همخونه 💒
68 subscribers
182 photos
106 videos
17 files
12.2K links
کانال رسمی همخونه

ارتباط مستقیم با مدیریت:
info@hamkhone.ir

جهت ارسال مطلب عضو سایت بشید:

http://hamkhone.ir




























































...
Download Telegram
وقتی به هوش آمدم، خیلی طول کشید تا به یاد بیاورم که چه اتفاقی افتاده و تشخیص بدهم در بیمارستان هستم. کسی در اتاق نبود و تنها بودم، داشتم به این فکر می کردم که چطور سر از این جا در آورده ام که در اتاق باز و خانم هان وارد شد. با دیدن من چشم هایش از خوشحالی برقی زد و گفت:
-میران! حالت خوبه؟
به سختی لب هایم را از هم گشودم و با صدایی که خودم هم نمی توانستم آن را بشنوم گفتم:
-شما منو آوردید این جا؟
-می تونی حرف بزنی؟ آه، خیلی خوشحالم که بالأخره هوشیاریت رو به دست آوردی، از دیشب تا حالا چند بار به هوش اومدی ولی فقط یه نگاهی به اطراف می کردی و دوباره از هوش می رفتی.
-چی شد که من الآن این جام؟
-بذار فعلا به دکتر خبر بدم، بعدا برات تعریف می کنم.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت. وقتی دکتر معاینه ام کرد، گفت که می توانم مرخص شوم، البته به شرطی که تغذیه ی مناسبی داشته باشم و استراحت کنم. خانم هان با اصرار زیاد متقاعدم کرد که مدتی در کنار آن ها زندگی کنم و مرا به خانه شان برد. آخرهای شب حالم بهتر شده بود و مشغول قدم زدن در حیاط با صفای خانه ی خانم هان بودم که هیون کی از سر کار برگشت. با دیدن من لبخندی زد و جلو آمد:
-خوشحالم که می بینم حالت بهتر شده.
-اما من اصلا خوشحال نیستم.
-پس حدسم درست بوده، از قصد این کار رو کردی؟
-می دونم باید ازتون تشکر کنم، ولی کاش کمکم نمی کردید.
-دیشب برام خبر آوردن که محموله ی جینسینگ یه روز زودتر به بندر می رسه، وگرنه اصلا قرار نبود من دیشب اون ساعت اون جا باشم، فکر می کنم تنها دلیلش این بوده که تو رو پیدا کنم و بهت کمک کنم. اولش فکر کردم یکی از ولگردایی هستی که همیش... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
گفتم:
-شما همیشه مثل یه مادر با من رفتار کردید، آدم چطور می تونه از مادرش ناراحت بشه؟
-آفرین، موضوع دقیقا همینه. من با تو مادرانه رفتار کردم چون تو رو مثل دخترم می دیدم نه عروسم!
-نمی فهمم، منظورتون چیه؟
-خودت رو نزن به اون راه میران! تو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که دارم در مورد چی صحبت می کنم. فکر می کنی تو اولین نفری هستی که سعی کرده خودش رو به هیون کی نزدیک کنه؟ از وقتی میران از دنیا رفته، خیلیا سعی کردن خودشون رو به هیون کی من نزدیک کنن، دلیلش رو هم حتما خودت بهتر می دونی!
-میران؟
-درسته، عروسم دقیقا هم اسم تو بود، واسه همین من حتی مطمئن نیستم که هیون کی بدون توجه به این موضوع، مطلب تو رو انتخاب کرده باشه. می فهمی در مورد چی دارم حرف می زنم میران؟ تو یه بار زندگیت رو سر یه علاقه ی یه طرفه قمار کردی، دوباره تکرارش نکن، این طوری هم برای خودت بهتره و هم برای پسر من.
