خانهٔ معشوقهام معشوق نی
عشق بر نقدست بر صندوق نی
هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
چون بیابیاش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حالجو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آنک او موقوف حالست آدمیست
کو بحال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغست از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنک یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
#مولانای_جان
#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
عشق بر نقدست بر صندوق نی
هست معشوق آنک او یکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
چون بیابیاش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوالست نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حالجو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آنک او موقوف حالست آدمیست
کو بحال افزون و گاهی در کمیست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغست از وقت و حال
حالها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیحآسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من میتنی
آنک یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
#مولانای_جان
#مثنوی_معنوی_دفتر_پنجم
گفت پیغامبر که معراج مرا
نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او نشیب
زانک قرب حق برونست از حساب
#مولانای_جان
نیست بر معراج یونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او نشیب
زانک قرب حق برونست از حساب
#مولانای_جان
قرب نه بالا نه پستی رفتنست
قرب حق از حبس هستی رستنست
نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر
کارگاه و گنج حق در نیستیست
غرهٔ هستی چه دانی نیست چیست
حاصل این اشکست ایشان ای کیا
مینماند هیچ با اشکست ما
#مولانای_جان
قرب حق از حبس هستی رستنست
نیست را چه جای بالا است و زیر
نیست را نه زود و نه دورست و دیر
کارگاه و گنج حق در نیستیست
غرهٔ هستی چه دانی نیست چیست
حاصل این اشکست ایشان ای کیا
مینماند هیچ با اشکست ما
#مولانای_جان
جام شراب عشق قلب عاشق است، نه عقل او!
و نه حس او!
چرا که قلب بی وقفه در تپش است و از حالی به حال دیگر می افتد.
#ابن_عربی
و نه حس او!
چرا که قلب بی وقفه در تپش است و از حالی به حال دیگر می افتد.
#ابن_عربی
آدمی همیشه عاشق آن چیزیست که ندیده است، نشنیده است و فهم نکرده است و شب و روز آن را می طلبد. اما از آنچه فهم کرده و دیده، ملول و گریزان است.
#فیه_ما_فیه
#فیه_ما_فیه
بنام خدا
طرزی افشار در روستای طرزلو در اطراف ارومیه متولد شد. بنا به گفتهٔ نویسندهٔ مجمعالفصحاء طرزی مردی ظریفِ خوشطبعِ عاشقپیشه صافاندیشه بود. طرزی از شعرای اواسط سدهٔ یازدهم قمری و معاصر با شاه صفی وشاه عباس دوم بود. وی تعلیمات ابتدایی را نزد ملای همان روستای زادگاهش فراگرفت و سپس به ارومیهرفت. در جوانی به قزوین و از آنجا به عزم تحصیل بهاصفهان رفت. خود گوید:
