چون به چمن گذر کنی
ای گل خوش نسیم من
جوش جوانه می زند
باغ و بهار عاشقان
برجه و در فراز کن
رود و ترانه ساز کن
کان مه شوخ و مهربان
داده قرار عاشقان
حضرت_سعدی
ای گل خوش نسیم من
جوش جوانه می زند
باغ و بهار عاشقان
برجه و در فراز کن
رود و ترانه ساز کن
کان مه شوخ و مهربان
داده قرار عاشقان
حضرت_سعدی
به هر نوعی که می خواهد دلت بشکن دل ما را
که از مستان نمی گیرند خون جام و مینا را
ز هجر عافیت دشمن تبی در استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسیحا را
حساب سال و ماه از کارفرمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا شمار ریگ صحرا را؟
ازان روزی که جست آهوی او از دام من صائب
به ناخن می خراشد سیل اشکم روی صحرا را
صائب_تبریزی
که از مستان نمی گیرند خون جام و مینا را
ز هجر عافیت دشمن تبی در استخوان دارم
که نبضم مضطرب سازد سرانگشت مسیحا را
حساب سال و ماه از کارفرمایان چه می پرسی؟
چه داند سیل بی پروا شمار ریگ صحرا را؟
ازان روزی که جست آهوی او از دام من صائب
به ناخن می خراشد سیل اشکم روی صحرا را
صائب_تبریزی
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من ز غمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد ...
هاتف_اصفهانی
بر من ز غمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد ...
هاتف_اصفهانی
دلم آشفته شد، جانا، به بالای بلای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو
اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو
امیرخسرو_دهلوی
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو
اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو
امیرخسرو_دهلوی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی در گذر است !
آدمی رهگذر است !...
زندگی یڪ سفر است !...
آدمی همسفر است !...
آنچہ مےماند از او ...
راه و رسمِ سفر است !...
رهگذر مےگذرد !.....
آدمی رهگذر است !...
زندگی یڪ سفر است !...
آدمی همسفر است !...
آنچہ مےماند از او ...
راه و رسمِ سفر است !...
رهگذر مےگذرد !.....
دیدن روی تو و دادن جان مطلب ماست
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم
بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست
گرچه در مکتب عشقیم همه ابجدخوان
شیخ را پیر خرد طفل ره مکتب ماست
شرب می با لب شیرین تو ما راست حلال
بیخبر زاهد از این ذوق که در مشرب ماست
نیست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخنی
در همه سال و مه این قصه روز و شب ماست
در تو یک یا رب ما را اثری نیست ولی
قدسیان را به فلک غلغله از یا رب ماست
چرخ عشقیم و تو ما را چو مهی زیب کنار
خون دل چون شفق و اشک روان کوکب ماست
اینکه نامش به فلک مهر جهان افروز است
روشن است این که یکی ذره ز تاب و تب ماست
خواستم تا که شوم بسته فتراکش گفت
فرصت این بس که سرت خاک سم مرکب ماست
#فرصت_شیرازی
پرده بردار ز رخسار که جان بر لب ماست
بت روی تو پرستیم و ملامت شنویم
بت پرستی اگر این است که این مذهب ماست
گرچه در مکتب عشقیم همه ابجدخوان
شیخ را پیر خرد طفل ره مکتب ماست
شرب می با لب شیرین تو ما راست حلال
بیخبر زاهد از این ذوق که در مشرب ماست
نیست جز وصف رخ و زلف تو ما را سخنی
در همه سال و مه این قصه روز و شب ماست
در تو یک یا رب ما را اثری نیست ولی
قدسیان را به فلک غلغله از یا رب ماست
چرخ عشقیم و تو ما را چو مهی زیب کنار
خون دل چون شفق و اشک روان کوکب ماست
اینکه نامش به فلک مهر جهان افروز است
روشن است این که یکی ذره ز تاب و تب ماست
خواستم تا که شوم بسته فتراکش گفت
فرصت این بس که سرت خاک سم مرکب ماست
#فرصت_شیرازی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«زندگی یه بازیه»
زندگی یه بازیه کی از عمرش راضیه ابر گریونه دلم چشمه خون دلم
نمیتونم دلم رو راضی کنم این دل دیوونه رو راضی به این بازی کنم
یه بهونه برای بودن و موندن ندارم تو گلوم بغض غمه هوای خوندن ندارم
همه جا سرد و سیاه رو لبهام ناله و آه سر من بی سایه بون نگهم مونده به راه
دست من غمگین و سرد تو گلوم یه گوله درد نه بهاری نه گلی پاییزه پاییز زرد
دلی که دلدار نداره با زندگی کار نداره غریب این دیارم یه آشنا ندارم
سرم بی سایه بونه دلم یه پارچه خونه غم تو دلم نشسته بال و پرم شکسته...
