#شعر_شب
بگذار شبی مست و غزلخوان تو باشیم
مخمور ِمی و مست ز چشمان تو باشیم .
از شوق تو آن شب نشناسیم ، سر از پا
دیوانه شویم بی سر و سامان تو باشیم .
ای ماه ترینم نفسی همدم ما باش
چون ابر بهاران همه باران تو باشیم
از فرش مرا بردی و بر عرش نشاندی
بگذار شبی همدم پنهان تو باشیم .
#راحم_تبریزی
بگذار شبی مست و غزلخوان تو باشیم
مخمور ِمی و مست ز چشمان تو باشیم .
از شوق تو آن شب نشناسیم ، سر از پا
دیوانه شویم بی سر و سامان تو باشیم .
ای ماه ترینم نفسی همدم ما باش
چون ابر بهاران همه باران تو باشیم
از فرش مرا بردی و بر عرش نشاندی
بگذار شبی همدم پنهان تو باشیم .
#راحم_تبریزی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
#شعر_خوانی
#خیام
#رشید_کاکاوند
در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی
دستیست که برگردن یاری بودهست
هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
#شعر_خوانی
#خیام
#رشید_کاکاوند
#شعر_شب
من و خیال تو شبها و کنج خانهٔ خویش
سرود بیخودی و آه عاشقانهٔ خویش
به خون همیتپم از نالههای خود همه شب
کسی نکرد چو من رقص بر ترانهٔ خویش
خیال خال تو بُردم منِ ضعیف به خاک
چنانکه دانه کشد مور سوی خانهٔ خویش
ز چشم سختدلان دور دار عارض و خال
به سنگِ خاره مکن ضایع آب و دانهٔ خویش
سخن به قاعدهٔ همّت آید ای واعظ!
من و فسون محبّت تو و فسانهٔ خویش
خوشم به شعلهٔ این آه آتشین همه شب
مرا چو شمع سری هست با زبانهٔ خویش
بر آستانهٔ تو خاک شد سرِ «جامی»
چه میکشی قدم از خاک آستانهٔ خویش؟
#جامی
من و خیال تو شبها و کنج خانهٔ خویش
سرود بیخودی و آه عاشقانهٔ خویش
به خون همیتپم از نالههای خود همه شب
کسی نکرد چو من رقص بر ترانهٔ خویش
خیال خال تو بُردم منِ ضعیف به خاک
چنانکه دانه کشد مور سوی خانهٔ خویش
ز چشم سختدلان دور دار عارض و خال
به سنگِ خاره مکن ضایع آب و دانهٔ خویش
سخن به قاعدهٔ همّت آید ای واعظ!
من و فسون محبّت تو و فسانهٔ خویش
خوشم به شعلهٔ این آه آتشین همه شب
مرا چو شمع سری هست با زبانهٔ خویش
بر آستانهٔ تو خاک شد سرِ «جامی»
چه میکشی قدم از خاک آستانهٔ خویش؟
#جامی
#شعر_شب
ای فیض بیا که عزم می خانه کنیم
پیمان شکنیم و می بپیمانه کنیم
دل در ره عشوههای ساقی فکنیم
جان در سر غمزهای جانانه کنیم
#فیض_کاشانی
ای فیض بیا که عزم می خانه کنیم
پیمان شکنیم و می بپیمانه کنیم
دل در ره عشوههای ساقی فکنیم
جان در سر غمزهای جانانه کنیم
#فیض_کاشانی
.
#شعر_شیرازی
ای شهر شاعر پَروَرو، شیراز از گل بهترو!
کو شاعرو؟ کو دلبرو؟ کو ساقیو؟ کو ساغرو؟
کو رقص و نغمهی بیدگونی؟ کو دشتی و دشتسونی؟
کو او جلال و شکرو؟ کو مطرب و افسونگرو؟
کو پَرگلو؟ کو بُـلـبُـلـو؟ کو دشت یاسم و سمبلو؟
کو نهر آبو؟ کو پُلو؟ کو زمزمهی شاخِهی تـَرو؟
جُمعوی تابسون داغ و داغ، شیرازیوی با هم ایاغ،
دلخوش زیر بنگاه تو باغ، یار یی برو ، تار ئو برو!
پُوی ساز دَسَک میزدن، فـلای پــِلـِنـگــَک میزدن،
از شوق، شافتک میزدن، هم پسرو، هم دخترو.
عجب کــَلـَک بود اکـبـرو، لـُوی گـُلشاخهی نیلوفرو،
داد نمره شو به دخترو، کلکو برد کل اکبرو!