از بلدهٔ قزوین به صفاهان سَفَریدمبیخرجی و بیاسب خرامان سفریدمیاران سفریدند به جمعیّت و من همیک قافله با حال پریشان سفریدم
مدتها در اصفهان مانده و با تنگدستی روزگار گذرانده و، سرانجام به دربار شاه صفی و سپس به مجلس شاه عباس دوم راه یافت و مورد عنایت شاه عباس دوم قرار گرفت.طرزی افشار طی بحر طویلی که در دیوانش ثبت است به افشار بودن خودش اشاره میکند و میگوید از این بیم دارم که به میان افشارها و بلدهٔ ارومی برگردم و مجدداً مجبور شوم که خوانین افشار را تملق گویم
طرزی افشار در روستای طرزلو در اطراف ارومیه متولد شد. بنا به گفتهٔ نویسندهٔ مجمعالفصحاء طرزی مردی ظریفِ خوشطبعِ عاشقپیشه صافاندیشه بود. طرزی از شعرای اواسط سدهٔ یازدهم قمری و معاصر با شاه صفی وشاه عباس دوم بود. وی تعلیمات ابتدایی را نزد ملای همان روستای زادگاهش فراگرفت و سپس به ارومیهرفت. در جوانی به قزوین و از آنجا به عزم تحصیل بهاصفهان رفت. خود گوید:
از بلدهٔ قزوین به صفاهان سَفَریدمبیخرجی و بیاسب خرامان سفریدمیاران سفریدند به جمعیّت و من همیک قافله با حال پریشان سفریدم
مدتها در اصفهان مانده و با تنگدستی روزگار گذرانده و، سرانجام به دربار شاه صفی و سپس به مجلس شاه عباس دوم راه یافت و مورد عنایت شاه عباس دوم قرار گرفت.طرزی افشار طی بحر طویلی که در دیوانش ثبت است به افشار بودن خودش اشاره میکند و میگوید از این بیم دارم که به میان افشارها و بلدهٔ ارومی برگردم و مجدداً مجبور شوم که خوانین افشار را تملق گویم
از اشعار طرزی چنین استنباط میشود که وی به سفر علاقهمند بود؛ روزی به مغان و اردبیل، هفتهای به شروان وشماخی و گنجه و مازندران؛ اما هرجا و هرگاه خسته و ملول میگشت، برای گشایش دل راهی دیار خود، به ویژه تبریز، میشد:
دلم گرفت ز جاها چرا نتبریزمگشادِ دل بُوَد آنجا چرا نتبریزمعلیالخصوص یخیدم ز اردبیلیدن برای جَذوه موسی چرا نتبریزم
او به شهرهای قم، اصفهان و شیراز هم مسافرت کردهاست و برای زیارت به نجف نیز رفتهاست.در این سیر و سفرها، بزرگترین آرزوی او زیارت کعبه بوده — که دستش نمیداده — اما سرانجام، باری راه حجاز در پیش میگیرد:
به عزمِ کعبهٔ مقصود بر راهنهادم رخ توکّلتُ علیاللّهز شوقِ کعبه دست و پا گُمیدمهدایت یافتم الحمدللّهکنون می بصرهام افتان و خیزانکَاَنَّ الکاه از بادِ سحرگاه
در مسیر مکه بیشتر شهرهای عراق، قفقاز و ترکستان را دیدهاست. دیدن سرزمینهای دور و نزدیک و نشست و برخاست با ترک و عرب و تاجیک سبب شد علاوهبر آشنایی با سرزمینها، با آداب و شیوههای زیستی و معیشتیِ مردم و گفتار آنها نیز آشنا گردد. خود گوید:
تُرکیدم و تاتیدم و آنگه عربیدمدر دیدهٔ کوتهنظران بوالعجبیدمشعبان رمضان گر بِپَلاوَم مَتَعَجُّببیآش جمادیدم و بینان رجبیدممَنعید ز وصلیدنِ او دوش رقیبممُشتی گَرِهانیده به جبههش ضَرَبیدم
از سال و محل مرگ او اطلاعی نیست.به گفتهٔ بعضیتذکرهنویسان در ۱۷ ربیعالاول ۱۰۶۰ قمری، روز تولد محمد بن عبدالله، طرزی در نجف بودهاست. گویا سفری به روم و ممالک فرنگ هم کردهاست.
