معرفی عارفان
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب » بسم الله الرحمن الرحیم ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ زهی ، گویا ز تو ،، کام و زبانم ، توئی ، هم ، آشکارا ،،، هم ، نهانم ، ۵۰ زهی ، بینا ز تو ،،، نورِ دو دیده ، ترا در اندرونِ پرده ، دیده ، ۵۱ زهی ، از نورِ تو ،، عالَم ، منوّر…
عطار « الهی نامه » « آغاز کتاب »
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_پنجم )
۶۵
گهی پیدا شوی چون نورِ خورشید ،
گهی پنهان شوی در عشق جاوید ،
۶۶
گهی پیدا شوی از عشق ، چون ماه ،
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه ،
۶۷
ز پیدائیِ خود ، پنهان بمانی ،
ز پنهائیِ خود ، یکسان بمانی ،
۶۸
بهر کسوة که میخواهی ،، برآئی ،
زهر نقشی که میخواهی ،، نمائی ،
۶۹
تو جانِ جانی ، ای در جان ، حقیقت ،
همان ، در پردهات پنهان ، حقیقت ،
۷۰
چه چیزی تو؟ ، که ننمائی رُخِ خویش؟ ،
چو دم دم میدهیمان ، پاسخِ خویش ،
۷۱
تو آن نوری ، که اندر هفت افلاک ،
همی گشتی به گِرد کرّهٔ خاک ،
۷۲
تو آن نوری که در خورشیدی ، ای جان ،
ازآن ، در جزو و کل ، جاویدی ، ای جان ،
۷۳
تو آن نوری ، که در ماهی و ،، انجُم ،
ز نورت ، ماه و انجم ، میشود گم ،
۷۴
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ ،
درون جان و دل ،، دردی و دارو ،
۷۵
تو آن نوری که از غیرت فروزی ،
وجودِ عاشقانِ خود ، بسوزی ،
۷۶
تو آن نوری که اعیانِ وجودی ،
ازآن پیدا و پنهانِ وجودی ،
۷۷
تو آن نوری ، که چون آئی پدیدار ،
بسوزانی ز غیرت ، هفت پرگار ،
۷۸
تو آن نوری که جانِ انبیائی ،
نمودِ اولیا و اصفیائی ،
۷۹
تو آن نوری ، که شمعِ رَهروانی ،
حقیقت ، روشنیِ هر روانی ،
۸۰
ز نورت ، عقل حیران مانده ، اینجا ،
ز شرمِ خویش ، نادان مانده ، اینجا ،
#عطار
بسم الله الرحمن الرحیم
( #قسمت_پنجم )
۶۵
گهی پیدا شوی چون نورِ خورشید ،
گهی پنهان شوی در عشق جاوید ،
۶۶
گهی پیدا شوی از عشق ، چون ماه ،
گهی پنهان شوی در هفت خرگاه ،
۶۷
ز پیدائیِ خود ، پنهان بمانی ،
ز پنهائیِ خود ، یکسان بمانی ،
۶۸
بهر کسوة که میخواهی ،، برآئی ،
زهر نقشی که میخواهی ،، نمائی ،
۶۹
تو جانِ جانی ، ای در جان ، حقیقت ،
همان ، در پردهات پنهان ، حقیقت ،
۷۰
چه چیزی تو؟ ، که ننمائی رُخِ خویش؟ ،
چو دم دم میدهیمان ، پاسخِ خویش ،
۷۱
تو آن نوری ، که اندر هفت افلاک ،
همی گشتی به گِرد کرّهٔ خاک ،
۷۲
تو آن نوری که در خورشیدی ، ای جان ،
ازآن ، در جزو و کل ، جاویدی ، ای جان ،
۷۳
تو آن نوری ، که در ماهی و ،، انجُم ،
ز نورت ، ماه و انجم ، میشود گم ،
۷۴
تو آن نوری که لم تمسسه نارُ ،
درون جان و دل ،، دردی و دارو ،
۷۵
تو آن نوری که از غیرت فروزی ،
وجودِ عاشقانِ خود ، بسوزی ،
۷۶
تو آن نوری که اعیانِ وجودی ،
ازآن پیدا و پنهانِ وجودی ،
۷۷
تو آن نوری ، که چون آئی پدیدار ،
بسوزانی ز غیرت ، هفت پرگار ،
۷۸
تو آن نوری که جانِ انبیائی ،
نمودِ اولیا و اصفیائی ،
۷۹
تو آن نوری ، که شمعِ رَهروانی ،
حقیقت ، روشنیِ هر روانی ،
۸۰
ز نورت ، عقل حیران مانده ، اینجا ،
ز شرمِ خویش ، نادان مانده ، اینجا ،
#عطار
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۴ ( #قسمت_چهارم ) ۴۰ بِدان پهلوان داد ، آن دُختِ خویش ، بر آنسان که بودست آیین و کیش ، ۴۱ به خشنودی و رای و فرمانِ اوی ، به خوبی بیاراست ،…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_پنجم )
۵۳
ور ایدونکه ، آید ز اختر ،، پسر ،
ببندش بهبازو ،، نشانِ پدر ،
۵۴
به بالایِ سامِ نریمان بُوَد ،
به مردی و خویِ کریمان بُوَد ،
۵۵
فرود آرَد از ابر ،؛ پرّانعقاب ؛
نیابد ( #نتابد ) به تندی ،، بر او ، آفتاب ،
۵۶
بهبازی شمارَد ، همی رزمِ شیر ،
نپیچد سر ، از جنگِ پیلِ دلیر ،
۵۷
همی بود آن شب ، برِ ماهروی ،
همی گفت از هر سخن ، پیشِ اوی ،
۵۸
چو ، خورشید ،، رخشنده شد بر سپهر ،
بیاراست رویِ زمین را ، به مِهر ،
۵۹
به پدرودکردن ،، گرفتش به بَر ،
بسی بوسه دادش ،، به چشم و به سر ،
۶۰
پریچهر ،، گریان ، ازو بازگشت ،
ابا انده و درد ،، انباز گشت ،
#انده = اندُه - اندِه - اندوه
۶۱
برِ رستم آمد ، گرانمایهشاه ،
بپرسیدش از خواب و آرامگاه ،
۶۲
چو این گفته شد ،، مژده دادش به رَخش ،
از او شادمان شد ، دلِ تاجبخش ،
۶۳
بیامد ، بمالید و ،، زین برنهاد ،
ز یزدانِ نیکیدهش ، کرد یاد ،
۶۴
بیامد سوی شهر ایران ، چو باد ،
وزین داستان ، کرد بسیار ، یاد ،
۶۵
وز آنجا ، سوی زابلستان کشید ،
کسی را نگفت ، آنچه دید و شنید ،
#پایان_بخش ۴
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
بخش ۳ : « چو نزدیک شهر سمنگان رسید »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_پنجم )
۵۳
ور ایدونکه ، آید ز اختر ،، پسر ،
ببندش بهبازو ،، نشانِ پدر ،
۵۴