این حرف ها طوری غرورم را شکست که احساس کردم خودم هم با غرورم فرو می ریزم. چقدر به خودم می بالیدم که اولین مطلبم در چنین انجمن مهمی پذیرفته شده، چقدر احساس اعتماد به نفس می کردم از این که می دیدم هیون کی با من صمیمی تر شده، چقدر از این که همه چیز داشت خوب پیش می رفت خوشحال بودم، اما تمامشان در یک لحظه از بین رفتند. این که هیچ کس تو را نخواهد دردش بسیار بسیار کمتر از این است که کسی تو را به خاطر شباهت به شخص دیگری بخواهد؛ حالا حتی اگر این شباهت فقط در حد یک اسم باشد. نمی دانید؛ تلفیقی از حسادت، ناراحتی و احساس شکست تمام وجودم را فراگرفت. خانم هان ادامه داد:
-ببین عزیزم، منم متوجه شدم که هیون کی چقدر رفتارش با تو متفاوت... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
احساس آن لحظه ام را دقیقا به خاطر می آورم؛ تمام وجودم تهی شد، طوری که احساس کردم یک کالبد توخالی هستم. دوست داشتم جهان اطرافم به یک لحظه ناپدید می شد و مرا در غم و اندوه خود تنها می گذاشت اما متأسفانه درست لحظه ای که بیشترین نیاز را به تنهایی داشتم، سر و کله ی جونگ سو پیدا شد:
-می بینم که بالأخره از زیر پرچم خانواده ی هان بیرون اومدی!
بدون آن که نگاهم را حرام وجود نحسش کنم گفتم:
-زیر پرچمی کسی نبودم که بخوام بیام بیرون.
-چرا دیگه، وقتی می ری خونه شون و باهاشون زندگی می کنی معنیش چیه پس؟
-می بینم که اطلاعاتت در مورد من کامله!
-پس چی؟ چند بار اومدم اینجا اما نبودی، خبرش رو از خانم هان گرفتم. چند روز پیشم رفته بودم یه بسته برای خانم هان ببرم که فهمیدم دیگه اون جا زندگی نمی کنی.
-خب حالا باید چیکار کنم؟ کف بزنم برات؟
-چته میران؟ یه جوری رفتار می کنی انگار تقصیر منه که هیون کی تو رو پس زده!
سرم را برگرداندم و با عصبانیت به چشم هایش زل زدم:
-دهنتو ببند! حواست به مزخرفاتی که داری می گی باشه!
-چیه؟ فکر کردی ما خبر نداریم؟ خودت مثل کبک سرت رو کردی زیر برف هیچ جا رو نمی بینی فکر می کنی هیچ کسم تو رو نمی بینه؟ حالا اینا مهم نیست، مهم اینه که بالأخره سر عقل اومدی و فهمیدی که باید پات رو به اندازه ی گلیمت دراز کنی!
-حیف که موقعیتم اجازه نمی ده یکی بکوبم توی دهنت!
-مطمئن باش اگه موقعیتت همچین اجازه ای رو می داد، کارت بی جواب نمی موند! فکر کنم دیگه بیشتر از لیاقتت بهت بها دادم که این طوری داری جفتک میندازی.
این را گفت و به سمت دوستانش رفت. دلم می خواست هر چه سریعتر آن جا را ترک کنم اما توانش ... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
تا مدت ها ایستاده و به مسیری که هیون کی از آن عبور کرده بود خیره ماندم، احساس می کردم این مرد را با ذره ذره ی وجودم دوست دارم. وقتی مین هیو رفت، کمی ترسیدم، با خودم فکر کردم که شاید دیگر هیچ وقت نتوانم کسی را به اندازه ی او دوست داشته باشم و ناکام از تجربه ی عشقِ دوباره، این دنیا را ترک کنم. این احساس وقتی تشدید شد که فهمیدم حتی ویل را هم به آن اندازه دوست نداشتم و حاضر شدم به خاطر مین هیو او را