کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_یکم❤️

لبش رو گاز گرفت .

امیرمهدي – راستش .... حواسم به دستم نبود .

لحظه از فکري که احتمالاً یه راجع به حرفم تو ذهنش نقش بسته بود ، چشم گشاد کردم .

من – فکر کردي منظورم به لباسته ؟

سکوت جوابم بود . و یعنی فکرش تا کجا پیش رفته !

زدم زیر خنده .

بدجور این بشر رو به فکراي ناجور انداخته بودم .

نمی تونستم جلوي خنده م رو بگیرم . با همون حالت گفتم .

من – خدایی انقدر ذهنت منحرف نبودا !

و باز خندیدم .
لبخند شرمگینی زد .

. امیرمهدي – ببخشید . حواسم به دستم نبود
اصلا

باز خندیدم .

من – از دست رفتی امیرمهدي .

امیرمهدي – از بس شما اذیت می کنین که یه لحظه فکر کردم ...

و حرفش رو خورد .

خنده م بند نمی اومد .

امیرمهدي – مثل اینکه از اذیت کردن من لذت می برین .

کلمات رو براي نشون دادن حسم کشیدم .

من – می چسبه عجیب .

سري تکون داد .

وقتی خندیدنم تموم شد گفت .

امیرمهدي – اجازه می دین مرخص شم . فکر کنم همه از غیبتم مطلع شدن .

بس بود . زیادي اذیت کرده بودم .

من – باشه . بقیه ي اذیتا باشه براي بعد .

امیرمهدي – از دست شما .

و رفت .

با سینی تو دستم برگشتم و پیش رضوان نشستم .

رضوان – چشمم به چاییا خشک شد . تو هم که سرگرم عشقت .

خوبه با خدا قول قرار داشتیا .

خیره بودم به در ساختمون و تصویر لحظات پیش از جلوي چشمم دور نمی شد .

در همون حالت جواب دادم .

من – داشتم از لحظات در کنارش بودن استفاده می کردم . ممکنه دیگه نبینمش .

رضوان – شاید بازم دیدیش .

مشکوك حرف می زد .

من – چی تو ذهنته ؟

چشمکی زد . و کمی به سمتم خم شد .

رضوان – به نظرت نرگس به درد رضاي ما می خوره ؟

من – چی ؟ نرگس ؟

رضوان – آره می خوام به یه بهونه اي به رضا نشونش بدم .

من – چه بهونه اي ؟

دوباره تکیه داد به صندلیش .

رضوان – خرید .

در سکوت نگاهش کردم .

نرگس اومد . و کاغذي رو گرفت سمتش .

نرگس – این آدرس . ببخشید دیر شد . زنگ زدم دختر خاله م که آدرس دقیق رو ازش بگیرم .

رضوان نگاهی به آدرس انداخت .

رضوان – من تا حالا این منطقه رو نرفتم . می ترسم مغازه رو پیدا نکنم . می شه خودتم باهام بیاي نرگس جون ؟

نرگس – باشه میام . فقط کی می خواي بري ؟

اگه بشه تو همین چند روز مونده به ماه رمضون بریم بهتره
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_دوم❤️

خجالت کشیدم نگاهش کنم .

نکنه فکر بدي در موردم می کرد ؟!!

در اصل شکست خورده بودم . فکر نمی کردم این رفتار رو داشته باشه .

نگاه دلخورش اعصابم رو به هم ریخت
باز هم یه اشتباه دیگه و این بار دیگه توجیهی براش نداشتم .

حتی دلم نخواست به دروغ بگم که سی دي اشتباه آوردم تا دلخوریش تموم شه .

سکوتش و کم کردن صداي آهنگ به حدي که فقط یه ته صداي کمی ازش شنیده می شد که زیاد هم قابل تشخیص نبود ، نشون
دهنده ي دلخوري و ناراحتیش بود .

بی اختیار اخم کردم .

هر چی بد و بیراه بلد بودم نثار روح و روان خودم کردم .

اینم کار بود انجام دادم ؟ من که می دونستم اهل اینجور آهنگا نیست !

من که می دونستم صد سال هم ساسی مانکن گوش نمی ده .

من که می دونستم ، باید حداقل از یه آهنگ بهتر استفاده می کردم .

بعد هم تو دلم خدا رو شکر کردم که از یه خواننده ي زن سی دي نیوردم که دیگه ر
حتما یختن خونم حلال می شد .

