گفتگوی عاشقانه مورچه با خدا
مورچه ای با خدا گرم گفتگو ست...بارش ،زیادی سنگین بودوسربالایی،زیادی سخت...دانه ی گندمروی شانه های نازکش سنگینی می کردنفس نفس میزد؛اما کسی صدای نفسهایش رانمی شنیدکسی اورا نمی دیددانه از روی شانه های کوچکشسر خورد و افتادنسیم دانه گندم را فوت کردبه ادامه مطلب بروید
مورچه می دانست که؛نسیم نفس خداستمورچه دوباره دانه را بردوش گذاشتوبه نسیم گفت:"گاهی یادم میرودکه هستی،ای کاش بیشترمی وزیدی."نسیم گفت:من همیشه می وزم .نکند دیگر گمم کرده ای؟؟مورچه گفت:"این منم که گم می شوم !!!بس که کوچکم .نقطه ای که بود ونبودش راکسی نمیفهمد.نسیم گفت:"اما نقطه،سرآغاز هر خطی است"مورچه که زیر بار گندمش گم شده بودگفت:"اما من سرآغاز هیچم.ریز وندیدنی.من به هیچ چشمی نخواهم آمد"نسیم گفت:"چشمی که سزاوار دیدن است ،می بیند.چشم های من همیشه بیناست"مورچه این را می دانستاما شوق گفتگو داشت.واین شوق در او همچنان زبانه می کشید.پس دوباره گفت:"زمینت بزرگ است ومن ناچیزترینم،نبودنم را غمی نیست."نسیم گفت:"اما اگر تو نباشیچه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد؟وراه ورودنسیم را در دل خاک باز کند؟توهستی وسهمی از بودن برای تو است."مورچه خندیدودانه گندم دوباره از دوشش افتاد.نسیم دانه را به سمتش هل داد.و هیچکس نمی دانستکه در گوشه ای از خاک،مورچه ای با خدا گرم گفتگو ست...منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
اینجا را کلیک کنید https://www.instagram.com/p/CTxoZQxBOdo/?utm_source=ig_web_copy_link
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/985
مورچه ای با خدا گرم گفتگو ست...بارش ،زیادی سنگین بودوسربالایی،زیادی سخت...دانه ی گندمروی شانه های نازکش سنگینی می کردنفس نفس میزد؛اما کسی صدای نفسهایش رانمی شنیدکسی اورا نمی دیددانه از روی شانه های کوچکشسر خورد و افتادنسیم دانه گندم را فوت کردبه ادامه مطلب بروید
مورچه می دانست که؛نسیم نفس خداستمورچه دوباره دانه را بردوش گذاشتوبه نسیم گفت:"گاهی یادم میرودکه هستی،ای کاش بیشترمی وزیدی."نسیم گفت:من همیشه می وزم .نکند دیگر گمم کرده ای؟؟مورچه گفت:"این منم که گم می شوم !!!بس که کوچکم .نقطه ای که بود ونبودش راکسی نمیفهمد.نسیم گفت:"اما نقطه،سرآغاز هر خطی است"مورچه که زیر بار گندمش گم شده بودگفت:"اما من سرآغاز هیچم.ریز وندیدنی.من به هیچ چشمی نخواهم آمد"نسیم گفت:"چشمی که سزاوار دیدن است ،می بیند.چشم های من همیشه بیناست"مورچه این را می دانستاما شوق گفتگو داشت.واین شوق در او همچنان زبانه می کشید.پس دوباره گفت:"زمینت بزرگ است ومن ناچیزترینم،نبودنم را غمی نیست."نسیم گفت:"اما اگر تو نباشیچه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد؟وراه ورودنسیم را در دل خاک باز کند؟توهستی وسهمی از بودن برای تو است."مورچه خندیدودانه گندم دوباره از دوشش افتاد.نسیم دانه را به سمتش هل داد.و هیچکس نمی دانستکه در گوشه ای از خاک،مورچه ای با خدا گرم گفتگو ست...منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
اینجا را کلیک کنید https://www.instagram.com/p/CTxoZQxBOdo/?utm_source=ig_web_copy_link
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/985
Instagram
دعای پیامبر(ص) درباره خوشان، که امالسلمه را به گریه انداخت
🟢 دعای پیامبر(ص) درباره خودشان که ام سلمه را به گریه انداخت
🔸 یک ذره عُجب سبب میشود که خدا عنایت خودش را از بنده بگیرد تا بنده عجزش بر خودش ثابت بشود.
🔹 ما در دعاهایمان میخوانیم: «وَ لاتَکلْنی الی نَفْسی طَرْفَةَ عَینٍ ابَداً». انسان در هر مقامی که باشد، همیشه باید به خدا عرض کند: خدایا مرا یک چشم بر هم زدن به خودم وامگذار.
🔸 امّ سَلَمه میگوید: یک شب در دل شب بیدار شدم، دیدم پیغمبر در بستر نیست. یک وقت متوجه شدم در گوشه اتاق مشغول عبادت است. به سخنانش گوش کردم، دیدم میگوید: «الهی لاتُشْمِتْ بی عَدُوّی وَ لاتَرُدَّنی الی کلِّ سوءٍ اسْتَنْقَذْتَنی مِنْهُ... وَ لا تَکلْنی الی نَفْسی طَرْفَةَ عَینٍ ابَداً». خدایا مرا به بدیهایی که از آنها رهانیدهای برنگردان! خدایا مرا دشمن شاد نفرما! ... خدایا مرا یک لحظه، یک چشم به هم زدن به خودم وامگذار، یعنی عنایت و لطف خودت را از من مگیر. (این را پیغمبر آخرالزمان میگوید).
🔹 به اینجا که رسید، امّ سلمه بیاختیار شروع کرد هق هق گریه کردن و فریاد زدن. دعای پیغمبر(ص) که تمام میشود میفرماید: امّ سلمه چرا میگریی؟ عرض میکند: یا رسول الله! وقتی که شما این سخن را میگویید که خدایا مرا یک چشم به هم زدن به خود وامگذار، پس وای به حال ما.
🔸نفرمود من تعارف کردم، العیاذبالله برای تعلیم تو گفتم. فرمود: البته همین است. برادرم یونس خدا یک لحظه او را به خود واگذاشت، و آمد به سرش آنچه آمد.
📒 استاد مطهری، سیری در سیره نبوی، ص۱۳۵
🔻 کانال رسمی «بنیاد شهید مطهری» در تلگرام، ایتا و سروش👇
t.me/motahari_ir
eitaa.com/motahari_ir
sapp.ir/motahari_ir
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #سبک_زندگی #نیایش
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/994
🟢 دعای پیامبر(ص) درباره خودشان که ام سلمه را به گریه انداخت
🔸 یک ذره عُجب سبب میشود که خدا عنایت خودش را از بنده بگیرد تا بنده عجزش بر خودش ثابت بشود.
🔹 ما در دعاهایمان میخوانیم: «وَ لاتَکلْنی الی نَفْسی طَرْفَةَ عَینٍ ابَداً». انسان در هر مقامی که باشد، همیشه باید به خدا عرض کند: خدایا مرا یک چشم بر هم زدن به خودم وامگذار.
🔸 امّ سَلَمه میگوید: یک شب در دل شب بیدار شدم، دیدم پیغمبر در بستر نیست. یک وقت متوجه شدم در گوشه اتاق مشغول عبادت است. به سخنانش گوش کردم، دیدم میگوید: «الهی لاتُشْمِتْ بی عَدُوّی وَ لاتَرُدَّنی الی کلِّ سوءٍ اسْتَنْقَذْتَنی مِنْهُ... وَ لا تَکلْنی الی نَفْسی طَرْفَةَ عَینٍ ابَداً». خدایا مرا به بدیهایی که از آنها رهانیدهای برنگردان! خدایا مرا دشمن شاد نفرما! ... خدایا مرا یک لحظه، یک چشم به هم زدن به خودم وامگذار، یعنی عنایت و لطف خودت را از من مگیر. (این را پیغمبر آخرالزمان میگوید).