باغ ارم، باغ صفا، باغ خلیلی، دلگشا،
پُر بود باغوی شهرما، از عطر عاشق پـَروَرو،
ای شهر از عالم سـَرُو، شیراز چون گل پَرپَرو،
کو عاشقت عاشقترو؟ کو بیژن سمندرو؟
#شاعر:بیژن سمندر
#شعر_شیرازی
ای شهر شاعر پَروَرو، شیراز از گل بهترو!
کو شاعرو؟ کو دلبرو؟ کو ساقیو؟ کو ساغرو؟
کو رقص و نغمهی بیدگونی؟ کو دشتی و دشتسونی؟
کو او جلال و شکرو؟ کو مطرب و افسونگرو؟
کو پَرگلو؟ کو بُـلـبُـلـو؟ کو دشت یاسم و سمبلو؟
کو نهر آبو؟ کو پُلو؟ کو زمزمهی شاخِهی تـَرو؟
جُمعوی تابسون داغ و داغ، شیرازیوی با هم ایاغ،
دلخوش زیر بنگاه تو باغ، یار یی برو ، تار ئو برو!
پُوی ساز دَسَک میزدن، فـلای پــِلـِنـگــَک میزدن،
از شوق، شافتک میزدن، هم پسرو، هم دخترو.
عجب کــَلـَک بود اکـبـرو، لـُوی گـُلشاخهی نیلوفرو،
داد نمره شو به دخترو، کلکو برد کل اکبرو!
باغ ارم، باغ صفا، باغ خلیلی، دلگشا،
پُر بود باغوی شهرما، از عطر عاشق پـَروَرو،
ای شهر از عالم سـَرُو، شیراز چون گل پَرپَرو،
کو عاشقت عاشقترو؟ کو بیژن سمندرو؟
#شاعر:بیژن سمندر
#شعر_شب
در این میخانه مستی میکنند از فرطِ هشیاری
نمیبینند غیر از دوست را در خواب و بیداری
چو عطر از شیشه روح از جسم شوق پر زدن دارد
نمیگنجند جانها در بدنها از سبکباری
کمندِ عشق را پیچیدگی این بس که در دامش
گرفتاریست آزادی و آزادی گرفتاری
به دندان هم نشد تا خیمه، مُشکِ آب را بردن
چه شرحِ جانگدازی داشت معنای وفاداری
بیابان داغ و مقصد دور، لبها خشک و دلها خون
مبار ای ابر دیگر! گر بر این صحرا نمیباری
#فاضل_نظری
در این میخانه مستی میکنند از فرطِ هشیاری
نمیبینند غیر از دوست را در خواب و بیداری
چو عطر از شیشه روح از جسم شوق پر زدن دارد
نمیگنجند جانها در بدنها از سبکباری
کمندِ عشق را پیچیدگی این بس که در دامش
گرفتاریست آزادی و آزادی گرفتاری
به دندان هم نشد تا خیمه، مُشکِ آب را بردن
چه شرحِ جانگدازی داشت معنای وفاداری
بیابان داغ و مقصد دور، لبها خشک و دلها خون
مبار ای ابر دیگر! گر بر این صحرا نمیباری
#فاضل_نظری
#شعر_شب
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!
در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی
بَسَم نوایِ خوش آموختی و آخرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی نوام کنی
چنین عبَث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی
دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آنکه تو جامِ جهاننمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی
هزار نقشِ نُوَم در ضمیر میآمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی
لبِ تو نقطهی پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی
#هوشنگ_ابتهاج
ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!
در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی
بَسَم نوایِ خوش آموختی و آخرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی نوام کنی
چنین عبَث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی
دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آنکه تو جامِ جهاننمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بیوفام کنی
هزار نقشِ نُوَم در ضمیر میآمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی
لبِ تو نقطهی پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی
#هوشنگ_ابتهاج
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این شعر مولانا یه تصویرسازی فوقالعاده از زیباییهای جهان و انسانه. مولانا تو این بیت از ما میخواد که بیشتر از ظاهر به عمق چیزها نگاه کنیم و به زیباییهای درونی توجه کنیم. این شعر در واقع یه دعوت برای دیدن "آنچه که هست" به جای "آنچه که به نظر میاد" هست.
#مولانا #غزلیات_شمس #ادبیات_فارسی #شعر_عرفانی #زیبایی_درون #فلسفه_زندگی #زندگی_معنوی #حقیقت_پنهان
#مولانا #غزلیات_شمس #ادبیات_فارسی #شعر_عرفانی #زیبایی_درون #فلسفه_زندگی #زندگی_معنوی #حقیقت_پنهان
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM