معرفی عارفان
1.06K subscribers
32.5K photos
11.7K videos
3.17K files
2.65K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
حکایتی از دفتر ششم مثنوی شریف


روز عاشورا در شهر حلب و دروازه انطاکیه مردم زیادی جهت عزاداری امام حسین (ع) و یارانش جمع شده بودند و بر ظلمی که از یزید و شمر بر خاندان پیامبر رفته بود عزاداری و افعان و زاری می کردند .
شاعری غریب به آنجا رسید و بدون آنکه وارد شهر شود به طرف سیل جمعیت رفت .
از دیدن آن همهمه و شورو غوغا تعجب کرده از مردم  پرسید : چه کسی درگذشته که چنین عزاداری با شکوهی می کنید ؟ آیا از افراد سرشناس و بزرگ شهرتان بوده ؟ اگر چنین است اسم و القاب و صفات او را بگویید تا برای او مرثیه ای بسرایم و صله ای دریافت کنم که پیشه من این است !
یکی گفتش : دیوانه شده ای ؟ این چه سوالیست ؟ مگر نمی دانی که امروز عاشوراست و ماتمی که بر جان ما شیعیان رفته بسیار بزرگ و مشهورتر از طوفان نوح است !
شاعر گفت : این ماجرا که در دوره خیلی دوری پیش آمده چقدر اخبار دیر به اینجا می رسد ! چشم کوران این ماجرا را دیده و گوش ناشنوایان هم شنیده چطور شما نمی دانستید؟ مگر شما تا اکنون خواب بوده اید که تازه جامه هایتان را از عزا می درید ؟؟؟!!
مولانا در پایان می فرماید :

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زانکه بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست

جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونکه ایشان خسرو دین بوده‌اند

وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند

کُنده و زنجیر را انداختند

روز مُلک است و گش و شاهنشهی

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه ' برو بر خود گِری!

زانکه در انکار نقل و محشری

بر دل و دین خرابت نوحه کن

که نمی بیند جز این خاک کهن !!!


دست خاییدن = انگشت به دندان گزیدن

شادروان دولت = سراپرده اقبال و سعادت
گش = خوب و نیکو
نقل کردن = کنایه از مردن
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بعضی موقع‌ها باید ایستاد، یه نگاه به دور و بر انداخت، شاید دیگر برنده شدن توی همه‌ی مسابقه‌ها ارزش‌اش را لااقل برای خودت از دست داده باشد. شاید سرعت‌ات از حدش گذشته باشد. شاید بفهمی که برای هیچ و پوچ داری سرعت می‌گیری. شاید بفهمی که زندگی کوتاه‌تر از آنی‌ست که تمامش را در مسابقه بگذرانی.

بعضی لحظه‌های زندگی را باید مزه مزه کرد، حتی تلخی‌هایش را؛ بعضی‌ها را باید آهسته آهسته تجربه کرد.

از کتاب: آهستگی
نویسنده: میلان کوندرا
#خلیج_فارس_بندر_بوشهر

گرم شود روی آب از تپش آفتاب
باز همش آفتاب برکشد اندر علا

بربردش خرد خرد تا که ندانی چه برد
صاف بدزدد ز درد شعشعه دلربا

مولانا
چه خوشی عشق،چه مستی
چو قدح بر کف دستی

خنک آن جا که نشستی،
خنک آن دیده جان را...

مولانا
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی

باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی

زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی

محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی

با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی

یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی

پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی

می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی

جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

#حضرت_حافظ
هر چقدربیشتراحساساتت روبه آدم‌ها بگی؛
راه‌های بیشتری رونشونشون میدی
که بهت صدمه بزنن.

-چارلی چاپلین
از غبار ڪاروان چون چشم برداریم ما








چون مه ڪنعان عزیزی در سفر داریم ما

#صائب_تبریزی
بنگر به بخردان
که فرو بسته راهشان
بنگر به ابلهان
و شکوه کلاهشان
اینان چه کرده اند...
که چونین به ناز و نوش
وآنان چه بوده است
به گیتی گناهشان...

شفیعی_کدکنی
نه هر که یک دو سه مصرع به یکدگر بندد
رموزِ معنی و دردِ سخنوری داند...

حزین_لاهیجی
کوته نظران زلفٍ سیهکار ندانند
این مرده دلان فیضٍ شب تار ندانند

جانسوز دیاری است محبّت، که طبیبان
رسم است که حالِ دلِ بیمار ندانند

دارند حریفان هوسِ خاطر شادی
دلباختگان غیرِ غمِ یار ندانند 

#حزين_لاهیجی
گر نخلِ وفا بَر ندهد، چشمِ تری هست
تا ریشه در آب است، امیدِ ثمری هست

آن دل که پریشان شود از ناله‌یِ بلبل
در دامنش آویز که با او خبری هست

#جمال‌الدین_عرفی_شیرازی
پیش ازین مرغ غزل خوان گلستان بودم
حالیا نوحه گر گوشه ی زندانم و بس

داشتم از تو تمنای فراوان، اما
یا رب اکنون تو ازین مهلکه برهانم و بس

#مهدی_اخوان_ثالث
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی


سعدی
خدای جل جلاله دوستان خویش را به پاکی خویش بیاراید و به یگانگی خود پرورد و به علم خود ادب کند و در دولت و قدرت خود گیرد و سلطانی دهد به ایشان.


