معرفی عارفان
1.2K subscribers
33.5K photos
12.1K videos
3.2K files
2.75K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
از مهر دوستان ریاکار خوشتر است
دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

آن کیمیا که می طلبی، یار یکدل است
دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

#پروین_اعتصامی
گفتا که دلت کجاست؟
گفتم بَرِ او

پرسید که او کجاست؟
گفتم در دل...

ابوسعید ابوالخیر
آنها که با اولیا حق عداوت میکنند، پندارند درحق ایشان بدی میکنند، غلط است، بلکه نیکی میکنند!! دل ایشان رابر خود سرد میکنند، "زیرا ایشان(اولیا) غمخوار عالمند"!!! و این مهرو نگرانی بر کسی، همچو باری است برآدمی. وچون کاری کنند که آن مهر بگسلد، چنان است که از ایشان کوه قافی برمیدارند.!!!

 #مقالات_شمس
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک حبه نور




وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ

و من کار خود را به خدا واگذار مي‌کنم،
مسلماً خدا به بندگانش بيناست.

#بخشی_از_آیه_۴۴_سوره _غافر
عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم تا عالی شویم.
ما به هر‌ چه فکر می کنیم، هرچه می گوییم و هر چه به زبان می آوریم همان می شویم.

ذهن ما چیزی را می سازد که می گوییم. افکار ما می تواند یک بیابان خشک را به گلستانی تبدیل کند.

آدم های سالم دنیایی از افکار عالی دارند و ذهن خود را خوشحال و سالم نگه می دارند.
برای همین همیشه سلامت،شاد خونسرد و مهربان هستند.
ذهن سالم موفقیت به همراه دارد .

🌺🌺🌺

یار مهربانم
درود
پگاه دو شنبه ات نیکو

🌺🌺🌺


برای امروزت زيباترين حسها رو خواهانم
حس قشنگ آرامش
حس وجود خدا در قلبت
حس لطافت گلها
حس باران توفصل گرماو
حس داشتن دوستِ خوبے مثل شما

🌺🌺🌺

شاد باشی
خالی ام چون باغ بودا ! خالی از نیلوفرانش

خالی ام چون آسمان شب زده بی اخترانش

خلق ، بی جان ، شهر گورستان و ما در غار پنهان

یأس و تنهایی و من ، مانند لوط و دخترانش

پاره پاره مغربم ، با من نه خورشیدی ، نه صبحی

نیمی از آفاقم اما ، نیمه ی بی خاورانش

سرزمین مرگم اینک ، برکه هایش دیدگانم

وین دل توفانی ام ، دریای خون ِ بی کرانش

پیش چشمم شهر را بر سر سیه چادر کشیده

روسری های عزا از داغ دیده مادرانش

عیب از آنان نیست من دل مرده ام کز هیچ سویی

در نمی گیرد مرا ، افسون شهر و دلبرانش

جنگ جویی خسته ام ، بعد از نبردی نا برابر

پیش رویش پشته ای از کشته ی هم سنگرانش

دعوی ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت

راست چون پیغمبری رو در روی ِ ناباورانش


#حسین_منزوی
#غزل_شماره_۱۰۱
بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد

بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد

بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان

دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد

ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد

کاشفته چو ما بر سر و پای تو در افتاد

یک حلقه از آن زلف گره گیر گشودند

صد عُقده به کار من بی پا و سر افتاد

دیگر خبر مردم هشیار نپرسد

آن مست که در کوی مغان بی خبر افتاد

تا زلف تو در دست نسیم سحر افتاد

کار من سودا زده زیر و زبر افتاد

#غبار_همدانی
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند

بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند

ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند

صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند

من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند

آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند

و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند

دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند

در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

#سعدی
گر چراغِ شعر، روشن، در شب تارم نبود
رای رفتن، روی گفتن، چشم بیدارم نبود

گر نبود این شبچراغِ جاودانِ قرن‌ها
در ظُلام این شبستان، راه دیدارم نبود

گر نبود آن پرسش خیام ز اسرار وجود
راه بر هر یاوه‌ای اکنون جز اِقرارم نبود

گر نوای نای رومی بر نمی‌شد در سَماع
از چنین زَهر خموشی، هیچ زِنهارم نبود

مَشعله در دست حافظ گر نبود، آن دورها
اندر اینجا، روشنایی، هیچ در کارم نبود

راستی زندان‌سَرایی بود، آفاق وجود
گر چراغ شعر روشن در شب تارم نبود

#محمدرضا_شفیعی‌کدکنی
معرفی عارفان
عشق سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند! #شمس_تبریزی من غریبم، از بیابان آمدم بر امید لطفِ سلطان آمدم! (مثنوى_معنوی) حضرت_مولانا
 
