تصور کن
قدرت یادگیری و تغییرِ درونت بیاد پایین
توی اخلاق و رفتار و طرز تفکر هم به ثبات رسیده باشی
اما اون اخلاق و رفتار و طرز تفکر درست شکل نگرفته باشه!
ترسناکِ، نه؟!
میشیم پیرمردها و پیرزنهایی که نه ذخیره ی حالِخوب برای خودمون داریم
و نه بلدیم توی جمع ها به عنوان بزرگتر، بزرگتری کنیم
میشیم پیرمردها و پیرزنهایی که اطرافیان وجودمون رو برکت نمیدونن که هیچی، بودنمون براشون زحمت هم داره
چه حواسمون باشه و چه نباشه، روند رشد و پیریِ جسم ما، به همین شکل پیش میره و هیچوقت منتظر بهانه های ما برای نپرداختن به خودمون نمیمونه
این رشد، این بالا رفتن سن و حتی این پیری زیباست
به شرطی که سال ها بعد وقتی توی آینه به خودمون نگاه میکنیم، بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و بگیم پای این فردی که الان روبرومِ جوانیم رو دادم
و چه راضی ام از این معامله!
گفت دانایى که:گرگى خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جارى است پیکارى سترگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست اى بسا انسان رنجورِ پریش سخت پیچیده گلوى گرگ خویش وى بسا زورآفرین مردِ دلیر مانده در چنگال گرگ خود اسیر هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته مى شود انسان پاک و آنکه از گرگش خورد هر دم شکست گرچه انسان مى نماید، گرگ هست و آنکه با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند در جوانى جان گرگت را بگیر واى اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیرى گر که باشى همچو شیر ناتوانى در مصاف گرگ پیر مردمان گر یکدگر را مى درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایى مى کنند و آ... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
قدرت یادگیری و تغییرِ درونت بیاد پایین
توی اخلاق و رفتار و طرز تفکر هم به ثبات رسیده باشی
اما اون اخلاق و رفتار و طرز تفکر درست شکل نگرفته باشه!
ترسناکِ، نه؟!
میشیم پیرمردها و پیرزنهایی که نه ذخیره ی حالِخوب برای خودمون داریم
و نه بلدیم توی جمع ها به عنوان بزرگتر، بزرگتری کنیم
میشیم پیرمردها و پیرزنهایی که اطرافیان وجودمون رو برکت نمیدونن که هیچی، بودنمون براشون زحمت هم داره
چه حواسمون باشه و چه نباشه، روند رشد و پیریِ جسم ما، به همین شکل پیش میره و هیچوقت منتظر بهانه های ما برای نپرداختن به خودمون نمیمونه
این رشد، این بالا رفتن سن و حتی این پیری زیباست
به شرطی که سال ها بعد وقتی توی آینه به خودمون نگاه میکنیم، بتونیم سرمون رو بالا بگیریم و بگیم پای این فردی که الان روبرومِ جوانیم رو دادم
و چه راضی ام از این معامله!
گفت دانایى که:گرگى خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جارى است پیکارى سترگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست اى بسا انسان رنجورِ پریش سخت پیچیده گلوى گرگ خویش وى بسا زورآفرین مردِ دلیر مانده در چنگال گرگ خود اسیر هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته مى شود انسان پاک و آنکه از گرگش خورد هر دم شکست گرچه انسان مى نماید، گرگ هست و آنکه با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند در جوانى جان گرگت را بگیر واى اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیرى گر که باشى همچو شیر ناتوانى در مصاف گرگ پیر مردمان گر یکدگر را مى درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایى مى کنند و آ... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
شاخه را محکم چسبیده بود
و از عشق دَم میزد
دانه ها را به او نشان دادم
که ببین! چه بر سرت خواهد آمد؟!
گفت: غمی نیست، اگر
چیده شوم
به قیمت ناچیزی جدا شوم
سینه ام صد چاک شود
و از حافظه ی درخت پاک شوم
شادم که عاقبت، چون تو زیبا خواهم شد
دانه ها را نگاه کردم
و خودم را؛
به راستی که زیبا شده ام
_________________________
تا به حال زیبا شدین؟
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
و از عشق دَم میزد
دانه ها را به او نشان دادم
که ببین! چه بر سرت خواهد آمد؟!
گفت: غمی نیست، اگر
چیده شوم
به قیمت ناچیزی جدا شوم
سینه ام صد چاک شود
و از حافظه ی درخت پاک شوم
شادم که عاقبت، چون تو زیبا خواهم شد
دانه ها را نگاه کردم
و خودم را؛
به راستی که زیبا شده ام
_________________________
تا به حال زیبا شدین؟
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
من همیشه طرفدار شب بودم. خودم هم آدم شب زندهداری هستم و اگه به خودم باشه، همیشه شبا بیدار میمونم و صبحا میخوابم. اگر هم روزی بخوام یه جای دیگهای رو برای زندگی انتخاب کنم، حتما جایی رو انتخاب میکنم که مردمش اهل شب زندهداری باشن و شبها راحت بشه رفت بیرون و قدم زد، نشست توی یه کافه یه نوشیدنی خورد و آدمها رو تماشا کرد.
اما واقعا چرا شب؟ شب برای من، مثل یه دوست خوب میمونه. یه دوست بی شیله پیله و راستگو که چیزی رو پنهان نمیکنه. تاریکی و سیاهی خودش رو به نمایش میذاره و حقیقت رو توی گوش آدم زمزمه میکنه. این حقیقت که ما آدما، در نهایت تنها هستیم و این خودمونیم که باید به داد خودمون برسیم.
من شبهای زیادی رو بیدار موندم. گاهی از روی خوشحالی اما اکثر اوقات از روی ناراحتی. بعد از این که شب از نیمه میگذره و همهی جنبندگان به خواب میرن، مثل کارتونهای دیزنی که طلسم باطل میشد، ناگهان همه اون سروصداها از بین میرن و همهچیز، شبیه به یک وهم نابود میشه و در سکوت فرو میره.
اون وقت تو میمونی و تمام واقعیاتی که تمام روز داشتی ازشون فرار میکردی. اگه اونقدر خوششانس نبودی که خوابت ببره، محکومی به بیدار موندن و روبرو شدن با ترسهات. هر چیزی که تمام روز سعی کردی بهش فکر نکنی، این جا روبروت نشسته و زل زده تو چشمات. هرچقدر تلاش کرده بودی قوی باشی و خودت رو گول بزنی، بیفایده میشه.
اما مهمترین قسمت قضیه این جاست که شبها معمولا کسی نیست. خودتی و خودت. مهم نیست توی خونه تنهای باشی یا با چند نفر دیگه زندگی کنی. مهم اینه که اون لحظه انگار میشی تنهاترین آدم روی زمین. اگه دلت گرفته یا داری از غصه منفجر میشی، هیشکی نیست که بهش پی... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : elahebeheshti
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
اما واقعا چرا شب؟ شب برای من، مثل یه دوست خوب میمونه. یه دوست بی شیله پیله و راستگو که چیزی رو پنهان نمیکنه. تاریکی و سیاهی خودش رو به نمایش میذاره و حقیقت رو توی گوش آدم زمزمه میکنه. این حقیقت که ما آدما، در نهایت تنها هستیم و این خودمونیم که باید به داد خودمون برسیم.
