دختر، زودتر راه مے رود
زودتر به تڪلم مے افتد
زودتر به سن تڪلیف مے رسد
اصلا انگار از همان اول، عجله دارد
انگار هیچ وقت براے خودش وقت ندارد
حتے بازے هایش، رنگ و بوے جان بخشیدن دارد
چنان معصومانه عروسڪش را در آغوش مے فشارد؛ گویے سال هاست طعم شیرین مادرے را چشیده است.
دختر بودن یعنے همیشه عجله داشتن براے رساندن محبت به دستان دیگران
دختر ڪه باشے مهربانے ات دست خودت نیست
خوب مے شوے حتے با آنان ڪه چندان با تو خوب نبوده اند
دل رحم مے شوی؛ حتے در مقابل آنهایے ڪه چندان رحمے به تو نداشته اند
دختر ڪه باشے زود مے رنجے، زود مے بخشے، زود مے گریے، زود مے خندی
تو مامورِ احساس، روے زمین هستی!
بی تو و بازیگوشے هایت جهان مے میرد دختر جان!
#برای_دختران_ایران
زودتر به تڪلم مے افتد
زودتر به سن تڪلیف مے رسد
اصلا انگار از همان اول، عجله دارد
انگار هیچ وقت براے خودش وقت ندارد
حتے بازے هایش، رنگ و بوے جان بخشیدن دارد
چنان معصومانه عروسڪش را در آغوش مے فشارد؛ گویے سال هاست طعم شیرین مادرے را چشیده است.
دختر بودن یعنے همیشه عجله داشتن براے رساندن محبت به دستان دیگران
دختر ڪه باشے مهربانے ات دست خودت نیست
خوب مے شوے حتے با آنان ڪه چندان با تو خوب نبوده اند
دل رحم مے شوی؛ حتے در مقابل آنهایے ڪه چندان رحمے به تو نداشته اند
دختر ڪه باشے زود مے رنجے، زود مے بخشے، زود مے گریے، زود مے خندی
تو مامورِ احساس، روے زمین هستی!
بی تو و بازیگوشے هایت جهان مے میرد دختر جان!
#برای_دختران_ایران
🍃
گرچه دیریست که
از رفتن تو می گذرد
هر نفس یاد تو
با این دل تنهای من است ...
#فروغ_فرخزاد
#برای_او_که_نیست
😔
گرچه دیریست که
از رفتن تو می گذرد
هر نفس یاد تو
با این دل تنهای من است ...
#فروغ_فرخزاد
#برای_او_که_نیست
😔
🍃
گرچه دیریست که
از رفتن تو می گذرد
هر نفس یاد تو
با این دل تنهای من است ...
#فروغ_فرخزاد
#برای_او_که_نیست
😔
گرچه دیریست که
از رفتن تو می گذرد
هر نفس یاد تو
با این دل تنهای من است ...
#فروغ_فرخزاد
#برای_او_که_نیست
😔
زدم فالی به یادش نامش آمد
غزلی به بلندای زلفش آمد
خواندمش نقطه به نقطه بیت به بیت
که قافیه اش همه چشمانش آمد
شدم محو تماشای دریای چشمانش
ناگه طوفان نگاهش آمد
آواره شد زورق بودنم میان بودنش
دریاب مرا که بیمِ رفتنش آمد
شدم پیاله به دست به در میخانه ی خیالش
شب گذشت و خموری صبح آمد
نشستم در بزم خوب رویان شهر
ای وای که از هر سو بوی پیراهنش آمد
#سیامک_جعفری
#برای انکس که خودش میداند
غزلی به بلندای زلفش آمد
خواندمش نقطه به نقطه بیت به بیت
که قافیه اش همه چشمانش آمد
شدم محو تماشای دریای چشمانش
ناگه طوفان نگاهش آمد
آواره شد زورق بودنم میان بودنش
دریاب مرا که بیمِ رفتنش آمد
شدم پیاله به دست به در میخانه ی خیالش
شب گذشت و خموری صبح آمد
نشستم در بزم خوب رویان شهر
ای وای که از هر سو بوی پیراهنش آمد
#سیامک_جعفری
#برای انکس که خودش میداند
.
زن همسایه نصف وقتش را روی پشتبام میگذراند❗️
هر کدام از همسایهها که برای پهن کردن لباس، راستوریست کردن آنتن و کولر یا هوا کردن بادبادک میرفت پشتبام،♻️
احتمالش زیاد بود که زنی را ببیند نشسته کنار قفس کفترها، زانوها را جمع کرده توی سینه و صورتش را چسبانده به شبکههای فنسها...
