معرفی عارفان
1.24K subscribers
33.9K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
سودای تو از سرم به در می‌نرود

نقشت ز برابر نظر می‌نرود

افسوس که در پای تو ای سرو روان

سر می‌رود و بی‌تو به سر می‌نرود



 
سعدی
💞نیلوفر آبی💞
ز کوی بلا کشان_مرضیه
کوی بلاکشان
خواننده:بانو مرضیه
آهنگساز: همایون خرم
شاعر:بیژن ترقی
در دستگاه بیات ترک

زکوی بلا کشان آمدم بگو رفته ای کجا ساقی ؟
در میخانه چرا بسته ای که غم می کشد مرا ساقی

برفتم که تا به جانان رسم ، رسیدم به جان ز تنهایی
کنون در پناه تو آمدم بگو رفته ای کجا ساقی ؟

رسیدم به جایی که بسته ره گریزم
به دست تو خواهم که خون سبو بریزم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
می‌بینم
آن شکفتنِ شادی را….

هوشنگ ابتهاج


رخت‌ها را می‌کشاند جانِ مستان سوی تو
مِی‌ چشان و می‌ کشان، خوش می‌کشانی شاد باش


مولانا
از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
مثل موج ها تو از کنار من
دور می شوی باز دور می شوی...
روی خط سربی افق
یک شیار نور میشوی
با چه می توان
عشق را به بند جاودان کشید؟
با کدام بوسه با کدام لب؟
در کدام لحظه در کدام شب؟...


فروغ فرخزاد
از شیخ ابوالحسن خرقانی پرسیدند که "عارف کیست؟"
گفت: "مَثَلِ عارف مَثَلِ مرغی است که از آشیانه رفته بود به طمع طعمه و نیافته قصد آشیانه کرده و ره نیافته در حیرت مانده و خواهد که به خانه رَوَد، نتواند".

ابوالحسن خرقانی
در گفتن ذکر حق زبان از همه به
طاعت که به شب کنی نهان از همه به

خواهی ز پل صراط آسان گذری؟
نان ده به جهانیان که نان از همه به

ابوسعید_ابوالخیر
ای عزیز اینجا سرّی غریب بدان. دنیا را محک آخرت کردند و قالب را محک جان کردند. «صِبْغَةُ اللّهِ وَمَنْ أحسنُ مِن اللّهِ صِبْغَةَ» جوابی شافی و بیانی وافی با خود دارد. گوش دار،
از مصطفی- علیه السلام- بشنو که «الدُنیا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ» دنیا خمی‌ست میان ازل و ابد آمده، و در این خم جمله‌ی رنگ‌ها پیدا آمده است. سعادت از دنیا و قالب، ظاهر شد؛ و شقاوت همچنین، و اگرنه در فطرت همه یکسان بودند؛ تفاوت از خلقت نیامد «ماتری فی خَلق الرحمن مِن تفاوُتٍ» بلکه از قوابل و قالب آمد. اگر دنیا و قالب ضرورت نبودی، چرا مصطفی را بدان حال بازگذاشتندی که به دعا و تضرع گفتی: «لَیْتَ رَبَّ مُحَمَّدٍ لَمْ یَخْلُق مُحمداً»؛ و با ابوبکر گوید: «لیتنی کُنْتُ طَیْراً یَطیرُ»، با عمر گوید: «لَیْتَنی کُنْتُ شَجَرةً تُعْضَد»؟ دریغا این فریاد از دنیا و قالب برمی ‌آ‌ید؛ واگرنه، این سخن را و این شکایت نبی و ولی را با حقیقت چه کار؟ معنی سخن این سه بزرگ، یعنی مصطفی و ابوبکر و عمر، آنست که کاشکی ما را در عالم فطرت و حقیقت بگذاشتندی، و هرگز ما را به عالم خلقت نفرستادندی.


عین_القضات_همدانی
گفت آن را که می‌جنبید در حالت و با خود می‌پیچید ...
گفتم: جنبیدن بر دو نوع است: یکی را شکنجه می‌کنند هم می‌جنبد؛ از زخم چوب می‌جنبد. و آن دگر در لاله زار و ریاحین و نسرین هم می‌جنبد. پی هر جنبش مرو.


شمس_تبريزى
بهترین و با ارزش ترین روزی آدمی توفیق عملی است که او را بسوی رشد و معرفت براند و موجب مشاهده جمال حضرت حق گردد که مصطفی صلوات الله علیه فرمود:
من زیر سایه پروردگارم هستم که مرا خوردنی و آشامیدنی روزی می دهد .

