معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.8K photos
12.7K videos
3.24K files
2.78K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
خوش بودن با معنی

یاران می گویند که وقتی که ما مولانا را نمی بینیم اصلا خوش نمی شویم و خوشی ما می رود؛ (مولانا) فرمود که هرکه بی من خوش نمی شود آن است که مرا نشناخته است، مرا آن وقت شناخته باشند که بی من خوش باشند از من، یعنی با معنی من آشنا باشند.

#مناقب_العارفین



لیکْ ما را چو بِجویی، سویِ شادی‌ها جو
که مُقیمانِ خوش آبادِ جهانِ شادیم

پیشۀ وَرزشِ شادی زِ حَقْ آموخته ایم
اَنْدَر آن نادره اَفْسون، چو مَسیح اُسْتادیم

مُردن و زنده شُدن هر دو وُثاقِ خوشِ ماست
عَجَمی وار نَتَرسیم، خوش و مُنْقادیم

#ترجیع_بند_مولانا
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد

که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین


#ترجیع_بند
#شیخ_فخرالدین_عراقی


غیرت معشوق، اقتضا کرد
که عاشق، غیر او را دوست ندارد
و به غیر او محتاج نشود.
لاجرم خود را عین همه اشیا کرد
تا عاشق هر چه را دوست دارد
و به هرچه محتاج شود

« او بوَد...»


#لمعات
#لمعه_چهارم
#شیخ_فخرالدین_عراقی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مُرَوَّح کُن دل و جان را
دلِ تَنگِ پَریشان را
گُلِستان ساز زندان را
بَرین اَرواحِ زندانی

#ترجیع_بند_مولانا

#چاوشی
المنة‌لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم، از حرص لیمی

شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی

نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی

ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی

بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور
دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی

ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی

گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی

ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

#وحشی_بافقی
#ترجیع_بند، بند ۱۲
المنة‌لله که ندارم زر و سیمی
کز بخل خسیسی شوم، از حرص لیمی

شغلی نه که تا غیر برد مایده خلد
باید ز پی جان خود افروخت جحیمی

نه عامل دیوان و نه پا در گل زندان
نی بستهٔ امیدی و نی خستهٔ بیمی

ماییم و همین حلقی و پوشیدن دلقی
یک گوشهٔ نان بس بود و پاره گلیمی

بهر شکمی کاوست پی مزبله مزدور
دریوزهٔ هر سفله بود عیب عظیمی

ز آنجا که بود سیری چشم و دل قانع
ده روز بسازم نه به قرصی که به نیمی

گر روح غذا گیرد از آن باده که ماراست
سد سال توان زیست به تحریک نسیمی

ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

#وحشی_بافقی (زاد_روز)
#ترجیع_بند، بند ۱۲
ساقی بگذر ز ما و از من
آتش به من و به ما در افکن

غم بر دل من چو درد زد آتش
ای پیر مغان چه می‌زنی تن

آن دردی سال خورد پیش آر
کو پیر من است در همه فن

پیری ز پی صفای باطن
یک چند نشسته در بن دن

آلوده به دن دماغ گشته
از عین صفای آب روشن

سر دو جهان نموده ما را
در جام جهان نما معین

من زین خم عیسوی خمار
خواهم رخ زرد، سرخ کردن

دامن مکش ای فقیه از من
از خویش کشیده دار دامن

خود را به درش فکن چو جرعه
جز خاک درش مساز مسکن

زان پیش که خاک تیره گردد
ناگاه به خیر دامن من

من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم

#سلمان_ساوجی
#ترجیع_بند، #بند_۲
رفتم به در مدرسه و گوش کشیدم
حرفی که به انجام برم پی ، نشیندم

سد اصل سخن رفت و دلیلش همه مدخول
از شک و گمانی به یقینی نرسیدم

بس عقده که حل گشت در او هیچ نبسته
یک در نگشودند ز سد قفل کلیدم

گفتند درون آی و ببین ماحصل کار
غیر از ورقی چند سیه کرده ندیدم

گفتند که در هیچ کتابی ننوشتند
هر مسأله عشق کز ایشان طلبیدم

جستم می منصور ز سر حلقهٔ مجلس
آن می‌طلبی گفت که هرگز نچشیدم

دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ
با دردکشان باز به میخانه دویدم