🔹 به اینجا که رسید، امّ سلمه بیاختیار شروع کرد هق هق گریه کردن و فریاد زدن. دعای پیغمبر(ص) که تمام میشود میفرماید: امّ سلمه چرا میگریی؟ عرض میکند: یا رسول الله! وقتی که شما این سخن را میگویید که خدایا مرا یک چشم به هم زدن به خود وامگذار، پس وای به حال ما.
🔸نفرمود من تعارف کردم، العیاذبالله برای تعلیم تو گفتم. فرمود: البته همین است. برادرم یونس خدا یک لحظه او را به خود واگذاشت، و آمد به سرش آنچه آمد.
📒 استاد مطهری، سیری در سیره نبوی، ص۱۳۵
🔻 کانال رسمی «بنیاد شهید مطهری» در تلگرام، ایتا و سروش👇
t.me/motahari_ir
eitaa.com/motahari_ir
sapp.ir/motahari_ir
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #سبک_زندگی #نیایش
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/994
Telegram
بنیاد شهید مطهری
کانال رسمی بنیاد علمی و فرهنگی استاد شهید مطهری
تماس با مدیر کانال:
@bonyad_motahari
تماس با مدیر کانال:
@bonyad_motahari
تا هستیم قدر یکدیگر بدانیم
ماهى به آب گفتا ،من عاشق تو هستم..
از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم !
آيا تو میپذيرى ،عشق خدائيم را؟..
تا اين که برنتابى ،ديگر جدائيم را؟!
آب روان به ماهى،گفتا که باشد اما..
لطفا بده مجالى، تا صبح روز فردا!
بايد که خلوتى با، افکار خود نمايم..
اينجا بمان که فردا ، با پاسخت بيايم!!
ماهي قبول کرد و آب روان گذر کرد..
تنها براى يک شب، از پيش او سفر کرد!!
وقتى که آمدش باز، تا اين که گويد آرى..
يک حجله ديد و عکسی، بر آن به يادگاری...
خود را ز پيش ماهى، ديشب که برده بودش..
آن شاه ماهى عشق، بى آب مرده بودش!
ناليد و يادش افتاد، از ماهى آن صدايي..
وقتى که گفت با عشق، میميرم از جدايى!!
ای کاش آب میماند، آن شب کنار ماهی
ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی
آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی ...
یک لحظه غفلت از هم، یعنی همین جدایی!
«وحشیبافتی»
تا هستیم قدر یکدیگر بدانیم
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1007
ماهى به آب گفتا ،من عاشق تو هستم..
از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم !
آيا تو میپذيرى ،عشق خدائيم را؟..
تا اين که برنتابى ،ديگر جدائيم را؟!
آب روان به ماهى،گفتا که باشد اما..
لطفا بده مجالى، تا صبح روز فردا!
بايد که خلوتى با، افکار خود نمايم..
اينجا بمان که فردا ، با پاسخت بيايم!!
ماهي قبول کرد و آب روان گذر کرد..
تنها براى يک شب، از پيش او سفر کرد!!
وقتى که آمدش باز، تا اين که گويد آرى..
يک حجله ديد و عکسی، بر آن به يادگاری...
خود را ز پيش ماهى، ديشب که برده بودش..
آن شاه ماهى عشق، بى آب مرده بودش!
ناليد و يادش افتاد، از ماهى آن صدايي..
وقتى که گفت با عشق، میميرم از جدايى!!
ای کاش آب میماند، آن شب کنار ماهی
ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی
آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی ...
یک لحظه غفلت از هم، یعنی همین جدایی!
«وحشیبافتی»
تا هستیم قدر یکدیگر بدانیم
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1007
Rozblog
تا هستیم قدر یکدیگر بدانیم
ماهى به آب گفتا ،من عاشق تو هستم.. از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم ! آيا تو میپذيرى ،عشق خدائيم را؟.. تا اين که برنتابى ،ديگر جدائيم را؟! آب روان به ماهى،گفتا که باشد اما.. لطفا بده مجالى، تا صبح روز فردا! بايد که خلوتى با، افکار خود نمايم.. اينجا…
بیندیشیم / داستانک / قاعده 99
✅ قاعده ۹۹ :
✅پادشاه از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیزی ندارد!!
و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روزِ خوبی ندارم!!؟
وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!!
پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهای است برای تو و سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!!
پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد....
خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!! پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است!! همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند،هیچی پیدا نکردند!!
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است!!
پریشانی به سراغش آمد با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت!!
روز دوم خدمتکار پریشان حال بود چرا؟! چون شب نخوابیده بود، وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت حال، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!!
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست!!
آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است!!
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم !
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #داستانک #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1013
✅ قاعده ۹۹ :
✅پادشاه از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیزی ندارد!!
و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روزِ خوبی ندارم!!؟
وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!!
پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهای است برای تو و سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!!
پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد....
خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!! پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است!! همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند،هیچی پیدا نکردند!!
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است!!
پریشانی به سراغش آمد با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت!!
روز دوم خدمتکار پریشان حال بود چرا؟! چون شب نخوابیده بود، وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت حال، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!!
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست!!
آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است!!
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم !
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #داستانک #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1013
Rozblog
بیندیشیم / داستانک / قاعده 99
✅ قاعده ۹۹ : ✅پادشاه از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیزی ندارد!! و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روزِ خوبی ندارم!!؟ وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!! پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!! وزیر گفت:…
حکایتی خواندنی از ادبیات فاخر ایرانی
*حکایتی از ادبیات فاخر ایرانی*
گويند: روزي، زني كه يتيم دار بود به نزد قائم مقام، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمد شاه آمد و گفت: زني هستم كه يتيم دارم و غذا براي فرزندان يتيم خويش ميخواهم.
قائم مقام نام او را پرسيد و آن زن گفت: نامم «مرجمك» است.(مرجمك در ترکی به معني عدس است)
قائم مقام، قلم به دست گرفت و نگاشت:
انباردار
*ارزني آمد مرجمك نام، گندمگون، ماش فرستاديم،نخود آمد، برنجش دهيد كه برنج است.*
به این معنی که :
اگر زنی گندم گون پیشَت آمد که نامش مرجمک بود ، خود سر نیامده بلکه ما فرستادیمش ،به او برنج دهید که در سختی و تنگ دستی است
همان گونه كه ميبينيد در اين عبارت از نام شش قلم ازحبوبات ( ارزن، مرجمک، گندم، ماش، نخود، برنج) استفاده شده و هریک در معنای ديگري بکار رفته.
چقدر لذتبخش هست مطالعه و کاوش در ادبیات غنی فارسی..
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
#متفرقه #حکایت #نکات_خواندنی #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1017
*حکایتی از ادبیات فاخر ایرانی*
گويند: روزي، زني كه يتيم دار بود به نزد قائم مقام، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمد شاه آمد و گفت: زني هستم كه يتيم دارم و غذا براي فرزندان يتيم خويش ميخواهم.
قائم مقام نام او را پرسيد و آن زن گفت: نامم «مرجمك» است.(مرجمك در ترکی به معني عدس است)
قائم مقام، قلم به دست گرفت و نگاشت:
انباردار
*ارزني آمد مرجمك نام، گندمگون، ماش فرستاديم،نخود آمد، برنجش دهيد كه برنج است.*
به این معنی که :
اگر زنی گندم گون پیشَت آمد که نامش مرجمک بود ، خود سر نیامده بلکه ما فرستادیمش ،به او برنج دهید که در سختی و تنگ دستی است
همان گونه كه ميبينيد در اين عبارت از نام شش قلم ازحبوبات ( ارزن، مرجمک، گندم، ماش، نخود، برنج) استفاده شده و هریک در معنای ديگري بکار رفته.
چقدر لذتبخش هست مطالعه و کاوش در ادبیات غنی فارسی..
🤍🤍🤍🤍🤍🤍
#متفرقه #حکایت #نکات_خواندنی #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1017
Rozblog
حکایتی خواندنی از ادبیات فاخر ایرانی
*حکایتی از ادبیات فاخر ایرانی* گويند: روزي، زني كه يتيم دار بود به نزد قائم مقام، صاحب كتاب منشئآت و وزير محمد شاه آمد و گفت: زني هستم كه يتيم دارم و غذا براي فرزندان يتيم خويش ميخواهم. قائم مقام نام او را پرسيد و آن زن گفت: نامم «مرجمك» است.(مرجمك در…
حکایت / زن یگانه فردی است که سعادت را به ارمغان میآورد
این حکایت برای همه مفید است؛
حکایت میکنند
پادشاهی بود که در کنارش حکیمی هوشمند زندگی میکرد و این پادشاه برای خودش خواب جوانی و قدرتمندی را میدید و نمیخواست پیری به سراغش بیاید.