کشف_الاسرار
«چون معنی» عالم را بدانستی، بدان،که ترا انسان صغير و عالم صغير ِّمیگویند و تمامی عالم را انسـان کبـير، وعالم کبير میگویند. 

ای درویش! 

تو عالم صغيری؛ و تمام عالم، عالم کبير است. تو نسخه و نمودار عالم کبيری، و هرچه در عـالم صـغير هسـت، در عالم کبير هست و هرچه در عالم کبير هست، در عالم صغير هست. 

ای درویش! 

تو «اول و آخر» خود را بدان. و ظاهر و باطن خود را بشناس. تا اول و آخر عالم کبير . و ظاهر و باطن عالم کبير را «بدانی» و بشناسی. 

ای درویش! 

هرکه می خواهدکه چیزها را چنانکه هست بداند «و بشناسد» بایدکه خود را چنانکه هست بداند «و بشناسد.»

عزیزالدین نسفی
در یکی گفته که جُوع و جُودِ تو
اندرین رَه, مَخلَصی جز جُود نیست

در طوماری دیگر نوشته است که اگر گرسنگی و پرهیز از طعام را و نیز بخشندگی را تنها به خودت منسوب کنی و خدا را در نظر نیاوری دچار شرک شده ای و برای حضرت معبود, شریک قائل شده ای, پس هر که به مقام ریاضت می رسد باید تنها خدا را عاملِ قاهر بداند و لا غیر.

جُز توکل که تسلیمِ تمام
در غم و راحت همه مکرست و دام

زیرا در همهء امور و حتّی به گاهِ اندوه و آسودگی, جز توکّل و تسلیم کامل هر کاری مکر و دام است.

[توکّل از عالی ترین مقامات عرفانی است. مراد از توکّل و تسلیم کامل هر کاری است به وکیل جهان هستی که حضرت حق تعالی باشد. این مقام پس از رَجاء حاصل آید, زیرا تا رَجاء و امید به حقّانیت وکیل نباشد, کار بدو سپرده نشود. توکّل برای عامگان مبتدی صعب ترین منزل و برای خاصّگان ساده ترین راه است, زیرا اینان یقین دارند که همه چیز در قبضهء قدرت حضرت حق است و جز او موثر در عالم وجود نیست. جرجانی در التعریفات گوید: توکّل, اعتماد قلب است بر خداوند متعال, بی آنکه از فقدان علل و اسباب طبیعی, پریشانی و اضطرابی بر متوکّل عارض شود. سهل بن عبدالله تُستری گوید : اوّل مقام اندر توکل آن است که پیش قدرت حضرت حق, چنان باشی که مُرده, پیش مُرده شُوی, چنانکه خواهد می گرداند. مُرده را هیچ ارادت و تدبیر و حركتي نباشد. جُنید بغدادی در تعریف توکّل گوید:
اِعتِمادُالقَلبِ عَلَی اللهِ فی جَمیعِ الاَحوالِ . «اعتماد کردن قلب به خدا در همه حال.» و اما تسلیم در اصطلاح صوفیه بدین معنی است که انسان به گاهِ نزول بلا در ظاهر و باطن هیچ تغییر نکند و ثابت بماند. عبدالرزاق کاشانی گوید: فَالتَّسلیمُ اَقرَبُ اِلَی الّتَّوحیدِ الذّاتی وَ اَعلی مَرتَبَهٍ فَی الِّیرِ فیِ اللهِ وَ حُصُولِ الکَمالِ وَالَّسَّعادَهِ: «پس تسلیم نزدیکترین منزل به توحید ذاتی و بالاترین مرتبه در سیرِ فی الله و حصول کمال و سعادت است.»
منظور بیت: در همهء امورِ گوار و ناگوار و تلخ و شیرین باید به خدا توکل کرد.]

مثنوی معنوی
حافظ / غزل شماره 249

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

نکته ای روح فزا از دهن دوست بگو
نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام
شمه ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز
بی غباری که پدید آید از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب
بهر آسایش این دیده خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست
خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را که تو در عشرتی ای مرغ چمن
به اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست
عشوه ای زان لب شیرین شکربار بیار

روزگاریست که دل چهره مقصود ندید
ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن
وان گهش مست و خراب از سر بازار بیار

حافظ
می‌گفت با حق مصطفی:
« چون بی‌نیازی تو ز ما
حکمت چه بود؟ آخر بگو
در خلق چندین چیزها »

