معرفی عارفان
1.11K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.69K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram

ما زهرِ قاتلیم فصیحی! نه شهدِ ناب
مردِ طپانچه خوردنِ بالِ مگس نه‌ایم

(فصیحیِ هروی)
تنهایی را ترجیح بده به تن‌هایی که
روحشان با دیگری‌ست
تنهایی تقدیر من نیست
ترجیح من است...


#جبران_خلیل_جبران
اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال

سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال

نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال

ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که ‌شود کار خصم زار امسال

به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم‌، روزگار امسال

در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال

به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر می‌دهد بهار امسال


#ملک_الشعرای_بهار
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟

همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟


#عراقی
‍ گاهی خدایت را صدا بزن،
بی آنکه چیزی بخواهی،
بی آنکه برایش توصیه و سفارشی داشته باشی.
بی آنکه از گرفتاریهای حقیرانه و روزمره ات بگویی. بدون هیچ گله و شکایتی.
بدون آنکه بگویی، چرا...کاش.... اگر....
بدون کاسه ی گدایی!!!
بی آنکه بخواهی تمام نداشتن هایت را به او نسبت بدهی و طلبکارش باشی.
حتی بی آنکه بخواهی توبه کنی...
فقط صدایش کن...
باور کن او برای شنیدن خالصانه نامش که از غنای قلبت زبانه میکشد لحظه شماری میکند.
تو همان چیزی که می توانی باشی هستی.
هدفی در کار نیست.
ما به هیچ کجا نمی رویم.
و در همین جا زندگی را جشن می گیریم.
هستی سفر نیست، جشن و سرور است.
به زندگی به چشم جشن و شادمانی و خوشی نگاه کن.
زندگی را به صورت درد و رنج و انجام وظیفه و کار در نیاور...
بگذار زندگی یک بازی باشد.
مقصود من از مذهبی شدن همین است.
بدون گناه.
بدون منیت.
بدون هیچ مقصد و مقصود.
فقط در اﻳﻨﺠﺎ و در حال بودن.
با درختان و پرندگان و رودخانه ها و کوه ها بودن.
این را بدان, تو در زندان نیستی.
در خانه خدایی،
در معبد خداوندی،
پس آن را زندان ندان،
چراکه زندگی زندان نیست،
تو زندگی را نفهمیدی، آن را به اشتباه معنا کرده ای.
پس آزاد باشید.
فکر زندان بر اثر عادت اسارت در انسان بوجود آمده است.

اگر خودت و خدای خودت را در لابلای کتابهای مقدس جستجو میکنی، بدان که راهی اشتباه را در پیش گرفته ای.
با خواندن کتب مقدس، تو فقط انسانی دست دوم میشوی.
خدایت نیز دست دوم و قرضی خواهد بود.
تمامی دانشهای کتابی استقراضی هستند.
خدای دست دوم را حمل نکن.

" اوشو "
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ
ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﻡ
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ !
ﻫﻤﺴﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺒﻠﻎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ
ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺮﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺷﺐ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﻬﺸﺖ
ﺷﺪﻩ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮﺳﺖ !!..
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ؛
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻗﺼﻪﯼ ﺁﻥ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ .
ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﯽ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﻓﺮﻭﺷﻢ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻬﺎﯾﺶ ﭼﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩ !
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﯼ !
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﻤﺴﺮﺕ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻭ ﺗﻮ
ﺩﯾﺪﻩ ﻣﯽﺧﺮﯼ !!!
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ، ﻓﺮﻕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ !!!...
ﺍﺭﺯﺵ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ رضاي خدا باشد نه براي معامله با خدا…!

زندگی ذره كاهیست ، كه كوهش كردیم
زندگی نام نکویی ست كه خارش كردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار ،
زندگی نیست بجز دیدن یار ،
زندگی نیست بجز عشق ،
بجز حرف محبت به كسی ،
ورنه هر خار و خسی ،
زندگی كرده بسی ،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،
دو سه تا كوچه و پس كوچه و
اندازه ی یك عمر بیابان دارد .
ما چه کردیم
در این فرصت کم ؟!

🌹 " سهراب سپهری "🌹
من در آن كوشش كه چون بندم دهان خویش را ؟
دل در این جوشش كه بفزاید فغان خویش را !