از آنجا که شاه عباس دوم محضر و شعر طرزی را دوست داشت و سفرهای شاعر شاه را از نکتهگویی و همدمی وی محروم میکرد، سرانجام، پای او را به زنجیر زناشویی ببست. خود گوید:
شد آن که قوّتِ پروازِ هر دیارم بودتَأَهُّلیدم و ماندم چو مرغِ دامیدهمرا به سرحدِ تبریز کدخداییدنز سیر و شعر بِقَیْدیده و لُجامیده
دربارهٔ منش و اعتقاد طرزی آنچه بیش از همه آشکار است دلبستگی وی به اهل بیت و علی بن ابیطالب است. چنانکه گفته:
در مجمعی که مرتبه میقِسْمَتَند منمیخواهم از علی ولیُاللّه مرتبه
*
یک علیبنابیطالب نمازِ وقت کوگرچه شمشیریده بسیار ابنملجم است
*
وِردِ سحرش به دفعِ اغیاربا شاهِ ولایت است طرزی
طرزی تخلّص خود را از طرز و شیوهٔ نوینی که خود ابداع کرده بود برگرفته و همواره بدان طرز میبالیدهاست:
تو را طرزیا صدهزاران آفرینکه طرزِ غریبی جدیدیدهای
یا:
به طرزِ تازه طرزی طرازد هر زمان طرزیز حق مگذر حسودا گفتهٔ طرزی صفا دارد
دلم گرفت ز جاها چرا نتبریزمگشادِ دل بُوَد آنجا چرا نتبریزمعلیالخصوص یخیدم ز اردبیلیدن برای جَذوه موسی چرا نتبریزم
او به شهرهای قم، اصفهان و شیراز هم مسافرت کردهاست و برای زیارت به نجف نیز رفتهاست.در این سیر و سفرها، بزرگترین آرزوی او زیارت کعبه بوده — که دستش نمیداده — اما سرانجام، باری راه حجاز در پیش میگیرد:
به عزمِ کعبهٔ مقصود بر راهنهادم رخ توکّلتُ علیاللّهز شوقِ کعبه دست و پا گُمیدمهدایت یافتم الحمدللّهکنون می بصرهام افتان و خیزانکَاَنَّ الکاه از بادِ سحرگاه
در مسیر مکه بیشتر شهرهای عراق، قفقاز و ترکستان را دیدهاست. دیدن سرزمینهای دور و نزدیک و نشست و برخاست با ترک و عرب و تاجیک سبب شد علاوهبر آشنایی با سرزمینها، با آداب و شیوههای زیستی و معیشتیِ مردم و گفتار آنها نیز آشنا گردد. خود گوید:
تُرکیدم و تاتیدم و آنگه عربیدمدر دیدهٔ کوتهنظران بوالعجبیدمشعبان رمضان گر بِپَلاوَم مَتَعَجُّببیآش جمادیدم و بینان رجبیدممَنعید ز وصلیدنِ او دوش رقیبممُشتی گَرِهانیده به جبههش ضَرَبیدم
از سال و محل مرگ او اطلاعی نیست.به گفتهٔ بعضیتذکرهنویسان در ۱۷ ربیعالاول ۱۰۶۰ قمری، روز تولد محمد بن عبدالله، طرزی در نجف بودهاست. گویا سفری به روم و ممالک فرنگ هم کردهاست.
از آنجا که شاه عباس دوم محضر و شعر طرزی را دوست داشت و سفرهای شاعر شاه را از نکتهگویی و همدمی وی محروم میکرد، سرانجام، پای او را به زنجیر زناشویی ببست. خود گوید:
شد آن که قوّتِ پروازِ هر دیارم بودتَأَهُّلیدم و ماندم چو مرغِ دامیدهمرا به سرحدِ تبریز کدخداییدنز سیر و شعر بِقَیْدیده و لُجامیده
دربارهٔ منش و اعتقاد طرزی آنچه بیش از همه آشکار است دلبستگی وی به اهل بیت و علی بن ابیطالب است. چنانکه گفته:
در مجمعی که مرتبه میقِسْمَتَند منمیخواهم از علی ولیُاللّه مرتبه
*
یک علیبنابیطالب نمازِ وقت کوگرچه شمشیریده بسیار ابنملجم است
*
وِردِ سحرش به دفعِ اغیاربا شاهِ ولایت است طرزی
طرزی تخلّص خود را از طرز و شیوهٔ نوینی که خود ابداع کرده بود برگرفته و همواره بدان طرز میبالیدهاست:
تو را طرزیا صدهزاران آفرینکه طرزِ غریبی جدیدیدهای
یا:
به طرزِ تازه طرزی طرازد هر زمان طرزیز حق مگذر حسودا گفتهٔ طرزی صفا دارد
طرزی مبتکر طرزی نوین در سخنسرایی بود.بدیعهگو و ظرافتجو بود و در اشعار خود مصادر و ترکیبهای جعلی بهکار میبرد.در برخورد نخست با شعر و شیوهٔ طرزی، خواننده کمی احساس غریبی میکند و حتی ممکن است شعر را نامفهوم و شاعر را ناچیره انگارد؛ اما پس از انس و اُختشدن، معلوم میشود که شاعر، با چیرگی و در عین حال با قانونمندی اقدام به ساختن مصدرهای ساختگی و صیغههای جعلی میکند. چنانکه خودش گفته:
گر چه طرزِ نو اختراعیدمجانبِ نظم را مُراعیدم
این طرزِ نو عبارت است از ساختنِ فعل از نام کسان و جایها، اسم عام، متعدّیکردنِ فعل لازم و به تعبیری ساختنِ فعل منحوت.