من شبهای زیادی رو بیدار موندم. گاهی از روی خوشحالی اما اکثر اوقات از روی ناراحتی. بعد از این که شب از نیمه میگذره و همهی جنبندگان به خواب میرن، مثل کارتونهای دیزنی که طلسم باطل میشد، ناگهان همه اون سروصداها از بین میرن و همهچیز، شبیه به یک وهم نابود میشه و در سکوت فرو میره.
اون وقت تو میمونی و تمام واقعیاتی که تمام روز داشتی ازشون فرار میکردی. اگه اونقدر خوششانس نبودی که خوابت ببره، محکومی به بیدار موندن و روبرو شدن با ترسهات. هر چیزی که تمام روز سعی کردی بهش فکر نکنی، این جا روبروت نشسته و زل زده تو چشمات. هرچقدر تلاش کرده بودی قوی باشی و خودت رو گول بزنی، بیفایده میشه.
اما مهمترین قسمت قضیه این جاست که شبها معمولا کسی نیست. خودتی و خودت. مهم نیست توی خونه تنهای باشی یا با چند نفر دیگه زندگی کنی. مهم اینه که اون لحظه انگار میشی تنهاترین آدم روی زمین. اگه دلت گرفته یا داری از غصه منفجر میشی، هیشکی نیست که بهش پی... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : elahebeheshti
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
من هر از گاهی..
پروفایل تو را یواشکی چک میکنم.
📝 نویسنده : arsham00
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
پروفایل تو را یواشکی چک میکنم.
📝 نویسنده : arsham00
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
ممکنه مثل گُلی باشه که تازه روییده
و یا مثل زخمیکه سر باز کرده
به هر حال
از حقیقتی که آشکار شده، راه فراری نیست!
یا باید بپذیریم
و یا اونقدر پیش بریم که نهایتاً با یک اتفاق
مجبور بشیم بپذیریم
من
برای گل های روییده شده، تا جان دارم،آب و نور خواهم شد
و
برای زخم های سر باز کرده طبیبی حاذق.
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
و یا مثل زخمیکه سر باز کرده
به هر حال
از حقیقتی که آشکار شده، راه فراری نیست!
یا باید بپذیریم
و یا اونقدر پیش بریم که نهایتاً با یک اتفاق
مجبور بشیم بپذیریم
من
برای گل های روییده شده، تا جان دارم،آب و نور خواهم شد
و
برای زخم های سر باز کرده طبیبی حاذق.
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
بهمن ماه ۱۳۹۸ بود که کرونا آمد
مثل سالاولیهایی که بدون جشن و معارفه و خوشآمدگویی وارد وادیِ تحصیل شدند،
ما هم درست همان سال،
بیسلام آمدیم
و اینک، من! دانشجوی سال آخر وادیِ عشق
به روی تخته اینگونه مینویسم:
من نمی خواهم رنج نبرم؛ و رد اشک بر گونهام شوره زاری نسازد
من نمیخواهم دلتنگ نشوم؛ و پرنده لانه کرده در سینهام بال بال نزند
من نمیخواهم سرم از فکر خالی باشد و چشم هایم به نقطه ای خیره نمانند
نمیخوام فسرده نشوم؛ و پاهایم از کرختی تکان نخورند
نمیخواهم زمستان نشود؛ و دست هایم از سرما نلرزند
من نمیخواهم آسوده باشم؛ و شب ها پلک هایم بسته شوند
نمیخواهم زخم نخورم و برف ها سرخ نشوند
من فقط میخواهم از پسِ این رنج، جوابی باشد...
و زمستان برود
و از ردّ سرخِ خونم، عشق جوانه بزند
و اشک های نیمه شبم، لبخندِ صبح بشوند
و پرنده ی زندانی در سینه ام، در آزادی بال بزند
من فقط میخواهم روزی این رنج مبارک بشود.
آری!
ما بیسلام آمدهایم؛
اما خداحافظی هرگز دردی از ما دوا نخواهد کرد...
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
مثل سالاولیهایی که بدون جشن و معارفه و خوشآمدگویی وارد وادیِ تحصیل شدند،
ما هم درست همان سال،
بیسلام آمدیم
و اینک، من! دانشجوی سال آخر وادیِ عشق
به روی تخته اینگونه مینویسم:
من نمی خواهم رنج نبرم؛ و رد اشک بر گونهام شوره زاری نسازد
من نمیخواهم دلتنگ نشوم؛ و پرنده لانه کرده در سینهام بال بال نزند
من نمیخواهم سرم از فکر خالی باشد و چشم هایم به نقطه ای خیره نمانند
نمیخوام فسرده نشوم؛ و پاهایم از کرختی تکان نخورند
نمیخواهم زمستان نشود؛ و دست هایم از سرما نلرزند
من نمیخواهم آسوده باشم؛ و شب ها پلک هایم بسته شوند
نمیخواهم زخم نخورم و برف ها سرخ نشوند
من فقط میخواهم از پسِ این رنج، جوابی باشد...
و زمستان برود
و از ردّ سرخِ خونم، عشق جوانه بزند
و اشک های نیمه شبم، لبخندِ صبح بشوند
و پرنده ی زندانی در سینه ام، در آزادی بال بزند
من فقط میخواهم روزی این رنج مبارک بشود.
آری!
ما بیسلام آمدهایم؛
اما خداحافظی هرگز دردی از ما دوا نخواهد کرد...
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
رولان بارت در خاطرات سوگواریاش جمله ای دارد که می گوید:
آموخته ام که سوگواری تغییر ناپذیر و گاه به گاه است. فرسوده نمیشود زیرا پیوسته نیست.
این جمله اش مرا به تمام دقایقی برد که در آن ها برای آنا ( مادربزرگم) از نو سوگوار بودم.
وقتی بعد از مدت ها به خانهاش رفتم و او نبود که از دیدنم خوشحال شود و لب هایش بخندد، مرا در آغوش بکشد، برایم میوه و چای بیاورد و موقع برگشتن دمِ در بایستد و در جواب خداحافظیام بگوید: آللها امانت تاپشیردیم ( به خدا سپردمت)
وقتی در مراسمِ شادیِ دوستی، موقعِ گرفتن عکس های دسته جمعی، مادربزرگش رفت و کنارش ایستاد،
دست هایم که دوربین را گرفته بودند، سرد شدند و لرزیدند
و اشکِ توی چشم هایم اجازه نمیداد خوب از لنز دوربین ببینمشان.
اتفاق جدیدی افتاده بود، و من در هر تجربه از نو سوگوار بودم.
همه ی این ها یعنی، سوگ ابدیست، چون زندگی همواره اتفاقات تازه ای رقم می زند و در هر اتفاق آنا از نو نیست
و اتفاقات گاه به گاهاند و پیوسته نیستند،
و سوگ فرسوده نمیشود.
وقتی مشغول نوشتن از سوگ بودم، فکر کردم که شبیه به عشق و دوست داشتن است و عشق و دوست داشتن نیز چنین است که با هر اتفاق تازه ای، نو می شود.
مثلا هر بار که به کسی که دوستش داری سلام میدهی
و یا هر بار که او لباس تازه ای می پوشد
هر بار که به کافه ای جدید میروید
و یا هر بار که او به ماجرایی میخندد.
سوق و عشق، مرگ و زندگی چه نزدیک و چه دور، در هم تنیده اند.
