صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
حضرت مولانا
مثنوی_معنوی_مولانا_دفتراول_بخش۵
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
حضرت مولانا
مثنوی_معنوی_مولانا_دفتراول_بخش۵
Telegram
attach 📎
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی
مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدَران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها که سِفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخَوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی
بِسکُل ز بیاصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلندجایی
تو به روح بیزوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
تو چنین نهان دریغی که مَهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوشلقایی
چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جانفزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی
تو چو باز پای بسته تنِ تو چو کُنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهای تو ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی
شِکری شِکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
حضرت مولانا
مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی
به عصا شکاف دریا که تو موسی زمانی
بدَران قبای مه را که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان که تو یوسف جمالی
چو مسیح دم روان کن که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها که سِفندیار وقتی
در خیبر است برکن که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخَوش
چو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی
بِسکُل ز بیاصولان مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی که تو از بلندجایی
تو به روح بیزوالی ز درونه باجمالی
تو از آن ذوالجلالی تو ز پرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی ز جمال خود چه دیدی
سحری چو آفتابی ز درون خود برآیی
تو چنین نهان دریغی که مَهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را که مهی و خوشلقایی
چو تو لعل کان ندارد چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جانفزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست تو شکسته دل چرایی
تو چو باز پای بسته تنِ تو چو کُنده بر پا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
چه خوش است زر خالص چو به آتش اندرآید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر تو ز شعلههای آذر
ز برای امتحان را چه شود اگر درآیی
به خدا تو را نسوزد رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهای تو ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت که شریفتر همایی
ز غلاف خود برون آ که تو تیغ آبداری
ز کمین کان برون آ که تو نقد بس روایی
شِکری شِکرفشان کن که تو قند نوشقندی
بنواز نای دولت که عظیم خوش نوایی
حضرت مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چون جان و دلم خون شد، در درد فراق تو!
بر بوی وصال تو، دل بر سر جان تا کی؟!
درد فراق
• آواز : محمدرضا شجریان
• نی: جمشید عندلیبی
• شعر: عطار نیشابوری
بر بوی وصال تو، دل بر سر جان تا کی؟!
درد فراق
• آواز : محمدرضا شجریان
• نی: جمشید عندلیبی
• شعر: عطار نیشابوری
شادی را رها كرده غم را می پرستند.
اين وجود كه بدو مغروری همه غم است... شادی همچو آبِ لطيفِ صاف به هرجا می رسد درحال شكوفه ی عجبی می رويد.
غم همچو سيلابِ سياه به هرجا كه رسد، شكوفه را پژمرده كند و آن شكوفه كه قصدِ پيدا شدن دارد، نهلد كه پيدا شود.
شمس_تبريزى
اين وجود كه بدو مغروری همه غم است... شادی همچو آبِ لطيفِ صاف به هرجا می رسد درحال شكوفه ی عجبی می رويد.
غم همچو سيلابِ سياه به هرجا كه رسد، شكوفه را پژمرده كند و آن شكوفه كه قصدِ پيدا شدن دارد، نهلد كه پيدا شود.
شمس_تبريزى
روزی شیخ المشایخ پیش آمد
طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود
شیخ المشایخ دست در آب کرد
و ماهی زنده بیرون آورد
شیخ ابوالحسن گفت:
از آب ماهی نمودن سهل است
از آب آتش باید نمودن
شیخ المشایخ گفت: بیا تا بدین تنور
فرو شویم تازنده کی برآید
شیخ گفت:
یا عبدالله بیا تا بنیستی خود فرو شویم
تا بهستی او که برآید
شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
#شیخ_ابوالحسن_خرقانی/ #تذکره_الاولیاء
طاسی پر آب پیش شیخ نهاده بود
شیخ المشایخ دست در آب کرد
و ماهی زنده بیرون آورد
شیخ ابوالحسن گفت:
از آب ماهی نمودن سهل است
از آب آتش باید نمودن
شیخ المشایخ گفت: بیا تا بدین تنور
فرو شویم تازنده کی برآید
شیخ گفت:
یا عبدالله بیا تا بنیستی خود فرو شویم
تا بهستی او که برآید
شیخ المشایخ دیگر سخن نگفت.
#شیخ_ابوالحسن_خرقانی/ #تذکره_الاولیاء
مال حرام، ماندنی نیست
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بهخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آبلیموست.
این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ۱۰ سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد.
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ به طوری که زخم بستر گرفته و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند و همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بهخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که در بصره بیماری وبا آمد و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آبلیموست.
این مرد، تنها آبلیموفروش شهر بود که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود، چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ۱۰ سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد و زجرکش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدر جان داد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امانوئل کانت.....