ما گوشه نشینان خرابات الستیم
تا بوی میی هست در این میکده مستیم

#وحشی_بافقی
#ترجیع_بند، بند۱۱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مُرَوَّح کُن دل و جان را
دلِ تَنگِ پَریشان را
گُلِستان ساز زندان را
بَرین اَرواحِ زندانی

#ترجیع_بند_مولانا
ای مَست شده از نظرت اسم و مُسَمّا
وِیْ طوطی جان گشته زِ لب‌هات شِکَرخا

ما را چه ازین قِصّه که گاو آمد و خر رفت
هین وقت لطیف است، از آن عَربَده باز آ

#ترجیع_بند_مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مُرَوَّح کُن دل و جان را
دلِ تَنگِ پَریشان را
گُلِستان ساز زندان را
بَرین اَرواحِ زندانی

#ترجیع_بند_مولانا

#چاوشی
مُرَوَّح کُن دل و جان را
دلِ تَنگِ پَریشان را
گُلِستان ساز زندان را
بَرین اَرواحِ زندانی

#ترجیع_بند مولانا
رویت آیینه ای ز صنع خداست
خط سبزت سواد مشک خطاست
سنبلت کابروی نسرين است
بر گل تر ز مشک غالیه ساست
آنچه در آب خضر پنهان است
ما بجستیم و در لبت پیداست
رخت آراسته است کار جهان
راستی را رخت جهان آراست
قامتت را به سرو میگفتیم
عقل باور کند حکایت راست
عشق بالا گرفت از آن بالا
سرو را نیز میل آن بالاست
عشق از شمع می توان آموخت
کش سر از دست رفت و پابرجاست
ما به جنت فرو نمی آییم
سر کوی تو جنت الماواست
با تو آتش و گل ریاحین است
گل شمشاد بی تو خار و گیاست
نرگس و یاسمین و لاله برست
ساقی و مطرب و پیاله کجاست
نتوان بی می مغانه نشست
خاصه اکنون که بوی گل برخاست
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ما نه باغ و بهار میجویم
ما رخ آن نگار میجوییم
ما به امید سرو قامت دوست
طرف جویبار میجوییم
تا زچشمت مگر خبر یابیم
نرگس پر خمار میجوییم
عکس رویتر لاله می تابد
زان جهت لاله زار میجوییم
بی کنار تو در میان غمیم
زان میان ما کنار می جوییم
سر عاشق به پای دار رسید
عاشق پایدار میجوییم
آن چه خضر اندر آب حیوان یافت
زان لب آبدار میجوییم
غرض ما از این چمن نه گل است
کان رخ گلعذار می جوییم
ما ز هر صورتی که میبینیم
نقش صورت نگار میجوییم
گر به مسجد رویم اگر به کنشت
عکس دیدار یار می جوییم
ساقیا تلخ عیش و تنگدلیم
باده ی خوشگوار می جوییم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

باز بیگانه شد ز هستی خویش
این دل عاشق بلا اندیش
عشق را بیشه ایست کاندر وی
شیر از آهو کم است و گرگ از میش
از پس دیده می روی ای دل
تا از این پس تو را چه آید پیش
چشم او دل ببرده می ترسم
که از این فتنه های بیش از پیش
غمزه ی شوخ آن کمان ابرو
همچو تیرم برآورد از کیش
یار با خال و ما چنین خالی
دلبران منعمند و ما درویش
هیچ نوش لبت به ما نرسد
غمزه بر دل چه می زنی چون نیش
بر دل ریش دیده خونبار است
چند ریزد نمک مرا بر ریش
بی دف و چنگ و مطرب ای ساقی
هیچ کاری نمی رود از پیش
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

