#حکایت
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام
بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و
چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که
عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت
کنند.
ترسم نـــــرسی به کعبـه ای اعـرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به
کار آید.
گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی
که به کار آید.
تا چه خواهی خریدن ای معذور
روز درمانــــدگی به سیم دغل
#سعدی
#گلستان
زاهدی مهمان پادشاهی بود چون به طعام
بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و
چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که
عادت او تا ظنّ صلاحیت در حق او زیادت
کنند.
ترسم نـــــرسی به کعبـه ای اعـرابی
کین ره که تو میروی به ترکستان است
گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم که به
کار آید.
گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی
که به کار آید.
تا چه خواهی خریدن ای معذور
روز درمانــــدگی به سیم دغل
#سعدی
#گلستان
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
#سعدی جانت
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
#سعدی جانت