شكوه‌ها هم مرهمی بر سینه‌ی مجروح نیست
در دهان باید بسوزانم زبان خویش را

رنج‌ها با نقشِ نو ، هر لحظه بر حیرت فزود
از كدامین رنگ بشناسم زمان خویش را ؟

جز غباری زین بیابان هیچ سو چشمم ندید
زآنكه گم كردم از اول كاروان خویش را ...

#رحیم_معینی_کرمانشاهی
روح با آنچه می گیرد غنی می شود و

قلب با آنچه می بخشد.


#ویکتور_هوگو
سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش

عبد آن کند که رای خداوندگار اوست..


#سعدی
بیا تا عاشقی از سَر بگیریم
جهانِ خاک را در زَر بگیریم

بیا تا نو بهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم


#مولانا
#درودهااا
#عصر زیبا تون بخیر وخوشی
در انتقال از عالم وجد و شوق دورجوع به مطلب بر مشرب اهل ذوق گوید

باز آن گوینده گفتن ساز کرد
وز زبان من حدیث آغاز کرد

هل زمانی تا شوم دمساز خویش
بشنوم با گوش خویش آواز خویش

تا ببینم اینکه گوید راز، کیست؟
از زبان من سخن پرداز کیست؟

این منم یا رب چنین دستانسرا
یا دگر کس می‌کند تلقین مرا؟!

این منم یارب بدین گفتار نغز
یا که من چون پوستم گوینده، مغز؟

شوخ شیرین مشرب من، کیستی؟
ای سخنگوی از لب من، کیستی؟

قصه‌یی مطلوب می‌گویی، بگو
نکته‌یی مرغوب می‌گویی، بگو

زود باشد کاین می پر مشعله
عارفان را جمله سوزد، مشغله

رهروان زین باده مستیها کنند
خودپرستان، حق پرستیها کنند


#عمان سامانی
#
در بیان اینکه آدمی بواسطه شرافت و گوهر فطرت و خاتمه در تعداد بحسب جسم، امانت عشق را قابل آمد و جمال کبریائی را آئینۀ مقابل ولقد کرمنا بنی آدم.... و فضلنا هم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا.

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست (حافظ)
در اینجا مقصود انسان کامل و حضرت ولی است و منظور از اشاره ساقی ازلیست.

باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش

مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را ز می خالی کند

انبیا و اولیا را بانیاز
شد بساغر، گردن خواهش دراز

جمله را دل در طلب چون خم بجوش
لیک آن سر خیل مخموران خموش

سر ببالا یکسر از برنا و پیر
لیک آن منظور ساقی سر بزیر

هریک از جان همتی بگماشتند
جرعه‌یی از آن قدح برداشتند

باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان دردست ساقی مال مال

جام بر کف؛ منتظر ساقی هنوز
اللّه اللّه غیرت آمد غیر سوز


#عمان سامانی
یکی از نکاتی که کمتر کسی در دین شناسی نقل کرده، مولانا بر آن انگشت نهاده و آن قصه مرگ اندیشی است. می گوید پیامبران مردم را مرگ اندیش کردند، اصلا مردم یاد مرگ نبودند، اصلا مرگ را طرد می کنند، نمی خواهند به آن فکر کنند. این درست است که از قول دشمنان انبیاء در دفتر سوم نقل می کند، دشمنان به انبیاء می گویند:
طوطی نقل و شکر بودیم ما
مرغ مرگ اندیش گشتیم از شما

ما خوش بودیم، ما نقل و شکر می خوردیم، ما اهل طرب و بازی و عیش و عشرت بودیم. شما آمدید یک چیزی انداختید در دل ما، فکر مرگ را که فکر مرگ باشید، گریبانتان را خواهند گرفت. اصلاً عوض کردید... این حرف مولوی است و خیلی حرف مهمی است. پیامبرها ما را مرگ اندیش کردند و این مرگ اندیشی یکی از لوازم زندگی انسانی است. اگر به فلسفه های قاره ای هم بروید آن وقت از آنها باید بشنوید که انسان باید مرگ اندیش باشد، بزرگان ما این را گفته اند و خیلی هم خوب گفته اند. مولوی این را خوب می داند و خیلی هم مرگ اندیش است و جزو لوازم دین شناسی اوست و این درس را از مکتب پیامبران هم گرفته است... ولی مواجهه مولانا با مرگ بسیار طربناکانه است. این مواجهه طربناکانه را در نهج البلاغه نمی بینیم. من مطلقاً منظورم این نیست که مولا علی از مرگ می ترسید، ولی این کیفیتی را که شما در مثنوی می بینید، خصوصاً در دیوان شمس می بینید، اصلاً آنجا نمی بینید. مولانا آدمی است که الگویش در زندگی ابراهیم بود که حاضر بود فرزندش را قربانی کند و اسماعیلی که حاضر بود، قربانی بشود. اصلاً عید قربان، عید واقعی بود برای مولوی. اصلاً عید، عید قربان است. برای اینکه آدمی قربانی می کند، آدمی به استقبال مرگ می رود. مرگ را یک عید تلقی می کرد:
من چو اسماعیلیانم بی حذر
بل چو اسماعیل آزادم ز سَر

