروم. این باد از آن باد بهتر است پیش من، که از این باد، ذات مبارک تو آسود، و از آن باد رنج دید و زحمت.
شمس تبریزی⚘
ادامۀ متن بالا
شیخ از انبوهی خَلق و سجده کردن ایشان و حیران شدن ایشان تنگ آمد. روان شد سوی صحرا و خلایق در پی او. هرچند دفع میگفت که ما را به خلوت کاری است، البته در پی او میآمدند. در صحرا بسیار رفت. گفت خداوندا این چه کرامت بود که مرا محبوس کرد و عاجز کرد؟ الهام آمد که حرکتی بکن تا بروند. شیخ بادی رها کرد. همه در هم نظر کردند و به انکار سر جنبانیدند و رفتند. یکی شخص ماند، البته نمیرفت. شیخ میخواست که او را بگوید که چرا با جماعت موافقت نمیکنی؟ از پرتو نیاز او و فَرِّ اعتقاد او، شیخ را شرم میآمد، بلکه شیخ را هیبت میآمد. با این همه به ستم آن سخن را به گُفتْ آورد. او جواب گفت که: من بِدان باد اوّل نیامدم که به این باد آخرین بروم. این باد از آن باد بهتر است پیش من، که از این باد، ذات مبارک تو آسود، و از آن باد رنج دید و زحمت.
شمس تبریزی⚘
چَنْبَرهیْ دیدِ جهان اِدْراکِ توست
پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست
مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان
این چُنین دان جامهشویِ صوفیان
چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد
جانِ پاکان خویش بر تو میزَنَد
جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر
چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر
چَشم بَستی گوش میآری به پیش
تا نِمایی زُلْف و رُخسارهیْ بُتیش
گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم
صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم
عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش
فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی بِبین این خوب را
نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را
گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم
فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم
کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْساق
هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق
باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ
خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ
چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین
دان که مَعْزول است ای خواجهیْ مُعین
تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق
مَر مرا از خود نمیدانی تو فَرق
مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو
تا یکی تو را نَبینی تو دوتو
بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی
تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی
وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام
عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام
پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن
گوش و بینی چَشم میدانَد شُدن
راست گفتهست آن شَهِ شیرینْزَبان
چَشم گردد مو به مویِ عارفان
چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین
در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین
عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر
وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر
آن پَریّ و دیو میبینَد شَبیه
نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه
نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود
نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود
حضرت مولانا
پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست
مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان
این چُنین دان جامهشویِ صوفیان
چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد
جانِ پاکان خویش بر تو میزَنَد
جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر
چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر
چَشم بَستی گوش میآری به پیش
تا نِمایی زُلْف و رُخسارهیْ بُتیش
گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم
صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم
عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش
فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی بِبین این خوب را
نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را
گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم
فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم
کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْساق
هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق
باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ
خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ
چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین
دان که مَعْزول است ای خواجهیْ مُعین
تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق
مَر مرا از خود نمیدانی تو فَرق
مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو
تا یکی تو را نَبینی تو دوتو
بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی
تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی
وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام
عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام
پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن
گوش و بینی چَشم میدانَد شُدن
راست گفتهست آن شَهِ شیرینْزَبان
چَشم گردد مو به مویِ عارفان
چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین
در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین
عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر
وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر
آن پَریّ و دیو میبینَد شَبیه
نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه
نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود
نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود
حضرت مولانا
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
حضرت مولانا
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
حضرت مولانا