رند و قلاش و مست و مدهوشیم
مذهب عشق را نمی پوشیم
زرق و طامات در نمیگیرد
دلق و سالوس تا یکی پوشیم
لعل ساقی و باده ی صافی
آن ببوسیم و آن دگر نوشیم
زهد و تقوا و درس فتوا را
درخرابات عشق بفروشیم
دست از حلقه ی جهان بکشیم
پند استاد عشق بنیوشیم
هر که زین حلقه گوشه ای گیرد
به غلامیش حلقه در گوشیم
کوشش ما به قدر همت ماست
زان به امید وصل می کوشیم
کی رسد دل به یار آهو چشم
زان که در عین خواب خرگوشیم
با تو چون غیر در نمیگنجد
کرده خود را از آن فراموشیم
با خیال رخ تو هم خوابیم
با غم عشق تو هم آغوشیم
ساقیا آتشیست در دل ما
آب گلگون بده که می جوشیم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ادرر الکأس ایها الساقی
زانکه از حد گذشت مشتاقی
راست کن ساز پرده ی عشاق
پرده پرداز راه عشاقی
باقی باده ی شبانه بده
برسانم به دولت باقی
چشمش از چشم زخم می ترسد
فتعوذه ایها الراقی
طرف روی او نگه دارد
صدغها و هو احسن الواقی
طال شوقی الی لقائکم
یعلم الله کیف اشواقی
همچو گیسوی خویش خوشبویی
همچو آبروی خویشتن طاقی
در ره مهر نیک بد عهدی
در وفا سخت سست میثاقی
ساقیا روزگار رنگ آمیز
نخرد از تو رنگ زراقی
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ای ز شمع رخت جهان روشن
جنت از کوی تو یکی گلشن
پرده بردار تا فرود آید
آفتابت چو ذره از روزن
ما شکسته دل و پریشانیم
تو سر زلف پرشکن مشکن
اهل پرهیز گو بپرهیزید
کاتش عشق سوخت خرمن من
چهره ی زرد ما و باده ی سرخ
سینه ی صاف ما و دردی دن
ساقیا می که روزگار ببیخت
خاک پرویز را به پرویزن
چرخ زالیست دست بر دستان
دهر پیریست پای بر شیون
کاس او کاسه ی سر کاووس
بزم او حصن جسم رویین تن
خسته قهر زخم او سهراب
بسته ی قعر چاه او بیژن
خون مخور زین جهان که او دارد
خون افراسیاب در گردن
حیله ای چون نمیتوان انگیخت
چاره ای چون نمیتوان کردن
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*

ای رخت آفتاب منظر بام
عارض روشن تو ماه تمام
روی تو دلگشای طلعت صبح
جعد تو موی بند طره ی شام
تا گل و سرو در حجاب افتند
چهره بنما و در جمن بخرام
بوی زلف خود از بنفشه شنو
کش معنبر به بوی توست مشام
نکنم نسبت قد تو به سرو
خود که دیده است سرو سیم اندام
خال و زلف تو دید مرغ دلم
اندر آمد به سوی دانه به دام
شیخ ما را به توبه میخواند
ما کدامیم و اهل توبه کدام
زاهدان گو حذر کنید که ما
دامن آلوده ایم و درد آشام
چون صراحی فرو نمی آریم
سر به چیزی مگر به باده و جام
مفتی درس عشق کجاست
که بگوید که نیست باده حرام
زهد تشویش می دهد ما را
ساقیا ما به رغم ابن حسام
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم

*
#ترجیع_بند
#ابن_حسام_خوسفی
ترک بالا بلند یغمائی
سر و سردار ملک زیبائی

شهرهٔ انس و جان به خوشروئی
فتنهٔ مرد و زن به غوغائی

طلعتش ماه برج نیکوئی
قامتش سرو باغ رعنایی

از در دیر چون درون آمد
هر کسش دید گشت شیدائی

تا که از مرحمت نظر انداخت
به من مستمند سودائی

که گرت آرزوی سلطنتست
چند هجران کشی و تنهائی

گفت ای عاشق بلا دیده
تا به کی بیخودی و رسوائی

در ره دوست کفر و دین درباز
در خرابات باده پیمائی

چون که برگشتم از ره تقلید
داد تلقینم این به دانائی

که سراسر جهان و هرچه در اوست
عکس یک پرتوی است از رخ دوست

#شاه_نعمت‌الله_ولی
#ترجیع_بند، بند۳