به بالایِ سامِ نریمان بُوَد ،
به مردی و خویِ کریمان بُوَد ،
۵۵
فرود آرَد از ابر ،؛ پرّانعقاب ؛
نیابد ( #نتابد ) به تندی ،، بر او ، آفتاب ،
۵۶
بهبازی شمارَد ، همی رزمِ شیر ،
نپیچد سر ، از جنگِ پیلِ دلیر ،
۵۷
همی بود آن شب ، برِ ماهروی ،
همی گفت از هر سخن ، پیشِ اوی ،
۵۸
چو ، خورشید ،، رخشنده شد بر سپهر ،
بیاراست رویِ زمین را ، به مِهر ،
۵۹
به پدرودکردن ،، گرفتش به بَر ،
بسی بوسه دادش ،، به چشم و به سر ،
۶۰
پریچهر ،، گریان ، ازو بازگشت ،
ابا انده و درد ،، انباز گشت ،
#انده = اندُه - اندِه - اندوه
۶۱
برِ رستم آمد ، گرانمایهشاه ،
بپرسیدش از خواب و آرامگاه ،
۶۲
چو این گفته شد ،، مژده دادش به رَخش ،
از او شادمان شد ، دلِ تاجبخش ،
۶۳
بیامد ، بمالید و ،، زین برنهاد ،
ز یزدانِ نیکیدهش ، کرد یاد ،
۶۴
بیامد سوی شهر ایران ، چو باد ،
وزین داستان ، کرد بسیار ، یاد ،
۶۵
وز آنجا ، سوی زابلستان کشید ،
کسی را نگفت ، آنچه دید و شنید ،
#پایان_بخش ۴
بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »
بخش ۳ : « چو نزدیک شهر سمنگان رسید »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رزم_سهراب_با_گردآفرید فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۹ ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ نباید که چندین درنگ آوَرَد ، کزین رزم ، بر خویش ، ننگ آوَرَد ، ۵۰ ز بهرِ من ،،، آهو ، ز هر سو مخواه ، میانِ دو صفبرکشیدهسپاه ، #آ = نا #هو = خوب…
داستان رستم و سهراب
#رزم_سهراب_با_گردآفرید
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۹
( #قسمت_پنجم )
۶۴
درِ دژ ببستند و ، غمگین شدند ،
پُر از غم ، دل و ،،، دیده ، خونین شدند ،
۶۵
از آزارِ گردآفرید و هجیر ،
پُر از درد بودند ، بُرنا و پیر ،
۶۶
برِ دختر آمد همی ، گژدهم ،
ابا نامداران و گُردان ، بههم ،
۶۷
بگفتش که : ای نیکدل ، شیرزن ،
پُر از غم بُد از تو ، دلِ انجمن ،
۶۸
که ، هم ، رزم جُستی ،،، هم ، افسون و رنگ ،
نیامد ز کارِ تو ، بر دوده ننگ ،
۶۹
سپاس از خداوندِ چرخِ بلند ،
که نامد ز دشمن بهجانت گزند ،
۷۰
بخندید بسیار ، گُردآفرید ،
به باره برآمد ،، سپه بنگرید ،
۷۱
چو سهراب را دید ، بر پشتِ زین ،
چنین گفت : کای گُردِ توران و چین ،
۷۲
چرا رنجه گشتی چنین؟ ، بازگَرد ،
هم ، از آمدن ،،، هم ، ز دشتِ نَبَرد ،
۷۳
بدو گفت سهراب : کای خوبچهر ،
به تاج و به تخت و به ماه و به مِهر ،
۷۴
که این باره ،،، با خاکِ پست آوَرَم ،
ترا ای ستمگر ،،، بهدست آوَرَم ،
۷۵
چو بیچاره گَردی و ، پیچان شَوی ،
ز گفتارِ هرزه ،،، پشیمان شَوی ،
#هرزه = بیهوده
۷۶
پشیمانی ، آنگه نداردت سود ،
چو ،، گردونِ گردان ، کلاهت رُبود ،
#چو = وقتی
۷۷
کجا رفت پیمان؟ ، که کردی پدید؟ ،
چو بشنید گفتار ،،، گُردآفرید ،
۷۸
بخندید و آنگه ، به افسوس گفت : ،
که تُرکان ،،، ز ایران نیابند جُفت ،
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب گژدهم پیر »
بخش ۸ : « دژی بود کش خواندندی سپید »
ادامه دارد 👇👇👇
#رزم_سهراب_با_گردآفرید
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۹
( #قسمت_پنجم )
۶۴
درِ دژ ببستند و ، غمگین شدند ،
پُر از غم ، دل و ،،، دیده ، خونین شدند ،
۶۵
از آزارِ گردآفرید و هجیر ،
پُر از درد بودند ، بُرنا و پیر ،
۶۶
برِ دختر آمد همی ، گژدهم ،
ابا نامداران و گُردان ، بههم ،
۶۷
بگفتش که : ای نیکدل ، شیرزن ،
پُر از غم بُد از تو ، دلِ انجمن ،
۶۸
که ، هم ، رزم جُستی ،،، هم ، افسون و رنگ ،
نیامد ز کارِ تو ، بر دوده ننگ ،
۶۹
سپاس از خداوندِ چرخِ بلند ،
که نامد ز دشمن بهجانت گزند ،
۷۰
بخندید بسیار ، گُردآفرید ،
به باره برآمد ،، سپه بنگرید ،
۷۱
چو سهراب را دید ، بر پشتِ زین ،
چنین گفت : کای گُردِ توران و چین ،
۷۲
چرا رنجه گشتی چنین؟ ، بازگَرد ،
هم ، از آمدن ،،، هم ، ز دشتِ نَبَرد ،
۷۳
بدو گفت سهراب : کای خوبچهر ،
به تاج و به تخت و به ماه و به مِهر ،
۷۴
که این باره ،،، با خاکِ پست آوَرَم ،
ترا ای ستمگر ،،، بهدست آوَرَم ،
۷۵
چو بیچاره گَردی و ، پیچان شَوی ،
ز گفتارِ هرزه ،،، پشیمان شَوی ،
#هرزه = بیهوده
۷۶
پشیمانی ، آنگه نداردت سود ،
چو ،، گردونِ گردان ، کلاهت رُبود ،
#چو = وقتی
۷۷
کجا رفت پیمان؟ ، که کردی پدید؟ ،
چو بشنید گفتار ،،، گُردآفرید ،
۷۸
بخندید و آنگه ، به افسوس گفت : ،
که تُرکان ،،، ز ایران نیابند جُفت ،
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب گژدهم پیر »
بخش ۸ : « دژی بود کش خواندندی سپید »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱ ( #قسمت_چهارم ) ۳۴ صد آهوی مشکین ، به خمّ کمند ، گرفتند و ، دلرا نکردند بند ، ۳۵ فریبِ پَریپیکرانِ جوان ، نخواهد کسی ،،، کو بُوَد پهلوان ، ۳۶ کسی را رسد گُردی و سَروَری…
داستان رستم و سهراب