کنار بزنم. اما حالا می دیدم کسی پیدا شده که با هیچ کدام از آن دو نفر قابل مقایسه نیست. هیون کی باعث شد خیلی چیزها را درک کنم، مثلا این که چرا مین هیو مرا ترک کرد. همیشه فکر می کردم علت این کارش این بود که مرا در سطح خودش نمی دید اما با دیدن هیون کی فهمیدم که اگر کسی را واقعا دوست داشته باشی تفاوت سطح معنایی پیدا نمی کند و اگر هم تفاوتی وجود داشته باشد، دست طرف مقابلت را می گیری و او را هم تا سکویی که خودت روی آن ایستاده ای بالا می کشی. هیون کی به من فهماند که چقدر بیهوده تلاش کردم به خاطر مین هیو شیوه ی زندگی ام را تغییر بدهم درحالی که او با خود من مشکل داشت نه شیوه ی زندگی ام. حتی به یاد می آورم که چقدر در کنار مین هیو از وجود خودم بیزار بودم اما در کنار هیون کی به خودم عشق می ورزیدم. اگر از تمام عاشق های دنیا در مورد عشقشان سوال بپرسید، بین پاسخ هایشان حتما به یک جمله ی مشترک می رسید و آن این است: \" من عاشق کسی هستم که در کنار او می شوم. \"
آن شب در خانه نشسته و مشغول ویرایش مطلب جدیدم بودم که کسی در زد، وقتی در را باز کردم، در کمال تعجب هیون کی را دیدم که با یک دسته گل رو به رویم ایستاده بود. دس... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
در این مدت از کارگاه جواهرسازی بیرون آمده و مشغول تدریس خصوصی زبان انگلیسی شده بودم. مادر یکی از شاگردهایم، در یک شرکت بین المللی واردات پوشاک کار می کرد و توانست کاری کند تا به عنوان مترجم در شرکتشان استخدام شوم. بعد از آن هم رفته رفته بیشتر در این زمینه شناخته شده و در جلسات خصوصی به عنوان مترجم دعوت می شدم؛ حتی گاهی پیش می آمد که کسی برای چند روز استخدامم می کرد تا به عنوان همراه، در کنار مهمان خارجی اش باشم. این کار علاوه بر پول خوبی که داشت، باعث می شد خودم هم شهرهای دیگر ژاپن را بگردم و از هتل ها و رستوران های گران قیمت استفاده کنم. زندگی تازه داشت روی خوشش را نشانم می داد؛ هم پول داشتم، هم جزو قشر فرهیخته محسوب می شدم و هم هیون کی در کنارم بود. اوضاع آن قدر خوب بود که می ترسیدم در مورد رابطه مان حرفی به هیون کی بزنم، می ترسیدم به او بگویم دیگر وقت تصمیم گیری فرارسیده و ناگهان با حقیقتی که تمام این سه سال از آن می ترسیدم رو به رو شوم؛ همان حقیقتی که تمام این مدت نگذاشت شیرینی موفقیت هایم را آن طور که باید احساس کنم. قبلا هم گفته بودم که اگر قرار باشد کاری را انجام دهید و در انجام آن تعلل کنید، زندگی شما را مجبور به انجام آن می کند. من هم آن قدر از حرف زدن با هیون کی طفره رفتم که در نهایت دست تقدیر مرا مجبور کرد این کار را بکنم؛ بالأخره خبر رسید که جنگ تمام شده! با عجله سراغ هیون کی رفتم و درحالی که نفس نفس می زدم، پرسیدم:
-خبر داری چه اتفاقی افتاده؟
-آره، بالأخره همه شون سر عقل اومدن.
-باورم نمی شه، فکر می کردم دیگه هیچ وقت نمی تونم برگردم.
-مگه الآن می خوای برگردی؟
-معلومه! مگه تو... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷


حافظ غزلیات



نه هر که چهره برافروخت دلبری داند


نه هر که آینه سازد سکندری داند





نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست


کلاه داری و آیین سروری داند





تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن


که دوست خود روش بنده پروری داند





غلام همت آن رند عافیت سوزم


که در گداصفتی کیمیاگری داند





وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی


وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند





بباختم دل دیوانه و ندانستم


که آدمی بچهای شیوه پری داند





هزار نکته باریکتر ز مو این جاست


نه هر که سر بتراشد قلندری داند





مدار نقطه بینش ز خال توست مرا


که قدر گوهر یک دانه جوهری داند





به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد


جهان بگیرد اگر دادگستری داند





ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه


که لطف طبع و سخن گفتن دری داند






📝 نویسنده : zeytoon1

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
حکایت شمارهٔ ۱۰




سعدی گلستان باب اول در سیرت پادشاهان



بر بالین تربت یحیی پیغامبر(ع) معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقاً به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست



درویش و غنی بنده این خاک درند


و آنان که غنی ترند محتاج ترند



آن گه مرا گفت از آن جا که همت درویشانست و صدق معاملت ایشان خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم گفتمش بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.



به بازوان توانا و قوت سر دست


خطاست پنجه مسکین ناتوان بشکست





نترسد آن که بر افتادگان نبخشاید


که گر ز پای در آید کسش نگیرد دست





هر آن که تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت


دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست





ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده


وگر تو میندهی داد روز دادی هست





بنی آدم اعضای یکدیگرند


که در آفرینش ز یک گوهرند





چو عضوی به درد آورد روزگار


دگر عضوها را نماند قرار





تو کز محنت دیگران بی غمی


نشاید که نامت نهند آدمی





📝 نویسنده : zeytoon1

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان




مولوی مثنوی معنوی دفتر دوم





دید موسی یک شبانی را براه


کو همیگفت ای گزیننده اله





تو کجایی تا شوم من چاکرت


چارقت دوزم کنم شانه سرت





جامهات شویم شپشهاات کشم


شیر پیشت آورم ای محتشم





دستکت بوسم بمالم پایکت


وقت خواب آید بروبم جایکت





ای فدای تو همه بزهای من


ای بیادت هیهی و هیهای من





این نمط بیهوده میگفت آن شبان


گفت موسی با کی است این ای فلان





گفت با آنکس که ما را آفرید


این زمین و چرخ ازو آمد پدید





گفت موسی های بس مدبر شدی


خود مسلمان ناشده کافر شدی





این چه ژاژست این چه کفرست و فشار


پنبهای اندر دهان خود فشار





گند کفر تو جهان را گنده کرد


کفر تو دیبای دین را ژنده کرد





چارق و پاتابه لایق مر تراست


آفتابی را چنینها کی رواست





گر نبندی زین سخن تو حلق را


آتشی آید بسوزد خلق را





آتشی گر نامدست این دود چیست


جان سیه گشته روان مردود چیست





گر همیدانی که یزدان داورست


ژاژ و گستاخی ترا چون باورست





دوستی بیخرد خود دشمنیست


حق تعالی زین چنین خدمت غنیست





با کی میگویی تو این با عم و خال


جسم و حاجت در صفات ذوالجلال





شیر او نوشد که در نشو و نماست


چارق او پوشد که او محتاج پاست





ور برای بندهشست این گفت تو


آنک حق گفت او منست و من خود او





آنک گفت انی مرضت لم تعد


م... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : zeytoon1

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
بارها از شما شنیده ام که از کسی که دست به خطایی می زند چنان سخن می گویید که گویی یکی از شما نیست، ناشناسی ست در میان شما که ناخوانده به جهان شما پا نهاده است.
ولی من می گویم که حتی پاکان و راستکاران هم از بالاترین مرتبه ای که در یکایک شما هست برتر نمی روند، پس نابکاران و ناتوانان هم نمی توانند از پایین ترین مرتبه ای که در شماست فروتر بیفتند.
و همچنان که یک برگ زرد نمی شود مگر با دانشِ خاموشِ تمامِ درخت، خطاکار هم خطایی نمی توان کرد مگر با اراده ی پنهان همه ی شما.
شما با هم صف بسته اید و به سوی خویشتنِ خدایی خود گام بر می دارید.
راه شمایید و رونده شما.
و آن گاه که یکی از شما از پای می افتد، افتادنش زنهاری ست از برای آن ها که از پشت سر می آیند تا پای شان به سنگ نگیرد.
آری، و نیز زنهاری ست از برای آن ها که از پیش رفته اند و با آن که تیزروتر و استوارتر بوده اند سنگ را از سر راه برنداشته اند.

پیامبر
جبران خلیل جبران



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .پس این نصیب توست ...صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است!



📝 نویسنده : aidajan

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
روز بزرگداشت حکیم عمر خیام
مجموعه: مناسبتها در ایران و جهان




حکیم عمر خیام

روز بزرگداشت حکیم عمر خیام
28 اردیبهشت ماه بزرگداشت حکیم عمر خیام ,همه ساله چنین روزی به عنوان روز بزرگداشت حکیم عمر خیام گرامی داشته می شود .

