همخونه 💒
81 subscribers
182 photos
105 videos
17 files
12.2K links
کانال رسمی همخونه

ارتباط مستقیم با مدیریت:
info@hamkhone.ir

جهت ارسال مطلب عضو سایت بشید:

http://hamkhone.ir




























































...
Download Telegram
برای تو مینویسم؛ ای رنجیدهی مهجور. برای تو که گاهی درون منی و گاهی خیلی دور.
برای تو مینویسم که بدانی من زخمهایت را دیدم. دیدم که پاره پاره شده بودی اما خم به ابرویت نیامد. پژواک صدایت را شنیدم وقتی در خلوت خود فریاد میکشیدی و کسی برای کمک نمیآمد. وقتی چراغها را خاموش کردی که کسی اشکهایت را نبیند، دیدم که ستارهای در کهکشان برای همیشه مرد.
ای تنهاترین تنهای روی زمین، ای زیبا! برای تو مینویسم که بدانی من هم به اندازهی تو تنهایم. من هم سخت در عذابم و سینهام چنان تنگ و سنگین است که هر بار نفسی از آن بیرون میآید، شگفت زده میشوم. بدان که من هم خسته شدهام اما زیر پایم خالیست و مجال استراحت ندارم.
ای زادهی اندوه، ای شگرف! به من بگو که چگونه بار هستی را به دوش میکشی و اینچنین قامت افراختهای؟ به من بگو آن چیست که بر ماتم تو چیره شده و عزم تو را این چنین راسخ کرده؟
با من حرف بزن و بگو که چرا دلت گرفته؟ بگو چه شد که دیگر هیچ نگفتی؟ چرا وقتی میرفتی، به هیچکس بدرود نگفتی؟

ای زبان به کام کشیدهی خاموش؛ با من حرف بزن! چراکه من خود تو ام! تویی که سالها از تو فاصله دارد اما همچنان میدود. با چکمههای آهنینی که سوراخ شدهاند، با بدن خستهای که دیگر تاب ندارد و با نفسهایی که به شماره افتادهاند. اما همچنان میدود چون او هم مانند تو باور دارد که یک روز میرسد، تو را در آغوش میگیرد و برای اندوه مشترکتان میگرید.