گر چه طرزِ نو اختراعیدمجانبِ نظم را مُراعیدم
این طرزِ نو عبارت است از ساختنِ فعل از نام کسان و جایها، اسم عام، متعدّیکردنِ فعل لازم و به تعبیری ساختنِ فعل منحوت.
غزلی از طرزیِ افشار (قرنِ یازدهمِ هجری)
چو با غیری آن دلربا میشرابد/
ز غیرت دلِ عاشقان میکبابد//
ز هجرانِ سنگیندلی سیمساقی/
دلم همچو سیماب میاضطرابد//
تو را زاهدا نشئۀ چشمِ مستش/
اگر شیخِ صدسالهای میشبابد//
تو را چون حسابانم از خیلِ خاکی؟/
مهیده رُخت، سنبلت میسحابد//
به هر سو که از مِهر میالتفاتی/
ز رویِ تو هر ذره میآفتابد//
ز نادیدنت مردمِ چشمِ مردم/
سفیدید، تا کی رُخت مینقابد؟//
نه آبی نه آبادیای در جهان است/
سما میسرابد، زمین میخرابد//
نمیاختیاریم الا اطاعت/
ثوابد اگر طرزیا یا عِقابد
(دیوانِ طرزیِ افشار، به کوششِ م. تمدن، تهران: کتابفروشیِ ادبیه، چ ۲، ۱۳۳۸، ص ۶۳-۶۴)
چو با غیری آن دلربا میشرابد/
ز غیرت دلِ عاشقان میکبابد//
ز هجرانِ سنگیندلی سیمساقی/
دلم همچو سیماب میاضطرابد//
تو را زاهدا نشئۀ چشمِ مستش/
اگر شیخِ صدسالهای میشبابد//
تو را چون حسابانم از خیلِ خاکی؟/
مهیده رُخت، سنبلت میسحابد//
به هر سو که از مِهر میالتفاتی/
ز رویِ تو هر ذره میآفتابد//
ز نادیدنت مردمِ چشمِ مردم/
سفیدید، تا کی رُخت مینقابد؟//
نه آبی نه آبادیای در جهان است/
سما میسرابد، زمین میخرابد//
نمیاختیاریم الا اطاعت/
ثوابد اگر طرزیا یا عِقابد
(دیوانِ طرزیِ افشار، به کوششِ م. تمدن، تهران: کتابفروشیِ ادبیه، چ ۲، ۱۳۳۸، ص ۶۳-۶۴)
#دیوان_شمس_حضرت_مولانا
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی خود تو شکار پشهای
وان نفسی که بیخودی پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی بسته ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
جمله بیقراریت از طلب قرار تست
طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
عاشق جور یار شو عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت
خسرو شرق شمس دین از تبریز چون رسد
از مه و از ستارهها والله عار آیدت
مولانا طرزی افشار
کارت ای دوست بی وفایی دور
همه میلت سوی جدایی دور
باز بیگانه وار می گذری
این چه ترکیب آشنایی دور
ازبلای دل شکسته دلان
لب لعل تو مومیایی دور
ابروان تو رشک قوس وقزح
نگهت ناوک قضایی دور
بهر دیدار ،بر در خوبان
چشم من کاسهٔ گدایی دور
وای بر روزگار آن مفلس
که گرفتار کدخدایی دور
لب فرو بند زآنکه طوطی را
خامشی موجب رهایی دور
طرزی از طرزک تو حظّیدم
این چه طرز سخن سرایی دور
توضیح :کلمهٔ دُور که درقافیهٔ این غزل تکرار شده کلمه ای ترکی است به معنی هست واست .وهنر طرزی در صنعت نحت و ساختن مصادر جعلی است .پس معنی این مصرع :
کارت ای دوست بی وفایی دور
یعنی :ای دوست کارت بی وفایی است .والخ ......