فارغم از طمطراق و از ریا
قل تعالوا گفت جانم را بیا

آن غزل فوق العاده لطیفی که مولوی در دیوان شمس دارد:
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد

زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین می دهیم
کان ملک ما را به قند و شهد و حلوا می کشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد

خویش فربه می نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد

کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می دهد دلدار و پیدا می کشد

این تعبیرات بلندی که مولانا دارد: « چون جان تو می ستانی حق پرور است مردن / حقا ز جان شیرین، شیرین تر است مردن»... من یک وقت این ابیات مولانا را برای عده ای می خواندم، گفتند آقا شما دارید میل مردن را در ما زنده می کنید! آدم دلش می خواهد همین جا بمیرد. گفتم نه، این مردن هم که مولانا می گوید، لزوماً مردن بدنی نیست، مردنی است که از طریق عشق است. سخنانش فوق العاده لطیف است. عشق می کرده با مرگ...

#دکتر سروش
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا


#حافظ
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها

در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجر تو روان‌ها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها

#خاقانی
بی زحمت تو با تو وصالی است مرا
فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا


در پیش خیال تو خیال است تنم
پیوند خیال با خیالی است مرا

#خاقانی
از منظر عارفان ، "خدا" می آید تا "خود" برود. انسان "بی خدا" به همان اندازه در معرض خطر "خود خدا پنداری" قرار دارد، که دیندارِ بی تزکیه و جاهل و خود حق پندار.

انسان باید در جایی بشکند تا به دام "خود خدا پنداری" نیافتد. انسان باید خُردی و ناچیزی خود را دریابد تا توهّم خودبزرگ بینی برش ندارد.

عبادت و راز ونیاز جایی و فرصتی و مجالی برای اظهار ناچیزی "خود" و دیدن عجز "خود" است. تا بدانی عالم بزرگ تر و تو کوچک تر از آنی که کل حقیقت را در مشت خود داشته باشی.

#فصوص_الحکم
#ابن_عربی
هر ذره که در هوا و در هامون است
نیکو نِگَرَش که همچو ما مجنون است

هر ذره اگر خوش است اگر محزون است
سرگشته خورشیدِ خوشِ بی چون است

#حضرت_عشق_مولانا
"پنهان مشو که روی تو بر ما مبارکست
نظاره‌ی تو بر همه جان‌ها مبارکست

یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانسته‌ای که سایه عنقا مبارکست

ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارکست

ای صد هزار جان مقدس فدای او
کآید به کوی عشق که آن جا مبارکست"

بر خاکیان جمال بهاران خجسته‌ست
بر ماهیان طپیدن دریا مبارکست

آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارکست

دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارکست
#مولانا
"دیدن چهره‌ای راستین، دیدن کسی است که چیزی عظیم‌تر از خویشتن را دیده است. امروزه این اتفاق به‌ندرت روی می‌دهد، چراکه در زمانه عسرت به سر می‌بریم که در آن، بازشناختن چیزی عظیم‌تر از خویشتن غریب می‌نماید. از این روی گلها را این همه دوست می‌دارم، زیرا بی‌درنگ با من از چیزی جز خویشتن سخن می‌گویند: از نور، از مرگ، از رنگ و غیره. و پرندگان را نیز دوست می‌دارم، چون با من از بهار و آسمانی که تیرگی می‌گیرد، سخن می‌گویند."


#کریستین_بوبن
#نور_جهان