الهه بهشتی



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
نمیدونم کی هستی و کجایی، اما اینو میدونم که اگه داری این نوشته رو میخونی، احتمالا تو هم مثل من قلبت شکسته.
یه دیالوگ توی سریال Bojack Horseman بود که میگفت:
\" بعد از این که قلبت اونقدر شکسته شده بود که فکر میکردی دیگه بیشتر از این نمیتونه بشکنه، قلبت یه راه جدیدی برای شکستن پیدا میکنه...\"
تو هم شاید اولین بارت نباشه که قلبت میشکنه و با خودت بگی: چرا هنوز این همه اذیت میشم؟ چرا به رفتن آدما عادت نمیکنم؟ یه چیزی بگم؟ منم هربار اینو از خودم میپرسیدم اما بالأخره فهمیدم که من یه آدم احساسیام که با همه وجودم وارد یه رابطه میشم و وقتی رابطهای تموم میشه، من آسیب زیادی میبینم چون حس میکنم همه چیزو با هم از دست دادم.
از یه جا به بعد تصمیم گرفتم دست از ملامت خودم بردارم چون خودمو همینجوری که هستم دوست داشتم و پذیرفته بودم. البته این متن رو ننوشتم که بخوام بهت راهحل بدم. فقط خواستم بگم که تو تنها نیستی و من و میلیونها نفر دیگه در این جهان داریم درد مشابهی رو تجربه میکنیم. شاید نتونیم کاملا همو درک کنیم، ولی حداقلش اینه که میفهمیم چه چیزایی رو داریم از سر میگذرونیم.
اگه الآن غمگینی، اگه دلت میخواد داد بزنی و بلند بلند گریه کنی یا اصلا ساکت بشینی یه گوشه و با هیچکس حرف نزنی، من میفهممت. میفهمم اگه احساس سردرگمی داری و حتی نمیتونی تشخیص بدی که دقیقا چه حسی داری. میدونم ممکنه احساس تنهایی بهت حمله کنه و فکر کنی که تنهاترین آدم روی زمینی. ولی واقعیت اینه که همه ما تنهاییم، همیشه و همهجا. اصلا هم قصد ندارم جملات انگیزشی حوالهات کنم که پاشو، به خودت بیا، زندگیتو بساز و غیره. چرا؟ چون میدونم تو نیاز به ای... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
من محکوم شدهام که تا آخر عمر با درد غیرقابل تحملی در سمت چپ قفسه سینهام زندگی کنم. نمیدانم از کجا، اما میدانم تنها راه نجاتم این است که در را باز کنم اما چیزی مانعم میشود؛ چیزی شبیه به وحشت. یادم میآید که من از درهای بسته میترسم چون هیچکس نمیداند پشت یک در بسته چهچیزی انتظارش را میکشد.
باد میوزد، آنقدر شدید است که میتواند مرا با خود ببرد. تکانم میدهد و مرا به این سو و آن سو پرت میکند. انگار هیچ دیواری وجود ندارد اما با تمام اینها، تنها راه خروج همین در است! دوباره نگاهش میکنم، چه ابهتی دارد! چقدر ترسناک است! بی آن که بدانم، قدمی رو به عقب برمیدارم اما فاصلهمان هیچ تغییری نمیکند.
تمام بدنم سست و بیجان میشود، انگار اسکلت بدنم ناگهان ذوب میشود و مثل مایع سفتی روی زمین میریزم.
یک نفر فریاد میزند: \"زود باشید، بیایید بیرون، فرار کنید!\"
برمیگردم او را نگاه میکنم، یادم میآید یک شب کاری کرد که تا صبح از سرما بلرزم در حالی که خودش در خانه مانده بود و احتمالا عشقبازی میکرد. میتوانم نجاتش دهم اما نمیخواهم. بگذار در خانهاش بماند، این بار هم من بیرون میروم اما بدنم آنقدر سفت شده که نمیتوانم تکانش دهم. نگاهی به در میاندازم، جرات نمیکنم حتی قدمی به سمتش بردارم، میدانم تمام ناکامیهای من پشت در است. کاش داستان همینجا تمام شود، کاش مجبور نباشم دوباره این جهان را ببینم.
در میزنم، اسما در را باز میکند، نه دیگر هیچوقت در را باز نمیکند، هفته پیش همسایهشان گفت که از این جا رفته. از این خانه، از این شهر، از این خاک رفته. همان لحظه دلم ریخت اما باور نکردم. یک هفته مداوم از صبح میآمدم جلوی در میایستادم تا پاسی ... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
پنجره های عالم را خواهم شکست..
گر بدانم غروب را با دلگیری به تماشا نشسته ای !
یاد روزای که تازه امده بودم سایت..





📝 نویسنده : arsham00

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
موندیم کی میتونیم یه مسافرت چند روزه بریم و یه حال و هوای عوض کنیم

وقتی سر کار هستیم و کاروبارمون زیاده و جیب ها پر پوله بیکار نمیشیم و وقت
استراحت نیست که بریم مسافرت و گردش .

وقتی هم بیکار میشیم و وقت اضافه زیاد میشه میبینیم جیب ها خالیه و نمیشه
رفت مسافرت .

معمای سختی شده

شما دوستان برنامه و راهکار مناسبی دارید؟





📝 نویسنده : arsham00

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#عمومی
بعد از تلاش فراوان تو سایت گریدم یک درجه رفت بالا....

