دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغِ دلِ بیقرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۰
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
یا بختِ من طریقِ مروت فروگذاشت
یا او به شاهراهِ طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغِ دلِ بیقرارِ من
سودایِ دامِ عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید رویِ تو بوسید چشمِ من
کاری که کرد دیدهٔ من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کُنَمَش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیمِ سحر نکرد
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۰
چه مستی است؟ ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟
تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد
رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد
صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد
به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۵
که بود ساقی و این باده از کجا آورد؟
تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر
که مرغ نغمه سُرا سازِ خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شکایت ز کارِ بسته مَکُن
که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد
رسیدنِ گل و نسرین به خیر و خوبی باد
بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد
صبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است
که مژدهٔ طرب از گلشنِ سبا آورد
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردیّ و او به جا آورد
به تنگ چشمیِ آن تُرکِ لشکری نازم
که حمله بر منِ درویشِ یک قبا آورد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کُنَد
که اِلتِجا به درِ دولتِ شما آورد
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۵
ادامۀ سخن پیشین:
«هوا بس ناجوانمردانه سرد است» که در واقع اختناق اجتماعی است، یعنی سرما را حس میکنیم. حالا در بعضی از نمونهها اختناق خیلی روشن گفته نمیشود. به عنوان مثال نخستین قصیدهٔ رمزوارۀ ناصر خسرو نیز چنین است:
ای خوانده کتاب زند و پازند
زاین خواندن زند تا کی و چند؟
دل پر ز فضول و زند بر لب
زردشت چنین نبشت در زند؟
مسلم است که روی سخن ناصر خسرو در نخستین قصیدهٔ رمزوارۀ فارسى يقيناً زرتشت و پیروان زرتشت نیستند و مطمئناً ما مسلمان هستیم، ولی ناصر خسرو طفره میرود و بازگو نمیکند که ای مسلمانی که قرآن خواندهای در قرآن این چنین نوشتهاند که بخوان و بگو؟! پس میگوید:
ای خوانده کتاب زند و پازند
زاین خواندن زند تا کی و چند؟
که بعدها به اقتضای نوع این قصیده هست که مرحوم بهار همان:
ای کوه سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی ای دماوند!
را ساخته است.
پس برگرفته شدن این اختناقهای اجتماعی میتواند کمک بکند که زبان رمزی اجتماعی ما و پیچیدگیها و لایه لایه بودن آنها برداشته شود. هرچه این ابعاد فرهنگی در کشور گسترده تر شود، طبعاً مردم متوقع میشوند، فضای فرهنگی بهتری درست میشود و این رمزها کمتر خواهد شد. ما طبق این آماری که از این کار پژوهشی خودمان به عنوان آفرینشهای هنری در شعر شاعران گذشته گرفتیم به جرأت میتوانیم بگوییم که در زبانهای شناخته شدۀ دنیا مثل فرانسه، انگلیسی، آلمانی، عربی به اندازۀ زبان فارسی رمز و رمزینۀ سیاسی و اجتماعی ندارد و این نشان دهندۀ همان اختناق اجتماعی است که دست کم از پایان دورۀ ساسانی به ما رسیده و سخت گیریها و
اذیت و آزارهایی که موبدان نسبت به مردم داشتند یا پادشاهان، برای ما خیلی روشن است.
به همین دلیل است که حافظ تلاش میکند که در لفافه سخن بگوید. شمار این بیتهای سیاسی - اجتماعی در دیوان حافظ کم نیست. برای درک درست آن باید زبان و بیان حافظ را خوب شناخت. اوضاع اجتماعی روزگارش را دانست و از پیوندهای اجتماعی و سیاسی شاعر آگاهی پیدا کرد. اسطورهها یا قصههایی را که او از آن بهره برده را نشان داد، طبقات اجتماعی روزگار را شناخت.
آنگاه که گفت:
#حافظ
«هوا بس ناجوانمردانه سرد است» که در واقع اختناق اجتماعی است، یعنی سرما را حس میکنیم. حالا در بعضی از نمونهها اختناق خیلی روشن گفته نمیشود. به عنوان مثال نخستین قصیدهٔ رمزوارۀ ناصر خسرو نیز چنین است:
ای خوانده کتاب زند و پازند
زاین خواندن زند تا کی و چند؟
دل پر ز فضول و زند بر لب
زردشت چنین نبشت در زند؟
مسلم است که روی سخن ناصر خسرو در نخستین قصیدهٔ رمزوارۀ فارسى يقيناً زرتشت و پیروان زرتشت نیستند و مطمئناً ما مسلمان هستیم، ولی ناصر خسرو طفره میرود و بازگو نمیکند که ای مسلمانی که قرآن خواندهای در قرآن این چنین نوشتهاند که بخوان و بگو؟! پس میگوید:
ای خوانده کتاب زند و پازند
زاین خواندن زند تا کی و چند؟
که بعدها به اقتضای نوع این قصیده هست که مرحوم بهار همان:
ای کوه سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی ای دماوند!