لذا از حکیم خواست برایش داروئی تجویز کند که عمرش را طولانی کند و به حکیم وعده داد اگر به خواستهاش جواب مثبت دهد به حکیم هر چه دلش بخواهد به او میدهد.
پس حکیم در شهرها سفر کرد تا از داروئی که عمر را افزایش میدهد و انسان در مرحله جوانی باقی بماند؛ جستجو میکرد.
به ادامه مطلب بروید
بعد از سالها جستجو و بعد از اینکه بسیاری از مناطق را جستجو کرد به نتیجهی خوبی دست نیافت.
هنگامی که از روستائی عبور میکرد و از اهل شهر پرسید؛ از غذا و داروئی که عمر را طولانی بکند؟
اهل شهر گفتند: برو بالای این کوه جایی که دو برادر با هم زندگی میکنند شاید به نتیجهای برسید.
حکیم به جایی که این دو برادر زندگی میکردند حرکت کرد و نزدیکای غروب آفتاب به بالای کوه رسید.
خانهی اول خیلی کوچک بود
اشیا و وسایل خانه هم اندک بود و جلوی خانه پیرمردی ناتوان نشسته بود که زمانه او را به تاراج برده بود.
حکیم سلام کرد بعد هم پیرمرد سلامش را علیک گفت و احوال پرسی کرد.
حکیم از پیرمرد خواست که امشب تا فردا پیش آنها خواهد ماند و قبل از این که پیرمرد جوابی بدهد از داخل خانه صدائی آمد، ناگهان این زنش بود که میگفت: ما جایی برای مهمان نداریم برو جایی دیگر برای خودت جستجو کن .
پس پیرمرد سرش را پایین انداخت و خیلی تاسف خورد.
حکیم متوجه خانهی دیگر شد؛ ناگهان این خانه در غایت زیبایی و پاکیزگی و ترتیب بود و او را انواع گلها و گیاهان زیبا به علاوه صدای پرندگان و بلبلها احاطه کرده بود و آنجا جوانی با صورت و لباس زیبا منتظر اوست.
آن جوان به حکیم خوش آمد گفت و خانمش را صدا زد: امروز پیش شما مهمانی هست و زن آمد به حکیم بهترین خوشامدها را عرض کرد.
و در روز دوم حکیم برای مرد از سبب ملاقات با آنها را وانمود کرد و از او پرسید چرا تو در کمال صحت و جوانی هستی در حالی که برادر بزرگترتان پیر و فرتوت شده است.
مرد جوان خندید و گفت:
اشتباه می کنی او برادر کوچک من است و من از او ۲۰ سال بزرگتر هستم.
حکیم شگفت زده شد و شوقش به کشف راز بقای جوانی او زیاد شد و خواست آن را بداند.
در مقابل چه چیزی آن را جستجو میکند.
مرد به او وعده داد بعد از صرف صبحانه؛ خواهد گفت.
و به هنگام صبحانه مرد و زن بهترین غذای خود را برای مهمان مهیا کردند بعد زیر درختی که در دره سایه انداخته بود نشستند و مرد از زنش خواست که برود یک خربزهای که در باغ پایین دست دره قرار داشت بیاورد .
زن رفت و آن دو مرد، زن را زیر نظر گرفته بودند و بعد از گذشت مدت زمانی خربزه را آورد.
مرد به خربزه نگاه کرد و آن را با دست زد بعد گفت: ای خانم عزیزم میخواهم این خربزه را برگردانی و یه خربزه دیگری بیاوری.
زن گفت: چشم
به پایین دره رفت و با خربزهای برگشت.
ولی مرد قانع نشد و زنش را مرحله دیگر هم فرستاد و زن با تمام خوشحالی دوباره به پایین دره رفت و خربزهای دیگر آورد.
در این مرحله مرد بعد از این که خربزه را خوب نگاه کرد نصفش کرد و با هم خوردند.
حکیم دوباره سوالش را تکرار کرد و خواست بداند چه غذا و داروئی جوانی را حفظ میکند؟
مرد جواب داد: آنچه جوانی را حفظ میکند و غذا و دارو نیست بلک راز سلامتی و جوانی من زن است
از زمانی که ازدواج کردهام از آن غیر از محبت، مهربانی، شفقت، احترام و تقدیر چیزی دیگر ندیدهام.
حکیم آیا میدانید که در باغ من غیر از این یک خربزه چیز دیگر نبود و این زن سه مرتبه رفت در پایین دره و هر بار که می رفت همین یک خربزه را می آورد اما او هرگز از خودش چیزی بروز نداد که شخصیت مرا پیش شما کم بکند.
حکیم از این زن شگفت زده شده و یقین کرد: که سعادت، آرامش قلب، سلامتی و جوانی را زن با محبت، عطوفت و اهتماماش به ارمغان می آورد.
واقعاً داستان تأثیر گذاری است برای هر نسل و هرکجای این کره خاکی.
چقدر جامعه ما از این نکات اخلاقی تهی شده است.
منبع: پیامکهای ارسالی از دوستان
#متفرقه #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1021
این حکایت برای همه مفید است؛
حکایت میکنند
پادشاهی بود که در کنارش حکیمی هوشمند زندگی میکرد و این پادشاه برای خودش خواب جوانی و قدرتمندی را میدید و نمیخواست پیری به سراغش بیاید.
لذا از حکیم خواست برایش داروئی تجویز کند که عمرش را طولانی کند و به حکیم وعده داد اگر به خواستهاش جواب مثبت دهد به حکیم هر چه دلش بخواهد به او میدهد.
پس حکیم در شهرها سفر کرد تا از داروئی که عمر را افزایش میدهد و انسان در مرحله جوانی باقی بماند؛ جستجو میکرد.
به ادامه مطلب بروید
بعد از سالها جستجو و بعد از اینکه بسیاری از مناطق را جستجو کرد به نتیجهی خوبی دست نیافت.
هنگامی که از روستائی عبور میکرد و از اهل شهر پرسید؛ از غذا و داروئی که عمر را طولانی بکند؟
اهل شهر گفتند: برو بالای این کوه جایی که دو برادر با هم زندگی میکنند شاید به نتیجهای برسید.
حکیم به جایی که این دو برادر زندگی میکردند حرکت کرد و نزدیکای غروب آفتاب به بالای کوه رسید.
خانهی اول خیلی کوچک بود
اشیا و وسایل خانه هم اندک بود و جلوی خانه پیرمردی ناتوان نشسته بود که زمانه او را به تاراج برده بود.
حکیم سلام کرد بعد هم پیرمرد سلامش را علیک گفت و احوال پرسی کرد.
حکیم از پیرمرد خواست که امشب تا فردا پیش آنها خواهد ماند و قبل از این که پیرمرد جوابی بدهد از داخل خانه صدائی آمد، ناگهان این زنش بود که میگفت: ما جایی برای مهمان نداریم برو جایی دیگر برای خودت جستجو کن .
پس پیرمرد سرش را پایین انداخت و خیلی تاسف خورد.
حکیم متوجه خانهی دیگر شد؛ ناگهان این خانه در غایت زیبایی و پاکیزگی و ترتیب بود و او را انواع گلها و گیاهان زیبا به علاوه صدای پرندگان و بلبلها احاطه کرده بود و آنجا جوانی با صورت و لباس زیبا منتظر اوست.
آن جوان به حکیم خوش آمد گفت و خانمش را صدا زد: امروز پیش شما مهمانی هست و زن آمد به حکیم بهترین خوشامدها را عرض کرد.
و در روز دوم حکیم برای مرد از سبب ملاقات با آنها را وانمود کرد و از او پرسید چرا تو در کمال صحت و جوانی هستی در حالی که برادر بزرگترتان پیر و فرتوت شده است.
مرد جوان خندید و گفت:
اشتباه می کنی او برادر کوچک من است و من از او ۲۰ سال بزرگتر هستم.
حکیم شگفت زده شد و شوقش به کشف راز بقای جوانی او زیاد شد و خواست آن را بداند.
در مقابل چه چیزی آن را جستجو میکند.
مرد به او وعده داد بعد از صرف صبحانه؛ خواهد گفت.
و به هنگام صبحانه مرد و زن بهترین غذای خود را برای مهمان مهیا کردند بعد زیر درختی که در دره سایه انداخته بود نشستند و مرد از زنش خواست که برود یک خربزهای که در باغ پایین دست دره قرار داشت بیاورد .
زن رفت و آن دو مرد، زن را زیر نظر گرفته بودند و بعد از گذشت مدت زمانی خربزه را آورد.
مرد به خربزه نگاه کرد و آن را با دست زد بعد گفت: ای خانم عزیزم میخواهم این خربزه را برگردانی و یه خربزه دیگری بیاوری.
زن گفت: چشم
به پایین دره رفت و با خربزهای برگشت.
ولی مرد قانع نشد و زنش را مرحله دیگر هم فرستاد و زن با تمام خوشحالی دوباره به پایین دره رفت و خربزهای دیگر آورد.
در این مرحله مرد بعد از این که خربزه را خوب نگاه کرد نصفش کرد و با هم خوردند.
حکیم دوباره سوالش را تکرار کرد و خواست بداند چه غذا و داروئی جوانی را حفظ میکند؟
مرد جواب داد: آنچه جوانی را حفظ میکند و غذا و دارو نیست بلک راز سلامتی و جوانی من زن است
از زمانی که ازدواج کردهام از آن غیر از محبت، مهربانی، شفقت، احترام و تقدیر چیزی دیگر ندیدهام.
حکیم آیا میدانید که در باغ من غیر از این یک خربزه چیز دیگر نبود و این زن سه مرتبه رفت در پایین دره و هر بار که می رفت همین یک خربزه را می آورد اما او هرگز از خودش چیزی بروز نداد که شخصیت مرا پیش شما کم بکند.
حکیم از این زن شگفت زده شده و یقین کرد: که سعادت، آرامش قلب، سلامتی و جوانی را زن با محبت، عطوفت و اهتماماش به ارمغان می آورد.
واقعاً داستان تأثیر گذاری است برای هر نسل و هرکجای این کره خاکی.
چقدر جامعه ما از این نکات اخلاقی تهی شده است.
منبع: پیامکهای ارسالی از دوستان
#متفرقه #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1021
Rozblog
حکایت / زن یگانه فردی است که سعادت را به ارمغان میآورد
این حکایت برای همه مفید است؛ حکایت میکنند پادشاهی بود که در کنارش حکیمی هوشمند زندگی میکرد و این پادشاه برای خودش خواب جوانی و قدرتمندی را میدید و نمیخواست پیری به سراغش بیاید. لذا از حکیم خواست برایش داروئی تجویز کند که عمرش را طولانی کند و به حکیم…
معرفی کتاب «کائت شاو»
کتاب «نشر همسایه چاپ و منتشر شده است.
این کتاب که در 192 صفحه چاپ شده شامل 49 داستان و چندین صفحه ابتدایی است که به معرفی افسانه در ادبیات فارسی پرداخته است و قصهها و داستانهایی که در قدیم تعریف میکردند را توسط دانشآموزان و همکاران و ... جمعآوری کرده است.
کتاب به ردهی سنی خاصی وابسته نیست و همه میتوانند از آن بخوانند و لحظات خوشی را با آن سپری کنند.
کتاب را میتوانید از کتابفروشیهای سطح شهر (سرای هنر و ...) خرید نمایید.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #کتاب #معرفی_کتاب #افسانههای_محلی_گراش
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1022
کتاب «نشر همسایه چاپ و منتشر شده است.
این کتاب که در 192 صفحه چاپ شده شامل 49 داستان و چندین صفحه ابتدایی است که به معرفی افسانه در ادبیات فارسی پرداخته است و قصهها و داستانهایی که در قدیم تعریف میکردند را توسط دانشآموزان و همکاران و ... جمعآوری کرده است.
کتاب به ردهی سنی خاصی وابسته نیست و همه میتوانند از آن بخوانند و لحظات خوشی را با آن سپری کنند.
کتاب را میتوانید از کتابفروشیهای سطح شهر (سرای هنر و ...) خرید نمایید.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #کتاب #معرفی_کتاب #افسانههای_محلی_گراش
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1022
بیندیشیم / چی برای چی از دست میدیم؟
راه می رفت؛ پایش به سکه ای خورد ...
در تاریکی، فکر کرد طلاست!
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند؛
دید 2 ریالی است!
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست؛ که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
«برای بدست آوردن چی، چی رو از دست میدیم؟»
🌹سلام و درود
ان شاءالله شاد و تندرست باشيد🌹
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها #بیندیشیم
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1023
راه می رفت؛ پایش به سکه ای خورد ...
در تاریکی، فکر کرد طلاست!
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند؛
دید 2 ریالی است!
بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست؛ که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم!
«برای بدست آوردن چی، چی رو از دست میدیم؟»
🌹سلام و درود
ان شاءالله شاد و تندرست باشيد🌹
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها #بیندیشیم
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1023
Rozblog
بیندیشیم / چی برای چی از دست میدیم؟
راه می رفت؛ پایش به سکه ای خورد ... در تاریکی، فکر کرد طلاست! کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند؛ دید 2 ریالی است! بعد دید کاغذی که آتش زده، هزار تومانی بوده! گفت: چی را برای چی آتش زدم! و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست؛ که چیزهای بزرگ را برای چیزهای کوچک…
#نکات_خواندنی #حکایت #معلمان #فرهنگیان #خاطرات_معلمی #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1043
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1043
Rozblog
قصه همه معلمها از زبان یک خانم معلم شمالی
وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانش اموزان تمام قد از جا بلند شدند و سلام دادند دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ... انچه که در دانشگاه خوانده بودم و انچه در واقعیت می دیدم زمین تا اسمان با هم فرق داشت و من دخترک جوان و ناپخته ای که دوست…
نصیحتی عجیب از یک پدر: دوست خوب هرگز دور نيست
هرگز با پدرم خلوت نكرده بودم.
پس از ازدواج با همسرم، در واقع با پدرم متاركه كرده بودم.
سالها طول كشيد تا در يك روز گرم تابستان به صرف چاى كنارش نشستم.
با وى در باب زندگى، ازدواج، فرزندانم، و مسئوليتهايم گلايه كردم.
پدرم در حالى كه چاى را در نعلبكى ميريخت و به آن فوت ميكرد، نگاهى نافذ بر من انداخت و گفت:
هرگز دوستانت را فراموش نكن،
هر چه پيرتر شوى اهميت آنان بيشتر ميشود.
با اين كه به خانواده و فرزندانت عشق ميورزى، باز به دوست نياز دارى، با آنان مراوده كن، به ديدارشان برو، گاهی به آنها تلفن بزن، و به آنان نزديكتر شو.
باخود گفتم چه نصيحت عجيبى!
تمام معناى زندگى من، همسر و فرزندان و شغلم هستند!
با اين حال اطاعت امر كردم.
هر سال با دوستانم تماس گرفتم و اندك اندك بر شمارشان افزودم.
سالها بعد دريافتم که پدرم رمز زندگى را ميدانست.
در گذر ايامِ عمر، دوستان هر روز اهميت بيشترى پيدا ميكنند.
بعد از اين شصت واندى سال فهميده ام كه؛
زمان چه تند ميگذرد.
فاصله ها بلندتر ميشوند.
بچه ها بزرگ ميشوند، دنبال زندگى خود ميروند و گاه قلب والدين را ميشكنند، و اغلب از ما دور ميمانند.
مشاغل و دارائيها مى آيند و ميروند.
آمال، عشقها و هوسها ميروند
مردم دور و برم كارهاى غير منتظره و گاه ناشايست ميكنند.
والدين ميميرند.
همكاران ما را فراموش ميكنند.