شدم کاربر فوق حرفه ای



📝 نویسنده : arsham00

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#شخصی
یکی میگفت: یک سری اصول و آداب برایم از نان شب هم واجب تر است!
و فردا میدیدی آن اصول و آداب کوچکترین نقشی و نمود و جلوه ای در رفتارهایش ندارد!
آن یکی میگفت: نظم در زندگی من حرف اول را میزند، اما به زندگی اش که نزدیک میشدی به چشم خودت میدیدی که نظم در نگاه او تعریفی متفاوت دارد، در واقع او به شیوه ی خودش منظم بود و نه به شیوهی معمول!
یکی دیگر میگفت: اصلا برایم مهم نیست که دیگران چه فکری درباره ام میکنند اما ناآرامیِ بعد از تایید نشدن از سوی دیگران، در تک تک رفتارهایش قابل درک بود.
و جالب اینکه تمامی این افراد را به صداقت در گفتار و رفتار میشناختم.
فهمیدن این مسئله چه درباره خودم و چه درباره دیگران، شوکه کننده و ناراحت کننده بود.
وقتِ قضاوت رسیده بود و به راحتی میشد متر و خط کش برداشت و همه کس و همه چیز را اندازه زد.
_ از وجوبِ آداب و اصول میگوید و این هم کردارش، دنیا چه جای بدی شده است!
_از نظم دم میزند و همیشه ی اوقات در هم پیچیده است. دنیا چه جای بدی شده است!
_ بدون تایید دیگران آب هم نمیخورد و ادعای خود مختار بودن میکند. دنیا چه جای بدی شده است!

با این تفکرات واقعا دنیا جای بدی شد!
باید دنیا را و آدم ها را تغییر میدادم تا بتوانم نفسی بکشم!
به وضوح میدانستم که تغییر آدم ها بدون اراده خودشان محال است.
و تغییرِ دنیا، نیاز به تغییر ما آدم ها دارد.
ما آدم ها؛ برای مثال یعنی من
من؛ در صدر لیست نیازمندانِ تغییر بودم.
من؛ باید جور دیگری میدیدم،
کمی مهربانانه تر
کمی دست خالی تر؛ بدون خط کش و متر
کمی واقع بینانه تر
اینکار را کردم
و پس از آن به چیز جالبی رسیدم ؛
آن ها واق... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
پدر و مادرم در خانه نیستند
آنان را در جایی از مسیر اهدافشان تنها گذاشته و به خانه بازگشته ام
اکنون که کیلومتر ها با هم فاصله داریم
همان گونه که همیشه دیده و شنیدهام؛
اول صبح پرده ها را کنار میزنم
با شعله کم آشپزی میکنم
شبانه حداقل چند صفحه کتاب میخوانم
چراغ های اضافی را خاموش میکنم
و دست هایم را با لباسِ تنم خشک نمیکنم

برادرم از در وارد میشود
با تعجب میگوید:
مامان و بابا هم اومدن؟؟
و میبیند که نه، من تنها هستم
اما کارهای خانه بی کم و کاست و روی روال همیشه پیش رفته است و رنگی از آنها دارد.

من؛ نسخه تربیت شده ی آن دو نفر
کاملا به صورت ناخودآگاه، خواسته ها و رفتارهای آنان را، حتی در نبودشان عیناً تکرار میکنم!
این واقعیست اما زیبا نیست!

با خود میاندیشم
پس چه تفاوتی بین نسل هاست؟
آیا من محکوم به تکرار آن ها هستم؟
و پاسخم یک نه بزرگ است

من، آگاهانه به خودم این اجازه را میدهم که عیناً مثل آن ها نباشم؛
باور های درست را ادامه دهم
و باور های غلط را تغییر دهم

فردا که از خواب برخیزم،
ویرایش جدیدی از پدر و مادرم را ارائه خواهم دادم
مثلا:
اولِ صبح پرده ها را کنار خواهم زد
با شعله کم آشپزی خواهم کرد
شبانه حداقل چند صفحه کتاب خواهم خواند
چراغ های اضافی را خاموش خواهم کرد
اما؛
دست هایم را با لباسِ تنم خشک خواهم کرد!

چون تا به امروز، هیچ دلیل منطقی برای ترک این کار نیافتهام!





📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
اولین سال میوه دادن باغ خودم خیلی منتظر این روزا بودم
.