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_پنجم )
۴۵
چو گرگین و میلاد و فرهادِ راد ،
گرازه ،، که از پیل ، باشد زیاد ،
۴۶
چنین نرّهشیرانِ پولادچنگ ،
کمربستهٔ کین ، پیِ نام و ننگ ،
۴۷
بیایند یکسر ، به پیکارِ ما ،
که دانَد؟ ، که خود چون شود کارِ ما؟ ،
۴۸
توئی مردِ میدانِ این سَروَران ،
چه کارَت به عشقِ پَریپیکران؟ ،
۴۹
به دل ، سرد کن ، مِهرِ شوخانِ شنگ ،
که فردا ، نمانی ز مردانِ جنگ ،
۵۰
تو ای نوجوان ،، از دلیریِ خویش ،
گرفتی یکی کارِ دشوار ،، پیش ،
۵۱
اگر یکدلی ،، کام حاصل کنی ،
وگرنه ،، سر ،،، اندر سرِ دل کنی ،
۵۲
یقین دان که ، کاری که دارد دوام ،
بلندی پذیرد از آن کار ،، نام ،
۵۳
تو ، کاری که داری ،،، نبُرده بسر ،
چرا دست یازی به کارِ دگر؟ ،
۵۴
به نیرویِ مردی ، جهان را بگیر ،
ز شاهان ، بهدست آر ، تاج و سریر ،
۵۵
چو کشور بهدستِ تو آید فراز ،
به هر جای ، خوبان بَرَندَت نماز ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_پنجم )
۴۵
چو گرگین و میلاد و فرهادِ راد ،
گرازه ،، که از پیل ، باشد زیاد ،
۴۶
چنین نرّهشیرانِ پولادچنگ ،
کمربستهٔ کین ، پیِ نام و ننگ ،
۴۷
بیایند یکسر ، به پیکارِ ما ،
که دانَد؟ ، که خود چون شود کارِ ما؟ ،
۴۸
توئی مردِ میدانِ این سَروَران ،
چه کارَت به عشقِ پَریپیکران؟ ،
۴۹
به دل ، سرد کن ، مِهرِ شوخانِ شنگ ،
که فردا ، نمانی ز مردانِ جنگ ،
۵۰
تو ای نوجوان ،، از دلیریِ خویش ،
گرفتی یکی کارِ دشوار ،، پیش ،
۵۱
اگر یکدلی ،، کام حاصل کنی ،
وگرنه ،، سر ،،، اندر سرِ دل کنی ،
۵۲
یقین دان که ، کاری که دارد دوام ،
بلندی پذیرد از آن کار ،، نام ،
۵۳
تو ، کاری که داری ،،، نبُرده بسر ،
چرا دست یازی به کارِ دگر؟ ،
۵۴
به نیرویِ مردی ، جهان را بگیر ،
ز شاهان ، بهدست آر ، تاج و سریر ،
۵۵
چو کشور بهدستِ تو آید فراز ،
به هر جای ، خوبان بَرَندَت نماز ،
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »
بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_چهارم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم یک شب ، تأمُّلِ ایامِ گذشته میکردم و بر عمرِ تلفکرده تأسف میخوردم و سنگِ سراچهٔ دل ، به الماسِ آبِ دیده میسفتم و این بیتها مناسبِ حالِ خود میگفتم : هر دَم ، از عمر ، میرود…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_پنجم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
کسی از متعلقانِ منش ، بر حسبِ واقعه مطلع گردانید ، که فلان عزم کرده است و نیت جزم ، که بقیتِ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند ، تو نیز اگر توانی سرِ خویش گیر و راهِ مجانبت پیش .
گفتا : به عزتِ عظیم و صحبتِ قدیم ، که دَم بر نیارم و قدم بر ندارم ، مگر آن گه که سخن گفته شود به عادتِ مألوف و طریقِ معروف ، که آزردنِ دوستان ، جهل است ، و کفّارتِ یمین سهل ، و خلافِ راهِ صواب است ، و نقصِ رایِ اولوالالباب ؛
ذوالفقارِ علی ، در نیام و ،،، زبانِ سعدی ، در کام. ،
زبان در دهان ، ای خردمند ، چیست؟ ،
کلیدِ درِ گنجِ صاحبهنر ،
چو ، در بسته باشد ، چه داند کسی؟ ،
که ، جوهر فروش است؟ ، یا پیلهور؟ ،
اگرچه پیشِ خردمند ، خامُشی ادب است ،
به وقتِ مصلحت ،،، آن بِه ، که در سخن ، کوشی ،
دو چیز طیرهٔ عقل است :
دَم فرو بستن ، به وقتِ گفتن ،
و گفتن ، به وقتِ خاموشی .
فیالجمله زبان از مکالمهٔ او در کشیدن قوّت نداشتم ،
و روی از محاورهٔ او گردانیدن مروّت ندانستم ، که یارِ موافق بود و ارادتِ صادق .
چو ، جنگ آوَری ،،، با کسی برستیز ،
که از وی ، گزیرت بُوَد ، یا ، گریز ،
به حکمِ ضرورت ، سخن گفتم و تفرجکنان بیرون رفتیم ، در فصلِ ربیع که صولتِ بَرد آرمیده بود و ایامِ دولتِ وَرد رسیده .
بَرد = سرما
وَرد = گُل
پیراهنِ برگ ، بر درختان ،
چون جامهٔ عیدِ نیکبختان ،
اولِ اردیبهشتماهِ جلالی ،
بلبل گوینده بر منابرِ قضبان ،
بر گُلِ سرخ ، از نم اوفتاده لآلی ،
همچو عَرَق بر عذارِ شاهدِ غضبان ،
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد ، موضعی خوش و خرّم و درختان در هم . گفتی که خُردهٔ مینا بر خاکش ریخته و عقدِ ثریا از تارکش آویخته .
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال ،
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون ،
آن ، پُر از لالههای رنگارنگ ،
وین ، پُر از میوههای گوناگون ،
باد ، در سایهٔ درختانش ،
گسترانیده ، فرشِ بوقلمون ،
ادامه دارد 👇👇👇
دیباچه
( #قسمت_پنجم )
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم
کسی از متعلقانِ منش ، بر حسبِ واقعه مطلع گردانید ، که فلان عزم کرده است و نیت جزم ، که بقیتِ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند ، تو نیز اگر توانی سرِ خویش گیر و راهِ مجانبت پیش .