اگر تو جان طلبی جان در آستین دارم
وگر سرم سر تسلیم بر زمین دارم

نعیم جنت و عیش جهان کمست بهم
من از توهم آن دارم و هم این دارم

گرم فرشته چو آدم کند سجود رواست
که خاکپای تو از سجده بر جبین دارم

مکش چو صید تو گشتم کز ابروی خوبان
کمان فتنه ز هر گوشه در کمین دارم

شب سیاه غمت گر کند سگت ره گم
چراغ در رهش از آه آتشین دارم

وصال دوست دهد صدهزار ساله مراد
نظر بدوست من از عقل دوربین دارم

به اشک من چه کنی عرض چشم تر اهلی
که خرمنم من و صد چون تو خوشه چین دارم

#اهلی_شیرازی
گفتم که رفیقی کن بامن که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

#غزل_2309_مولانا_خویش_بیگانه
شما درین نقطه از جهان هستید.

برگ کاهم پیش تو ای تند باد

من چه دانم که کجا خواهم فتاد

#دفتر_ششم_مثنوی_برگ_کاه
این بیت مولانا 👆 در واقع همان حرفی را میزند که حافظ میفرماید :

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت

کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد..
سفر از خویشتن باید چو با خویشی سفر چه بود؟

مولانا
  ای ز پیدایی خود بس ناپدید
  جمله عالم تو و کس ناپدید

  جان نهان در جسم و تو در جان نهان
  ای نهان اندر نهان ای جان جان

  گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
  آشکارا در دل و جان هم تویی

  ای درون جان برون جان تویی
  هرچه گویم آن نه ای تو آن تویی

      #عطار
ای  درویش ! خدا از بعضی دور و به بعضی نزدیک  نیست ، خدای با همه است .اعلی علیین و اسفل سافلین عالم در قرب و بعد برابرند.قرب و بعد نسبت به علم ما و جهل ما گفته اند.
قرب حق بالا نه پستی رفتن است
قرب حق از جنس هستی رستن است.
#مولانا
یعنی هر که عالم تر است نزدیکتر است . و اگر نه هیچ ذره ئی از ذرات عالم نیست که خدا به ذات با آن نیست و بر آن محیط نیست.و از آن آگاه نیست.و از آن مرتبه گویا نیست .خدا به همه زبانها گویاست.

#انسان_کامل

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست
می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت
#حافظ
حکایتی از دفتر ششم مثنوی

