به سمت تو آمدم، فرمان این بود. چون به تو رسیدم فرمان دیگر شد. به زمین آمدم تا مردگی کنم، تو را دیدم زیستن آغاز شد. پیش از این نبودم، در انسان مرده بودم، تو را دیدم انسان آغاز به سوختن کرد. ابلیس از درد نعره میکشید، بر دردهایش خندیدم. روح از شوق میگریست، در گریه رقصیدم.
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه نیکی نه شرارت، تنها تو.
میلاد دردناک روح در هر لحظه، و شعف بیانتها در هیبت رنج. عشق، هر لحظه جور دیگر، راه، هر ثانیه به شکل نو. نه دست آویزی، نه بهانه ای، نه لنگرگاهی و نه کرانهای. ماندن به دمی، و آنگاه رفتن. رفتن مدام و خدا را در خویش و خویش را در خدا زیستن.
حلمی | کتاب لامکان
#تنها_تو
#رفتن_مدام
از چپ قد کشیدم، از راست بیرون شدم، در میانه نشستم. و هر بار میانه دیگر شد و هر بار بر سر هر دوراهی، انتخاب تو. هر بار تو و هر بار زندگی. نه حیوان و نه انسان، نه تاریکی نه نور، نه نیکی نه شرارت، تنها تو.
میلاد دردناک روح در هر لحظه، و شعف بیانتها در هیبت رنج. عشق، هر لحظه جور دیگر، راه، هر ثانیه به شکل نو. نه دست آویزی، نه بهانه ای، نه لنگرگاهی و نه کرانهای. ماندن به دمی، و آنگاه رفتن. رفتن مدام و خدا را در خویش و خویش را در خدا زیستن.
حلمی | کتاب لامکان
#تنها_تو
#رفتن_مدام
طعمی به دهانِ خود، بدهکار نیستم
به چیدن ماندهام نه به چشیدن
فرسنگها دینی به من ندارند
به رفتن زندهام نه به رسیدن
راهم ببر بیپروایِ آنکه به سر در افتم
تیمارم کن با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت تیمارم کن
تنها
دستهایِ تو که پیراهن دریدهٔ یوسف را در آبرویِ زُلیخا کُر دادهاند
سمتِ خوابِ نوازش را میدانند.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#تنها_تو؟
به چیدن ماندهام نه به چشیدن
فرسنگها دینی به من ندارند
به رفتن زندهام نه به رسیدن
راهم ببر بیپروایِ آنکه به سر در افتم
تیمارم کن با بند بندِ انگشتانِ گِره دارت تیمارم کن
تنها
دستهایِ تو که پیراهن دریدهٔ یوسف را در آبرویِ زُلیخا کُر دادهاند
سمتِ خوابِ نوازش را میدانند.
#حسین_منزوی
#به_همین_سادگی
#تنها_تو؟