گفتا : به عزتِ عظیم و صحبتِ قدیم ، که دَم بر نیارم و قدم بر ندارم ، مگر آن گه که سخن گفته شود به عادتِ مألوف و طریقِ معروف ، که آزردنِ دوستان ، جهل است ، و کفّارتِ یمین سهل ، و خلافِ راهِ صواب است ، و نقصِ رایِ اولوالالباب ؛
ذوالفقارِ علی ، در نیام و ،،، زبانِ سعدی ، در کام. ،
زبان در دهان ، ای خردمند ، چیست؟ ،
کلیدِ درِ گنجِ صاحبهنر ،
چو ، در بسته باشد ، چه داند کسی؟ ،
که ، جوهر فروش است؟ ، یا پیلهور؟ ،
اگرچه پیشِ خردمند ، خامُشی ادب است ،
به وقتِ مصلحت ،،، آن بِه ، که در سخن ، کوشی ،
دو چیز طیرهٔ عقل است :
دَم فرو بستن ، به وقتِ گفتن ،
و گفتن ، به وقتِ خاموشی .
فیالجمله زبان از مکالمهٔ او در کشیدن قوّت نداشتم ،
و روی از محاورهٔ او گردانیدن مروّت ندانستم ، که یارِ موافق بود و ارادتِ صادق .
چو ، جنگ آوَری ،،، با کسی برستیز ،
که از وی ، گزیرت بُوَد ، یا ، گریز ،
به حکمِ ضرورت ، سخن گفتم و تفرجکنان بیرون رفتیم ، در فصلِ ربیع که صولتِ بَرد آرمیده بود و ایامِ دولتِ وَرد رسیده .
بَرد = سرما
وَرد = گُل
پیراهنِ برگ ، بر درختان ،
چون جامهٔ عیدِ نیکبختان ،
اولِ اردیبهشتماهِ جلالی ،
بلبل گوینده بر منابرِ قضبان ،
بر گُلِ سرخ ، از نم اوفتاده لآلی ،
همچو عَرَق بر عذارِ شاهدِ غضبان ،
شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد ، موضعی خوش و خرّم و درختان در هم . گفتی که خُردهٔ مینا بر خاکش ریخته و عقدِ ثریا از تارکش آویخته .
روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال ،
دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون ،
آن ، پُر از لالههای رنگارنگ ،
وین ، پُر از میوههای گوناگون ،
باد ، در سایهٔ درختانش ،
گسترانیده ، فرشِ بوقلمون ،
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲ ( #قسمت_چهارم ) ۴۶ تهمتن ، چو بشنید و ، نامه بخواند ، بخندید و ، زان کار ، خیره بماند ، ۴۷ که مانندهٔ سامِ گُرد ،، از مِهان ، سواری پدید آمد اندر جهان ،…
داستان رستم و سهراب
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_پنجم )
۵۹
ببینیم تا ، رایِ این کار ،، چیست؟ ،
همین پهلوان ، تُرکِ فرخنده ، کیست؟ ،
۶۰
بیامد سویِ کاخِ دستان فراز ،
یَلِ پهلوان ، رستمِ سرفراز ،
۶۱
خود و گیو ، در کاخِ نیرم شدند ،
زمانی ببودند و ، بی غم شدند ،
۶۲
به گیو آنگهی گفت پس پیلتن : ،
که ای گُردِ سالارِ لشکرشِکَن ،
۶۳
فرسته ،،، چنین پاسخ آورد باز ؛
که دیری نباشد که آن سرفراز ،
#فرسته = فرستاده
۶۴
به بالا ، شود همچو سروِ بلند ،
به دستاندرون گُرز و ،، بر زین ، کمند ،
۶۵
به بازو ، قوی و ،، به تن ، زورمند ،
ستاره در آرَد ز چرخِ بلند ،
۶۶
همانا که سالش ، نباشد دو هفت ،
به مردی ، برِ چرخِ گردنده رفت ،
۶۷
ولیکن ، هنوزش گهِ رزم ، نیست ،
همان درخورِ سور و ، در بزم ، نیست ،
۶۸
از اینسان که گوئی تو ای پهلوان ،
که آمد سویِ رزمِ ایرانیان ،
۶۹
ز باره ، هجیرِ دلاور فکَند ،
ببستش سراسر ، به خمّ کمند ،
۷۰
نباشد چنین ، کارِ آن بچهشیر ،
وگرچند گشتست ، گُردِ دلیر ،
۷۱
گر ، اویَست ،، شَه را ،،، ازو نیست باک ،
که یزدان برآرَد ز دشمن هلاک ،
۷۲
دگربارهاش ، آفرین کرد ، گیو ،
که ای پهلوانِ جهان ، گُردِ نیو ،
۷۳
به تو ، باد افروخته ،،، تاج و تخت ،
که زیبندهٔ تاجی ،،، ای نیکبخت ،
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_پنجم )
۵۹
ببینیم تا ، رایِ این کار ،، چیست؟ ،
همین پهلوان ، تُرکِ فرخنده ، کیست؟ ،
۶۰
بیامد سویِ کاخِ دستان فراز ،
یَلِ پهلوان ، رستمِ سرفراز ،
۶۱
خود و گیو ، در کاخِ نیرم شدند ،
زمانی ببودند و ، بی غم شدند ،
۶۲
به گیو آنگهی گفت پس پیلتن : ،
که ای گُردِ سالارِ لشکرشِکَن ،
۶۳
فرسته ،،، چنین پاسخ آورد باز ؛
که دیری نباشد که آن سرفراز ،
#فرسته = فرستاده
۶۴
به بالا ، شود همچو سروِ بلند ،
به دستاندرون گُرز و ،، بر زین ، کمند ،
۶۵
به بازو ، قوی و ،، به تن ، زورمند ،
ستاره در آرَد ز چرخِ بلند ،
۶۶
همانا که سالش ، نباشد دو هفت ،
به مردی ، برِ چرخِ گردنده رفت ،
۶۷
ولیکن ، هنوزش گهِ رزم ، نیست ،
همان درخورِ سور و ، در بزم ، نیست ،
۶۸
از اینسان که گوئی تو ای پهلوان ،
که آمد سویِ رزمِ ایرانیان ،
۶۹
ز باره ، هجیرِ دلاور فکَند ،
ببستش سراسر ، به خمّ کمند ،
۷۰
نباشد چنین ، کارِ آن بچهشیر ،
وگرچند گشتست ، گُردِ دلیر ،
۷۱
گر ، اویَست ،، شَه را ،،، ازو نیست باک ،
که یزدان برآرَد ز دشمن هلاک ،
۷۲
دگربارهاش ، آفرین کرد ، گیو ،
که ای پهلوانِ جهان ، گُردِ نیو ،
۷۳
به تو ، باد افروخته ،،، تاج و تخت ،
که زیبندهٔ تاجی ،،، ای نیکبخت ،
بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »
بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_چهارم ) ۵۵ چو گیو و چو گودرز و بهرامِ شیر ، چو رهام و گرگین ، سوارِ دلیر ، ۵۶ همی آن بِدین ، این بِدان گفت ،،، شاه ، ندارد دلِ نامداران ، نگاه ،…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_پنجم )
۷۳
به کاووس کی گفت : رستم چه کرد؟ ،
کز ایران ، برآوردی امروز گَرد ،
۷۴
فراموش کردی ز هاماوَران؟ ،
وزان کارِ دیوانِ مازندران؟ ،
۷۵
که گویی ، وِرا زنده بر دار کن ،
ز شاهان ، نباید گزافه سُخُن ،
۷۶
مکافاتِ رستم ، نمودی دُرُست ،
ز شاهان ، کس این رای ، هرگز نجُست ،
۷۷
چو ، او رفت و ، آمد سپاهی بزرگ ،
ابا پهلوانی ، به کردارِ گرگ ،
۷۸
بِدانسان که گژدهم گوید ، همی ،
از اندیشه ، دل را بشویَد همی ،
۷۹
که داری؟ ، که با او به دشتِ نَبَرد ،
شود؟ ،،، برفشانَد بر او تیرهگَرد؟ ،
۸۰
یلانِ ترا سر بسر ، گژدهم ،
شنیدست و دیدست ،،، از بیش و کم ،
۸۱
همی گوید : آن روز ، هرگز مباد ،
که با او ،،، سواری ، کند رزم یاد ،
۸۲
کسی را ، که جنگی ، چو رستم بُوَد ،
بیازارَد او را ،،، خِرَد کم بُوَد ،
۸۳
خِرَد باید اندر سرِ شهریار ،
که تیزی و تندی ، نیاید بهکار ،
۸۴
چو بشنید گفتارِ گودرز ،،، شاه ،
بدانست ، کو دارد آیین و راه ،
۸۵
پشیمان شد از هرچه ، آن گفته بود ،
به بیهودگی ، مغزش آشفته بود ،
۸۶
به گودرز گفت : این سخن درخورَست ،
لبِ پیر ، با پند نیکوتَرَست ،
۸۷
شما را ، بباید برِ او ، شدن ،
بهخوبی ، بسی داستانها زدن ،
۸۸
سرش ، کردن از تیزی من ، تهی ،
نمودن بِدو ، روزگارِ بِهی ،
۸۹
بیاوَر تو او را ، به نزدیکِ من ،
که روشن شود جانِ تاریکِ من ،
۹۰
چو ، گودرز برخاست از پیشِ اوی ،
پسِ پهلوان ، تیز بنهاد روی ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_پنجم )
۷۳
به کاووس کی گفت : رستم چه کرد؟ ،
کز ایران ، برآوردی امروز گَرد ،
۷۴
فراموش کردی ز هاماوَران؟ ،
وزان کارِ دیوانِ مازندران؟ ،
۷۵
که گویی ، وِرا زنده بر دار کن ،
ز شاهان ، نباید گزافه سُخُن ،
۷۶
مکافاتِ رستم ، نمودی دُرُست ،
ز شاهان ، کس این رای ، هرگز نجُست ،
۷۷
چو ، او رفت و ، آمد سپاهی بزرگ ،
ابا پهلوانی ، به کردارِ گرگ ،
۷۸
بِدانسان که گژدهم گوید ، همی ،
از اندیشه ، دل را بشویَد همی ،
۷۹
که داری؟ ، که با او به دشتِ نَبَرد ،
شود؟ ،،، برفشانَد بر او تیرهگَرد؟ ،
۸۰
یلانِ ترا سر بسر ، گژدهم ،
شنیدست و دیدست ،،، از بیش و کم ،
۸۱
همی گوید : آن روز ، هرگز مباد ،
که با او ،،، سواری ، کند رزم یاد ،
۸۲
کسی را ، که جنگی ، چو رستم بُوَد ،
بیازارَد او را ،،، خِرَد کم بُوَد ،
۸۳
خِرَد باید اندر سرِ شهریار ،
که تیزی و تندی ، نیاید بهکار ،
۸۴
چو بشنید گفتارِ گودرز ،،، شاه ،
بدانست ، کو دارد آیین و راه ،
۸۵
پشیمان شد از هرچه ، آن گفته بود ،
به بیهودگی ، مغزش آشفته بود ،
۸۶
به گودرز گفت : این سخن درخورَست ،
لبِ پیر ، با پند نیکوتَرَست ،
۸۷
شما را ، بباید برِ او ، شدن ،
بهخوبی ، بسی داستانها زدن ،
۸۸
سرش ، کردن از تیزی من ، تهی ،
نمودن بِدو ، روزگارِ بِهی ،
۸۹
بیاوَر تو او را ، به نزدیکِ من ،
که روشن شود جانِ تاریکِ من ،
۹۰
چو ، گودرز برخاست از پیشِ اوی ،
پسِ پهلوان ، تیز بنهاد روی ،
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶ ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ بهخود ، هر زمان ، برخروشَد همی ، تو گوئی ، که دریا بجوشَد همی ، ۵۰ درفشش ببین ، اژدها پیکرست ، بر آن نیزهبر ، شیرِ زرّینسرست ، …
داستان رستم و سهراب
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_پنجم )
۶۵
قضا ، چون ز گردون فُرو هِشت پَر ،
همه زیرکان ،، کور گردند و کَر ،
۶۶
وز آنپس بپرسید : ، زان مِهتران ،
کشیده سراپردهای بر کران ،
۶۷
سوارانِ بسیار و ، پیلان ، به پای ،
برآید همی نالهٔ کرنای ،
۶۸
یکی گرگپیکر درفش ، از بَرَش ،
به ابر اندر آورده ، زرینسرش ،
۶۹
میانِ سراپرده ، تختی زده ،
غلامان سِتاده بهپیشش رده ،
۷۰
ز ایران ، بگو نامِ آن مرد چیست؟ ،
کجا جای دارد؟ ، نژادش ز کیست؟ ،
۷۱
چنیت گفت : کآن پورِ گودرز ، گیو ،
که خوانند گُردان ، وِرا گیوِ نیو ،
۷۲
ز گودرزیان ، مِهتر و بهتر است ،
به ایرانسپه ، بر دو بهره ، سر است ،
۷۳
سرافراز ، دامادِ رستم بُوَد ،
به ایرانزمین ، همچو او ، کم بُوَد ،
۷۴
بِدو گفت : از آن سو که تابندهشید ،
برآید ، یکی پرده بینم سپید ،
۷۵
ز دیبایِ رومی ، به پیشش سوار ،
رده برکشیده ، فزون از هزار ،
۷۶
پیاده سِپَردار و زوبینوَران ،
شده انجمن ، لشکری بیکران ،
۷۷
نشسته سپهدار ، بر تختِ عاج ،