ابوالفتح الدین عمر بن ابراهیم نیشابوری مشهور به خیام از برجسته ترین حکما و ریاضی دانان جهان اسلام در سال ۳۲۹ ه.ق در نیشابور دیده به جهان گشود.

حکیم عمر خیام وی پس از طی تحصیلات در حوزه ای مختلف در رشته ریاضیات و نجوم تبحر خاصی یافت و در این حوزه شیوه های خاصی را در حل مسایل مختلف ابداع کرد .حکیم عمر خیام به دلیل تبحر و دانش عظیمی که در این دو علم بدست آورده بود ، ملکشاه سلجوقی او را به سوی در بار فراخواند و وی را در صدر نشاند .

خیام در نزد ملکشاه دست به انجام کارهای علمی بسیاری زد که از میان آنها می توان به نگارش تقویم جلالی اشاره کرد.
حکیم عمر خیام بنا به در خواست ملکشاه رصدخانه ملکشاهی را ساخت و در صدد اصلاح تقویم موجود بر آمد . تقویم جلالی او که امروزه در میان ایرانیان رواج دارد از چنان اعتباری بر خوردار است که تا کنون کمتر به آن ایراد وارد شده است.

(پیش تر شش گونه تقویم در حوزه تقویم مسیحی مورد لحاظ قرار می گرفت که تقویم \"چرخه خورشیدی\" که مبدا آن سال ۵۷۷۷ قبل از میلاد است ، قدیمی ترین آنها به شمار می رود . همچنین تقویم دوره ژولیان با مبدا ۴۷۱۴ قبل از میلاد از آن جمله است . تقویم دیگر تقویم ژولیان است که مبدا آن سال ۴۵ قبل ازمیلاد است.



حکیم عمر خیام

دیگری تقویم سزار اسپانیا است با مبدا سال ۳۸ پیش از میلاد است . مبدأ تاریخ اکسیون هم س... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : zeytoon1

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
یک کنیزک یک خری بر خود فکند

از وفور شهوت و فرط گزند


آن خر نر را بگا خو کرده بود

خر جماع آدمی پی برده بود


یک کدویی بود حیلتسازه را

در نرش کردی پی اندازه را


در ذکر کردی کدو را آن عجوز

تا رود نیم ذکر وقت سپوز


گر همه کیر خر اندر وی رود

آن رحم وان رودهها ویران شود


خر همی شد لاغر و خاتون او

مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو


نعلبندان را نمود آن خر که چیست

علت او که نتیجهش لاغریست


هیچ علت اندرو ظاهر نشد

هیچکس از سر او مخبر نشد


در تفحص اندر افتاد او به جد

شد تفحص را دمادم مستعد


جد را باید که جان بنده بود

زانک جد جوینده یابنده بود


چون تفحص کرد از حال اشک

دید خفته زیر خر آن نرگسک


از شکاف در بدید آن حال را

بس عجب آمد از آن آن زال را


خر همیگاید کنیزک را چنان

که به عقل و رسم مردان با زنان


در حسد شد گفت چون این ممکنست

پس من اولیتر که خر ملک منست


خر مهذب گشته و آموخته

خوان نهادست و چراغ افروخته


کرد نادیده و در خانه بکوفت

کای کنیزک چند خواهی خانه روفت


از پی روپوش میگفت این سخن

کای کنیزک آمدم در باز کن


کرد خاموش و کنیزک را نگفت

راز را از بهر طمع خود نهفت


پس کنیزک جمله آلات فساد

کرد پنهان پیش شد در را گشاد


رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم

لب فرو مالید یعنی صایمم


در کف او نرمه جاروبی که من

خانه را میروفتم بهر عطن


چونک باع جاروب در را وا گشاد

گفت خاتون زیر لب کای اوستاد


چونک با جاروب در را وا گشاد

گفت خاتون زیر لب کای اوستاد


رو ترش ... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : zeytoon1

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
مولوی مثنوی معنوی دفتر اول
این همه گفتیم لیک اندر بسیچ