حق گفت: « ای جان جهان،
گنجی بدم من بس نهان
می‌خواستم پیدا شود
آن گنج احسان و عطا


#مولانای_جان
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
آيا مرگ در انديشه مولانا پايان بخش زندگي است يا ارزش بخش زندگي است؟ مي‌توان تمام تلقي‌هايي كه از مرگ در تاريخ وجود داشته را به دو تلقي فرو كاهش داد؛ يك تلقي اين است كه مرگ كاري نمي‌كند جز اينكه به زندگي پايان ببخشد و حضور مرگ يعني غياب زندگي. اما در ديدگاه دوم مرگ را ارزش‌بخش زندگي مي‌دانند و معتقدند اگر مرگي نمي‌بود زندگي قدر و ارزشي نمي‌داشت و به تعبير ديگر، ارزش زندگي به جهت محدود بودن آن است و نه نا محدود بودن. درست مانند نهاد اقتصاد كه اگر عرضه زياد باشد قيمت پايين مي‌آيد، در عرصه زندگي هم اگر عرضه فراوان مي‌بود و زندگي لايتناهي بود، ارزش زندگي پايين ‌مي‌آمد.

اين دو تلقي كه بيان شد در این چند بيت به شيريني بسيار بيان شده است:

آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان

آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ
که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ

خرمنی بودی به دشت افراشته
مهمل و ناکوفته بگذاشته

مرگ را تو زندگی پنداشتی
تخم را در شوره خاکی کاشتی

عقل کاذب هست خود معکوس‌بین
زندگی را مرگ بیند ای غبین

ای خدا بنمای تو هر چیز را
آنچنان که هست در خدعه‌سرا

هیچ مرده نیست پر حسرت ز مرگ
حسرتش آنست کش کم بود برگ...

مثنوی معنوی
در اين دنيا بيش از ستاره هاي آسمان ، مرشد نخ نما و شيخ نما(غیر حقیقی) هست که از تصوف و عرفان تنها اسم و شهرت آنرا بر خود دارند.

مرشد حقيقي آن است كه بدون قبول هرگونه متاع به هر عنوان ، تو را به ديدن درون خودت و كشف زيبايي هاي باطنت رهنمون شود و در اثر نیروی باطن تو را بمحض ملاقات صاحب "قلب سلیم" نماید نه آنكه تنها به مريد پروري و اخذ متاع مشغول شود.

من مرید را به دادن متاع (وجوهات) به شیخ دروغین مواخذه نکنم ، چرا که یا غافل است از پس پرده یا بی خبر از اصول عرفان ، من شیخ عارف نما را مواخذه کنم بشدت که با اخذ وجوهات بساط شیخی به دغل چیده.

شمس الدین محمد تبریزی
آن ماه دوهفته در نقاب است
یا حوری دست در خضاب است
وان وسمه بر ابروان دلبند
یا قوس قزح بر آفتاب است

سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه به در مبر جفا را
بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آب است

تندی و جفا و زشتخویی
هر چند که می‌کنی نکویی
فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطاب است

ای روی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی
گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آب است

صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمی‌برد خواب
شک نیست که بر ممر سیلاب
چندان که بنا کنی خراب است

ای شهرهٔ شهر و فتنهٔ خیل
فی منظرک النهار و اللیل
هر کاو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دواب است

ای داروی دلپذیر دردم
اقرار به بندگیت کردم
دانی که من از تو برنگردم
چندان که خطا کنی صواب است

گر چه تو امیر و ما اسیریم
گر چه تو بزرگ و ما حقیریم
گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثواب است

ای سرو روان و گلبن نو
مه پیکر آفتاب پرتو
بستان و بده بگوی و بشنو
شبهای چنین نه وقت خواب است

امشب شب خلوت است تا روز
ای طالع سعد و بخت فیروز
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتاب است

ساقی قدحی قلندری وار
در ده به معاشران هشیار
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شراب است

باد است غرور زندگانی
برق است لوامع جوانی
دریاب دمی که می‌توانی
بشتاب که عمر در شتاب است

این گرسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمی‌شود ز مردم
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است

سعدی تو نه مرد وصل اویی
تا لاف زنی و قرب جویی
ای تشنه به خیره چند پویی
کاین ره که تو می‌روی سراب است

#حضرت_سعدی
شمع شب‌ها بجز خیال تو نیست
باغ جان‌ها بجز جمال تو نیست

رو که خورشید عشق را همه روز
طالعی به ز اتصال تو نیست

شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهی به ز زلف و خال تو نیست

رخش شوخی مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نیست

سغبهٔ وعدهٔ محال توام
کیست کو سغبهٔ محال تو نیست

همه روز ار ز روی تو دورست
همه شب خالی از خیال تو نیست

ز آرزوها که داشت خاقانی
هیچ و همی بجز وصال تو نیست

#جناب_خاقانی