دوندگيها پايان مى يابند.
اما دوستان واقعى پابرجا ميمانند.
بى توجه به دورى و حتى فواصل ميان قاره اى!
دوست خوب هرگز دور نيست، فقط بايد دستم را دراز كنم و از وراى صفحه گوشى دستش را بفشارم.
آغوش دوستان هميشه براى در برگرفتنم گشاده است.
سپاس كه هستيد.
دوست عزیزم
آروزی عمری طولانی وباعزت برای همه دوستان عزیز دارم🤲
نویسنده: داریوش شیخی
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1065
هرگز با پدرم خلوت نكرده بودم.
پس از ازدواج با همسرم، در واقع با پدرم متاركه كرده بودم.
سالها طول كشيد تا در يك روز گرم تابستان به صرف چاى كنارش نشستم.
با وى در باب زندگى، ازدواج، فرزندانم، و مسئوليتهايم گلايه كردم.
پدرم در حالى كه چاى را در نعلبكى ميريخت و به آن فوت ميكرد، نگاهى نافذ بر من انداخت و گفت:
هرگز دوستانت را فراموش نكن،
هر چه پيرتر شوى اهميت آنان بيشتر ميشود.
با اين كه به خانواده و فرزندانت عشق ميورزى، باز به دوست نياز دارى، با آنان مراوده كن، به ديدارشان برو، گاهی به آنها تلفن بزن، و به آنان نزديكتر شو.
باخود گفتم چه نصيحت عجيبى!
تمام معناى زندگى من، همسر و فرزندان و شغلم هستند!
با اين حال اطاعت امر كردم.
هر سال با دوستانم تماس گرفتم و اندك اندك بر شمارشان افزودم.
سالها بعد دريافتم که پدرم رمز زندگى را ميدانست.
در گذر ايامِ عمر، دوستان هر روز اهميت بيشترى پيدا ميكنند.
بعد از اين شصت واندى سال فهميده ام كه؛
زمان چه تند ميگذرد.
فاصله ها بلندتر ميشوند.
بچه ها بزرگ ميشوند، دنبال زندگى خود ميروند و گاه قلب والدين را ميشكنند، و اغلب از ما دور ميمانند.
مشاغل و دارائيها مى آيند و ميروند.
آمال، عشقها و هوسها ميروند
مردم دور و برم كارهاى غير منتظره و گاه ناشايست ميكنند.
والدين ميميرند.
همكاران ما را فراموش ميكنند.
دوندگيها پايان مى يابند.
اما دوستان واقعى پابرجا ميمانند.
بى توجه به دورى و حتى فواصل ميان قاره اى!
دوست خوب هرگز دور نيست، فقط بايد دستم را دراز كنم و از وراى صفحه گوشى دستش را بفشارم.
آغوش دوستان هميشه براى در برگرفتنم گشاده است.
سپاس كه هستيد.
دوست عزیزم
آروزی عمری طولانی وباعزت برای همه دوستان عزیز دارم🤲
نویسنده: داریوش شیخی
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1065
Rozblog
نصیحتی عجیب از یک پدر: دوست خوب هرگز دور نيست
هرگز با پدرم خلوت نكرده بودم. پس از ازدواج با همسرم، در واقع با پدرم متاركه كرده بودم. سالها طول كشيد تا در يك روز گرم تابستان به صرف چاى كنارش نشستم. با وى در باب زندگى، ازدواج، فرزندانم، و مسئوليتهايم گلايه كردم. پدرم در حالى كه چاى را در نعلبكى ميريخت…
بیندیشیم / کاسه یخ ما در دل چه کسی مانده؟
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود.
به ادامه مطلب بروید
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود.
ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
میگفتند جوان که بود شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخته ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه ، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننهنخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "پسرم" میگفت.
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت:
"ننه! از این بهبعد در بزن!"
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت.
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر
ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد.
توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثاربه همراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود ..
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی ؟
هزار بار
برفک گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد !
حواسمان به یکدیگر باشد،در پیچ و خم این روزگار ، محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.نگذاریم گل محبت،در پشت درب نامهربانی پژمرده شود.
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #بیندیشیم #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1070
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود.
به ادامه مطلب بروید
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم!
و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای "ننهنخودی" بود.
ننهنخودی پیرزنِ تنهای محل ما بود که هیچوقت بچهدار نشده بود.
میگفتند جوان که بود شاداب و سرحال بود و برای بقیه نخود میریخته و فال میگرفته.
پیر که شد، دیگر نخود برای کسی نریخته ؛ اما "نخودی" مانده بود تهِ اسمش.
زمستان و تابستان آبیخ میخورد، ولی یخچال نداشت.
ننه ، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانهی ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان، یک کاسه داشتیم که اسمش "کاسهی ننهنخودی" بود.
ننه با خانهی ما ندار بود.
درِ خانه اگر باز بود بیدر زدن میآمد تو ، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود!
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک "پسرم" میگفت.
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم ؛ ننه، پرده را کنار زد و آمد تو.
بچهی فامیل که از ورود یکبارهی یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود ، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسهی ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت:
"ننه! از این بهبعد در بزن!"
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت.
و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد.
کاسهی ننهنخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.
یک شب، کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانهی ننه.
در را باز کرد.
به بابا نگاه کرد.
گفت: "دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!"
قهر نکرده بود؛ ولی نگاهش به بابا غریبه شده بود.
او توی خانهی ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک "پسر".
یک در ، یک درِ آهنی ناقابل ، یک در نزدن و حرف پدر
ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که "پسرش" پسرش نبوده!
ننهنخودی یک روز داغ تابستان مُرد.
توی تشییعجنازهاش کاسهی یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرِ مادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد.
یک حرف، یک عکس العمل، یک نگاه،... چقدر آثاربه همراه دارد....
کاسه یخ ؛ انگار بهانه ی عشق و مهربانی بود ..
خدا میدونه کاسه یخ هر کدوم از ما کی؟ کجا؟ در یخچال دل چه کسانی ؟
هزار بار
برفک گرفت و شکست و پرت شد و دیده نشد !
حواسمان به یکدیگر باشد،در پیچ و خم این روزگار ، محبت و مهربانی را به بوته فراموشی نسپاریم.نگذاریم گل محبت،در پشت درب نامهربانی پژمرده شود.
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #بیندیشیم #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1070
Rozblog
بیندیشیم / کاسه یخ ما در دل چه کسی مانده؟
بچه که بودم آرزو داشتم خیلی پولدار شوم! و اولین چیزی هم که میخواستم بخرم یک یخچال برای
بیندیشیم / حکایت / چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گلهمندیم؛ پلهی صعودمان باشد
#داستانک
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید، شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخهایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند، سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم؛ نجاتم دادند،
اما شاخهایم که به زیبایی آنها میبالیدم گرفتارم کردند.
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گلهمندیم؛ پلهی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم؛ مایهی سقوطمان باشد
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #بیندیشیم #داستانک #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1071
#داستانک
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید، شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید، شاخهایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند، سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم؛ نجاتم دادند،
اما شاخهایم که به زیبایی آنها میبالیدم گرفتارم کردند.
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گلهمندیم؛ پلهی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم؛ مایهی سقوطمان باشد
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #بیندیشیم #داستانک #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1071
Rozblog
بیندیشیم / حکایت / چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گلهمندیم؛ پلهی صعودمان باشد
#داستانک 🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید، شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون…
بیندیشیم / حکایت / ﻟﺰﻭﻣﺎ ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ. ﻭلی ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﯾﺪ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ! ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: "ﺑﻠﻪ، ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ."
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﯾﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.
ﻟﺰﻭﻣﺎ ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #بیندیشیم #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1074
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ. ﻭلی ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﯾﺪ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ! ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: "ﺑﻠﻪ، ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻮ."
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﻢ ﯾﺎ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻃﺮﻑ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.
ﻟﺰﻭﻣﺎ ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #بیندیشیم #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1074
Rozblog
بیندیشیم / حکایت / ﻟﺰﻭﻣﺎ ﻫﺮ ﺗﺠﺮﺑﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻧﯿﺴﺖ!