صدا و آهنگ #داریوش
ترانه #مینا_اسدی
تنظیم #پرویز_مقصدی
زندگی یه بازیه کی از عمرش راضیه ابر گریونه دلم چشمه خون دلم
نمیتونم دلم رو راضی کنم این دل دیوونه رو راضی به این بازی کنم
یه بهونه برای بودن و موندن ندارم تو گلوم بغض غمه هوای خوندن ندارم
همه جا سرد و سیاه رو لبهام ناله و آه سر من بی سایه بون نگهم مونده به راه
دست من غمگین و سرد تو گلوم یه گوله درد نه بهاری نه گلی پاییزه پاییز زرد
دلی که دلدار نداره با زندگی کار نداره غریب این دیارم یه آشنا ندارم
سرم بی سایه بونه دلم یه پارچه خونه غم تو دلم نشسته بال و پرم شکسته...
صدا و آهنگ #داریوش
ترانه #مینا_اسدی
تنظیم #پرویز_مقصدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اغلب دوزخیان ، از این زیرکان ( اند) ، از این فیلسوفان، از این دانایان، که آن زیرکی ایشان حجاب ایشان شده، از هر خیالشان ده خیال می زاید، همچو نسل یاجوج. گاهی گوید راه نیست، گاهی گوید اگر هست دور است ،آری ره دور است ، اما چون می روی از غایت خوشی دوری راه نمی نماید. چنانست
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
مقالات شمس تبریزی
حقت الجنه بالمکاره. گرد بر گرد باغ بهشت خارستانست. اما از بوی بهشت که پیشباز می آید، و خبر معشوقان به عاشقان می آرد، آن خارستان خوش
می شود. وگرد بر گرد خارستان دوزخ همه ره گل و ریحانست. اما بوی دوزخ پیش می آید ، آن ره خوش ناخوش می نماید . اگر تفسیر خوشی این راه بگوئیم بر نتابد.
مقالات شمس تبریزی
آرش عشقى ،مجنون
نـــبـــضღعــــــشــق @nabzeeshgh11
ديدى دلا شيدا شدى
مجنون بى ليلا شدى
گفتم دلم عاشق نشو
عاشق شدى رسوا شدى
مجنون بى ليلا شدى
گفتم دلم عاشق نشو
عاشق شدى رسوا شدى
دل تو خاره و جسمت حریر را ماند
رخت ستاره و زلفت عبیر را ماند
رخم چو زلف تو پرچین شدست و شادم ازین
که موی یار جوان روی پیر را ماند
چنین که روی تو در شام زلف جلوه کند
مسلمست که ماه منیر را ماند
بدین صفت که سر افکنده زلف پیش رخت
ستاده پیش توانگر فقیر را ماند
تو شاه لشکر حسنی و سینه و دل من
به بارگاه تو طبل و نفیر را ماند
چسان ز دست غمت صید دل خلاص شود
که مژههای تو یک جعبه تیر را ماند
سریر عاج که گویند داشت خسرو هند
سرین سیمبران آن سریر را ماند
ز خندهٔ گل و از رقص سرو معلومست
که باد صبح به بستان بشیر را ماند
ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت
گمان بری که سراپا خمیر را ماند
لطیفههای وی از بس که چرب و شیرینست
اگر غلط نکنم شهد و شیر را ماند
#قاآنی_شیرازی
#سالمرگ
رخت ستاره و زلفت عبیر را ماند
رخم چو زلف تو پرچین شدست و شادم ازین
که موی یار جوان روی پیر را ماند
چنین که روی تو در شام زلف جلوه کند
مسلمست که ماه منیر را ماند
بدین صفت که سر افکنده زلف پیش رخت
ستاده پیش توانگر فقیر را ماند