زنِ ساکتِ تنها، ساعتها آنجا بود،🥀 بیصدا، بیتکان؛ طوری که وقتی برای خرید از وانتی یا رفتن به نانوایی یا گرفتن ظرف نذری میآمد توی کوچه، میتوانستی ردّ فنسهای فلزی را روی گونه و پیشانیاش ببینی🥹 لوزیِ لوزیِ فنسها روی صورتش جا انداخته بودند. زن روی صورتش ردّ پا داشت، ردّ پایی از تنهایی...💔
چند روز پیش، رانندهی کامیونی را دیدم که روی پیراهن سفیدش، درست آنجا که فرمان بزرگ کامیون میسابد به برجستگیِ شکم، یک منحنی سیاه بود؛ ردّ پای شبانههای جاده روی لباسش🚎
بدنِ ما، تنِ ما، لباسهای ما پر است از این ردپاها...🦶
ردّپای الیاف روبالشی روی صورتِ پناهبرده به خواب،💢
ردّپای نیش سوزن روی تُکِ انگشت خستگیهای خیاط✂️ردّپای زلِ آفتاب روی گردن کارگر پمپ بنزین، ردّ پای تشنگی روی ترک لبهای کودک سر چهارراه،🍃
رد انتظار روی چین عمیق گوشهی چشمهای مادر، رد خودکار روی بند اول سبابهی نویسنده✍
بدن خیلی از ما پاخورِ این ردّپاهاست.
و این بدن فقط پوست نیست، جادهی ردپاها تا درون ما هم کشیده شده. ما مدام داریم ردّ پنجول ترس را روی تن قلبمان حس میکنیم،👌 ردّ اَرهی خبرها را روی ذهنمان و رد خراش ناامنی روی روحمان...
حافظهی بدن ما، یک خیابان لالهزار است؛ غروبِ پهن شده زیر قدمزدن و پاخوردنهای جورواجور، با نوای ترانهی فرهاد:
کوچهها تاریکند و دکونها بستهن🥺❣
#برای_این_روزهای_تکرار
#سودابه_فرضی_پور
زن همسایه نصف وقتش را روی پشتبام میگذراند❗️
هر کدام از همسایهها که برای پهن کردن لباس، راستوریست کردن آنتن و کولر یا هوا کردن بادبادک میرفت پشتبام،♻️
احتمالش زیاد بود که زنی را ببیند نشسته کنار قفس کفترها، زانوها را جمع کرده توی سینه و صورتش را چسبانده به شبکههای فنسها...
زنِ ساکتِ تنها، ساعتها آنجا بود،🥀 بیصدا، بیتکان؛ طوری که وقتی برای خرید از وانتی یا رفتن به نانوایی یا گرفتن ظرف نذری میآمد توی کوچه، میتوانستی ردّ فنسهای فلزی را روی گونه و پیشانیاش ببینی🥹 لوزیِ لوزیِ فنسها روی صورتش جا انداخته بودند. زن روی صورتش ردّ پا داشت، ردّ پایی از تنهایی...💔
چند روز پیش، رانندهی کامیونی را دیدم که روی پیراهن سفیدش، درست آنجا که فرمان بزرگ کامیون میسابد به برجستگیِ شکم، یک منحنی سیاه بود؛ ردّ پای شبانههای جاده روی لباسش🚎
بدنِ ما، تنِ ما، لباسهای ما پر است از این ردپاها...🦶
ردّپای الیاف روبالشی روی صورتِ پناهبرده به خواب،💢
ردّپای نیش سوزن روی تُکِ انگشت خستگیهای خیاط✂️ردّپای زلِ آفتاب روی گردن کارگر پمپ بنزین، ردّ پای تشنگی روی ترک لبهای کودک سر چهارراه،🍃
رد انتظار روی چین عمیق گوشهی چشمهای مادر، رد خودکار روی بند اول سبابهی نویسنده✍
بدن خیلی از ما پاخورِ این ردّپاهاست.
و این بدن فقط پوست نیست، جادهی ردپاها تا درون ما هم کشیده شده. ما مدام داریم ردّ پنجول ترس را روی تن قلبمان حس میکنیم،👌 ردّ اَرهی خبرها را روی ذهنمان و رد خراش ناامنی روی روحمان...
حافظهی بدن ما، یک خیابان لالهزار است؛ غروبِ پهن شده زیر قدمزدن و پاخوردنهای جورواجور، با نوای ترانهی فرهاد:
کوچهها تاریکند و دکونها بستهن🥺❣
#برای_این_روزهای_تکرار
#سودابه_فرضی_پور