نورالعلوم
شیخ ابوالحسن خرقانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن



#مولانا
«محبّت» چون به‌غايت رسد، آن را عشق خوانند. «العشق محبّة مفرطة». و «عشق» خاص‌ّتر از «محبّت» است؛ زيرا كه همه عشقى‏ «محبّت» باشد، امّا همه محبّتى‏ «عشق» نباشد. و «محبّت» خاص‌ّتر از «معرفت» است؛ زيرا كه همه محبّتى «معرفت» باشد، امّا همه معرفتى «محبّت» نباشد.
و از «معرفت» دو چيز متقابل‏ تولّد كند كه آن را «محبّت» و «عداوت» خوانند؛ زيرا كه «معرفت» يا به چيزى خواهد بودن‏، مناسب و ملايم جسمانى يا روحانى، كه آن را «خير محض» خوانند و «كمال‏ مطلق» خوانند، و نفسِ انسان طالب آن است و خواهد كه خود را بدان‌جا رساند و كمال حاصل كند؛ يا به‌چيزى خواهد بودن كه نه ملايم بُوَد و نه مناسب، خواه جسمانى و خواه روحانى كه آن را
«شرّ محض» خوانند و «نقص مطلق» خوانند.
و نفس انسانى دائما از آن‌جا می‌گريزد [و از آن‌جاش نفرتى طبيعى حاصل می‌شود]، و از اوّل «محبّت» خيزد و از دوم «عداوت».

پس اوّل‌پايه «معرفت» است، و دوّم‌پايه «محبّت»، و سوّم‏‌پايه «عشق». و به عالم «عشق» كه بالاى همه است نتوان رسيدن تا از معرفت و محبّت دو پايه نردبان نسازد و معنى «خطوَطين و قد وصلت» اين است. و همچنان‌كه عالم عشق‏، منتهاى عالم معرفت و محبّت است؛ و اصل او منتهاى عُلماى راسخ و حكماى متألّه باشد و از اين‌جا گفته‌‏اند:
عشق هيچ آفريده را نبوَد
عاشقى جز رسيده را نبوَد


#مونس‌_العشاق‌
#شيخ_اشراق
#شهاب_الدین_سهروردی
آزار معشوق

در عشق تو کس پای ندارد جز من
در شوره کسی تخم نکارد جز من

با دشمن و با دوست بدت می‌گویم
تا هیچ‌کَسَت دوست ندارد جز من

وقتی آن کُنَد که از بد گفتن رنجی به معشوق او عاید نشود. امّا چون رنجی بدو عاید خواهد شدن، وای.

#شمس_تبریزی

عاشق مدعی که معتقد بود هیچ کسی به غیر از او معشوقش را دوست ندارد، برای اینکه کسی به طرف معشوق او نیاید، با دوست و دشمن بد او را می گفت. این رباعی که از عنصری بلخی است را شمس در مقالات تعریف کرده‌اند و بعد می‌فرمایند که عاشق در صورتی این کار را می‌تواند بکند که با این کار معشوق خود را دچار رنج و ناراحتی نکند ولی اگر با این کار او را آزار می‌دهد، وای بر او.

مقالات شمس سرشار از نکات روانشناسی و رفتارشناسی انسان است. گاهی حتی ممکن است فردی چنین رفتاری را داشته باشد ولی هرگز متوجه کاری که می‌کند نباشد. تا وقتی که آیینه‌ای مقابل او قرار گیرد. البته به شرطی که بعد از دیدن خود در آیینه، آن را با سنگ خارا نشکند.
" اندیشه"

« ای برادر تو همه اندیشه ای
مابقی خود استخوان و ریشه ای
ور بود اندیشه ات گل، گلشنی
ور بود خاری، تو هیمۀ گلخنی»
#مثنوی – دفتر دوم

این ابیات در بیان این معنی است که چون حقیقت ذات آدمی جز اندیشه و ادراک
و هوش نیست؛ پس هر کس هرچه می‌اندیشد همان است. و این سخن پیش از مولانا نیز در سخنان نظامی و عطار
و دیگران آمده است و در مغرب زمین نیز این اندیشه سابقۀ طولانی دارد و از جمله محور اصلی فلسفۀ دکارت همین است که حقیقت ذات انسان چیزی جز ادراک
و اندیشه نیست و تنها دلیل هرکس از ذات خویش اندیشیدن اوست و لذا گفت:
من می‌اندیشم، پس هستم.

برگرفته از کتاب
« گزیدۀ فیه ما فیه – #مقالات_مولانا»
به قلم #حسین_الهی_قمشه‌ای
شکـر ایزد که میـان من و او صلح افتاد

صوفیـان رقص‌کنـان ساغـر شکرانه زدند


آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خــرمن پروانه زدند


#حافظ
عاقلان مخمور و رندان باده نوش
اختیار خود بدیشان کی دهند

رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند

#شاه_نعمت_الله_ولی
به کام دل نفسی با تو التماس منست

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام

#سعدی