بیعنایات خدا هیچیم هیچ


ای خدا ای فضل تو حاجت روا


با تو یاد هیچ کس نبود روا


در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ


از هزیمت رفته در دریای مرگ


ای برادر عقل یکدم با خود آر


دم بدم در تو خزانست و بهار


بوی بد مر دیده را تاری کند


بوی یوسف دیده را یاری کند




تو که یوسف نیستی یعقوب باش


همچو او با گریه و آشوب باش


از بهاران کی شود سرسبز سنگ


خاک شو تا گل نمایی رنگ رنگ





سالها تو سنگ بودی دلخراش


آزمون را یک زمانی خاک باش















📝 نویسنده : zeytoon1

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
Music : RADIOHEAD | Talk Show Host






By Hamkhone.ir



📝 نویسنده : aryan_

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
میخواهمت چنانکه شبِ خسته خواب را، میجویمت چنانکه لبِ تشنه آب را
محوِ توام چنانکه ستاره به چشم صبح، یا شبنم سپیدهدمان، آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد، یا کودکانِ خفته به گهواره، تاب را
بایستهای چنانکه تپیدن برای دل، یا آنچنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت، چونانکه التهابِ بیابان، سراب را
ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی، با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را؟!



📝 نویسنده : raha1374

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
ماجرای جدایی آنها کوتاه بود و حتی اندک ظرافتی هم نداشت که بتوان از آن یک داستان عاشقانه نوشت. مثل تمام جداییها: تلخ، منزجر کننده و دردآور. البته تمام آدمهای اطراف فقط یک چیز میگفتند: \"زمان همه چیز را حل میکند.\"اما نه! زمان چیزی را حل نکرد، فقط تمام ناکامیها تهنشین شدند. رفتند تا عمیقترین نقطهی وجود هر کدام، در تاریکترین بخش روحشان، جایی که خاطرات برای همیشه جاودانه میشوند.سالها گذشت. آنها فکر کردند همانطور که همه میگفتند، زمان همه چیز را حل کرده است. راستش، حتی به این هم فکر نکردند؛ چون همه چیز را فراموش کرده بودند. اما دیری نپایید که فهمیدند چیزی حل نشده، بلکه با هر تکانی که زندگیشان میخورد، ذره ذره این خاطرات از جا برمیخیزند و میخواهند به جایگاه اصلی خود بازگردند. آنگاه، درست زمانی که به خود یادآوری میکردند سالها از آن ماجرا گذشته و دیگر هیچچیز مانند قبل نیست، خاطرات مثل آوار روی سرشان خراب میشدند و آن وقت بود که سردردها آغاز میشدند...بدتر از همه این بود که نمیشد دلیل این سردردها را به کسی گفت، زیرا دیگران دیگر چیزی به خاطر نمیآوردند. این رنجی بود درونی، مانند دیگر رنجهای عمیق انسان؛ باید تنها تحملش میکردند و علاوه بر آن، رنج تنهایی را نیز به جان میخریدند.زمان باز هم گذشت. هر کدام از آنها به آغوش دیگری پناه بردند اما باز هم با هر تکانی که در هنگام معاشقه میخوردند، خاطرات از جایشان تکان خورده، به سمت مغزشان هجوم میبردند و آنگاه، به صورت بوسههای آتشین بیرون میریختند.دیری نگذشت که آنها از زندگی کردن هم خسته شده و تصمیم گرفتند از این جهان مهاجرت کنند. آن وقت در نیمههای یک شب یا شاید هم نزدیکی... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
هوا تاریک و تا طلوع آفتاب، خیلی مانده بود. مردی که چند دفتر یادداشت بزرگ در دست داشت، درحالی که کت و شلوار از مدافتاده و گشادی پوشیده بود، از خانه بیرون آمد. قدمهایش مثل همیشه تند بود و با عجله راه میرفت. چند قدم بیشتر راه نرفته بود که باران شروع به باریدن کرد.
با این که هنوز وقت زیادی داشت و مطمئناً به موقع میرسید، نگران بود که مبادا دیر شود. برای همین، بدون این که برای برداشتن چتر به خانه برگردد، دفتر یادداشتهایش را محکم زیر بغل زد تا خیس نشوند و به راه خود ادامه داد.
نزدیک پل معروف شهر که رسید، به رسم همیشه مکثی کرد و نگاهی به پل انداخت. این پل، بزرگترین پل تفریحاتی شهر بود که هفت طبقه داشت. طبقه اول آن، در هر ساعتی از شبانه روز، پر از آدم بود. آنقدر شلوغ بود و صدای آدمها در هم میپیچید که شبیه یک موسیقی متن یکنواخت میشد؛ البته شاید یک موسیقی نهچندان خوشایند.
اما طبقات بالایی خلوتتر بود چون بالارفتن از پلههای این پل که مجموعاً به هزار عدد میرسید، کار هر کسی نبود. به خصوص صبح یک روز بارانی که پرنده آن جا پر نمیزد.
مَرد، اندکی تأمل کرد؛ این بار شاید بیشتر از همیشه. فکر کرد دیدن طلوع آفتاب در این باران، از چنین ارتفاعی باید دیدنی باشد. فکر کرد شاید امروز بالأخره بتواند از این پل بالا برود و طبقه هفتم را ببیند اما میترسید دیر بشود. شاید امروز باید ترس را کنار گذاشته و کاری را که میخواست انجام میداد، اما درنهایت فقط راهش را ادامه داد. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که دوباره برگشت و با افسوس، نگاهی به پل انداخت: شاید این آخرین بارانی باشد که میبارد، شاید این آخرین باری باشد که از کنار این پ... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
وجود من، گورستان آدمهاست.