را ساخته است.
پس برگرفته شدن این اختناقهای اجتماعی میتواند کمک بکند که زبان رمزی اجتماعی ما و پیچیدگیها و لایه لایه بودن آنها برداشته شود. هرچه این ابعاد فرهنگی در کشور گسترده تر شود، طبعاً مردم متوقع میشوند، فضای فرهنگی بهتری درست میشود و این رمزها کمتر خواهد شد. ما طبق این آماری که از این کار پژوهشی خودمان به عنوان آفرینشهای هنری در شعر شاعران گذشته گرفتیم به جرأت میتوانیم بگوییم که در زبانهای شناخته شدۀ دنیا مثل فرانسه، انگلیسی، آلمانی، عربی به اندازۀ زبان فارسی رمز و رمزینۀ سیاسی و اجتماعی ندارد و این نشان دهندۀ همان اختناق اجتماعی است که دست کم از پایان دورۀ ساسانی به ما رسیده و سخت گیریها و
اذیت و آزارهایی که موبدان نسبت به مردم داشتند یا پادشاهان، برای ما خیلی روشن است.
به همین دلیل است که حافظ تلاش میکند که در لفافه سخن بگوید. شمار این بیتهای سیاسی - اجتماعی در دیوان حافظ کم نیست. برای درک درست آن باید زبان و بیان حافظ را خوب شناخت. اوضاع اجتماعی روزگارش را دانست و از پیوندهای اجتماعی و سیاسی شاعر آگاهی پیدا کرد. اسطورهها یا قصههایی را که او از آن بهره برده را نشان داد، طبقات اجتماعی روزگار را شناخت.
آنگاه که گفت:
#حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
#حافظ
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
#حافظ
دیگر ز شاخِ سروِ سَهی بلبلِ صبور
گلبانگ زد که چشمِ بد از رویِ گُل به دور
ای گُل به شُکرِ آن که تویی پادشاهِ حُسن
با بلبلانِ بیدلِ شیدا مَکُن غرور
از دستِ غیبتِ تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نَبُوَد لذّتِ حضور
گر دیگران به عیش و طَرَب خُرَّمَند و شاد
ما را غمِ نگار بُوَد مایهٔ سُرور
زاهد اگر به حور و قصور است امّیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
مِی خور به بانگِ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هُوَالْغَفُور
حافظ شکایت از غمِ هجران چه میکنی؟
در هِجر وصل باشد و در ظلمت است نور
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۴
گلبانگ زد که چشمِ بد از رویِ گُل به دور
ای گُل به شُکرِ آن که تویی پادشاهِ حُسن
با بلبلانِ بیدلِ شیدا مَکُن غرور
از دستِ غیبتِ تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نَبُوَد لذّتِ حضور
گر دیگران به عیش و طَرَب خُرَّمَند و شاد
ما را غمِ نگار بُوَد مایهٔ سُرور
زاهد اگر به حور و قصور است امّیدوار
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
مِی خور به بانگِ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید تو را که باده مخور گو هُوَالْغَفُور
حافظ شکایت از غمِ هجران چه میکنی؟
در هِجر وصل باشد و در ظلمت است نور
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۴
مرا به رندی و عشق، آن فضول عیب کُنَد
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کُنَد
کمالِ سِرِّ محبت ببین، نه نقصِ گناه
که هر که بیهنر اُفتَد، نظر به عیب کند
ز عطرِ حورِ بهشت آن نَفَس برآید بوی
که خاکِ میکدهٔ ما عَبیر جِیب کند
چنان زَنَد رَهِ اسلام غمزهٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا، مگر صُهیب کند
کلیدِ گنجِ سعادت قبولِ اهلِ دل است
مباد آن که در این نکته شَکُّ و رِیب کند
شبانِ وادیِ اِیمن گَهی رسد به مراد
که چند سال به جان، خدمتِ شُعیب کند
ز دیده خون بِچکانَد فِسانهٔ حافظ
چو یادِ وقتِ زمانِ شَباب و شِیب کند
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۸۸
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کُنَد
کمالِ سِرِّ محبت ببین، نه نقصِ گناه
که هر که بیهنر اُفتَد، نظر به عیب کند
ز عطرِ حورِ بهشت آن نَفَس برآید بوی
که خاکِ میکدهٔ ما عَبیر جِیب کند
چنان زَنَد رَهِ اسلام غمزهٔ ساقی
که اجتناب ز صهبا، مگر صُهیب کند
کلیدِ گنجِ سعادت قبولِ اهلِ دل است
مباد آن که در این نکته شَکُّ و رِیب کند
شبانِ وادیِ اِیمن گَهی رسد به مراد
که چند سال به جان، خدمتِ شُعیب کند
ز دیده خون بِچکانَد فِسانهٔ حافظ
چو یادِ وقتِ زمانِ شَباب و شِیب کند
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۸۸
زآنجا که رسم و عادت عاشقکشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
#حافظ
که مِی با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد...
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن
#حافظ
که مِی با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد...