طعمی به دهانِ خود، بدهکار نیستم
به چیدن ماندهام نه به چشیدن
فرسنگها دینی به من ندارند
به رفتن زندهام نه به رسیدن
راهم ببر بیپروایِ آنکه به سر در افتم
تیمارم کن با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت تیمارم کن
تنها
دستهایِ تو که پیراهن دریدهٔ یوسف را در آبرویِ زُلیخا کُر دادهاند
سمتِ خوابِ نوازش را میدانند.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#تنها_تو؟
به چیدن ماندهام نه به چشیدن
فرسنگها دینی به من ندارند
به رفتن زندهام نه به رسیدن
راهم ببر بیپروایِ آنکه به سر در افتم
تیمارم کن با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت تیمارم کن
تنها
دستهایِ تو که پیراهن دریدهٔ یوسف را در آبرویِ زُلیخا کُر دادهاند
سمتِ خوابِ نوازش را میدانند.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#تنها_تو؟
گرد، آنچنانکه گویی
نقطه به نقطه
با ماهِ تمام مماسش کردهای
و گُر گرفته از آتشی که انگار
شعله به شعله از تنورِ دوزخ
اقتباسش کردهای
چهرهات
حسابِ آفتابگردانهای اعصار را
با آفتاب تسویه میکند
عجیب نیست، اگر خورشید
جغرافیایِ مشرقِ از مغرب
باز نشناسد
بیتابیات فریبی است
یا عشوهای که آفتابِ مسکین را
در جذبهٔ تماشات
به سرسام افکنده است
جهان
بیقرارِ تست.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
#آفتاب
نقطه به نقطه
با ماهِ تمام مماسش کردهای
و گُر گرفته از آتشی که انگار
شعله به شعله از تنورِ دوزخ
اقتباسش کردهای
چهرهات
حسابِ آفتابگردانهای اعصار را
با آفتاب تسویه میکند
عجیب نیست، اگر خورشید
جغرافیایِ مشرقِ از مغرب
باز نشناسد
بیتابیات فریبی است
یا عشوهای که آفتابِ مسکین را
در جذبهٔ تماشات
به سرسام افکنده است
جهان
بیقرارِ تست.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
#آفتاب
تو مثلِ ما نبودی
که عرقچینِ شاهزاده خانمت را با نصیحت تاخت بزنی
تماشایِ بویِ شورِ خون در رقصِ منتشِرِ گرگها
با حوصلهٔ چشمهایِ میشیات نمیخواند
چطور میتوانستی آواز بخوانی
وقتی صدایت را مدام برای فریاد زدن لازم داشتی؟
چهطور میتوانستی دلت را به زنی بدهی
وقتی مدام سینهات را برایِ گلولهها کنار میگذاشتی؟
با اینهمه میدانستم که هنوز تهِ دل،
تصنیفهای قدیمی را زمزمه میکنی
حتّا اگر کوچههای قدیمی
دیگر به باغهای سنجد نریزند.
چه زنجیرهٔ حیات عجیبی!
گروهی نگران گلبولها
تو، نگران گلها
و گُلولهها، نگرانِ تو
آنها که جوابِ آزمایشِ خونت را با دشنهای در پشت دست به دست میکردند
هنوز از رازِ چشمهایت شعلهور نبودند
تا از هیچ چیزی بهتشان نبرد
چه کسی فکر میکرد،
تو را به درختی ببندند که خودت کاشته بودی و فرمانِ آخرین را، کسی بدهد که آتش در نگاهش یخ میبست
با این تقویمِ شناور که اوراقش
بیوقفه جا عوض میکنند،
آمدنت را چگونه به یاد بیاورم
که صبحِ گل کردنِ انگور بود؟
یا ظهرِ قُل زدن شراب؟
که وقتی با شتاب گفتم: بیایید
او آمد!
رویِ برفها زمین خوردم؟
یا کنار اطلسیها و شیپوریها؟
و چون میرفتی چگونه پاییزی راهت انداخت که در دریایی از گلِ سرخ غرقت کرد؟
و چهار گل روی سینهات آنقدر شاخ و برگ داد که عصایِرهگذران هم سبز شد
و حالا از که بپرسم آنهمه گُل را؟
و اگر آمده باشم
به سراغِ درختی که تو موهایت را به ریشههایش بافتی و پیراهن سبزت را به تنش کردی و گفتی:
تو برو بالا من خوابم میآید
از که سؤالش کنم که در جوابم نگوید:
– چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟
و من در جوابش سکوت نکنم که:
خودتانید، آقا!
که به همین آسانی گلدانها را
سنگ و سیمان کاشتید و حالا چرا برایِ چه؟
کور هم اگر باشم، میشناسمش
مردی که آجیدهٔ سفیدش فروتنانه غبار کوههٔ گچ را میآشوبد
همانست که در سحرگاهِ سفرت پنجهٔ چناری رویِ پوتیناش به خونِ تازهٔ تو چسبیده بود
نیازی نیست آتشی نشانم بدهند تا بدانم که تو در بیشهٔ خاک و خاکستر خوابی
و تا قیامتِ قیلولهها به تعویق افتادهای
که قلمها، کندتر شوند و تهماندهٔ رنگها از رویِ وصیّت نامهها بپرد
… و تا دهان مادری در گرگ و میش بوسهٔ وداع به دنبالِ سینهٔ پسرش میگردد
دستی در تاریکی تفنگها را پُر خواهد کرد …
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
که عرقچینِ شاهزاده خانمت را با نصیحت تاخت بزنی
تماشایِ بویِ شورِ خون در رقصِ منتشِرِ گرگها
با حوصلهٔ چشمهایِ میشیات نمیخواند
چطور میتوانستی آواز بخوانی
وقتی صدایت را مدام برای فریاد زدن لازم داشتی؟
چهطور میتوانستی دلت را به زنی بدهی
وقتی مدام سینهات را برایِ گلولهها کنار میگذاشتی؟
با اینهمه میدانستم که هنوز تهِ دل،
تصنیفهای قدیمی را زمزمه میکنی
حتّا اگر کوچههای قدیمی
دیگر به باغهای سنجد نریزند.
چه زنجیرهٔ حیات عجیبی!
گروهی نگران گلبولها
تو، نگران گلها
و گُلولهها، نگرانِ تو
آنها که جوابِ آزمایشِ خونت را با دشنهای در پشت دست به دست میکردند
هنوز از رازِ چشمهایت شعلهور نبودند
تا از هیچ چیزی بهتشان نبرد
چه کسی فکر میکرد،
تو را به درختی ببندند که خودت کاشته بودی و فرمانِ آخرین را، کسی بدهد که آتش در نگاهش یخ میبست
با این تقویمِ شناور که اوراقش
بیوقفه جا عوض میکنند،
آمدنت را چگونه به یاد بیاورم
که صبحِ گل کردنِ انگور بود؟
یا ظهرِ قُل زدن شراب؟
که وقتی با شتاب گفتم: بیایید
او آمد!
رویِ برفها زمین خوردم؟
یا کنار اطلسیها و شیپوریها؟
و چون میرفتی چگونه پاییزی راهت انداخت که در دریایی از گلِ سرخ غرقت کرد؟
و چهار گل روی سینهات آنقدر شاخ و برگ داد که عصایِرهگذران هم سبز شد
و حالا از که بپرسم آنهمه گُل را؟
و اگر آمده باشم
به سراغِ درختی که تو موهایت را به ریشههایش بافتی و پیراهن سبزت را به تنش کردی و گفتی:
تو برو بالا من خوابم میآید
از که سؤالش کنم که در جوابم نگوید:
– چند ماشین خاک لازم دارید، آقا؟
و من در جوابش سکوت نکنم که:
خودتانید، آقا!
که به همین آسانی گلدانها را
سنگ و سیمان کاشتید و حالا چرا برایِ چه؟
کور هم اگر باشم، میشناسمش
مردی که آجیدهٔ سفیدش فروتنانه غبار کوههٔ گچ را میآشوبد
همانست که در سحرگاهِ سفرت پنجهٔ چناری رویِ پوتیناش به خونِ تازهٔ تو چسبیده بود
نیازی نیست آتشی نشانم بدهند تا بدانم که تو در بیشهٔ خاک و خاکستر خوابی
و تا قیامتِ قیلولهها به تعویق افتادهای
که قلمها، کندتر شوند و تهماندهٔ رنگها از رویِ وصیّت نامهها بپرد
… و تا دهان مادری در گرگ و میش بوسهٔ وداع به دنبالِ سینهٔ پسرش میگردد
دستی در تاریکی تفنگها را پُر خواهد کرد …
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
مشایعتی در کار نیست
درختانِ منجمد با بلورِ اشکها
که همچون زمان در هزار چشمِ کهربایی متوقّف شدهاند
بی لبخندی و تکان دادن دستی
تنها برایِ تشییعِ جنازه صف کشیدهاند.
هماهنگی نور و صدا و فصل و ساعت
در آرایش صحنهای که نوحه خوانی باد و کافور افشانی برف کاملش میکند
و قوارهای کفن از چلوارِ سفیدراه برای مردهای که پیش از آفتاب از خواب برمیخیزد
تا از تشییعِ جنازهٔ خود باز نماند
تابوتی رویِ ریلها و مسافری که سفر رابرادرِ زندگی و خواهرِ مرگ میداند
آة!
چه ایستگاه مهآلودی است
برویم!
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
#در_ایستگاه_مه_آلود
درختانِ منجمد با بلورِ اشکها
که همچون زمان در هزار چشمِ کهربایی متوقّف شدهاند
بی لبخندی و تکان دادن دستی
تنها برایِ تشییعِ جنازه صف کشیدهاند.
هماهنگی نور و صدا و فصل و ساعت
در آرایش صحنهای که نوحه خوانی باد و کافور افشانی برف کاملش میکند
و قوارهای کفن از چلوارِ سفیدراه برای مردهای که پیش از آفتاب از خواب برمیخیزد
تا از تشییعِ جنازهٔ خود باز نماند
تابوتی رویِ ریلها و مسافری که سفر رابرادرِ زندگی و خواهرِ مرگ میداند
آة!
چه ایستگاه مهآلودی است
برویم!
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی(گزیده شعرهای سپید)
#در_ایستگاه_مه_آلود
#به_نام_دوست
شمع از سر خود گذشت و
آزاد بسوخت
بر آتش غم خندهزنان
شاد بسوخت
من بندهٔ شمعم، که ز بهر
دل خلق
ببرید ز شیرین و چو
فرهاد بسوخت
#اوحدی
شمع از سر خود گذشت و
آزاد بسوخت
بر آتش غم خندهزنان
شاد بسوخت
من بندهٔ شمعم، که ز بهر
دل خلق
ببرید ز شیرین و چو
فرهاد بسوخت
#اوحدی
@sedayeshajarian
shajarian_be kenaram to beman_bayate esfahan
میبینمت از دور و زیاد است همین هم
این سوختهدل ساخته با کمتر از این هم
صدبار صدایت زدم اما نشنیدی
یک چشم بگردان به من گوشهنشین هم
عشقی که زمینی نشود فایدهاش چیست؟
ای ماه بینداز نگاهی به زمین هم
گفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم
از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هم
از پیچ و خم رود گذشتیم و رسیدیم
از چشمهی تردید به دریای یقین هم
ای زاهد اگر منکر عشقی به جهنم !
ما با تو نیاییم به فردوس برین هم
#فاضل_نظری
#به_سلامت
#وجود
این سوختهدل ساخته با کمتر از این هم
صدبار صدایت زدم اما نشنیدی
یک چشم بگردان به من گوشهنشین هم
عشقی که زمینی نشود فایدهاش چیست؟
ای ماه بینداز نگاهی به زمین هم
گفتی که ز خود بگذر و دیدی که گذشتم
از روح و روان هم، تن و جان هم، دل و دین هم
از پیچ و خم رود گذشتیم و رسیدیم
از چشمهی تردید به دریای یقین هم
ای زاهد اگر منکر عشقی به جهنم !
ما با تو نیاییم به فردوس برین هم
#فاضل_نظری
#به_سلامت
#وجود
امّا زندگی من...
بیتو زندگی نمیکنم. این مردگی است وقتی محبوب آدم کنارش نباشد.
جلال یادم است که آخریها دلت میخواست هرچه زودتر بروم و از شرم راحت بشوی. آیا اینک از شر من به کلی راحت شدهای؟ پس چرا به من نامه نمینویسی؟ من که به تو آدرس دادهام. منتظر دریافت نامهٔ تو هستم.
نامههایت آنقدر مستکننده بود که تا به حال چندین بار خواندهام. اولین نامهٔ تو را که دریافت کردم اشکم سرازیر شد. تمام مأمورهای پست اینجا مرا میشناسند و تمام دخترها اسم تو را میدانند و مسخرهام میکنند. تا مرا میبینند میگویند Oh Jalal
#به_بهانه_زادروز_سیمین_دانشور
نامه به جلال آل احمد
بیتو زندگی نمیکنم. این مردگی است وقتی محبوب آدم کنارش نباشد.
جلال یادم است که آخریها دلت میخواست هرچه زودتر بروم و از شرم راحت بشوی. آیا اینک از شر من به کلی راحت شدهای؟ پس چرا به من نامه نمینویسی؟ من که به تو آدرس دادهام. منتظر دریافت نامهٔ تو هستم.
نامههایت آنقدر مستکننده بود که تا به حال چندین بار خواندهام. اولین نامهٔ تو را که دریافت کردم اشکم سرازیر شد. تمام مأمورهای پست اینجا مرا میشناسند و تمام دخترها اسم تو را میدانند و مسخرهام میکنند. تا مرا میبینند میگویند Oh Jalal
#به_بهانه_زادروز_سیمین_دانشور
نامه به جلال آل احمد
اینجا چرا میتابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
میخندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لبها
با لرزش دلهای ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
#مهدی_اخوان_ثالث
#به_مهتابی_که_به_گورستان_میتابید(۳)
#زمستان
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
میخندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لبها
با لرزش دلهای ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
#مهدی_اخوان_ثالث
#به_مهتابی_که_به_گورستان_میتابید(۳)
#زمستان
۱۰ خرداد سالروز درگذشت محمود اعتمادزاده"م.ا.بهآذین"
(زاده ۲۳ دی ۱۲۹۳ رشت -- درگذشته ۱۰ خرداد ۱۳۸۵ تهران) فعال سیاسی، نویسنده و مترجم
او شهرتش از زمان ریاست کانون نویسندگان آغاز شد و شروع فعالیتهای ادبیاش را از سال ۱۳۲۰ زمانی که قهرمان مجروح دوران جنگ بود، با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. وی نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالیان پسین بهرشته تحریر درآورد و با ترجمه آثار بالزاک و شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دهه ۱۳۵۰ بهحیاتِ ادبیاش ادامه داد.
او آموزش ابتدایی را در رشت، سه سال اول متوسطه را در مشهد و سه سال آخر متوسطه را در تهران ادامه داد. در سال ۱۳۱۱ جزو دانشجویان اعزامی ایران بهفرانسه رفت و تا دیماه ۱۳۱۷ در فرانسه ماند. زبان فرانسوی را آموخت و از دانشکده مهندسی دریایی برِست (Brest) و دانشکده مهندسی ساختمان دریایی در پاریس گواهینامه گرفت.
او پس از بازگشت به ایران بهنیروی دریایی پیوست و با درجه ستوان دوم مهندس نیروی دریایی در خرمشهر مشغول بهکار شد. دوسال بعد بهنیروی دریایی در بندرانزلی منتقل شد و ریاست تعمیرگاه این نیرو بهعهدهاش گذاشته شد.
وی در چهارم شهریور ۱۳۲۰ در جریان اشغال ایران و بمباران در بندرانزلی زخمی برداشت که منجر بهقطع دست چپ او و اتکایش به.دست راست تا پایان عمر شد. چندی بعد، برای رهایی از قیدهایی که افسر نیروی دریایی بودن برای فعالیت سیاسی و ادبیاش ایجاد کرده بود، استعفا داد و سرانجام در بهار ۱۳۲۳ بهگفته خودش "رشته" توانفرسای خدمت نظامی از گردنش باز شد و بهوزارت فرهنگ انتقال یافت. او سالهایی را بهتدریس خصوصی زبان فرانسوی، تدریس ریاضی در دبیرستانها و کار در کتابخانه ملی - در دایره روزنامهها و مجلات - گذراند. چند هفتهای هم در دوره وزارت دکتر کشاورز، در سال ۱۳۲۵ سمت معاونت فرهنگ گیلان بهعهدهاش بود و از آن پس تا پایان عمر، زندگی او بهفعالیت سیاسی و اجتماعی و بهترجمه و نویسندگی گذشت.
#محمود_اعتماد_زاده #به_آذین
(زاده ۲۳ دی ۱۲۹۳ رشت -- درگذشته ۱۰ خرداد ۱۳۸۵ تهران) فعال سیاسی، نویسنده و مترجم
او شهرتش از زمان ریاست کانون نویسندگان آغاز شد و شروع فعالیتهای ادبیاش را از سال ۱۳۲۰ زمانی که قهرمان مجروح دوران جنگ بود، با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. وی نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالیان پسین بهرشته تحریر درآورد و با ترجمه آثار بالزاک و شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دهه ۱۳۵۰ بهحیاتِ ادبیاش ادامه داد.
او آموزش ابتدایی را در رشت، سه سال اول متوسطه را در مشهد و سه سال آخر متوسطه را در تهران ادامه داد. در سال ۱۳۱۱ جزو دانشجویان اعزامی ایران بهفرانسه رفت و تا دیماه ۱۳۱۷ در فرانسه ماند. زبان فرانسوی را آموخت و از دانشکده مهندسی دریایی برِست (Brest) و دانشکده مهندسی ساختمان دریایی در پاریس گواهینامه گرفت.
او پس از بازگشت به ایران بهنیروی دریایی پیوست و با درجه ستوان دوم مهندس نیروی دریایی در خرمشهر مشغول بهکار شد. دوسال بعد بهنیروی دریایی در بندرانزلی منتقل شد و ریاست تعمیرگاه این نیرو بهعهدهاش گذاشته شد.
وی در چهارم شهریور ۱۳۲۰ در جریان اشغال ایران و بمباران در بندرانزلی زخمی برداشت که منجر بهقطع دست چپ او و اتکایش به.دست راست تا پایان عمر شد. چندی بعد، برای رهایی از قیدهایی که افسر نیروی دریایی بودن برای فعالیت سیاسی و ادبیاش ایجاد کرده بود، استعفا داد و سرانجام در بهار ۱۳۲۳ بهگفته خودش "رشته" توانفرسای خدمت نظامی از گردنش باز شد و بهوزارت فرهنگ انتقال یافت. او سالهایی را بهتدریس خصوصی زبان فرانسوی، تدریس ریاضی در دبیرستانها و کار در کتابخانه ملی - در دایره روزنامهها و مجلات - گذراند. چند هفتهای هم در دوره وزارت دکتر کشاورز، در سال ۱۳۲۵ سمت معاونت فرهنگ گیلان بهعهدهاش بود و از آن پس تا پایان عمر، زندگی او بهفعالیت سیاسی و اجتماعی و بهترجمه و نویسندگی گذشت.
#محمود_اعتماد_زاده #به_آذین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح را آغاز می کنیم
با یگانه خدایی
که در دلهای ماست
و در اعماق وجودمان منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
ترویج می کند برکل جهان
هر روزم را با توکل بر نام بزرگت آغاز میکنم
#به نام خدای همه
با یگانه خدایی
که در دلهای ماست
و در اعماق وجودمان منزل دارد
خدای عاشقی که
هر روز عشق را
ترویج می کند برکل جهان
هر روزم را با توکل بر نام بزرگت آغاز میکنم
#به نام خدای همه
مرا از آن چه؟ ،،، که بیرونِ شهر ، صحراییست؟ ،
قرینِ دوست ،، به هر جا که هست ، خوش جاییست ،
چو ، بر ولایتِ دل ،، دست یافت لشکرِ عشق ،
به دست باش ،، که هر بامداد ، یغماییست ،
نه خاص ، در سَرِ من ،، عشق در جهان آمد ،
که هر سری که تو بینی ،، قرینِ سوداییست ،
#سعدی
* #به دست باش = آماده باش ، آمادگی داشته باش ، منتظر باش ، انتظار داشته باش
سلام
صبح بخیر
قرینِ دوست ،، به هر جا که هست ، خوش جاییست ،
چو ، بر ولایتِ دل ،، دست یافت لشکرِ عشق ،
به دست باش ،، که هر بامداد ، یغماییست ،
نه خاص ، در سَرِ من ،، عشق در جهان آمد ،
که هر سری که تو بینی ،، قرینِ سوداییست ،
#سعدی
* #به دست باش = آماده باش ، آمادگی داشته باش ، منتظر باش ، انتظار داشته باش
سلام
صبح بخیر
#دلیل_نامگذاری
در هشتم مارس ۱۹۰۸ کارگران چهل هزار کارخانه نساجی در نیویورک از کار دست کشیده و خواستار
کمتر نمودن ساعت کارطولانی،
دست مزد و مزایای بهتر ،
پیوستن به اتحادیه کارگری،
آموزشهای حرفهای و
ممنوع کردن کار کودکان شدند .
در طول اعتصاب سرمایهداران و صاحبان کارخانجات برای سرکوب اعتصابات کارگری درب یک کارخانه را که کارگران زن دست از کار کشیده و میخواستند به اعتصاب بپیوندند ، کاملا بسته و آن کارخانه پنبهبافی را کاملا آتش زدند به طوری که ۱۲۸ نفر از کارگران زن در آنجا به طور کامل سوختند. تصویر بالا بخشی از کارگران زن هستند که در آنجا کاملا سوختند.😔
#به_امید
#آگاهی
#انسانیت
#مهربانی
#ارزشمندی
در هشتم مارس ۱۹۰۸ کارگران چهل هزار کارخانه نساجی در نیویورک از کار دست کشیده و خواستار
کمتر نمودن ساعت کارطولانی،
دست مزد و مزایای بهتر ،
پیوستن به اتحادیه کارگری،
آموزشهای حرفهای و
ممنوع کردن کار کودکان شدند .
در طول اعتصاب سرمایهداران و صاحبان کارخانجات برای سرکوب اعتصابات کارگری درب یک کارخانه را که کارگران زن دست از کار کشیده و میخواستند به اعتصاب بپیوندند ، کاملا بسته و آن کارخانه پنبهبافی را کاملا آتش زدند به طوری که ۱۲۸ نفر از کارگران زن در آنجا به طور کامل سوختند. تصویر بالا بخشی از کارگران زن هستند که در آنجا کاملا سوختند.😔
#به_امید
#آگاهی
#انسانیت
#مهربانی
#ارزشمندی
دغدغه ی بزرگِ من این اواخر، سرنوشتِ کُره ی خاکیِ ماست که دو اسبه به سوی نابودی رانده میشود، رمق از دست میدهد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید!
#محمود_اعتمادزاده
(به آذین)
#محمود_اعتمادزاده (م.ا. بهآذین)
زاده۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
درگذشته۱۰ خرداد ۱۳۸۵ (۹۲ سالگی)
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
نویسنده، مترجم و فعال سیاسی معاصر ایرانی بود. بهآذین فعالیتهای ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ –و زمانی که به علت جراحت در جنگ جهانی دوم یک دست خود را از دست داده بود– با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالهای بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و با ترجمهٔ آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامهٔ کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
زنده یاد #محمود_اعتمادزاده ( #به_آذین)
زادروز ۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
مرگ ۱۰ خرداد ۱۳۸۵
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
جایگاه خاکسپاری کرج
پیشه فعال سیاسی، نویسنده و مترجم
#محمود_اعتمادزاده
(به آذین)
#محمود_اعتمادزاده (م.ا. بهآذین)
زاده۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
درگذشته۱۰ خرداد ۱۳۸۵ (۹۲ سالگی)
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
نویسنده، مترجم و فعال سیاسی معاصر ایرانی بود. بهآذین فعالیتهای ادبی خود را از سال ۱۳۲۰ –و زمانی که به علت جراحت در جنگ جهانی دوم یک دست خود را از دست داده بود– با انتشار داستانهای کوتاه آغاز کرد. نوشتهها و داستانهای کوتاهِ بیشتری در طولِ سالهای بعد به رشتهٔ تحریر درآورد و با ترجمهٔ آثار شکسپیر، بالزاک، رومن رولان، شولوخوف و نگارشِ خاطرات و تجربیاتش از زندانهای دههٔ ۱۳۵۰، به خدمات ادبی خود ادامه داد.شهرت وی از زمان سردبیری هفتهنامهٔ کتاب هفته و سپس ریاست کانون نویسندگان آغاز شد.
زنده یاد #محمود_اعتمادزاده ( #به_آذین)
زادروز ۲۳ دی ۱۲۹۳
کوی خُمِران چهلتن، رشت
مرگ ۱۰ خرداد ۱۳۸۵
بیمارستان آراد، تهران
ایست قلبی
جایگاه خاکسپاری کرج
پیشه فعال سیاسی، نویسنده و مترجم