چنان که اگر عشق نباشد، سوگ نیز بی معنیست؛ که سوگ بهای عشق است.
و اگر زندگی نباشد ، مرگ نیز بی معنیست؛ که زندگی یادآورِ گاهبهگاهِ مرگ است.
پس برای آنان... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
آموخته ام که سوگواری تغییر ناپذیر و گاه به گاه است. فرسوده نمیشود زیرا پیوسته نیست.
این جمله اش مرا به تمام دقایقی برد که در آن ها برای آنا ( مادربزرگم) از نو سوگوار بودم.
وقتی بعد از مدت ها به خانهاش رفتم و او نبود که از دیدنم خوشحال شود و لب هایش بخندد، مرا در آغوش بکشد، برایم میوه و چای بیاورد و موقع برگشتن دمِ در بایستد و در جواب خداحافظیام بگوید: آللها امانت تاپشیردیم ( به خدا سپردمت)
وقتی در مراسمِ شادیِ دوستی، موقعِ گرفتن عکس های دسته جمعی، مادربزرگش رفت و کنارش ایستاد،
دست هایم که دوربین را گرفته بودند، سرد شدند و لرزیدند
و اشکِ توی چشم هایم اجازه نمیداد خوب از لنز دوربین ببینمشان.
اتفاق جدیدی افتاده بود، و من در هر تجربه از نو سوگوار بودم.
همه ی این ها یعنی، سوگ ابدیست، چون زندگی همواره اتفاقات تازه ای رقم می زند و در هر اتفاق آنا از نو نیست
و اتفاقات گاه به گاهاند و پیوسته نیستند،
و سوگ فرسوده نمیشود.
وقتی مشغول نوشتن از سوگ بودم، فکر کردم که شبیه به عشق و دوست داشتن است و عشق و دوست داشتن نیز چنین است که با هر اتفاق تازه ای، نو می شود.
مثلا هر بار که به کسی که دوستش داری سلام میدهی
و یا هر بار که او لباس تازه ای می پوشد
هر بار که به کافه ای جدید میروید
و یا هر بار که او به ماجرایی میخندد.
سوق و عشق، مرگ و زندگی چه نزدیک و چه دور، در هم تنیده اند.
چنان که اگر عشق نباشد، سوگ نیز بی معنیست؛ که سوگ بهای عشق است.
و اگر زندگی نباشد ، مرگ نیز بی معنیست؛ که زندگی یادآورِ گاهبهگاهِ مرگ است.
پس برای آنان... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
مدت ها از آخرین کتابی که خونده بودم میگذشت
کتابی که بارها بابت انتخابش به خودم برچسب چه قدر تو بچه ای دختر! زده بودم
کتابی که هر کی دستم دید جا خورد!
اما این پایان کتابخوانی من نبود و معتقد بودم هر روز به تعداد هر کدوم از آدم ها تو دنیا کتاب جدیدی نوشته میشه، یا اینطور بگم؛ هر آدمی هر روز می تونه یه کتاب باشه، پر از حرف و منتظر شنیده شدن
توی مسیر از جلوی کتابفروشی که رد میشدم همهمه ی کتاب ها باعث شد قدمام کند بشن
چقدر مشتاق شنیدن بودم...
با خودم گفتم این بار فقط نگاه میکنم، نمیخرم
وارد شدم
دور زدم و جلوی یکی از قفسه ها ایستادم؛
چه جذاب و متفاوت!
نمیخواستم انقدر زود به خودم بدقولی کنم
اما این یکی واقعا طرح جلدش آدمو وسوسه میکرد
نزدیک شدم و بَرِش داشتم
سنگین و قطور بود؛ از اونا که حس میکردی با خوندنش کلی مطلب قراره یاد بگیری و کلی حالت رو خوب کنه
عنوانش چه قدر با مسما بود! انگشتمو چند بار کشیدم روش
جنس نوشته ی روی جلدش ترمز داشت و آدمو گیر مینداخت
چشمم چرخید دنبال اسم صاحب اثر و از خوشحالی برق زد!
زیر لب گفتم: دیگه نمیشه ازش گذشت
سریع رفتم سراغ پشت جلد کتاب، دوست داشتم صداش رو بشنوم؛
نوشته بود: اینجا یه جزیره س و ما آدما توش گم شدیم!
باید راز جزیره رو پیدا کرد!
اینجا نیرواناست و من سینوههام!
چیزی سر در نیاوردم، اما صدای دلنشینی داشت
جوری که با همین چند تا کلمه کنجکاو شدم؛
کدوم جزیره؟ نیروانا چیه؟ سینوهه کیه؟
کلی انگیزه برای انتخابش داشتم و اینا بهونه بود تا شک هارو بذارم کنار
در عرض چند دقیقه مال من شد.
چند روز اول فرصت نکردم برم سراغش
اما ذهنم پیشش بود
... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
کتابی که بارها بابت انتخابش به خودم برچسب چه قدر تو بچه ای دختر! زده بودم
کتابی که هر کی دستم دید جا خورد!
اما این پایان کتابخوانی من نبود و معتقد بودم هر روز به تعداد هر کدوم از آدم ها تو دنیا کتاب جدیدی نوشته میشه، یا اینطور بگم؛ هر آدمی هر روز می تونه یه کتاب باشه، پر از حرف و منتظر شنیده شدن
توی مسیر از جلوی کتابفروشی که رد میشدم همهمه ی کتاب ها باعث شد قدمام کند بشن
چقدر مشتاق شنیدن بودم...
با خودم گفتم این بار فقط نگاه میکنم، نمیخرم
وارد شدم
دور زدم و جلوی یکی از قفسه ها ایستادم؛
چه جذاب و متفاوت!
نمیخواستم انقدر زود به خودم بدقولی کنم
اما این یکی واقعا طرح جلدش آدمو وسوسه میکرد
نزدیک شدم و بَرِش داشتم
سنگین و قطور بود؛ از اونا که حس میکردی با خوندنش کلی مطلب قراره یاد بگیری و کلی حالت رو خوب کنه
عنوانش چه قدر با مسما بود! انگشتمو چند بار کشیدم روش
جنس نوشته ی روی جلدش ترمز داشت و آدمو گیر مینداخت
چشمم چرخید دنبال اسم صاحب اثر و از خوشحالی برق زد!
زیر لب گفتم: دیگه نمیشه ازش گذشت
سریع رفتم سراغ پشت جلد کتاب، دوست داشتم صداش رو بشنوم؛
نوشته بود: اینجا یه جزیره س و ما آدما توش گم شدیم!
باید راز جزیره رو پیدا کرد!
اینجا نیرواناست و من سینوههام!
چیزی سر در نیاوردم، اما صدای دلنشینی داشت
جوری که با همین چند تا کلمه کنجکاو شدم؛
کدوم جزیره؟ نیروانا چیه؟ سینوهه کیه؟
کلی انگیزه برای انتخابش داشتم و اینا بهونه بود تا شک هارو بذارم کنار
در عرض چند دقیقه مال من شد.
چند روز اول فرصت نکردم برم سراغش
اما ذهنم پیشش بود
... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
وقتی ساختن مدت ها طول میکشه
و تخریب توی چند ثانیه اتفاق میافته،
اهمیتِ مراقبتبرامون آشکار میشه
اینکه؛
هر چقدر هم ساختن مهم باشه، کافی نیست ومراقبت مکملِ اون هست.
ساختنِ بدون مراقبتدیر یا زود، به نابودی محکومِ
ساختنِ بدون دقتهم دیر یا زود به نابودی محکومِ
پس با دقت،مراقبشباش
و هر جا لازم شد، تعمیرش کن
___________________________________
فکر میکنی چه چیزهایی یا چه کسانی رو داری که باید مراقبشون باشی؟
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
و تخریب توی چند ثانیه اتفاق میافته،
اهمیتِ مراقبتبرامون آشکار میشه
اینکه؛
هر چقدر هم ساختن مهم باشه، کافی نیست ومراقبت مکملِ اون هست.
ساختنِ بدون مراقبتدیر یا زود، به نابودی محکومِ
ساختنِ بدون دقتهم دیر یا زود به نابودی محکومِ
پس با دقت،مراقبشباش
و هر جا لازم شد، تعمیرش کن
___________________________________
فکر میکنی چه چیزهایی یا چه کسانی رو داری که باید مراقبشون باشی؟
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
تمامِ آن روزهایی که از خانهی حقیقیامدور بودم و زندگی در خانهی عاریه ای ادامه پیدا کرده بود، خوب میدانستم که به طور موقت در آنجا ساکنم. هیچ نقصی مرا آزار نمیداد، و هیچ تکاملی مرا از خود بیخود نمیکرد چرا که نه آن نقص ابدی بود و متعلق به من، و نه آن تکامل به جرات میتوانم بگویم، آزاد ترین روزهایم را در آن مدت گذراندم...
سکونت ما در یک دنیا سکونت ما در یک شهر سکونت ما در قلب آدمیان و حتی سکونت ما در جامه هایمان زمانی طعم آزادی خواهند داد که
تمام و کمال بودن و شدن را ابدی ندانیم و نخواهیم.
کمالخواهیِ نادرست، غارتگرِ دو الف حیاتی: اکنون و آزادی
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
سکونت ما در یک دنیا سکونت ما در یک شهر سکونت ما در قلب آدمیان و حتی سکونت ما در جامه هایمان زمانی طعم آزادی خواهند داد که
تمام و کمال بودن و شدن را ابدی ندانیم و نخواهیم.
کمالخواهیِ نادرست، غارتگرِ دو الف حیاتی: اکنون و آزادی
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
برای تو مینویسم؛ ای رنجیدهی مهجور. برای تو که گاهی درون منی و گاهی خیلی دور.
برای تو مینویسم که بدانی من زخمهایت را دیدم. دیدم که پاره پاره شده بودی اما خم به ابرویت نیامد. پژواک صدایت را شنیدم وقتی در خلوت خود فریاد میکشیدی و کسی برای کمک نمیآمد. وقتی چراغها را خاموش کردی که کسی اشکهایت را نبیند، دیدم که ستارهای در کهکشان برای همیشه مرد.
ای تنهاترین تنهای روی زمین، ای زیبا! برای تو مینویسم که بدانی من هم به اندازهی تو تنهایم. من هم سخت در عذابم و سینهام چنان تنگ و سنگین است که هر بار نفسی از آن بیرون میآید، شگفت زده میشوم. بدان که من هم خسته شدهام اما زیر پایم خالیست و مجال استراحت ندارم.
ای زادهی اندوه، ای شگرف! به من بگو که چگونه بار هستی را به دوش میکشی و اینچنین قامت افراختهای؟ به من بگو آن چیست که بر ماتم تو چیره شده و عزم تو را این چنین راسخ کرده؟
با من حرف بزن و بگو که چرا دلت گرفته؟ بگو چه شد که دیگر هیچ نگفتی؟ چرا وقتی میرفتی، به هیچکس بدرود نگفتی؟
ای زبان به کام کشیدهی خاموش؛ با من حرف بزن! چراکه من خود تو ام! تویی که سالها از تو فاصله دارد اما همچنان میدود. با چکمههای آهنینی که سوراخ شدهاند، با بدن خستهای که دیگر تاب ندارد و با نفسهایی که به شماره افتادهاند. اما همچنان میدود چون او هم مانند تو باور دارد که یک روز میرسد، تو را در آغوش میگیرد و برای اندوه مشترکتان میگرید.
الهه بهشتی
📝 نویسنده : elahebeheshti
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
برای تو مینویسم که بدانی من زخمهایت را دیدم. دیدم که پاره پاره شده بودی اما خم به ابرویت نیامد. پژواک صدایت را شنیدم وقتی در خلوت خود فریاد میکشیدی و کسی برای کمک نمیآمد. وقتی چراغها را خاموش کردی که کسی اشکهایت را نبیند، دیدم که ستارهای در کهکشان برای همیشه مرد.
ای تنهاترین تنهای روی زمین، ای زیبا! برای تو مینویسم که بدانی من هم به اندازهی تو تنهایم. من هم سخت در عذابم و سینهام چنان تنگ و سنگین است که هر بار نفسی از آن بیرون میآید، شگفت زده میشوم. بدان که من هم خسته شدهام اما زیر پایم خالیست و مجال استراحت ندارم.
ای زادهی اندوه، ای شگرف! به من بگو که چگونه بار هستی را به دوش میکشی و اینچنین قامت افراختهای؟ به من بگو آن چیست که بر ماتم تو چیره شده و عزم تو را این چنین راسخ کرده؟
با من حرف بزن و بگو که چرا دلت گرفته؟ بگو چه شد که دیگر هیچ نگفتی؟ چرا وقتی میرفتی، به هیچکس بدرود نگفتی؟
ای زبان به کام کشیدهی خاموش؛ با من حرف بزن! چراکه من خود تو ام! تویی که سالها از تو فاصله دارد اما همچنان میدود. با چکمههای آهنینی که سوراخ شدهاند، با بدن خستهای که دیگر تاب ندارد و با نفسهایی که به شماره افتادهاند. اما همچنان میدود چون او هم مانند تو باور دارد که یک روز میرسد، تو را در آغوش میگیرد و برای اندوه مشترکتان میگرید.
الهه بهشتی
📝 نویسنده : elahebeheshti
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
نمیدونم کی هستی و کجایی، اما اینو میدونم که اگه داری این نوشته رو میخونی، احتمالا تو هم مثل من قلبت شکسته.
یه دیالوگ توی سریال Bojack Horseman بود که میگفت:
\" بعد از این که قلبت اونقدر شکسته شده بود که فکر میکردی دیگه بیشتر از این نمیتونه بشکنه، قلبت یه راه جدیدی برای شکستن پیدا میکنه...\"
تو هم شاید اولین بارت نباشه که قلبت میشکنه و با خودت بگی: چرا هنوز این همه اذیت میشم؟ چرا به رفتن آدما عادت نمیکنم؟ یه چیزی بگم؟ منم هربار اینو از خودم میپرسیدم اما بالأخره فهمیدم که من یه آدم احساسیام که با همه وجودم وارد یه رابطه میشم و وقتی رابطهای تموم میشه، من آسیب زیادی میبینم چون حس میکنم همه چیزو با هم از دست دادم.
از یه جا به بعد تصمیم گرفتم دست از ملامت خودم بردارم چون خودمو همینجوری که هستم دوست داشتم و پذیرفته بودم. البته این متن رو ننوشتم که بخوام بهت راهحل بدم. فقط خواستم بگم که تو تنها نیستی و من و میلیونها نفر دیگه در این جهان داریم درد مشابهی رو تجربه میکنیم. شاید نتونیم کاملا همو درک کنیم، ولی حداقلش اینه که میفهمیم چه چیزایی رو داریم از سر میگذرونیم.
اگه الآن غمگینی، اگه دلت میخواد داد بزنی و بلند بلند گریه کنی یا اصلا ساکت بشینی یه گوشه و با هیچکس حرف نزنی، من میفهممت. میفهمم اگه احساس سردرگمی داری و حتی نمیتونی تشخیص بدی که دقیقا چه حسی داری. میدونم ممکنه احساس تنهایی بهت حمله کنه و فکر کنی که تنهاترین آدم روی زمینی. ولی واقعیت اینه که همه ما تنهاییم، همیشه و همهجا. اصلا هم قصد ندارم جملات انگیزشی حوالهات کنم که پاشو، به خودت بیا، زندگیتو بساز و غیره. چرا؟ چون میدونم تو نیاز به ای... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : elahebeheshti
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
یه دیالوگ توی سریال Bojack Horseman بود که میگفت:
\" بعد از این که قلبت اونقدر شکسته شده بود که فکر میکردی دیگه بیشتر از این نمیتونه بشکنه، قلبت یه راه جدیدی برای شکستن پیدا میکنه...\"
تو هم شاید اولین بارت نباشه که قلبت میشکنه و با خودت بگی: چرا هنوز این همه اذیت میشم؟ چرا به رفتن آدما عادت نمیکنم؟ یه چیزی بگم؟ منم هربار اینو از خودم میپرسیدم اما بالأخره فهمیدم که من یه آدم احساسیام که با همه وجودم وارد یه رابطه میشم و وقتی رابطهای تموم میشه، من آسیب زیادی میبینم چون حس میکنم همه چیزو با هم از دست دادم.
از یه جا به بعد تصمیم گرفتم دست از ملامت خودم بردارم چون خودمو همینجوری که هستم دوست داشتم و پذیرفته بودم. البته این متن رو ننوشتم که بخوام بهت راهحل بدم. فقط خواستم بگم که تو تنها نیستی و من و میلیونها نفر دیگه در این جهان داریم درد مشابهی رو تجربه میکنیم. شاید نتونیم کاملا همو درک کنیم، ولی حداقلش اینه که میفهمیم چه چیزایی رو داریم از سر میگذرونیم.
اگه الآن غمگینی، اگه دلت میخواد داد بزنی و بلند بلند گریه کنی یا اصلا ساکت بشینی یه گوشه و با هیچکس حرف نزنی، من میفهممت. میفهمم اگه احساس سردرگمی داری و حتی نمیتونی تشخیص بدی که دقیقا چه حسی داری. میدونم ممکنه احساس تنهایی بهت حمله کنه و فکر کنی که تنهاترین آدم روی زمینی. ولی واقعیت اینه که همه ما تنهاییم، همیشه و همهجا. اصلا هم قصد ندارم جملات انگیزشی حوالهات کنم که پاشو، به خودت بیا، زندگیتو بساز و غیره. چرا؟ چون میدونم تو نیاز به ای... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : elahebeheshti
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
پنجره های عالم را خواهم شکست..
گر بدانم غروب را با دلگیری به تماشا نشسته ای !
یاد روزای که تازه امده بودم سایت..
📝 نویسنده : arsham00
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
گر بدانم غروب را با دلگیری به تماشا نشسته ای !
یاد روزای که تازه امده بودم سایت..
📝 نویسنده : arsham00
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
یکی میگفت: یک سری اصول و آداب برایم از نان شب هم واجب تر است!
و فردا میدیدی آن اصول و آداب کوچکترین نقشی و نمود و جلوه ای در رفتارهایش ندارد!
آن یکی میگفت: نظم در زندگی من حرف اول را میزند، اما به زندگی اش که نزدیک میشدی به چشم خودت میدیدی که نظم در نگاه او تعریفی متفاوت دارد، در واقع او به شیوه ی خودش منظم بود و نه به شیوهی معمول!
یکی دیگر میگفت: اصلا برایم مهم نیست که دیگران چه فکری درباره ام میکنند اما ناآرامیِ بعد از تایید نشدن از سوی دیگران، در تک تک رفتارهایش قابل درک بود.
و جالب اینکه تمامی این افراد را به صداقت در گفتار و رفتار میشناختم.
فهمیدن این مسئله چه درباره خودم و چه درباره دیگران، شوکه کننده و ناراحت کننده بود.
وقتِ قضاوت رسیده بود و به راحتی میشد متر و خط کش برداشت و همه کس و همه چیز را اندازه زد.
_ از وجوبِ آداب و اصول میگوید و این هم کردارش، دنیا چه جای بدی شده است!
_از نظم دم میزند و همیشه ی اوقات در هم پیچیده است. دنیا چه جای بدی شده است!
_ بدون تایید دیگران آب هم نمیخورد و ادعای خود مختار بودن میکند. دنیا چه جای بدی شده است!
با این تفکرات واقعا دنیا جای بدی شد!
باید دنیا را و آدم ها را تغییر میدادم تا بتوانم نفسی بکشم!
به وضوح میدانستم که تغییر آدم ها بدون اراده خودشان محال است.
و تغییرِ دنیا، نیاز به تغییر ما آدم ها دارد.
ما آدم ها؛ برای مثال یعنی من
من؛ در صدر لیست نیازمندانِ تغییر بودم.
من؛ باید جور دیگری میدیدم،
کمی مهربانانه تر
کمی دست خالی تر؛ بدون خط کش و متر
کمی واقع بینانه تر
اینکار را کردم
و پس از آن به چیز جالبی رسیدم ؛
آن ها واق... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
و فردا میدیدی آن اصول و آداب کوچکترین نقشی و نمود و جلوه ای در رفتارهایش ندارد!
آن یکی میگفت: نظم در زندگی من حرف اول را میزند، اما به زندگی اش که نزدیک میشدی به چشم خودت میدیدی که نظم در نگاه او تعریفی متفاوت دارد، در واقع او به شیوه ی خودش منظم بود و نه به شیوهی معمول!
یکی دیگر میگفت: اصلا برایم مهم نیست که دیگران چه فکری درباره ام میکنند اما ناآرامیِ بعد از تایید نشدن از سوی دیگران، در تک تک رفتارهایش قابل درک بود.
و جالب اینکه تمامی این افراد را به صداقت در گفتار و رفتار میشناختم.
فهمیدن این مسئله چه درباره خودم و چه درباره دیگران، شوکه کننده و ناراحت کننده بود.
وقتِ قضاوت رسیده بود و به راحتی میشد متر و خط کش برداشت و همه کس و همه چیز را اندازه زد.
_ از وجوبِ آداب و اصول میگوید و این هم کردارش، دنیا چه جای بدی شده است!
_از نظم دم میزند و همیشه ی اوقات در هم پیچیده است. دنیا چه جای بدی شده است!
_ بدون تایید دیگران آب هم نمیخورد و ادعای خود مختار بودن میکند. دنیا چه جای بدی شده است!
با این تفکرات واقعا دنیا جای بدی شد!
باید دنیا را و آدم ها را تغییر میدادم تا بتوانم نفسی بکشم!
به وضوح میدانستم که تغییر آدم ها بدون اراده خودشان محال است.
و تغییرِ دنیا، نیاز به تغییر ما آدم ها دارد.