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺷﺘﺮﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻋﻤﻖ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ. ﻭلی ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮﯾﺪ، ﺁﺏ ﺍﺯ ﺳﺮﺵ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎ ﻣﯽﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﺗﺎ ﺯﺍﻧﻮ! ﺷﺘﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
بیندیشیم / ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ
🔆 #پندانه
✍ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ
ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ
🔹روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ که ﻫﺮﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
🔸ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ که ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ۹۰ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
🔹شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ۲٠ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
🔸ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
🔹سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ.
🔸پس ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
🔹شاه ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
🔸ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔹باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
🔸شاه ﮔﻔﺖ:
ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
🔹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔸مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
🔹پرسیدند:
چرا با عجله میروید؟
🔸گفت:
۹۰ سال زندگیِ باانگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر میماندم خزانهام را خالی میکرد.
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #طنز #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1086
🔆 #پندانه
✍ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ
ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ
🔹روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ که ﻫﺮﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
🔸ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ که ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ۹۰ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
🔹شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ۲٠ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
🔸ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
🔹سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ.
🔸پس ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
🔹شاه ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
🔸ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔹باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
🔸شاه ﮔﻔﺖ:
ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
🔹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔸مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
🔹پرسیدند:
چرا با عجله میروید؟
🔸گفت:
۹۰ سال زندگیِ باانگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر میماندم خزانهام را خالی میکرد.
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #طنز #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1086
Rozblog
بیندیشیم / ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ
🔆 #پندانه ✍ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ 🔹روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ که ﻫﺮﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. 🔸ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋ,بیندیشیم / ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ,فیزیک، رایانه، آموزش،…
سریع نتیجهگیری نکنید!
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟» ...
به ادامه مطلب بروید
پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»
پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»
یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»
وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1088
معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟» ...
به ادامه مطلب بروید
پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»
او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»
پسر ناامیدی را در چشمان معلم میدید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.»
یأس بر صورت معلم باقی ماند. او به خاطر آورد که پسرک توت فرنگی خیلی دوست دارد. با خودش فکر کرد شاید او سیب دوست ندارد و این باعث میشود نتواند در شمارش تمرکز کند. معلم با این فکر، مشتاق و هیجان زده از پسر پرسید: «اگر من یک توت فرنگی و یک توت فرنگی دیگه و یک توت فرنگی دیگه به تو بدم، چند تا توت فرنگی داری؟»
پسر که خوشحالی را بر صورت معلم میدید و دوست داشت این خوشحالی ادامه یابد دوباره با انگشتانش حساب کرد و با لبخندی از روی شک و تردید گفت: «سه؟»
معلم لبخند پیروزمندانهای بر چهره داشت. او موفق شده بود. اما برای اطمینان، دوباره پرسید: «حالا اگه من یک سیب و یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدم، چند تا سیب داری؟»
پسر بدون مکث جواب داد: «چهار!»
معلم مات و مبهوت مانده بود. با عصبانیت پرسید: «چرا چهار سیب؟»
پسر با صدایی ضعیف و مردد گفت: «آخه من یک سیب هم تو کیفم دارم.»
وقتی کسی جوابی به شما میدهد که متفاوت از آنچه میباشد که شما انتظار دارید، سریع نتیجهگیری نکنید که او اشتباه میکند. شاید ابعاد و زوایایی از موضوع وجود دارد که شما درباره آنها هنوز فکر نکردهاید یا شناخت ندارید.
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1088
Facebook
Log in or sign up to view
See posts, photos and more on Facebook.
همه چیز بستگی به روش نقطهگذاری عقلانی ما و نگاه ما به چگونگی زندگی دارد
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :
(تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.)
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و
آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد؟
به ادامه مطلب بروید
بنابراین :
برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد:
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران."
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد :
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران."
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطهگذاری کرد:
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران."
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران."
نكته اخلاقی :
در واقع زندگی نیز این چنین است:
او که همان آفریدگار ماست، نسخهای از هستی و زندگی به ما میدهد
که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به صحیح ترین روش آن را نقطهگذاری کنیم.
و بی گمان از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست ...
باید به این نکته توجه داشته باشیم که :
"فارغ از اعتقادات مذهبی و یا غیرمذهبی به جهان هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطهگذاری عقلانی ما و نگاه ما به چگونگی زندگی دارد"
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1089
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگیاش رسیده بود،
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد :
(تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم نه برای برادر زادهام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.)
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و
آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه میشد؟
به ادامه مطلب بروید
بنابراین :
برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد:
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه! برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران."
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطهگذاری کرد :
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم. نه برای برادر زادهام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران."
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطهگذاری کرد:
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادرزادهام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران."
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
"تمام اموالم را برای خواهرم میگذارم؟ نه. برای برادر زادهام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران."
نكته اخلاقی :
در واقع زندگی نیز این چنین است:
او که همان آفریدگار ماست، نسخهای از هستی و زندگی به ما میدهد
که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به صحیح ترین روش آن را نقطهگذاری کنیم.
و بی گمان از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست ...
باید به این نکته توجه داشته باشیم که :
"فارغ از اعتقادات مذهبی و یا غیرمذهبی به جهان هستی و زندگی، از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطهگذاری عقلانی ما و نگاه ما به چگونگی زندگی دارد"
منبع: پیامکهای رسیده از دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1089
Facebook
Log in or sign up to view
See posts, photos and more on Facebook.
معرفی کتاب قلعه حیوانات + فیلم
اگر وقت خواندن کتاب قلعه حیوانات را ندارید یا آن را پیشتر خوانده اید، این چند دقیقه انیمیشن شاهکار شام اقلیت را نیز ببینید.
دنیایی از مفاهیم جامعه شناسی را در بر دارد.
قبل از دیدن فیلم کوتاه توضیحات زیر را به عنوان بازشناسی بخشی از نمادهای استعاری آن، بخوانید.
به ادامه مطلب بروید
“شام اقلیت”
انیمیشنی است که در سال ۲۰۱۴ توسط فیلمساز یونانی به نام “ناسوس واکالیس” نوشته و کارگردانی شد.
این فیلم بدون هیچ حرفِ اضافهای، از ساختار حکومتهایی که قابل تغییر نیستند، صحبت میکند!
فیلم با دریای طوفانی به سراغ بیننده میآید و به عمارتی که بر روی پرتگاه بنا شده و امواج در حال شستن شالوده آن است، اشاره میکند.
داخل این هتل شش خوک حضور دارند که نماد ارکان کشورداری هستند؛ آنها با حرص و ولع فراوان در حال خوردن و بلعیدن همه چیز هتل خود هستند !
دور میز، گربههای سیاه و سفیدی (جناح های سیاسی مردمی) مشغول گشت و التماس به دورمیزنشینان برای سهمی از سفره هستند ولی خوک ها به آنها محل نمیدهند و هر از گاهی پسماند خود را برای آنان می ریزند!
گربهها نماد طبقه ضعیف جامعه هستند!
مدیر هتل که نقش گارسن را بازی میکند در حقیقت نماد قدرت های پشت پرده نظامهای سیاسی است، او با کمک ماشین جادویی خود همه منابع موجود در اتاق(کشور!) را تبدیل به چیزی می کند که مطلوب خوک هاست !
در زیر میز که با رومیزی بلندی پوشیده شده فساد سیستماتیک به مثال یک افعی زنجیر مانندی همه این افراد را اسیر خود کرده و نشان می دهد که آنان سخت به هم وابسته اند.
با کم شدن غذا و سیر نشدن خود خوک ها؛ آنان بالاجبار با موشهای کوکی، سعی در سرگرم کردن گربهها دارند تا بتوانند به کار خود برسند و از مزاحمت گربه های سیاه یا سفید (دو حزب و جناح معمول در حکومتها) خلاصی یابند.
بشقابهای خالی باعث میشود که همه به لیسیدن ته بشقابها روی بیاورند اما گربهها که دیگر طاقت گرسنگی را ندارند با هم متحد شده، شورش (انقلاب یا رفرم یا هر اسم دیگری) انجام میدهند.
از اتحادشان به ببری قدرتمند تبدیل میشوند و همه وزرا یا خوک های چپاول کننده ثروتشان را از بین میبرند!
ببر (جامعه ناتوانی که یک باره قدرت و قوتی یافته) بعد از نابودی یا قتلعام دشمنانش دچار سرخوشی و لذت پیروزی بر خوک های قبلی، به خوابی از سر خوشی میرود و این فرصت را به مدیر هتل میدهد که از غفلتش سوء استفاده کند و او را بکشد!
به اجزاء کوچک و ضعیفی بدل کند برای سفره ای دیگر!
مدیر هتل یا ارباب پنهان و صحنه گردان اصلی، برای ورود به عرصه جدید، باید ترفندی نوین عرضه کند؛ لذا گربه بچهها را در کلاه شعبدهبازی قرار میدهد و به اتاق بعدی (سیستم و حکومت بعدی) میبرد!
بچه گربهها از کلاه خارج شده و جادوی سیستم در سایهای که روی دیوار دیده میشود، دست به کار می گردد؛ ابتدا چند تا از همان بچه گربه های ضعیف، به چند خوک بدل میشوند، همان افراد یا چیزی که مورد نیاز سیستم مدیر و برنامهریز است!
یکی دیگر از شاهکار های استعاری فیلم، بیرون آمدن کارد و چنگال از داخل صندوقهای رای است! (هر آنچه برای چپاول و خوردن هستی کشور نیاز است توسط مردم به حکومت داده میشود)
بر روی دیوار تابلوهایی از صنعت هوایی و ریلی و کشتیرانی و استخراج نفت قرار دارد که همه قرار است در جهت حیف و میل خوکها از بین برود.
انیمیشن شام اقلیت نشانگر آن است که ساختار سیاسی هر نظام، سرپوشی برای از بین بردن منابع توسط عده قلیلی است!
و عوض کردن این ساختار، موضوع اصلی را برطرف نمیکند! بلکه رنگ و طرح آن، شبیه دکوراسیون و کاغذ دیواریهای اتاق هتل عوض میشود!
مابقی استعارات و ظرائف را ببینید و لذت ببرید.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #فیلم #انیمیشن #کتاب
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1115
اگر وقت خواندن کتاب قلعه حیوانات را ندارید یا آن را پیشتر خوانده اید، این چند دقیقه انیمیشن شاهکار شام اقلیت را نیز ببینید.
دنیایی از مفاهیم جامعه شناسی را در بر دارد.
قبل از دیدن فیلم کوتاه توضیحات زیر را به عنوان بازشناسی بخشی از نمادهای استعاری آن، بخوانید.
به ادامه مطلب بروید
“شام اقلیت”
انیمیشنی است که در سال ۲۰۱۴ توسط فیلمساز یونانی به نام “ناسوس واکالیس” نوشته و کارگردانی شد.
این فیلم بدون هیچ حرفِ اضافهای، از ساختار حکومتهایی که قابل تغییر نیستند، صحبت میکند!
فیلم با دریای طوفانی به سراغ بیننده میآید و به عمارتی که بر روی پرتگاه بنا شده و امواج در حال شستن شالوده آن است، اشاره میکند.
داخل این هتل شش خوک حضور دارند که نماد ارکان کشورداری هستند؛ آنها با حرص و ولع فراوان در حال خوردن و بلعیدن همه چیز هتل خود هستند !
دور میز، گربههای سیاه و سفیدی (جناح های سیاسی مردمی) مشغول گشت و التماس به دورمیزنشینان برای سهمی از سفره هستند ولی خوک ها به آنها محل نمیدهند و هر از گاهی پسماند خود را برای آنان می ریزند!
گربهها نماد طبقه ضعیف جامعه هستند!
مدیر هتل که نقش گارسن را بازی میکند در حقیقت نماد قدرت های پشت پرده نظامهای سیاسی است، او با کمک ماشین جادویی خود همه منابع موجود در اتاق(کشور!) را تبدیل به چیزی می کند که مطلوب خوک هاست !
در زیر میز که با رومیزی بلندی پوشیده شده فساد سیستماتیک به مثال یک افعی زنجیر مانندی همه این افراد را اسیر خود کرده و نشان می دهد که آنان سخت به هم وابسته اند.
با کم شدن غذا و سیر نشدن خود خوک ها؛ آنان بالاجبار با موشهای کوکی، سعی در سرگرم کردن گربهها دارند تا بتوانند به کار خود برسند و از مزاحمت گربه های سیاه یا سفید (دو حزب و جناح معمول در حکومتها) خلاصی یابند.
بشقابهای خالی باعث میشود که همه به لیسیدن ته بشقابها روی بیاورند اما گربهها که دیگر طاقت گرسنگی را ندارند با هم متحد شده، شورش (انقلاب یا رفرم یا هر اسم دیگری) انجام میدهند.
از اتحادشان به ببری قدرتمند تبدیل میشوند و همه وزرا یا خوک های چپاول کننده ثروتشان را از بین میبرند!
ببر (جامعه ناتوانی که یک باره قدرت و قوتی یافته) بعد از نابودی یا قتلعام دشمنانش دچار سرخوشی و لذت پیروزی بر خوک های قبلی، به خوابی از سر خوشی میرود و این فرصت را به مدیر هتل میدهد که از غفلتش سوء استفاده کند و او را بکشد!
به اجزاء کوچک و ضعیفی بدل کند برای سفره ای دیگر!
مدیر هتل یا ارباب پنهان و صحنه گردان اصلی، برای ورود به عرصه جدید، باید ترفندی نوین عرضه کند؛ لذا گربه بچهها را در کلاه شعبدهبازی قرار میدهد و به اتاق بعدی (سیستم و حکومت بعدی) میبرد!
بچه گربهها از کلاه خارج شده و جادوی سیستم در سایهای که روی دیوار دیده میشود، دست به کار می گردد؛ ابتدا چند تا از همان بچه گربه های ضعیف، به چند خوک بدل میشوند، همان افراد یا چیزی که مورد نیاز سیستم مدیر و برنامهریز است!
یکی دیگر از شاهکار های استعاری فیلم، بیرون آمدن کارد و چنگال از داخل صندوقهای رای است! (هر آنچه برای چپاول و خوردن هستی کشور نیاز است توسط مردم به حکومت داده میشود)
بر روی دیوار تابلوهایی از صنعت هوایی و ریلی و کشتیرانی و استخراج نفت قرار دارد که همه قرار است در جهت حیف و میل خوکها از بین برود.
انیمیشن شام اقلیت نشانگر آن است که ساختار سیاسی هر نظام، سرپوشی برای از بین بردن منابع توسط عده قلیلی است!
و عوض کردن این ساختار، موضوع اصلی را برطرف نمیکند! بلکه رنگ و طرح آن، شبیه دکوراسیون و کاغذ دیواریهای اتاق هتل عوض میشود!
مابقی استعارات و ظرائف را ببینید و لذت ببرید.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #فیلم #انیمیشن #کتاب
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1115
و برق چقدرتنهاییم وازهم دوریم.... وچقدردرمجاورت خدیجه وکلثوم وعبدالله احساس حقارت میکنم.... خیلی هامان ازجان هموطنانمان مایه میگذاریم وماسک والکل ازهم دریغ میکنیم... فرصتی برای کاسبی بر سفره کرونا !
منبع: پیامکهای رسیده دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها #کرونا
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1116
منبع: پیامکهای رسیده دوستان
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #پیامکها #کرونا
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1116
محرم / مردی كه اسم خوبی داشت
💠 مردی كه اسم خوبی داشت
سر اسب را كه كج كرده بود و بیصدا از فاصله دو سپاه گذشته بود، فكر كرده بود كه خيلی خوب اگر پيش برود میبخشندنش و میگذارند با بقيه هفتاد و دو نفر بجنگد.
وقتی گفتند: "خوش آمدی! پياده شو، بيا نزدیک!"
نتوانست. ياد اين افتاد كه آب را خودش سه روز پيش، رويشان بسته. گفت: "سواره میمانم تا كشته شوم".
میخواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روی زانو، خونهای روی پيشانیاش را پاک كنند. باز دلشان راضی نشود. دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمیديد بهش بگويند:
"آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رويت گذاشته است".
------------------------------------------
✍🏼 #فاطمه_شهیدی
داستان درباره *حر ابن يزيد رياحی* است.