دسته ي کیفم رو جا به جا می کردم و تو دلم آرزو می کردم زودتر برسیم تا از جو سنگین حاکم بر ماشین راحت بشم .

ضربه اي که به پهلوم خورد باعث شد نگاهی به رضوان بندازم .

با سر اشاره کرد که یعنی چرا ناراحتم .

منم با بالا انداختن سرم به معنی هیچی جوابش رو دادم .

کمی خودش رو به طرفم خم کرد و آهسته کنار گوشم گفت .

رضوان – فکر کنم به خاطر تو خاموشش نکرد .

وگرنه از اون حالتش معلوم بود ولش کنن سی دي رو پرت میکنه بیرون .

کمی خودش رو عقب کشید و به چشم هام نگاه کرد .

منم نگاهش کردم .

واقعاً یعنی به خاطر من خاموشش نکرد ؟

شونه اي بالا انداختم و باز هم سرگرم کیفم شدم .

با توقف ماشینش سرم رو بلند کردم . فکر کردم به مکان مورد نظر رسیدیم ، ولی با دیدن چراغ قرمز و ماشینهاي اطراف فهمیدم
اشتباه کردم .

امیرمهدي شیشه ي طرف خودش رو پایین تر داد .

همون لحظه یه دختر بچه ي حدودا ً هشت ، نه ساله دوید سمت ماشین .

از سر و وضع لباسش معلوم بود که از این دست فروشاي سر چهارراه ها هستش .

کنار ماشین ایستاد و با خوشحالی گفت .

دختر – سلام عمو .

و عمو و از شدت خوشحالی کشید .

با تعجب نگاهم رو دوختم به امیرمهدي . یعنی دختر بچه رو میشناخت ؟

لبخند رو لباش مهر تأیید شناختش بود .

امیرمهدي – سلام عمو . خوبی ؟

دختر – بله . کی اومدي عمو ؟ فکر کردم هنوز برنگشتی !

امیرمهدي – خیلی وقته برگشتم فقط یه مقدار مریض بودم نشد بیام دیدنتون . بابات بهتره؟

چشماي دختر بچه رو کمی غم گرفت .

دختر – هفته ي پیش باز حالش بد شد .

بردیمش دکتر. همون
دکتري که شما برده بودیش .

امیرمهدي – دکتر چی گفت ؟

لحنش کمی نگران بود .

قبل از اینکه دختر بچه جوابی بده ، چراغ سبز شد و بوق ماشین هاي پشت سرمون بلند .

امیرمهدي با گفتن " برو تو پیاده رو " به دختربچه ، فرمون رو چرخوند و ماشین رو از بین ماشینا با زحمت به سمت کنار خیابون روند .

ماشین رو خاموش کرد .

دختر بچه بازم اومد کنار ماشین .

امیرمهدي – خوب نگفتی . دکتر چی گفت ؟
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_سوم❤️

من – اممم ..

صدام رو پایین آوردم و تند تند بدون نفس گرفتن گفتم .

من – دو تا کش بهش دوختم . یکی رو از زیر چادر می ندازم پشت سرم . یکی رو هم از روي چادر می ندازم .

دوتا بند هم بهش دوختم که دور سرم می چرخونم و از پشت به هم گره می زنم .

نرگس دستش رو جلوي دهنش گرفت و ریز ریز خندید .

از خجالت سرم رو پایین انداختم . آخه اینم سوال بود ؟ من که آبروم رفت !

با صداي امیرمهدي که گفت " بفرمایید " هر سه دست بردیم سمت دستگیره ي در .

نرگس قبل از پیاده شدن رو به امیرمهدي گفت .

نرگس – تو ماشین منتظرمون می مونی ؟

امیرمهدي – نه . منم تو پاساژ کار دارم .

نرگس سري تکون داد و پیاده شد . ما هم پیاده شدیم و قبل از اومدن امیرمهدي هر سه داخل پاساژ شدیم و رفتیم سمت پارچه فروشی مورد نظر .

داخل مغازه ، نرگس از فروشنده خواست که پارچه هاي چادریش رو نشونمون بده .

فروشنده چند توپ پارچه بیرون آورد و تاي پارچه ها رو یکی یکی باز کرد .

هر سه بی اختیار دست بردیم سمت پارچه ها و لمسشون کردیم .