📝 نویسنده : arsham00

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#شخصی
با یه گروه اومدم مسافرت که اصلا اهل چایی نیستن
و به تبعش بساط چایی هم جور نیست
نه کتری و سماور،
نه قوری،
نه فلاسک،
نه چایی خشک،
نه قند!
چایی نبود و من حس میکردم هر جور شده باید چایی بخورم!
شروع کردم به تهیه وسایل اماهر دفعه اتفاقی میافتاد
که بساطش تکمیل نمیشد، اونم با دلایل خیلی ساده
بالاخره بعد از کلی تلاش
روز سوم؛
هم کتری بود، هم قوری
هم چایی خشک و هم قند.
چایی آماده شد!
با ولع خاصی برای خودم چایی ریختم
و نوشِ جان شد...
فنجون خالی رو گذاشتم رو میز
یکی از همسفر هام که در حال رصد کردن لحظه وصال من و چایی بود، با تعجب پرسید:
همین؟؟ اون همه هیجان و فقط یه فنجون کوچیک؟ اونم بدون قند؟
سوالِ به جایی بود
دقیق شدم؛
دیدم تنها دلیلش، طَمَعی بود که به واسطهی محرومیت درونم ایجاد شده بود
خواستم نتیجه بگیرم که محرومیت چیز خوبی نیست
وقتی آدم رو تا این حد حریص میکنه که حتی خودت رو هم نشناسی!
که یادت بره تو اصلا چاییت رو با قند نمیخوری!
اما
یاد تک تک لحظه هایی افتادم که همین محرومیت برام شیرینش کرده بود؛
مزه همین چایی، بعد از چند روز
یا
لذت دیدار، بعد از مدتی دوری
دیدن نتیجه کار، بعد از ساعت ها تلاش
حس تمیزی، بعد از خونه تکونی
راحتیِ لباس خونگی، بعد از ساعت ها فعالیت بیرون از خونه با لباس رسمی
افطار کردن، بعد از یک روزِ تمام روزه داری
به دست آوردن سلامتی، بعد از یک دوره تحمل درد
توی همه این شرایط، محرومیت، چه کوتاه مدت و چه بلند مدت،
تفاوت ایجاد کرده بود
و طعم خوشایند و ناخوشایند رو به من چشونده بود

به نتیجه رسیدم؛
تا سختی نباشه، آسونی معنایی نداره
تا بد... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
مرابهکجاکشاندهاستدستسرنوشت
کهنورامیدیدردلمپیدانمیشود
هرآنچههستسیاهیوپلیدیوغماست
درآسماندلمستارهایچشمکنمی زند
دراینصحرایسوزانکهنامشدلهست
توگوییمرغاننیزبرایغممگریستهاند
کجارومکهازاینغمرهاشوم
کهرابیابمکهمرهمیبرغممشود
قلبمچنانپرندهایدرقفسمانده
کسینیستدرقفسرابگشاید
جهانودنیاممسراسراندوهاست
کورسویامیدیدرشپیدانمیشود
غممراسپردمدستیارتاامیدیشود
غمم.رایاربرآنافزودوخویشبرفت
دگرکنونچهگویمچهکنمیاربرفت
منماندموکوهیازغمکهبرایمبهارمغانآورد
دلوقلبمرابیاجازهباخویشببرد
منماندهامتهیفقطخیالیکهازاناوست
کنونگرفتاروماندهوخستهام
چنانمرغیکهبالوپرششکستهاست
دگرنورامیدیدربدنمنماندهاست
هرانچههستخیالاوستکهرهایمنمیکند
دگرراهیبهجزصبربرایمنماندهاست
شایدگشایشیشودومنازغمبهدرآیم
دستروزگارچنانخیمهزدهستبرروزگارم
بایددریدآینخیمهرابلکهنوریدرونآید
درنورآفتابودردرخششماهمینگرمم
چهزیباآفریدههستخداوندگارم
خداوندمانخالقزیباییهاست
باشدکهزندگیمرارونقیتازهدهد



📝 نویسنده : salin

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#عمومی
روستای آبکنار یکی از بزرگترین روستاهای گیلان و از توابع شهرستان انزلی است. به دلیل قرارگیری این

روستا در کنار آب، از چند قرن قبل، نام آبکنار بر این روستا گذاشته شد. پل چوبی و گلهای نیلوفر از

مهمترین جاذبههای گردشگری این منطقه است که متاسفانه به دلیل رویش سنبل آبی در

تالاب انزلی، احتمال تخریب این تالاب وجود دارد






































📝 نویسنده : hosein12345

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#عمومی
دنیا پر از جزییاتی هست که بدون درک اون ها، فهمِ کلیات ممکن نیست

مروارید خانم و بچه هاش


توپکِ گُلی







📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#عکس
پرسیدم: چی میشه که بعضی اتفاقا تو ذهن ما ثبت میشن و بعضیاشون خیلی زود فراموش میشن؟
گفت: هیجانها وشدت اونها
گفتم: بیشتر توضیح میدی؟
گفت: هر اتفاقی که تجربه میکنیم، با یک میزانی از هیجان همراه هست، هر چقدر هیجان بیشتر باشه، میزان ماندگاری اون اتفاق تو ذهن ما هم بیشتر می شه
ببینم، روز اول مدرسه رو به خاطر داری؟
گفتم: ریز به ریز، با جزئیات
گفت: چه حسی داشتی؟
گفتم:خوشحالی از دیدن بچه ها، نگرانی از روبرو شدن با آدم ها و فضای جدید،
حس بزرگ شدن، و یه مقدار بیپناهی و دلتنگی وقتی از مادرم جدا شدم
گفت: همه این حسها یک نوع هیجان هستن، که باعث تثبیت اون روز توی ذهنت شدن
خاطره ی دیگهای هم هست که تو ذهنت مونده باشه، جوری که هر موقع اراده کنی بتونی با جزییات به یاد بیاری؟
گفتم: آره، خیلی زیاد
گفت: مثال بزن
گفتم :
اولین بار که دریا رو دیدم
اولین باری که دوچرخه سواری کردم
خاطره تک تک مسافرتهایی که با خانواده رفتم
اردوهای مدرسه
چند تا خاطره مربوط به ضایع شدن تو جمع
چند تا خاطره مربوط به تشویق شدنم تو مدرسه و خونه
قربون صدقه رفتن های مادربزرگم
شیطنتهام با دختر خالهم
عروسی برادرم
تولد برادر زادههام
آسمونی شدن مادر بزرگم
وقتی حس کردم قلبم برای کسی خیلی متفاوت از همیشه تپید
خیلی زیادن...
گفت: آیا زندگیت تو همین ها خلاصه میشه؟
گفتم: صد البته که نه! هزاران اتفاق دیگه هم هست که هر چی فکر میکنم کامل به یاد نمیارمشون
گفت: درسته، همینایی که مثال زدی رو ببین، چه مثبت و چه منفی کنارشون یه هیجان عمیقی بوده
و همه اونهایی که کامل به یاد نمیاری ،جزو اون دسته هستن که
هیجان خیلی خاصی همراهشون ... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
پرسیدم: چی میشه که بعضی اتفاقا تو ذهن ما ثبت میشن و بعضیاشون خیلی زود فراموش میشن؟
گفت: هیجانها وشدت اونها
گفتم: بیشتر توضیح میدی؟
گفت: هر اتفاقی که تجربه میکنیم، با یک میزانی از هیجان همراه هست، هر چقدر هیجان بیشتر باشه، میزان ماندگاری اون اتفاق تو ذهن ما هم بیشتر می شه
ببینم، روز اول مدرسه رو به خاطر داری؟
گفتم: ریز به ریز، با جزئیات
گفت: چه حسی داشتی؟
گفتم:خوشحالی از دیدن بچه ها، نگرانی از روبرو شدن با آدم ها و فضای جدید،
حس بزرگ شدن، و یه مقدار بیپناهی و دلتنگی وقتی از مادرم جدا شدم
گفت: همه این حسها یک نوع هیجان هستن، که باعث تثبیت اون روز توی ذهنت شدن
خاطره ی دیگهای هم هست که تو ذهنت مونده باشه، جوری که هر موقع اراده کنی بتونی با جزییات به یاد بیاری؟
گفتم: آره، خیلی زیاد
گفت: مثال بزن
گفتم :
اولین بار که دریا رو دیدم
اولین باری که دوچرخه سواری کردم
خاطره تک تک مسافرتهایی که با خانواده رفتم
اردوهای مدرسه
چند تا خاطره مربوط به ضایع شدن تو جمع
چند تا خاطره مربوط به تشویق شدنم تو مدرسه و خونه
قربون صدقه رفتن های مادربزرگم
شیطنتهام با دختر خالهم
عروسی برادرم
تولد برادر زادههام
آسمونی شدن مادر بزرگم
وقتی حس کردم قلبم برای کسی خیلی متفاوت از همیشه تپید
خیلی زیادن...
گفت: آیا زندگیت تو همین ها خلاصه میشه؟
گفتم: صد البته که نه! هزاران اتفاق دیگه هم هست که هر چی فکر میکنم کامل به یاد نمیارمشون
گفت: درسته، همینایی که مثال زدی رو ببین، چه مثبت و چه منفی کنارشون یه هیجان عمیقی بوده
و همه اونهایی که کامل به یاد نمیاری ،جزو اون دسته هستن که
هیجان خیلی خاصی همراهشون ... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
گاهی اوقات وظیفه آدمی، تنها صبوریست.
و صبوری منفعل بودن نیست،
بلکه مبارزهایست تن به تن با افکار و خواستههایی که تو را به انجام آنچه که نباید، فرا میخوانند.
صبوری مقدس است؛
و آدمی را اگر چه توأم با درد، اما آن به آن تطهیر میکند.




📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
تو مسیر زندگی هزار و یک لحظه یا صحنه برامون پیش میاد که نیازمند تفکر، تمرکز، حوصله و تماشاست.
اما خیلی از ماها تحملِ ماندنِ طولانی روی چیزی رو نداریم.
دلیلش شاید عادت نداشتن به خرجِ حوصله و عدم تمرینِ تماشای با توجه باشه،
و شاید ترس از مواجه شدن با اونچه که نتیجهی این تمرکز و تفکر خواهد بود.
به هر حال خیلیهامون تن به اولین مفهومی میدیم که برامون مقرون به صرفهتر هست و با پذیرفتنش نیازی به ایجاد تغییرهای بزرگ در خودمون نداریم!
به زبان ساده تر؛ اونچه که برامون آسونتر، دم دستیتر و کمزحمتتر هست رو انتخاب میکنیم
و با عنوان برداشت از یک مسئله، یک . پایانِ این مفهوم میگذاریم و به سرعت ازش عبور میکنیم.
و میریم سراغ بعدی...

یاد فیلمی افتادم که پسربچه برای اولین بار وارد یه رستوران سلف سرویس شد،
عجولانه مقداری از هر چیز رو مزه کرد و آخر سر
با بدحالی ناشی از درهم خوری وقتی بلند شد بره سمت سرویسبهداشتی
دید بغل دستیش فقط یک نوع غذا رو انتخاب کرده و با آرامش و دقت داره میل میکنه.

واقعا اینهمه عجله برای چیِ؟
برای مزه کردن مقداری از هر چیز؟
که بعدش اصلا ندونیم چه گذشت؟ چگونه گذشت و چه کردیم؟

شاید کمی حوصله و توقف،درمانِخیلی از مشکلات انسان امروزی و عصرِمیل به اراده و اجابتِ آنیباشه.




📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#دلنوشته
سلام:)
الآن که دارم این متن رو مینویسم، ساعت از 2 بامداد گذشته و تنها عضو آنلاین اینجا منم.
چند سال پیش داستانهای کوتاه سریالی مینوشتم و اینجا میذاشتم، چند نفری هم بودن که لطف داشتن و میخوندن و با کامنتاشون کلی بهم انرژی میدادن.
امشب یادم افتاد. چقدر خوب بود، چقدر لذت بخش بود. چقدر اتفاقای ساده گاهی زیبا و به یاد موندنیان.



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#عمومی
پاییز هزار‌ رنگ می‌رود
و زمستان سپید رنگ از راه می‌‌رسد
و در این میان شبی است بلند
به بلندای یک فرهنگ
آیینی رنگارنگ به سان پاییز
و درون‌ مایه‌‌ای سپید به رنگ زمستان
یلدا مبارک🌱🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بوی جان می آید اینک از نفس های بهار
دسته ای پر گل اند این شاخه ها، بهر نثار
با پیام دلکش نوروزتان پیروز باد 
با سرود تازه هر روزتان نوروز باد 
شهر سرشار است از لبخند، از گل، از امید
تا جهان باقی است این آئین جهان افروز باد

پیشاپیش بهار ۱۴۰۳ مبارک باد..🌺