وکلمهٔ کدخدایی به معنی صاحب زن ومرد متأهّل می باشد .
کارت ای دوست بی وفایی دور
همه میلت سوی جدایی دور
باز بیگانه وار می گذری
این چه ترکیب آشنایی دور
ازبلای دل شکسته دلان
لب لعل تو مومیایی دور
ابروان تو رشک قوس وقزح
نگهت ناوک قضایی دور
بهر دیدار ،بر در خوبان
چشم من کاسهٔ گدایی دور
وای بر روزگار آن مفلس
که گرفتار کدخدایی دور
لب فرو بند زآنکه طوطی را
خامشی موجب رهایی دور
طرزی از طرزک تو حظّیدم
این چه طرز سخن سرایی دور
توضیح :کلمهٔ دُور که درقافیهٔ این غزل تکرار شده کلمه ای ترکی است به معنی هست واست .وهنر طرزی در صنعت نحت و ساختن مصادر جعلی است .پس معنی این مصرع :
کارت ای دوست بی وفایی دور
یعنی :ای دوست کارت بی وفایی است .والخ ......
وکلمهٔ کدخدایی به معنی صاحب زن ومرد متأهّل می باشد .
غزلی از طرزیِ افشار (قرنِ یازدهمِ هجری)
طهرانیدن
طعنه بر من مزن ای یار، نمیطهرانم/
واجبیدهست بهناچار نمیطهرانم//
بارها آمده آزرده ز طهران رفتم/
نیست این بار چو هر بار، نمیطهرانم...
تا فلاطونِ زمان دردِ مرا درمانَد/
با وجودِ تنِ بیمار نمیطهرانم
(دیوانِ طرزیِ افشار، به کوششِ م. تمدن، تهران: کتابفروشیِ ادبیه، چ ۲، ۱۳۳۸، ص ۱۵۴-۱۵۵)
طهرانیدن
طعنه بر من مزن ای یار، نمیطهرانم/
واجبیدهست بهناچار نمیطهرانم//
بارها آمده آزرده ز طهران رفتم/
نیست این بار چو هر بار، نمیطهرانم...
تا فلاطونِ زمان دردِ مرا درمانَد/
با وجودِ تنِ بیمار نمیطهرانم
(دیوانِ طرزیِ افشار، به کوششِ م. تمدن، تهران: کتابفروشیِ ادبیه، چ ۲، ۱۳۳۸، ص ۱۵۴-۱۵۵)
“هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود”
حافظ
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود”
حافظ
“ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود”
حافظ
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود”
حافظ
ز من یوسفا چون بعیدیدهای
چو یعقوب چشمم سفیدیدهای
دریدیدهای تیغ غمزهزدن
مرا از تغافل شهیدیدهای
ز نخل وصالت نمیویدهام
مرنج، ای صنوبر، که بیدیدهای
فغانیدهام چون نهانیدهای
ز خود رفتهام چون پدیدیدهای
چو دوری ز شکرلبان زاهدا
از آن چون مگسها قدیدیدهای
به قصد قلوب اسیران عشق
خناجیر مژگان حدیدیدهای
تو را طرزیا صدهزار آفرین
که طرز غریبی جدیدیدهای
طرزی افشار
چو یعقوب چشمم سفیدیدهای
دریدیدهای تیغ غمزهزدن
مرا از تغافل شهیدیدهای
ز نخل وصالت نمیویدهام
مرنج، ای صنوبر، که بیدیدهای
فغانیدهام چون نهانیدهای
ز خود رفتهام چون پدیدیدهای
چو دوری ز شکرلبان زاهدا
از آن چون مگسها قدیدیدهای
به قصد قلوب اسیران عشق
خناجیر مژگان حدیدیدهای
تو را طرزیا صدهزار آفرین
که طرز غریبی جدیدیدهای
طرزی افشار
ماتیدهایم و صورتِ دیوار گشتهایم
گاهی که بر رخِ تو نگاهیدهایم ما.
طرزی افشار
گاهی که بر رخِ تو نگاهیدهایم ما.
طرزی افشار