نهاده برآن عاج ، کرسیِ ساج ؛
۷۸
ز پرده ، فرو هِشته دیبا ، جلیل ،
غلام ایستاده رده ، خیلخیل ،
۷۹
چه نام است او را ، ز نامآوران؟ ،
سپهبدنژاد است؟ ، یا سروران؟ ،
۸۰
بِدو گفت : کاو را ، فریبرز ، خوان ؛
که فرزندِ شاه است و ، تاجِ گَوان ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_پنجم )
۶۵
قضا ، چون ز گردون فُرو هِشت پَر ،
همه زیرکان ،، کور گردند و کَر ،
۶۶
وز آنپس بپرسید : ، زان مِهتران ،
کشیده سراپردهای بر کران ،
۶۷
سوارانِ بسیار و ، پیلان ، به پای ،
برآید همی نالهٔ کرنای ،
۶۸
یکی گرگپیکر درفش ، از بَرَش ،
به ابر اندر آورده ، زرینسرش ،
۶۹
میانِ سراپرده ، تختی زده ،
غلامان سِتاده بهپیشش رده ،
۷۰
ز ایران ، بگو نامِ آن مرد چیست؟ ،
کجا جای دارد؟ ، نژادش ز کیست؟ ،
۷۱
چنیت گفت : کآن پورِ گودرز ، گیو ،
که خوانند گُردان ، وِرا گیوِ نیو ،
۷۲
ز گودرزیان ، مِهتر و بهتر است ،
به ایرانسپه ، بر دو بهره ، سر است ،
۷۳
سرافراز ، دامادِ رستم بُوَد ،
به ایرانزمین ، همچو او ، کم بُوَد ،
۷۴
بِدو گفت : از آن سو که تابندهشید ،
برآید ، یکی پرده بینم سپید ،
۷۵
ز دیبایِ رومی ، به پیشش سوار ،
رده برکشیده ، فزون از هزار ،
۷۶
پیاده سِپَردار و زوبینوَران ،
شده انجمن ، لشکری بیکران ،
۷۷
نشسته سپهدار ، بر تختِ عاج ،
نهاده برآن عاج ، کرسیِ ساج ؛
۷۸
ز پرده ، فرو هِشته دیبا ، جلیل ،
غلام ایستاده رده ، خیلخیل ،
۷۹
چه نام است او را ، ز نامآوران؟ ،
سپهبدنژاد است؟ ، یا سروران؟ ،
۸۰
بِدو گفت : کاو را ، فریبرز ، خوان ؛
که فرزندِ شاه است و ، تاجِ گَوان ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۹ ( #قسمت_چهارم ) ۴۶ به تیغ و ، به تیر و ، به گرز و کمند ، ز هرگونهای ، آزمودیم چند ، ۴۷ سرانجام ، گفتم که من پیش ازین ، بسی گُرد را ، برگرفتم ز زین ، ۴۸ گرفتم…
داستان رستم و سهراب
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_پنجم )
۶۱
بگفت این و ، برخاست پس ، پیلتن ،
دژم گشته او ، پیشِ آن انجمن ،
۶۲
به لشکرگَهِ خویش ، بنهاد روی ،
پُراندیشه جان و ،، دلش ، کینهجوی ،
۶۳
زواره بیامد خلیدهروان ،
که امروز چون گشت بر پهلوان؟ ،
#زواره برادر رستم میباشد
۶۴
ازو ، خوردنی خواست رستم ، نُخُست ،
پس آنگه ، ز اندیشه دل را بشُست ،
۶۵
همانگه ، بِدو حالِ سهرابِ گُرد ،
سراسر همه هرچه بُد ، برشمرد ،
۶۶
سپه را ، دو فرسنگ بُد در میان ،
گشادن نیارست یک تن ، میان ،
معنی مصرع دوم = همه آمادهباش بودند
۶۷
چنین راند پیشِ برادر ، سُخُن ،
که بیدار دل باش و ، تندی مکن ،
۶۸
به شبگیر ،،، چون ، من به آوردگاه ،
رَوَم پیشِ آن تُرکِ ناوردهخواه ،
۶۹
بیاوَر سپاه و درفشِ مرا ،
همان ، تخت و زرینهکفشِ مرا ،
۷۰
همی باش در پیشِ پردهسرای ،
چو ، خورشیدِ تابان ، برآید ز جای ،
۷۱
گر ایدون که ، پیروز باشم به جنگ ،
به آوَردگَهبر ، نیارَم درنگ ،
۷۲
وگر ، خود دگرگونه گردد سُخُن ،
تو ، زاری مساز و ، نژندی مکن ،
۷۳
مپائید یک تن ، به آوردگاه ،
مسازید جُستن سویِ رزم ، راه ،
۷۴
یکایک سویِ زابلستان شَوید ،
از ایدر ، به نزدیکِ دستان ، شَوید ،
۷۵
ازو ، برگشائی یکایک سُخُن ،
که روزِ تهمتن ، در آمد بهبُن ،
۷۶
چنین بود فرمانِ یزدانِ پاک ،
که گردد بهدستِ جوانی ،،، هلاک ،
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
ادامه دارد 👇👇👇
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_پنجم )
۶۱
بگفت این و ، برخاست پس ، پیلتن ،
دژم گشته او ، پیشِ آن انجمن ،
۶۲
به لشکرگَهِ خویش ، بنهاد روی ،
پُراندیشه جان و ،، دلش ، کینهجوی ،
۶۳
زواره بیامد خلیدهروان ،
که امروز چون گشت بر پهلوان؟ ،
#زواره برادر رستم میباشد
۶۴
ازو ، خوردنی خواست رستم ، نُخُست ،
پس آنگه ، ز اندیشه دل را بشُست ،
۶۵
همانگه ، بِدو حالِ سهرابِ گُرد ،
سراسر همه هرچه بُد ، برشمرد ،
۶۶
سپه را ، دو فرسنگ بُد در میان ،
گشادن نیارست یک تن ، میان ،
معنی مصرع دوم = همه آمادهباش بودند
۶۷
چنین راند پیشِ برادر ، سُخُن ،
که بیدار دل باش و ، تندی مکن ،
۶۸
به شبگیر ،،، چون ، من به آوردگاه ،
رَوَم پیشِ آن تُرکِ ناوردهخواه ،
۶۹
بیاوَر سپاه و درفشِ مرا ،
همان ، تخت و زرینهکفشِ مرا ،
۷۰
همی باش در پیشِ پردهسرای ،
چو ، خورشیدِ تابان ، برآید ز جای ،
۷۱
گر ایدون که ، پیروز باشم به جنگ ،
به آوَردگَهبر ، نیارَم درنگ ،
۷۲
وگر ، خود دگرگونه گردد سُخُن ،
تو ، زاری مساز و ، نژندی مکن ،
۷۳
مپائید یک تن ، به آوردگاه ،
مسازید جُستن سویِ رزم ، راه ،
۷۴
یکایک سویِ زابلستان شَوید ،
از ایدر ، به نزدیکِ دستان ، شَوید ،
۷۵
ازو ، برگشائی یکایک سُخُن ،