ما آدم ها؛ برای مثال یعنی من
من؛ در صدر لیست نیازمندانِ تغییر بودم.
من؛ باید جور دیگری میدیدم،
کمی مهربانانه تر
کمی دست خالی تر؛ بدون خط کش و متر
کمی واقع بینانه تر
اینکار را کردم
و پس از آن به چیز جالبی رسیدم ؛
آن ها واق... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
پدر و مادرم در خانه نیستند
آنان را در جایی از مسیر اهدافشان تنها گذاشته و به خانه بازگشته ام
اکنون که کیلومتر ها با هم فاصله داریم
همان گونه که همیشه دیده و شنیدهام؛
اول صبح پرده ها را کنار میزنم
با شعله کم آشپزی میکنم
شبانه حداقل چند صفحه کتاب میخوانم
چراغ های اضافی را خاموش میکنم
و دست هایم را با لباسِ تنم خشک نمیکنم
برادرم از در وارد میشود
با تعجب میگوید:
مامان و بابا هم اومدن؟؟
و میبیند که نه، من تنها هستم
اما کارهای خانه بی کم و کاست و روی روال همیشه پیش رفته است و رنگی از آنها دارد.
من؛ نسخه تربیت شده ی آن دو نفر
کاملا به صورت ناخودآگاه، خواسته ها و رفتارهای آنان را، حتی در نبودشان عیناً تکرار میکنم!
این واقعیست اما زیبا نیست!
با خود میاندیشم
پس چه تفاوتی بین نسل هاست؟
آیا من محکوم به تکرار آن ها هستم؟
و پاسخم یک نه بزرگ است
من، آگاهانه به خودم این اجازه را میدهم که عیناً مثل آن ها نباشم؛
باور های درست را ادامه دهم
و باور های غلط را تغییر دهم
فردا که از خواب برخیزم،
ویرایش جدیدی از پدر و مادرم را ارائه خواهم دادم
مثلا:
اولِ صبح پرده ها را کنار خواهم زد
با شعله کم آشپزی خواهم کرد
شبانه حداقل چند صفحه کتاب خواهم خواند
چراغ های اضافی را خاموش خواهم کرد
اما؛
دست هایم را با لباسِ تنم خشک خواهم کرد!
چون تا به امروز، هیچ دلیل منطقی برای ترک این کار نیافتهام!
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
آنان را در جایی از مسیر اهدافشان تنها گذاشته و به خانه بازگشته ام
اکنون که کیلومتر ها با هم فاصله داریم
همان گونه که همیشه دیده و شنیدهام؛
اول صبح پرده ها را کنار میزنم
با شعله کم آشپزی میکنم
شبانه حداقل چند صفحه کتاب میخوانم
چراغ های اضافی را خاموش میکنم
و دست هایم را با لباسِ تنم خشک نمیکنم
برادرم از در وارد میشود
با تعجب میگوید:
مامان و بابا هم اومدن؟؟
و میبیند که نه، من تنها هستم
اما کارهای خانه بی کم و کاست و روی روال همیشه پیش رفته است و رنگی از آنها دارد.
من؛ نسخه تربیت شده ی آن دو نفر
کاملا به صورت ناخودآگاه، خواسته ها و رفتارهای آنان را، حتی در نبودشان عیناً تکرار میکنم!
این واقعیست اما زیبا نیست!
با خود میاندیشم
پس چه تفاوتی بین نسل هاست؟
آیا من محکوم به تکرار آن ها هستم؟
و پاسخم یک نه بزرگ است
من، آگاهانه به خودم این اجازه را میدهم که عیناً مثل آن ها نباشم؛
باور های درست را ادامه دهم
و باور های غلط را تغییر دهم
فردا که از خواب برخیزم،
ویرایش جدیدی از پدر و مادرم را ارائه خواهم دادم
مثلا:
اولِ صبح پرده ها را کنار خواهم زد
با شعله کم آشپزی خواهم کرد
شبانه حداقل چند صفحه کتاب خواهم خواند
چراغ های اضافی را خاموش خواهم کرد
اما؛
دست هایم را با لباسِ تنم خشک خواهم کرد!
چون تا به امروز، هیچ دلیل منطقی برای ترک این کار نیافتهام!
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
با یه گروه اومدم مسافرت که اصلا اهل چایی نیستن
و به تبعش بساط چایی هم جور نیست
نه کتری و سماور،
نه قوری،
نه فلاسک،
نه چایی خشک،
نه قند!
چایی نبود و من حس میکردم هر جور شده باید چایی بخورم!
شروع کردم به تهیه وسایل اماهر دفعه اتفاقی میافتاد
که بساطش تکمیل نمیشد، اونم با دلایل خیلی ساده
بالاخره بعد از کلی تلاش
روز سوم؛
هم کتری بود، هم قوری
هم چایی خشک و هم قند.
چایی آماده شد!
با ولع خاصی برای خودم چایی ریختم
و نوشِ جان شد...
فنجون خالی رو گذاشتم رو میز
یکی از همسفر هام که در حال رصد کردن لحظه وصال من و چایی بود، با تعجب پرسید:
همین؟؟ اون همه هیجان و فقط یه فنجون کوچیک؟ اونم بدون قند؟
سوالِ به جایی بود
دقیق شدم؛
دیدم تنها دلیلش، طَمَعی بود که به واسطهی محرومیت درونم ایجاد شده بود
خواستم نتیجه بگیرم که محرومیت چیز خوبی نیست
وقتی آدم رو تا این حد حریص میکنه که حتی خودت رو هم نشناسی!
که یادت بره تو اصلا چاییت رو با قند نمیخوری!
اما
یاد تک تک لحظه هایی افتادم که همین محرومیت برام شیرینش کرده بود؛
مزه همین چایی، بعد از چند روز
یا
لذت دیدار، بعد از مدتی دوری
دیدن نتیجه کار، بعد از ساعت ها تلاش
حس تمیزی، بعد از خونه تکونی
راحتیِ لباس خونگی، بعد از ساعت ها فعالیت بیرون از خونه با لباس رسمی
افطار کردن، بعد از یک روزِ تمام روزه داری
به دست آوردن سلامتی، بعد از یک دوره تحمل درد
توی همه این شرایط، محرومیت، چه کوتاه مدت و چه بلند مدت،
تفاوت ایجاد کرده بود
و طعم خوشایند و ناخوشایند رو به من چشونده بود
به نتیجه رسیدم؛
تا سختی نباشه، آسونی معنایی نداره
تا بد... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
و به تبعش بساط چایی هم جور نیست
نه کتری و سماور،
نه قوری،
نه فلاسک،
نه چایی خشک،
نه قند!
چایی نبود و من حس میکردم هر جور شده باید چایی بخورم!
شروع کردم به تهیه وسایل اماهر دفعه اتفاقی میافتاد
که بساطش تکمیل نمیشد، اونم با دلایل خیلی ساده
بالاخره بعد از کلی تلاش
روز سوم؛
هم کتری بود، هم قوری
هم چایی خشک و هم قند.
چایی آماده شد!
با ولع خاصی برای خودم چایی ریختم
و نوشِ جان شد...
فنجون خالی رو گذاشتم رو میز
یکی از همسفر هام که در حال رصد کردن لحظه وصال من و چایی بود، با تعجب پرسید:
همین؟؟ اون همه هیجان و فقط یه فنجون کوچیک؟ اونم بدون قند؟
سوالِ به جایی بود
دقیق شدم؛
دیدم تنها دلیلش، طَمَعی بود که به واسطهی محرومیت درونم ایجاد شده بود
خواستم نتیجه بگیرم که محرومیت چیز خوبی نیست
وقتی آدم رو تا این حد حریص میکنه که حتی خودت رو هم نشناسی!
که یادت بره تو اصلا چاییت رو با قند نمیخوری!
اما
یاد تک تک لحظه هایی افتادم که همین محرومیت برام شیرینش کرده بود؛
مزه همین چایی، بعد از چند روز
یا
لذت دیدار، بعد از مدتی دوری
دیدن نتیجه کار، بعد از ساعت ها تلاش
حس تمیزی، بعد از خونه تکونی
راحتیِ لباس خونگی، بعد از ساعت ها فعالیت بیرون از خونه با لباس رسمی
افطار کردن، بعد از یک روزِ تمام روزه داری
به دست آوردن سلامتی، بعد از یک دوره تحمل درد
توی همه این شرایط، محرومیت، چه کوتاه مدت و چه بلند مدت،
تفاوت ایجاد کرده بود
و طعم خوشایند و ناخوشایند رو به من چشونده بود
به نتیجه رسیدم؛
تا سختی نباشه، آسونی معنایی نداره
تا بد... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
پرسیدم: چی میشه که بعضی اتفاقا تو ذهن ما ثبت میشن و بعضیاشون خیلی زود فراموش میشن؟
گفت: هیجانها وشدت اونها
گفتم: بیشتر توضیح میدی؟
گفت: هر اتفاقی که تجربه میکنیم، با یک میزانی از هیجان همراه هست، هر چقدر هیجان بیشتر باشه، میزان ماندگاری اون اتفاق تو ذهن ما هم بیشتر می شه
ببینم، روز اول مدرسه رو به خاطر داری؟
گفتم: ریز به ریز، با جزئیات
گفت: چه حسی داشتی؟
گفتم:خوشحالی از دیدن بچه ها، نگرانی از روبرو شدن با آدم ها و فضای جدید،
حس بزرگ شدن، و یه مقدار بیپناهی و دلتنگی وقتی از مادرم جدا شدم
گفت: همه این حسها یک نوع هیجان هستن، که باعث تثبیت اون روز توی ذهنت شدن
خاطره ی دیگهای هم هست که تو ذهنت مونده باشه، جوری که هر موقع اراده کنی بتونی با جزییات به یاد بیاری؟
گفتم: آره، خیلی زیاد
گفت: مثال بزن
گفتم :
اولین بار که دریا رو دیدم
اولین باری که دوچرخه سواری کردم
خاطره تک تک مسافرتهایی که با خانواده رفتم
اردوهای مدرسه
چند تا خاطره مربوط به ضایع شدن تو جمع
چند تا خاطره مربوط به تشویق شدنم تو مدرسه و خونه
قربون صدقه رفتن های مادربزرگم
شیطنتهام با دختر خالهم
عروسی برادرم
تولد برادر زادههام
آسمونی شدن مادر بزرگم
وقتی حس کردم قلبم برای کسی خیلی متفاوت از همیشه تپید
خیلی زیادن...
گفت: آیا زندگیت تو همین ها خلاصه میشه؟
گفتم: صد البته که نه! هزاران اتفاق دیگه هم هست که هر چی فکر میکنم کامل به یاد نمیارمشون
گفت: درسته، همینایی که مثال زدی رو ببین، چه مثبت و چه منفی کنارشون یه هیجان عمیقی بوده
و همه اونهایی که کامل به یاد نمیاری ،جزو اون دسته هستن که
هیجان خیلی خاصی همراهشون ... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
گفت: هیجانها وشدت اونها
گفتم: بیشتر توضیح میدی؟
گفت: هر اتفاقی که تجربه میکنیم، با یک میزانی از هیجان همراه هست، هر چقدر هیجان بیشتر باشه، میزان ماندگاری اون اتفاق تو ذهن ما هم بیشتر می شه
ببینم، روز اول مدرسه رو به خاطر داری؟
گفتم: ریز به ریز، با جزئیات
گفت: چه حسی داشتی؟
گفتم:خوشحالی از دیدن بچه ها، نگرانی از روبرو شدن با آدم ها و فضای جدید،
حس بزرگ شدن، و یه مقدار بیپناهی و دلتنگی وقتی از مادرم جدا شدم
گفت: همه این حسها یک نوع هیجان هستن، که باعث تثبیت اون روز توی ذهنت شدن
خاطره ی دیگهای هم هست که تو ذهنت مونده باشه، جوری که هر موقع اراده کنی بتونی با جزییات به یاد بیاری؟
گفتم: آره، خیلی زیاد
گفت: مثال بزن
گفتم :
اولین بار که دریا رو دیدم
اولین باری که دوچرخه سواری کردم
خاطره تک تک مسافرتهایی که با خانواده رفتم
اردوهای مدرسه
چند تا خاطره مربوط به ضایع شدن تو جمع
چند تا خاطره مربوط به تشویق شدنم تو مدرسه و خونه
قربون صدقه رفتن های مادربزرگم
شیطنتهام با دختر خالهم
عروسی برادرم
تولد برادر زادههام
آسمونی شدن مادر بزرگم
وقتی حس کردم قلبم برای کسی خیلی متفاوت از همیشه تپید
خیلی زیادن...
گفت: آیا زندگیت تو همین ها خلاصه میشه؟
گفتم: صد البته که نه! هزاران اتفاق دیگه هم هست که هر چی فکر میکنم کامل به یاد نمیارمشون
گفت: درسته، همینایی که مثال زدی رو ببین، چه مثبت و چه منفی کنارشون یه هیجان عمیقی بوده
و همه اونهایی که کامل به یاد نمیاری ،جزو اون دسته هستن که
هیجان خیلی خاصی همراهشون ... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
پرسیدم: چی میشه که بعضی اتفاقا تو ذهن ما ثبت میشن و بعضیاشون خیلی زود فراموش میشن؟
گفت: هیجانها وشدت اونها
گفتم: بیشتر توضیح میدی؟
گفت: هر اتفاقی که تجربه میکنیم، با یک میزانی از هیجان همراه هست، هر چقدر هیجان بیشتر باشه، میزان ماندگاری اون اتفاق تو ذهن ما هم بیشتر می شه
ببینم، روز اول مدرسه رو به خاطر داری؟
گفتم: ریز به ریز، با جزئیات
گفت: چه حسی داشتی؟
گفتم:خوشحالی از دیدن بچه ها، نگرانی از روبرو شدن با آدم ها و فضای جدید،
حس بزرگ شدن، و یه مقدار بیپناهی و دلتنگی وقتی از مادرم جدا شدم
گفت: همه این حسها یک نوع هیجان هستن، که باعث تثبیت اون روز توی ذهنت شدن
خاطره ی دیگهای هم هست که تو ذهنت مونده باشه، جوری که هر موقع اراده کنی بتونی با جزییات به یاد بیاری؟
گفتم: آره، خیلی زیاد
گفت: مثال بزن
گفتم :
اولین بار که دریا رو دیدم
اولین باری که دوچرخه سواری کردم
خاطره تک تک مسافرتهایی که با خانواده رفتم
اردوهای مدرسه
چند تا خاطره مربوط به ضایع شدن تو جمع
چند تا خاطره مربوط به تشویق شدنم تو مدرسه و خونه
قربون صدقه رفتن های مادربزرگم
شیطنتهام با دختر خالهم
عروسی برادرم
تولد برادر زادههام
آسمونی شدن مادر بزرگم
وقتی حس کردم قلبم برای کسی خیلی متفاوت از همیشه تپید
خیلی زیادن...
