آدمی به مرور آرام میگیرد، بزرگ می شود، بالغ میشود و پای اشتباهاتش می ایستد،
آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد؛
گذشتهاش را قبول می کند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد می فهمد که از حالا باید آینده اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است ، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم، خودش خوب میشود...
#محمود_دولت_آبادی
آنها را به گردن دیگران نمیاندازد و دنبال مقصر نمیگردد؛
گذشتهاش را قبول می کند، نادیدهاش نمیگیرد و اجازه میدهد هر چیزی که بوده در همان گذشته بماند.
آدمی از یک جایی به بعد می فهمد که از حالا باید آینده اش را از نو بسازد اما به نوعی دیگر
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است ، یک نعمت است و نباید آن را فدای آدمهای بی مقدار کرد.
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم، خودش خوب میشود...
#محمود_دولت_آبادی
زین گذر کن که رسیدست شهنشاه کرم
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند
کف حاجت بگشا جام الهی بستان
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند
مولانا
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند
کف حاجت بگشا جام الهی بستان
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند
مولانا
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت زهی نگار خندان
می بینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت انار خندان
یک لحظه جدا مباش از من
ای یار نکوعذار خندان
ای شهر جهان خراب بیتو
ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشه دل خیال رویت
شیر است کند شکار خندان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت بیقرار خندان
بحری است صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
#مولانا
احسنت زهی نگار خندان
می بینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت انار خندان
یک لحظه جدا مباش از من
ای یار نکوعذار خندان
ای شهر جهان خراب بیتو
ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشه دل خیال رویت
شیر است کند شکار خندان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت بیقرار خندان
بحری است صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
#مولانا
قومی باشند که آیةالکرسی خوانند بر سرِ رنجور و قومی باشند که آیةالکرسی باشند.»
#مقالات شمس
مولانا میگفت کسانی هستند که بدون به زبان آوردن استثنا (إن شاءالله)، جان شان با جان استثنا و «اگر خدابخواهد» جفت است:
ترک استثنا مرادم قسوتی است
نه همین گفتن که عارض حالتی است
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
#مثنوی، دفتر اول
فهم عمیقتر معانی قرآن باید از کسی آموخت که به تعبیر شمس آیةالکرسی شده و به تعبیر مولانا آتش در هوس زده، جان او با جان قرآن یکی شده و روحش عینِ قرآن شده است:
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز كسی كه آتش زدست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدست
#مثنوی_دفتر_پنجم
#مقالات شمس
مولانا میگفت کسانی هستند که بدون به زبان آوردن استثنا (إن شاءالله)، جان شان با جان استثنا و «اگر خدابخواهد» جفت است:
ترک استثنا مرادم قسوتی است
نه همین گفتن که عارض حالتی است
ای بسا ناورده استثنا بگفت
جان او با جان استثناست جفت
#مثنوی، دفتر اول
فهم عمیقتر معانی قرآن باید از کسی آموخت که به تعبیر شمس آیةالکرسی شده و به تعبیر مولانا آتش در هوس زده، جان او با جان قرآن یکی شده و روحش عینِ قرآن شده است:
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز كسی كه آتش زدست اندر هوس
پیش قرآن گشت قربانی و پست
تا که عین روح او قرآن شدست
#مثنوی_دفتر_پنجم
ای دل به ساز عرش اگر گوش می کنی
از ساکنان فرش فراموش می کنی
گر نای زهره بشنوی ای دل بگوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش می کنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشوش و مغشوش می کنی
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گوشکفته باش اگر بوش می کنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل قلمدوش می کنی
زین اخگر نهفته دمیدن خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش می کنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفتم
با من کدام دست در آغوش می کنی
پیرانه سرمشاهده خط شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش می کنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطا پوش می کنی
گو جام باده جوش محبت چرا زند
ترکانه یاد خون سیاووش می کنی
دنیا خود از دریچه عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینه هوش می کنی
با شعر سایه چند چو خمیازه های صبح
ما را خمار خمر شب دوش می کنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش می کنی
#شهریار
از ساکنان فرش فراموش می کنی
گر نای زهره بشنوی ای دل بگوش هوش
آفاق را به زمزمه مدهوش می کنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
گر خواب خود مشوش و مغشوش می کنی
عشق مجاز غنچه عشق حقیقت است
گل گوشکفته باش اگر بوش می کنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه
کز پیریم چو طفل قلمدوش می کنی
زین اخگر نهفته دمیدن خدای را
بس اخگر شکفته که خاموش می کنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفتم
با من کدام دست در آغوش می کنی
پیرانه سرمشاهده خط شاهدان
نیش ندامتی است که خود نوش می کنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
گر توبه با خدای خطا پوش می کنی
گو جام باده جوش محبت چرا زند
ترکانه یاد خون سیاووش می کنی
دنیا خود از دریچه عبرت عزیز ماست
زین خاک و شیشه آینه هوش می کنی
با شعر سایه چند چو خمیازه های صبح
ما را خمار خمر شب دوش می کنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
نیما نرفته گر سفر یوش می کنی
#شهریار
گه چرخ زنان همچون فلکم
گه بال زنان همچون ملکم
چرخم پی حق رقصم پی حق
من زان ویم نی مشترکم
مولانا
گه بال زنان همچون ملکم
چرخم پی حق رقصم پی حق
من زان ویم نی مشترکم
مولانا
Boeoon Sho Gham Ze Sineh
Ahmad Shamloo
برون شو ای غم از سینه
که لطفِ یار میآید
تو هم ای دل زِ من گُم شو
که آن دلدار میآید
#مولانا
#دیوان_شمس
#احمد_شاملو
که لطفِ یار میآید
تو هم ای دل زِ من گُم شو
که آن دلدار میآید
#مولانا
#دیوان_شمس
#احمد_شاملو
MoeiniKermanshahi_marofi.elahe.salimfarzan
moeinikermanshahi
بزم هنر
#شاعر:رحیم_معینی_کرمانشاهی
#آهنگ در دستگاه چهارگاه
#از سلیم_فرزان
#ارکستر گلها با تنظیم و رهبری #جواد_معروفی
#اجرای بانو الهه
#سال(۱۳۴۳) خورشیدی
#این اثر در برنامه (۴۳۸)
#گلهای_رنگارنگ اجرا شده است
#سخنسالار_معینی_کرمانشاهی
#معینی_کرمانشاهی
#شاعر:رحیم_معینی_کرمانشاهی
#آهنگ در دستگاه چهارگاه
#از سلیم_فرزان
#ارکستر گلها با تنظیم و رهبری #جواد_معروفی
#اجرای بانو الهه
#سال(۱۳۴۳) خورشیدی
#این اثر در برنامه (۴۳۸)
#گلهای_رنگارنگ اجرا شده است
#سخنسالار_معینی_کرمانشاهی
#معینی_کرمانشاهی
حاکم از بهلول پرسید
مجازات دزدی چیست
#بهلول گفت
اگر دزد سرقت را شغل خود کرده
باشد دست او قطع می شود
اما اگر بخاطر گرسنگی باشد
باید دست حاکم قطع گردد
مجازات دزدی چیست
#بهلول گفت
اگر دزد سرقت را شغل خود کرده
باشد دست او قطع می شود
اما اگر بخاطر گرسنگی باشد
باید دست حاکم قطع گردد
به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو!
بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو...
نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود، از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد؟!
الیف_شافاک
بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو...
نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود، از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد؟!
الیف_شافاک
مي روم ، اما نمي پرسم ز خويش
ره كجا؟ منزل كجا؟ مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ، ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه ، را معبود كيست؟
آه ، آري ، اين منم ، اما چه سود
" او" كه در من بود ، ديگر نيست، نيست
مي خروشم زير لب ، ديوانه وار
"او" كه در من بود ، آخر كيست؟ كيست؟
#فروغ_فرخزاد
ره كجا؟ منزل كجا؟ مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم ، ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه ، را معبود كيست؟
آه ، آري ، اين منم ، اما چه سود
" او" كه در من بود ، ديگر نيست، نيست
مي خروشم زير لب ، ديوانه وار
"او" كه در من بود ، آخر كيست؟ كيست؟
#فروغ_فرخزاد
شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل، یکدل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
باش تا کار من و عقل به فردا بکشد
زخمی کینه ی من! این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد
#فاضل_نظری
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل، یکدل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد
یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
باش تا کار من و عقل به فردا بکشد
زخمی کینه ی من! این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد
#فاضل_نظری
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت
ضرورت است چو گوی احتمال چوگانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذ است فرمانت
اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که میتابد از گریبانت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
بیا و گر همه بد کردهای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصر است هنوز از ادای احسانت
#سعدی
ضرورت است چو گوی احتمال چوگانت
به راستی که نخواهم بریدن از تو امید
به دوستی که نخواهم شکست پیمانت
گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی
به هر چه حکم کنی نافذ است فرمانت
اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت
مه دوهفته ندارد فروغ چندانی
که آفتاب که میتابد از گریبانت
اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ
خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت
نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد
که بیدلش نکند چشمهای فتانت
غلام همت شنگولیان و رندانم
نه زاهدان که نظر میکنند پنهانت
بیا و گر همه بد کردهای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت
به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی
مقصر است هنوز از ادای احسانت
#سعدی
باغ بود، اما، فضایش سهمناک
باغ، اما، سروهایش سر فرو برده به خاک!
باغ، اما، سنگ بر جای چمن، روییده در هم
تنگ، تنگ
باغ ,اما,نارون ها نسترن ها زیر سنگ!
باغ، اما عطر نابودی در آن مزد نفس
باغ، اما مرغ خاموشی در آن می خواند و بس
باغ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ، اما، هر قدم پیغامی از دنیای مرگ!
ژرفنای خاک بود جانِ بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران دراو
آتش دل های یاران در غم یاران او!
ای کدامین دست نا پیدا درین هفت آسمان!
تا کجا می گستری این دام را؟
تا یه کی می پروری این مرگ خون آشام را؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را؟
سنگ را می شست باران تا بشوید نام را!
#فریدون_مشیری
باغ، اما، سروهایش سر فرو برده به خاک!
باغ، اما، سنگ بر جای چمن، روییده در هم
تنگ، تنگ
باغ ,اما,نارون ها نسترن ها زیر سنگ!
باغ، اما عطر نابودی در آن مزد نفس
باغ، اما مرغ خاموشی در آن می خواند و بس
باغ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ، اما، هر قدم پیغامی از دنیای مرگ!
ژرفنای خاک بود جانِ بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران دراو
آتش دل های یاران در غم یاران او!
ای کدامین دست نا پیدا درین هفت آسمان!
تا کجا می گستری این دام را؟
تا یه کی می پروری این مرگ خون آشام را؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را؟
سنگ را می شست باران تا بشوید نام را!
#فریدون_مشیری
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا ڪجا باز دل غمزدهاے سوخته بود
رسم عاشق ڪشے و شیوه شهرآشوبی
جامهاے بود ڪه بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین ڪار برافروخته بود
گر چه میگفت ڪه زارت بڪشم میدیدم
ڪه نهانش نظرے با من دلسوخته بود
ڪفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پے اش مشعلے از چهره برافروخته بود
دل بسے خون به ڪف آورد ولے دیده بریخت
الله الله ڪه تلف ڪرد و ڪه اندوخته بود
یار مفروش به دنیا ڪه بسے سود نڪرد
آن ڪه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسے ز ڪه آموخته بود
#حافظ
تا ڪجا باز دل غمزدهاے سوخته بود
رسم عاشق ڪشے و شیوه شهرآشوبی
جامهاے بود ڪه بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین ڪار برافروخته بود
گر چه میگفت ڪه زارت بڪشم میدیدم
ڪه نهانش نظرے با من دلسوخته بود
ڪفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پے اش مشعلے از چهره برافروخته بود
دل بسے خون به ڪف آورد ولے دیده بریخت
الله الله ڪه تلف ڪرد و ڪه اندوخته بود
یار مفروش به دنیا ڪه بسے سود نڪرد
آن ڪه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسے ز ڪه آموخته بود
#حافظ
تنها ز همه خلق و نهان میگریم
چشم از غم دل به آسمان میگریم
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند
بر عمر گذشته همچنان میگریم
#سعدی
چشم از غم دل به آسمان میگریم
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند
بر عمر گذشته همچنان میگریم
#سعدی
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن ڪمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترڪم ڪه در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روے است و مشڪین سایبان ابرو
هلالے شد تنم زین غم ڪه با طغراے ابرویش
ڪه باشد مه ڪه بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
ڪه بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پرے را ڪس نگوید با چنین حسنی
ڪه این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو ڪافردل نمیبندے نقاب زلف و میترسم
ڪه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش ڪرد چشم آن ڪمان ابرو
#حافظ
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترڪم ڪه در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش روے است و مشڪین سایبان ابرو
هلالے شد تنم زین غم ڪه با طغراے ابرویش
ڪه باشد مه ڪه بنماید ز طاق آسمان ابرو
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
ڪه بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
دگر حور و پرے را ڪس نگوید با چنین حسنی
ڪه این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو ڪافردل نمیبندے نقاب زلف و میترسم
ڪه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
به تیر غمزه صیدش ڪرد چشم آن ڪمان ابرو
#حافظ