که روزِ تهمتن ، در آمد بهبُن ،
۷۶
چنین بود فرمانِ یزدانِ پاک ،
که گردد بهدستِ جوانی ،،، هلاک ،
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ اگر ، هوشِ تو ،،، زیرِ دستِ من است ، به فرمان یزدان ، برآرَم ز دست ، ۵۰ ز اسبان جنگی ، فرود آمدند ، هشیوار ، با گبر و خود ، آمدند ، ۵۱ ببستند بر…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_پنجم )
۶۵
نخستین که پشتش نِهد بر زمین ،
نَبُرّد سرش ،،، گرچه باشد به کین ،
معنی مصرع اول = برای بار اول که پشتش را به زمین آوَرَد - برای بار اول که او را زمین بزَنَد
۶۶
اگر ، بارِ دیگرش ، زیر آوَرَد ،
به افکندنش ، نام شیر آوَرَد ،
۶۷
روا باشد ،،، ار ، سر کند زو جدا ،
بدینگونه برپا شد آئینِ ما ،
۶۸
بدین چاره ، از چنگِ نر اژدها ،
همیخواست یابد ز کُشتن ،، رها ،
۶۹
دلیرِ جوان ، سر به گفتارِ پیر ،
بداد و ،،، نبود آن سخن ، جایگیر ،
۷۰
یکی ، از دلیری ،،، دوم ، از زمان ،
سوم ،،، از جوانمردیاَش ،، بیگمان ،
۷۱
رها کردش از دست و ، آمد به دشت ،
به دشتی که ، بر پیشش آهو گذشت ،
( چو شیری که بر پیشِ آهو گذشت )
۷۲
همیکرد نخجیر و ،،، یادش نبود ،
از آن کس ،،، که با او نبرد آزمود ،
۷۳
همی دیر شد ،،، باز ، هومان ، چو گَرد ،
بیامد ، بپرسید از او ، از نَبَرد ،
۷۴
به هومان بگفت آن کجا رفته بود ،
سخن هرچه رستم بدو گفته بود ،
#آنکجارفتهبود = آنچه شده بود - آنچه انجام گرفته بود - آنچه گذشت
۷۵
بدو گفت هومان گُرد : ، ای جوان ،
به سیری رسیدی همانا ، ز جان ،
۷۶
دریغ ، این بر و برز و بالایِ تو ،
رکیبِ دراز و ، یَلی پایِ تو ،
۷۷
هژبری که آورده بودی به دام ،
رها کردی از دست و ،،، شد کار ، خام ،
۷۸
نگه کن ، که زین بیهُده کارکرد ،
چه آرَد به پیشت ، به روزِ نَبَرد ،
۷۹
یکی داستان زد بدین ، شهریار ،
که دشمن ، مَدار ارچه خُرد است ،،، خوار ،
۸۰
بگفت و ، دل از جانِ او ،،، برگرفت ،
پُر اندُه ، همی ماند اندر شگفت ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_پنجم )
۶۵
نخستین که پشتش نِهد بر زمین ،
نَبُرّد سرش ،،، گرچه باشد به کین ،
معنی مصرع اول = برای بار اول که پشتش را به زمین آوَرَد - برای بار اول که او را زمین بزَنَد
۶۶
اگر ، بارِ دیگرش ، زیر آوَرَد ،
به افکندنش ، نام شیر آوَرَد ،
۶۷
روا باشد ،،، ار ، سر کند زو جدا ،
بدینگونه برپا شد آئینِ ما ،
۶۸
بدین چاره ، از چنگِ نر اژدها ،
همیخواست یابد ز کُشتن ،، رها ،
۶۹
دلیرِ جوان ، سر به گفتارِ پیر ،
بداد و ،،، نبود آن سخن ، جایگیر ،
۷۰
یکی ، از دلیری ،،، دوم ، از زمان ،
سوم ،،، از جوانمردیاَش ،، بیگمان ،
۷۱
رها کردش از دست و ، آمد به دشت ،
به دشتی که ، بر پیشش آهو گذشت ،
( چو شیری که بر پیشِ آهو گذشت )
۷۲
همیکرد نخجیر و ،،، یادش نبود ،
از آن کس ،،، که با او نبرد آزمود ،
۷۳
همی دیر شد ،،، باز ، هومان ، چو گَرد ،
بیامد ، بپرسید از او ، از نَبَرد ،
۷۴
به هومان بگفت آن کجا رفته بود ،
سخن هرچه رستم بدو گفته بود ،
#آنکجارفتهبود = آنچه شده بود - آنچه انجام گرفته بود - آنچه گذشت
۷۵
بدو گفت هومان گُرد : ، ای جوان ،
به سیری رسیدی همانا ، ز جان ،
۷۶
دریغ ، این بر و برز و بالایِ تو ،
رکیبِ دراز و ، یَلی پایِ تو ،
۷۷
هژبری که آورده بودی به دام ،
رها کردی از دست و ،،، شد کار ، خام ،
۷۸
نگه کن ، که زین بیهُده کارکرد ،
چه آرَد به پیشت ، به روزِ نَبَرد ،
۷۹
یکی داستان زد بدین ، شهریار ،
که دشمن ، مَدار ارچه خُرد است ،،، خوار ،
۸۰
بگفت و ، دل از جانِ او ،،، برگرفت ،
پُر اندُه ، همی ماند اندر شگفت ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_چهارم ) ۵۰ ازآنپس بدو گفت کاووس شاه ، کز ایدر ، هیونی سویِ رزمگاه ، ۵۱ بتازید ، تا کارِ سهراب ، چیست؟ ، که ، بر شهرِ ایران ، بباید گریست ، ۵۲ اگر ، کشته…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_پنجم )
۶۷
ببین ، تا کدامست از ایرانیان ،
نباید که آیدش ، بهجانش زیان ،
۶۸
نشانی که بُد ، داده مادر ، مرا ،
بدیدم ،،، نبُد دیده ، باور مرا ،
۶۹
چنینم نبشته بُد اختر ، بسر ،
که من ، کُشته گردم ، بهدستِ پدر ،
۷۰
چو برق آمدم ، رفتم اکنون چو باد ،
بهمینو ، مگر بینمت باز ، شاد ،
۷۱
ز سختی ،،، به رستم فرو بست دَم ،
پُر آتش ، دل و ،،، دیدگان ، پُر ز نَم ،
ز سختی = بخاطرِ روی دردِ زیاد
۷۲
نشست از برِ رَخش ،،، رستم ، چو گَرد ،
پُر از خون ، دل و ( رخ و ) ،،، لب ، پُر از بادِ سرد ،
۷۳
بیامد به پیشِ سپه ، با خروش ،
دل ، از کردهٔ خویش ،،، پُر درد و جوش ،
۷۴
چو دیدند ایرانیان ، رویِ او ،
همه برنهادند بر خاک ، رو ،
۷۵
ستایش گرفتند بر کردگار ،