دکتر دینانی
دکتر دینانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو باخدای خود انداز کار ودل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولت صبا بکند
#حافظ
آواز: محمدرضا شجریان
تار: حسین علیزاده
کمانچه: کیهان کلهر
تنبک: همایون شجریان
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولت صبا بکند
#حافظ
آواز: محمدرضا شجریان
تار: حسین علیزاده
کمانچه: کیهان کلهر
تنبک: همایون شجریان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کردم ازعقل سؤالی
که مگرایمان چیست؟
عقل برگوش دلم گفت
که ایمان ادب است
آدمیزاداگر
بی ادب است،آدم نیست
فرق مابین بنی آدم وحیوان
ادب است!
#حضرت_سعدى
که مگرایمان چیست؟
عقل برگوش دلم گفت
که ایمان ادب است
آدمیزاداگر
بی ادب است،آدم نیست
فرق مابین بنی آدم وحیوان
ادب است!
#حضرت_سعدى
الهی
کدام درد از این بیش باشد
که معشوق توانگر بود و عاشق درویش
الهی
من کیستم که ترا خواهم
چون از قیمت خود آگاهم
از هر چه می پندارم کمترم
و از هر دمی که می شمارم بدترم
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
🌸🍃
کدام درد از این بیش باشد
که معشوق توانگر بود و عاشق درویش
الهی
من کیستم که ترا خواهم
چون از قیمت خود آگاهم
از هر چه می پندارم کمترم
و از هر دمی که می شمارم بدترم
#مناجات
#خواجه_عبدالله_انصاری
🌸🍃
Forwarded from darya
الهی ای دور نظر وای نیکو حضر و ای نیکو کار نیک منظر، ای دلیل هر برگشته، و ای راهنمای هر سر گشته،ای چاره ساز هر بیچاره و ای آرندهٔ هر آواره، ای جامع هر پراکنده و ای رافع هر افتاده دست ما گیر ای بخشنده بخشاینده
#خواجه_عبدالله_انصاری
#خواجه_عبدالله_انصاری
Forwarded from Soheyla
الهی ؛ به نام تو زبان ها گویا شده ، به نام تو جانها شیدا شده ، زشت ها زیبا شده ، کارها هویدا شده ، راه ها پیدا شده ... به نام تو چشم مشتاقان گریان ، دل های عارفان سوزان ، سرهای واله هان خروشان ، تن های عاشقان بی جان ... مناجات ، خواجه عبدالله انصاری
الـهی ;
هر که تو را شناسد کار او باریک است و
هر که تو را نشناسد راه او تاریک
تو را شناختن از تو رستن است و
به تو پیوستن از خود گذشتن است
خواجه_عبدالله_انصاری
هر که تو را شناسد کار او باریک است و
هر که تو را نشناسد راه او تاریک
تو را شناختن از تو رستن است و
به تو پیوستن از خود گذشتن است
خواجه_عبدالله_انصاری
الهـی
محبّـت تو گُلی است،
مِحنـت و بـلا ، خارِ آن.
آن کدام دل است ؟
که نیست گرفتـارِ آن ...
خواجه_عبدالله_انصاری
محبّـت تو گُلی است،
مِحنـت و بـلا ، خارِ آن.
آن کدام دل است ؟
که نیست گرفتـارِ آن ...
خواجه_عبدالله_انصاری
الهي
همچنان بيد، به خود میلرزم،
كه مباد آخر به جويي نيَـرزم !
الهي
آفريدي رايگان و روزي دادي رايگان؛
بيامرز رايگان كه تو خدايي نه بازرگان
خواجه_عبدالله_انصاری
همچنان بيد، به خود میلرزم،
كه مباد آخر به جويي نيَـرزم !
الهي
آفريدي رايگان و روزي دادي رايگان؛
بيامرز رايگان كه تو خدايي نه بازرگان
خواجه_عبدالله_انصاری
Forwarded from Soheyla
الهی ؛ چون در تو نگرم از جمله تاج دارانم ... و چون در خود نگرم از جمله خاکسارانم ... خاک بر باد کردم و بر تن خود بیداد کردم و شیطان را شاد ... الهی ؛ در سر خمار تو دارم و در دل اسرار تو دارم و بر زبان اشعار تو ... الهی ؛ اگر گویم ستایش و ثنای تو گویم و اگر جویم رضای تو جویم ... الهی ؛ اگر طاعت بسی ندارم ، اندر دو جهان جز تو کسی ندارم ... الهی ؛ ظاهری داریم بس شوریده و باطنی داریم بخواب غفلت آلوده و دیدهای پر آب گاهی در آتش میسوزیم و گاهی در آب دیده غرق ... 📒 مناجاتنامه ، خواجه عبدالله انصاری