گفت: آیا زندگیت تو همین ها خلاصه میشه؟
گفتم: صد البته که نه! هزاران اتفاق دیگه هم هست که هر چی فکر میکنم کامل به یاد نمیارمشون
گفت: درسته، همینایی که مثال زدی رو ببین، چه مثبت و چه منفی کنارشون یه هیجان عمیقی بوده
و همه اونهایی که کامل به یاد نمیاری ،جزو اون دسته هستن که
هیجان خیلی خاصی همراهشون ... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
گفت: هیجانها وشدت اونها
گفتم: بیشتر توضیح میدی؟
گفت: هر اتفاقی که تجربه میکنیم، با یک میزانی از هیجان همراه هست، هر چقدر هیجان بیشتر باشه، میزان ماندگاری اون اتفاق تو ذهن ما هم بیشتر می شه
ببینم، روز اول مدرسه رو به خاطر داری؟
گفتم: ریز به ریز، با جزئیات
گفت: چه حسی داشتی؟
گفتم:خوشحالی از دیدن بچه ها، نگرانی از روبرو شدن با آدم ها و فضای جدید،
حس بزرگ شدن، و یه مقدار بیپناهی و دلتنگی وقتی از مادرم جدا شدم
گفت: همه این حسها یک نوع هیجان هستن، که باعث تثبیت اون روز توی ذهنت شدن
خاطره ی دیگهای هم هست که تو ذهنت مونده باشه، جوری که هر موقع اراده کنی بتونی با جزییات به یاد بیاری؟
گفتم: آره، خیلی زیاد
گفت: مثال بزن
گفتم :
اولین بار که دریا رو دیدم
اولین باری که دوچرخه سواری کردم
خاطره تک تک مسافرتهایی که با خانواده رفتم
اردوهای مدرسه
چند تا خاطره مربوط به ضایع شدن تو جمع
چند تا خاطره مربوط به تشویق شدنم تو مدرسه و خونه
قربون صدقه رفتن های مادربزرگم
شیطنتهام با دختر خالهم
عروسی برادرم
تولد برادر زادههام
آسمونی شدن مادر بزرگم
وقتی حس کردم قلبم برای کسی خیلی متفاوت از همیشه تپید
خیلی زیادن...
گفت: آیا زندگیت تو همین ها خلاصه میشه؟
گفتم: صد البته که نه! هزاران اتفاق دیگه هم هست که هر چی فکر میکنم کامل به یاد نمیارمشون
گفت: درسته، همینایی که مثال زدی رو ببین، چه مثبت و چه منفی کنارشون یه هیجان عمیقی بوده
و همه اونهایی که کامل به یاد نمیاری ،جزو اون دسته هستن که
هیجان خیلی خاصی همراهشون ... 🔗 ادامه متن
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
گاهی اوقات وظیفه آدمی، تنها صبوریست.
و صبوری منفعل بودن نیست،
بلکه مبارزهایست تن به تن با افکار و خواستههایی که تو را به انجام آنچه که نباید، فرا میخوانند.
صبوری مقدس است؛
و آدمی را اگر چه توأم با درد، اما آن به آن تطهیر میکند.
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
و صبوری منفعل بودن نیست،
بلکه مبارزهایست تن به تن با افکار و خواستههایی که تو را به انجام آنچه که نباید، فرا میخوانند.
صبوری مقدس است؛
و آدمی را اگر چه توأم با درد، اما آن به آن تطهیر میکند.
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
تو مسیر زندگی هزار و یک لحظه یا صحنه برامون پیش میاد که نیازمند تفکر، تمرکز، حوصله و تماشاست.
اما خیلی از ماها تحملِ ماندنِ طولانی روی چیزی رو نداریم.
دلیلش شاید عادت نداشتن به خرجِ حوصله و عدم تمرینِ تماشای با توجه باشه،
و شاید ترس از مواجه شدن با اونچه که نتیجهی این تمرکز و تفکر خواهد بود.
به هر حال خیلیهامون تن به اولین مفهومی میدیم که برامون مقرون به صرفهتر هست و با پذیرفتنش نیازی به ایجاد تغییرهای بزرگ در خودمون نداریم!
به زبان ساده تر؛ اونچه که برامون آسونتر، دم دستیتر و کمزحمتتر هست رو انتخاب میکنیم
و با عنوان برداشت از یک مسئله، یک . پایانِ این مفهوم میگذاریم و به سرعت ازش عبور میکنیم.
و میریم سراغ بعدی...
یاد فیلمی افتادم که پسربچه برای اولین بار وارد یه رستوران سلف سرویس شد،
عجولانه مقداری از هر چیز رو مزه کرد و آخر سر
با بدحالی ناشی از درهم خوری وقتی بلند شد بره سمت سرویسبهداشتی
دید بغل دستیش فقط یک نوع غذا رو انتخاب کرده و با آرامش و دقت داره میل میکنه.
واقعا اینهمه عجله برای چیِ؟
برای مزه کردن مقداری از هر چیز؟
که بعدش اصلا ندونیم چه گذشت؟ چگونه گذشت و چه کردیم؟
شاید کمی حوصله و توقف،درمانِخیلی از مشکلات انسان امروزی و عصرِمیل به اراده و اجابتِ آنیباشه.
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته
اما خیلی از ماها تحملِ ماندنِ طولانی روی چیزی رو نداریم.
دلیلش شاید عادت نداشتن به خرجِ حوصله و عدم تمرینِ تماشای با توجه باشه،
و شاید ترس از مواجه شدن با اونچه که نتیجهی این تمرکز و تفکر خواهد بود.
به هر حال خیلیهامون تن به اولین مفهومی میدیم که برامون مقرون به صرفهتر هست و با پذیرفتنش نیازی به ایجاد تغییرهای بزرگ در خودمون نداریم!
به زبان ساده تر؛ اونچه که برامون آسونتر، دم دستیتر و کمزحمتتر هست رو انتخاب میکنیم
و با عنوان برداشت از یک مسئله، یک . پایانِ این مفهوم میگذاریم و به سرعت ازش عبور میکنیم.
و میریم سراغ بعدی...
یاد فیلمی افتادم که پسربچه برای اولین بار وارد یه رستوران سلف سرویس شد،
عجولانه مقداری از هر چیز رو مزه کرد و آخر سر
با بدحالی ناشی از درهم خوری وقتی بلند شد بره سمت سرویسبهداشتی
دید بغل دستیش فقط یک نوع غذا رو انتخاب کرده و با آرامش و دقت داره میل میکنه.
واقعا اینهمه عجله برای چیِ؟
برای مزه کردن مقداری از هر چیز؟
که بعدش اصلا ندونیم چه گذشت؟ چگونه گذشت و چه کردیم؟
شاید کمی حوصله و توقف،درمانِخیلی از مشکلات انسان امروزی و عصرِمیل به اراده و اجابتِ آنیباشه.
📝 نویسنده : raha1374
🔗 مشاهده مطلب اصلی
🆔 👉 Join
#دلنوشته