که او ، زنده باز آمد از کارزار ،
۷۶
چو زان گونه دیدند بر خاک ، سر ،
دریده همه جامه و ،،، خسته ، بر ،
۷۷
ستایش ( به پرسش ) گرفتند ، کاین کار چیست؟ ،
ترا ، دل بدینگونه ( برین گونه ) ، از بهرِ کیست؟ ،
۷۸
بگفت آن شگفتی ، که خود کرده بود ،
گرامیپسر را ، که آزرده بود ،
۷۹
همه برگرفتند با او ، خروش ،
زمین ، پُر خروش و ،،، هوا ، پُر ز جوش ،
۸۰
چنین گفت با سرفرازان : ، که من ،
نه ، دل دارم امروز گوئی ،،، نه ، تَن ،
۸۱
شما ،،، جنگِ تُرکان ، مجوئید کس ،
که ، این بَد که من کردم امروز ،،، بس ،
۸۲
زواره بیامد برِ پهلوان ؛
دریده ، بَر و ، جامه و ،،، خسته ، تن ،
#خسته = زخمی
۸۳
چو رستم ، برادر بدانگونه دید ،
بگفت آنچه از پورِ کُشته ، شنید ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_پنجم )
۶۷
ببین ، تا کدامست از ایرانیان ،
نباید که آیدش ، بهجانش زیان ،
۶۸
نشانی که بُد ، داده مادر ، مرا ،
بدیدم ،،، نبُد دیده ، باور مرا ،
۶۹
چنینم نبشته بُد اختر ، بسر ،
که من ، کُشته گردم ، بهدستِ پدر ،
۷۰
چو برق آمدم ، رفتم اکنون چو باد ،
بهمینو ، مگر بینمت باز ، شاد ،
۷۱
ز سختی ،،، به رستم فرو بست دَم ،
پُر آتش ، دل و ،،، دیدگان ، پُر ز نَم ،
ز سختی = بخاطرِ روی دردِ زیاد
۷۲
نشست از برِ رَخش ،،، رستم ، چو گَرد ،
پُر از خون ، دل و ( رخ و ) ،،، لب ، پُر از بادِ سرد ،
۷۳
بیامد به پیشِ سپه ، با خروش ،
دل ، از کردهٔ خویش ،،، پُر درد و جوش ،
۷۴
چو دیدند ایرانیان ، رویِ او ،
همه برنهادند بر خاک ، رو ،
۷۵
ستایش گرفتند بر کردگار ،
که او ، زنده باز آمد از کارزار ،
۷۶
چو زان گونه دیدند بر خاک ، سر ،
دریده همه جامه و ،،، خسته ، بر ،
۷۷
ستایش ( به پرسش ) گرفتند ، کاین کار چیست؟ ،
ترا ، دل بدینگونه ( برین گونه ) ، از بهرِ کیست؟ ،
۷۸
بگفت آن شگفتی ، که خود کرده بود ،
گرامیپسر را ، که آزرده بود ،
۷۹
همه برگرفتند با او ، خروش ،
زمین ، پُر خروش و ،،، هوا ، پُر ز جوش ،
۸۰
چنین گفت با سرفرازان : ، که من ،
نه ، دل دارم امروز گوئی ،،، نه ، تَن ،
۸۱
شما ،،، جنگِ تُرکان ، مجوئید کس ،
که ، این بَد که من کردم امروز ،،، بس ،
۸۲
زواره بیامد برِ پهلوان ؛
دریده ، بَر و ، جامه و ،،، خسته ، تن ،
#خسته = زخمی
۸۳
چو رستم ، برادر بدانگونه دید ،
بگفت آنچه از پورِ کُشته ، شنید ،
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۵ ( #قسمت_چهارم ) ۳۷ ز بس ،،، کو ، همی شیون و ناله کرد ، همه خلق را ، چشم ، پُر ژاله کرد ، ۳۸ برینگونه ، بیهوش بیفتاد و پست ، همه خلق را ، دل بر اوبر بخَست…
داستان رستم و سهراب
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_پنجم )
۴۸
بیاورد خفتان و درع و کمان ،
همان ،،، نیزه و تیغ و گُرزِ گران ،
۴۹
بسی ، بر همی زد ،،، گِرانگُرز را ،
همی یاد کرد ، آن بَر و بُرز را ،
۵۰
بیاورد آن جوشن و خودِ اوی ،
همیگفت : ، کای شیرِ پرخاشجوی ،
۵۱
بیاورد زین و لگام و سپَر ،
لگام و سپَر را ،،، همی زد بسر ،
۵۲
کمندش بیاورد هفتاد یاز ،
بهپیشِ خود ، اندر فکندش دراز ،
۵۳
همی تیغِ سهراب را ، برکشید ،
فش و دُمِ اسبش ، ز نیمه بُرید ،
۵۴
به درویش داد ، آن همه خواسته ،
زر و سیم و اسبانِ آراسته ،
۵۵
درِ کاخ بربست و ،،، تختش بِکَند ،
ز بالا درآورد و ، پستش فکند ،
۵۶
درِ کاخها را ، سیه کرد پاک ،
ز کاخ و ز ایوان ، برآورد خاک ،
۵۷
فرو هِشت جائی ،،، که بُد جایِ بزم ،
کز آن بزمگه ،،، رفته بود او به رزم ،
۵۸
بپوشید پس ، جامهٔ نیلگون ،
همان ،،، نیلگون ،، غرقه گشته به خون ،
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
ادامه دارد 👇👇👇
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_پنجم )
۴۸
بیاورد خفتان و درع و کمان ،
همان ،،، نیزه و تیغ و گُرزِ گران ،
۴۹
بسی ، بر همی زد ،،، گِرانگُرز را ،
همی یاد کرد ، آن بَر و بُرز را ،
۵۰
بیاورد آن جوشن و خودِ اوی ،
همیگفت : ، کای شیرِ پرخاشجوی ،
۵۱
بیاورد زین و لگام و سپَر ،
لگام و سپَر را ،،، همی زد بسر ،
۵۲
کمندش بیاورد هفتاد یاز ،
بهپیشِ خود ، اندر فکندش دراز ،
۵۳
همی تیغِ سهراب را ، برکشید ،
فش و دُمِ اسبش ، ز نیمه بُرید ،
۵۴
به درویش داد ، آن همه خواسته ،
زر و سیم و اسبانِ آراسته ،
۵۵
درِ کاخ بربست و ،،، تختش بِکَند ،
ز بالا درآورد و ، پستش فکند ،
۵۶
درِ کاخها را ، سیه کرد پاک ،
ز کاخ و ز ایوان ، برآورد خاک ،
۵۷
فرو هِشت جائی ،،، که بُد جایِ بزم ،
کز آن بزمگه ،،، رفته بود او به رزم ،
۵۸
بپوشید پس ، جامهٔ نیلگون ،
همان ،،، نیلگون ،، غرقه گشته به خون ،
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
ادامه دارد 👇👇👇