الهه بهشتی



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
وقتی بیدار شدم، اولین چیزی که یادم آمد این بود که تو هنوز نیستی. غصهام
نویسنده: الهه بهشتی



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات
من محکوم شدهام که تا آخر عمر با درد غیرقابل تحملی در سمت چپ قفسه سینهام زندگی کنم. نمیدانم از کجا، اما میدانم تنها راه نجاتم این است که در را باز کنم اما چیزی مانعم میشود؛ چیزی شبیه به وحشت. یادم میآید که من از درهای بسته میترسم چون هیچکس نمیداند پشت یک در بسته چهچیزی انتظارش را میکشد.
باد میوزد، آنقدر شدید است که میتواند مرا با خود ببرد. تکانم میدهد و مرا به این سو و آن سو پرت میکند. انگار هیچ دیواری وجود ندارد اما با تمام اینها، تنها راه خروج همین در است! دوباره نگاهش میکنم، چه ابهتی دارد! چقدر ترسناک است! بی آن که بدانم، قدمی رو به عقب برمیدارم اما فاصلهمان هیچ تغییری نمیکند.
تمام بدنم سست و بیجان میشود، انگار اسکلت بدنم ناگهان ذوب میشود و مثل مایع سفتی روی زمین میریزم.
یک نفر فریاد میزند: \"زود باشید، بیایید بیرون، فرار کنید!\"
برمیگردم او را نگاه میکنم، یادم میآید یک شب کاری کرد که تا صبح از سرما بلرزم در حالی که خودش در خانه مانده بود و احتمالا عشقبازی میکرد. میتوانم نجاتش دهم اما نمیخواهم. بگذار در خانهاش بماند، این بار هم من بیرون میروم اما بدنم آنقدر سفت شده که نمیتوانم تکانش دهم. نگاهی به در میاندازم، جرات نمیکنم حتی قدمی به سمتش بردارم، میدانم تمام ناکامیهای من پشت در است. کاش داستان همینجا تمام شود، کاش مجبور نباشم دوباره این جهان را ببینم.
در میزنم، اسما در را باز میکند، نه دیگر هیچوقت در را باز نمیکند، هفته پیش همسایهشان گفت که از این جا رفته. از این خانه، از این شهر، از این خاک رفته. همان لحظه دلم ریخت اما باور نکردم. یک هفته مداوم از صبح میآمدم جلوی در میایستادم تا پاسی ... 🔗 ادامه متن



📝 نویسنده : elahebeheshti

🔗 مشاهده مطلب اصلی


🆔 👉 Join
#ادبیات