#شب_چهارم
🏴 #دهه_اول_محرم
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #محرم #حر_بن_یزید_ریاحی #فاطمه_شهیدی
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1127
💠 مردی كه اسم خوبی داشت
سر اسب را كه كج كرده بود و بیصدا از فاصله دو سپاه گذشته بود، فكر كرده بود كه خيلی خوب اگر پيش برود میبخشندنش و میگذارند با بقيه هفتاد و دو نفر بجنگد.
وقتی گفتند: "خوش آمدی! پياده شو، بيا نزدیک!"
نتوانست. ياد اين افتاد كه آب را خودش سه روز پيش، رويشان بسته. گفت: "سواره میمانم تا كشته شوم".
میخواست چشم تو چشم نشوند.
اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روی زانو، خونهای روی پيشانیاش را پاک كنند. باز دلشان راضی نشود. دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمیديد بهش بگويند:
"آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رويت گذاشته است".
------------------------------------------
✍🏼 #فاطمه_شهیدی
داستان درباره *حر ابن يزيد رياحی* است.
#شب_چهارم
🏴 #دهه_اول_محرم
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #محرم #حر_بن_یزید_ریاحی #فاطمه_شهیدی
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1127
فال حافظ در روز عاشورا / خاطرهای از استاد عبدالحسین زرکوب
روز عاشورا بود و قرار بود در مراسمی به همین مناسبت در حضور جمعیتی که هم افراد عادی در آن حضور داشتند و هم افراد تحصیلکرده و بهاصطلاح روشنفکر، سخنرانی کنم.
آرام وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم. نمیخواستم فعلاً کسی متوجه حضورم شود. در خلوت خودم، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی میگشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند. اما هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
در همین لحظه، پیرمردی که کنار دستم نشستهبود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد:
«ببخشید، شما استاد زرینکوب هستید؟»
گفتم: «استاد که چه عرض کنم، ولی زرینکوب هستم».
خیلی خوشحال شد و از این گفت که چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. در میان صحبتهایش با خودم میگفتم: «این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن مرا داشته باشد؟»
پیرمرد روستایی با آن چهره آفتابسوخته، متین، سنگین و باوقارش میگفت مکتب رفته و... حالا هم در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ. چند بیت جستهوگریخته هم از غزلیات خواجه خواند؛ چه زیبا هم غزل حافظ را میخواند.
پرسیدم: «حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟»
گفت: «سؤالی داشتم.»
گفتم: «بفرمایید».
پرسید: «شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟»
گفتم: «خب بله، صد درصد».
گفت: «ولی من اعتقاد ندارم.»
پرسیدم: «من چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی برمیآید؟»
گفت: «خیلی دوست دارم معتقد شوم. یک زحمتی برای من میکشید؟ یک فال برایم میگیرید؟»
گفتم: «ولی من الان دیوان حافظ ندارم».
بلافاصله یک دیوان جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: «بفرما».
مات و مبهوت نگاهش کردم. دیوان حافظ را از دستش گرفتم و گفتم: «نیت کنید».
فاتحهای زیر لب خواند و گفت: «برای خودم نمیخواهم. میخواهم ببینم حافظ درباره امروز (روز عاشورا) چه میگوید؟»
شوکه شدم و مردد در گرفتن فال. حافظ و عاشورا؟ اگر جواب نداد، چه؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه میشود؟ با اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمهبهکلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم غزلی به ذهنم نرسید که بهطور ویژه به این موضوع پرداختهباشد. اما چشمانم را بستم، فاتحهای قرائت کردم و حافظ را به شاخه نباتش قسم دادم و صفحهای را باز کردم و این شعر آمد:
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکتهدان عشقی خوش بشنو این حکایت
...
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
...
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
...
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدایا! این غزل اگر موضوعش امام حسین (ع) و وقایع روز عاشورا و شب یازدهم نباشد، پس چه میتواند باشد؟... این غزل، باید بهطور ویژه برای همین مناسبت سروده شدهباشد. بیت اولش را که خواندم، پیرمرد از بیت دوم شروع به زمزمهکردن با من کرد. شعر را از حفظ میخواند و گریه میکرد، طوری که چهار ستون بدنش میلرزید؛ انگار داشتم برایش روضه میخواندم. گفت: «معتقد شدم استاد. معتقد بودم، ایمان پیدا کردم.» و گریه امانش نداد...
حالا دیگر میدانستم سخنرانیام را چگونه شروع کنم. آن روز من، روضهخوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که بهقول خودشان پای هیچ روضهای گریه نکرده بودند.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #عاشورا #خاطره #سخنرانی #فال_حافظ #عبدالحسین_زرکوب
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1128
روز عاشورا بود و قرار بود در مراسمی به همین مناسبت در حضور جمعیتی که هم افراد عادی در آن حضور داشتند و هم افراد تحصیلکرده و بهاصطلاح روشنفکر، سخنرانی کنم.
آرام وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم. نمیخواستم فعلاً کسی متوجه حضورم شود. در خلوت خودم، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی میگشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند. اما هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
در همین لحظه، پیرمردی که کنار دستم نشستهبود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد:
«ببخشید، شما استاد زرینکوب هستید؟»
گفتم: «استاد که چه عرض کنم، ولی زرینکوب هستم».
خیلی خوشحال شد و از این گفت که چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. در میان صحبتهایش با خودم میگفتم: «این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن مرا داشته باشد؟»
پیرمرد روستایی با آن چهره آفتابسوخته، متین، سنگین و باوقارش میگفت مکتب رفته و... حالا هم در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ. چند بیت جستهوگریخته هم از غزلیات خواجه خواند؛ چه زیبا هم غزل حافظ را میخواند.
پرسیدم: «حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟»
گفت: «سؤالی داشتم.»
گفتم: «بفرمایید».
پرسید: «شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟»
گفتم: «خب بله، صد درصد».
گفت: «ولی من اعتقاد ندارم.»
پرسیدم: «من چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی برمیآید؟»
گفت: «خیلی دوست دارم معتقد شوم. یک زحمتی برای من میکشید؟ یک فال برایم میگیرید؟»
گفتم: «ولی من الان دیوان حافظ ندارم».
بلافاصله یک دیوان جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: «بفرما».
مات و مبهوت نگاهش کردم. دیوان حافظ را از دستش گرفتم و گفتم: «نیت کنید».
فاتحهای زیر لب خواند و گفت: «برای خودم نمیخواهم. میخواهم ببینم حافظ درباره امروز (روز عاشورا) چه میگوید؟»
شوکه شدم و مردد در گرفتن فال. حافظ و عاشورا؟ اگر جواب نداد، چه؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه میشود؟ با اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمهبهکلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم غزلی به ذهنم نرسید که بهطور ویژه به این موضوع پرداختهباشد. اما چشمانم را بستم، فاتحهای قرائت کردم و حافظ را به شاخه نباتش قسم دادم و صفحهای را باز کردم و این شعر آمد:
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکتهدان عشقی خوش بشنو این حکایت
...
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولیشناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
...
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
...
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
خدایا! این غزل اگر موضوعش امام حسین (ع) و وقایع روز عاشورا و شب یازدهم نباشد، پس چه میتواند باشد؟... این غزل، باید بهطور ویژه برای همین مناسبت سروده شدهباشد. بیت اولش را که خواندم، پیرمرد از بیت دوم شروع به زمزمهکردن با من کرد. شعر را از حفظ میخواند و گریه میکرد، طوری که چهار ستون بدنش میلرزید؛ انگار داشتم برایش روضه میخواندم. گفت: «معتقد شدم استاد. معتقد بودم، ایمان پیدا کردم.» و گریه امانش نداد...
حالا دیگر میدانستم سخنرانیام را چگونه شروع کنم. آن روز من، روضهخوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که بهقول خودشان پای هیچ روضهای گریه نکرده بودند.
#متفرقه #نکات_خواندنی #حکایت #عاشورا #خاطره #سخنرانی #فال_حافظ #عبدالحسین_زرکوب
نویسنده: عبدالمهدی خواجه
http://gmp.rozblog.com/post/1128