تو شاه لشکر حسنی و سینه و دل من
به بارگاه تو طبل و نفیر را ماند
چسان ز دست غمت صید دل خلاص شود
که مژههای تو یک جعبه تیر را ماند
سریر عاج که گویند داشت خسرو هند
سرین سیمبران آن سریر را ماند
ز خندهٔ گل و از رقص سرو معلومست
که باد صبح به بستان بشیر را ماند
ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت
گمان بری که سراپا خمیر را ماند
لطیفههای وی از بس که چرب و شیرینست
اگر غلط نکنم شهد و شیر را ماند
#قاآنی_شیرازی
#سالمرگ
و توبه بازگشتن است بخدای. قوله تعالی: «توبوا الی اللّه توبة نصوحا» بدانکه علم زندگانیست، و حکمت آینه، و خرسندی حصار، و امید شفیع، ذکر دارو، و توبه تریاق. توبه نشان راهست و سالار بار و کلید گنج و شفیع وصال و میانجی بزرگ و شرط قبول و سر همه شادی . و ارکان توبه سه چیزست: پشیمانی در دل، و عذر بر زبان، و بریدن از بدی و بدان. و اقسام توبه سه است: توبهٔ مطیع، و توبهٔ عاصی، و توبهٔ عارف. توبهٔ مطیع از بسیار دیدن طاعت، و توبهٔ عاصی از اندک دیدن معصیت، و توبهٔ عارف از نسیان منت. و بسیار دیدن طاعت را سه نشانست: یکی خود را بکردار خود ناجی دیدن، دیگر مقصرانرا بچشم خاری نگریستن، سیم عیب کردار خود باز ناجستن؛ و اندک دیدن معصیت را سه نشانست: یکی خود را مستحق آمرزش دیدن، دیگر بر اضرار آرام گرفتن، سیم با بدان الفت داشتن؛ و نسیان منت را سه نشانست: چشم احتقار از خود برگرفتن، و حال خود را قیمت نهادن، و از شادی آشنایی فرو استادن.
#خواجه_عبدالله_انصاری
#زادروز
#خواجه_عبدالله_انصاری
#زادروز
"مادرم در آخرین روزهای زندگی"
خسته، وامانده، بی امید، خموش
هیچ عضوی نمانده در فرمان
دست لرزان و پای لغزنده
همه تن درد و درد، بی درمان
میکشد بار تن که مویی نیست
همچو موری که برکشد کوهی
سینه مالان برد بسوی خدا
بار هفتاد ساله اندوهی
محو، اندوهبار، شادی سوز
آفتاب غروب روز خزان
سرد، غمناک، بی رمق، مبهوت
لب حیرت ز گشت چرخ گزان
شانه هایش که بار عمر کشید
میکشد سخت بار پیرهنش
دست اندازه سنج راهنماش
گم کند هر زمان ره دهنش
خامشی، خامشی، سکوت، سکوت
نه به لب قصه ای نه لبخندی
بهت، اندیشه، انتظار خروج
لحظه ها چندی از پس چندی
#مهدی_حمیدی_شیرازی
#زادروز
خسته، وامانده، بی امید، خموش
هیچ عضوی نمانده در فرمان
دست لرزان و پای لغزنده
همه تن درد و درد، بی درمان
میکشد بار تن که مویی نیست
همچو موری که برکشد کوهی
سینه مالان برد بسوی خدا
بار هفتاد ساله اندوهی
محو، اندوهبار، شادی سوز
آفتاب غروب روز خزان
سرد، غمناک، بی رمق، مبهوت
لب حیرت ز گشت چرخ گزان
شانه هایش که بار عمر کشید
میکشد سخت بار پیرهنش
دست اندازه سنج راهنماش
گم کند هر زمان ره دهنش
خامشی، خامشی، سکوت، سکوت
نه به لب قصه ای نه لبخندی
بهت، اندیشه، انتظار خروج
لحظه ها چندی از پس چندی
#مهدی_حمیدی_شیرازی
#زادروز