چون بجنبد ریشِ من...
مولانا

سلطان محمود گاهی لباس مبدل می پوشید و شبانه در کوچه ها می گشت تااز احوال مردم باخبر شود شبی از قصر بیرون رفت در گذرگاهی به تعدادی دزد برخورد.یکی از دزدها گفت کیستی؟سلطان گفت من هم یکی از شما هستم .دزدها گفتند ما دزد هستیم ،خوبست هرکدام مهارتمان را بیان کنیم که دروقت دزدی به کارمان می اید .دزد اول گفت من‌میتوانم زبان سگها را بفهمم .دزد دوم گفت من چشمانی دارم که هرکه را در تاریکی شب ببینم میتوانم در روز هم تشخیص دهم .دزد سوم گفت من دستان قوی یی دارم که میتوانم زمین را سوراخ کنم .دزد چهارم گفت من میتوانم جواهراتی را که درزیر خاک پنهانند پیداکنم.دزد پنجم گفت من پنجه هایی دارم که چون به دیواری چنگ زنم می توانم طناب بیاندازم و...هرکسی هنر خودرا بیان کرد تا نوبت سلطان رسید ،او گفت من ریشی دارم که فقط کافیست ان را تکان بدهم ، قاضی دیگر دستورِ مجازات نمی دهد و هر متهمی را ازاد می کند، همه یکصدا گفتند که تو رئیس ما هستی، اگر دستگیر شدیم آنوقت می توانی مارا آزاد کنی...
گروه دزدان با سلطان راه افتادند و رفتند که دزدی کنند.درراه سگی ناله می کرد .دزد تیز گوش گفت: سگ میگوید سلطان همراه شماست اما کسی اعتنا نکرد.از جایی گذشتند دزدی که مشام تیزی داشت گفت اینجا گنج است خزانه ی سلطان است، دزدی که دستان قوی داشت طناب انداخت و از دیوار بالا رفتند و دزد قوی پنجه شروع کرد به نقب زدن و دزدیدن جواهرات ... همه را بردند و درانباری پنهان کردند .سلطان بادقت انجا را بخاطر سپرد و بعد از دزدها خداحافظی کرد و به قصر برگشت .فردا ماجرا را برای درباریان گفت و عده ای مامور فرستاد تا انان را دستگیر کنند و جواهرات را بازگردانند... وقتی دزدها را اوردند، دزد تیز چشم سلطان را شناخت و فهمید که این همان همدستِ شبانه انهاست ،پس به یارانش گفت و ... دزدها گفتند ای سلطان ، همه ی ما هنرهایمان را به تو نشان دادیم حالا نوبت توست که ریشت را بجنبانی و ما را آزاد کنی.سلطان به سخن انان خندید ومجازاتشان نکرد.

نکته:
این داستان معانی بسیار عمیقی دارد از جمله اینکه ما سلطانِ وجودِ خودمان هستیم ولی در تاریکی دنیا با دزدانِ روح و جسممان همنشین می شویم و از گنجینه ی درون و وقت و زندگی خود میدزدیم و به خودمان خیانت می کنیم ...و در اخر فقط مجبوریم مانند کسی که ریشش را تکان می دهد و تاسف می خورد بر اشتباهاتمان افسوس بخوریم اما بی فایده است، نمی توانیم ازدست داده هایمان را جبران کنیم، زیرا شریکِ دزدانِ قافله یِ عمرمان بوده ایم ...

شرح دوست بزرگوار خانم علیرضائی
بدان که اول هر چیز ی که خدای تعالی بیافرید جوهری بود ، «اول ما خلق الله الجوهر» . و ازین جهت آن جوهر را جوهر اول میگویند.و نام آن جوهر اول عقل است.
«اول ما خلق الله العقل ».
و هم ازین جهت آن عقل را عقل اول میخوانند.و این عقل اول را به اضافات و اعتبارات به اسامی مختلف ذکر کرده اند .
به اعتباری : جوهر
به اعتباری :عقل
به اعتباری روح
به اعتباری :نور
و به اعتباری : قلم
به اعتباری ملک مقرب ، عرش عظیم ، آ دم و مانند این بسیار گفته اند.
و این جمله ، راست است.و اسامی جوهر است.
#عزیزالدین_نسفی_انسان_کامل

جوهر: گوهر،  جنس موجودی است که در بودن خود نیاز به هستی موجود دیگری ندارد.
در فلسفه ذات و جوهره وجود گفته میشود.

بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
حافظ
همچنان جمله نعیمِ این جهان
بس خوشست از دور پیش از امتحان

مینماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک باشد آن سراب

#مثنوی_دفتر_ششم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وین همه جانهای تشنه ،، بحر را چون یافتند
محو گشتند ، اندر أنجا جز یکی علام کو ؟
دور و نزدیک و ضیاع و شهر و اقلیم و سواد
زین سوی بحر است ، از آن سو ، شهر یا اقلام کو ؟
این عالم وحدت که همان جهان غیب ، جهان جان ، عالم مجردات و لا مکان و ملکوت است و مولانا غالبا از آن به دریا ، صحرا آسمان ، بالا و آنجا تعبیر می کند ، عالمی است که جان قبل از تعلق به تن ، فارغ و بی تکلف در آنجا میزیستو از وصال حق تعالی و عنایت او برخوردار بود.و بنا به حکتی از آنجا جدا شد .

#دکتر_رحمان_مشتاق _مهر