طرح هاي جالبی داشتن و بیشترشون نخی بودن و به درد تابستون می خوردن .

رضوان رو کرد بهم .

رضوان – مامان سعیده پارچه چادري نمی خواستن ؟

شونه اي بالا انداختم .

من – نمی دونم. فکر نکنم .

رضوان – کاش یه زنگ بهشون بزنی . پارچه هاي خوبین سري تکون دادم .

من – باشه . الان زنگ می زنم .

گوشیم رو بیرون آوردم و زنگ زدم .

مامان که جواب داد از مغازه بیرون اومدم تا بتونم راحت باهاش حرف بزنم .

وقتی بهش گفتم پارچه هاي خوبی
داره گفت هم براش پارچه ي چادري بگیرم و هم براي خودم پارچه ي لباس که بدم خیاطم بدوزه .

تماس رو که قطع کردم ، برگشتم برم داخل مغازه که با صداي امیرمهدي سر جام ایستادم .

امیرمهدي – خانوم صداقت پیشه !

برگشتم به سمتش .

کیسه ي پلاستیکی سفید رنگی رو به طرفم گرفت و گفت .

امیرمهدي – مال شماست .

با تردید کیسه رو گرفتم .

من - این چیه ؟

سرش رو پایین انداخت و لبخندي زد . دست برد داخل جیب شلوارش ، و انگار داره چیزي رو به یاد میاره به جایی دور خیره شد .

امیرمهدي – بعضی روزا تو عمر آدم بی نهایت لذت بخشن . لذتی که تا آخر عمر فراموش نمی شه .

می شن خاطره اي که هر وقت بهش فکر می کنی ، لبخند رو لبت میاد و حلاوتش رو مثل همون لحظه ي اول حس می کنی .

امروز براي من از اون روزاییه که می دونم تا آخر عمرم برام چنین حالی رو داره .

نیم رخش رو از نظر گذروندم .

چه جوري از این آدم خوشم اومده بود ؟ از نظر ظاهري با ایده آل هاي من فرق داشت .

پویاي شش تیغه کجا و امیرمهدي با ریش و سبیل کجا ؟

پویاي سر تا پا مد کجا و امیرمهدي ساده پوش کجا ؟
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_چهارم❤️

من – مگه چش بود ؟

امیرمهدي – من کاري به ریتم آهنگ ندارم .

ولی متنش ...
لب هاش رو کمی جمع کرد .

امیرمهدي – زیادي سبک بود سخیف بود. هجو بود

چرا می ذارین گوش و ذهنتون درگیر این آهنگا بشه ؟ اگر یه متن درست داشت حرفی نبود !

بی حواس گفتم .

من – وقتی زیادي شادم این آهنگا رو گوش می دم . یا وقتی میخوام برقصم .

و وقتی جمله م رو کامل کردم تازه فهمیدم چی گفتم ! و با بهت گفتم .

من – اي واي !
و با دست کوبیدم روي دهنم .

با ترس نگاهش کردم .

یکی نبود بگه دختر عاقل جلوي این آدم از رقص حرف می زنی ؟

خوب الان یه چیزي بهت بگه خوبه ؟ اسم رقصیدن بردي جلوي نامحرم ؟

کی می شد یاد بگیرم هر حرفی رو نباید به زبون آورد ! اونم جلوي آدمی مثل امیرمهدي!

منتظر یه عکس العمل توپ ازش بودم .

احتمال دادم این دفعه با لگد من رو از خودش دور کنه ولی نه تنها کاري نکرد ، بلکه بدون تغییري در صورتش بحث رو عوض کرد .

امیرمهدي – چند روز دیگه ماه رمضونه . روزه می گیرین ؟

وحس کردم اینجوري ، با عوض کردن مسیر صحبت می خواد حرفم رو نشنیده بگیره !

پس تصمیم گرفتم با جواب دادن به حرفش ، بحث قبل رو پشت گذر زمان دفن کنم .

من – تا حالا روزه نگرفتم .

ابرویی بالا انداخت .

امیرمهدي – یعنی می خواین بگین پدر و مادرتون هیچوقت نگفتن باید روزه بگیرین ؟

بعید می دونم .

شونه اي بالا انداختم .

من – اوایل می گفتن ولی من دوست نداشتم بگیرم . براي همین چند ساله که فقط می پرسن روزه می گیرم یا نه که منم جوابم منفیه .

اونا عادت ندارن چیزهاي مذهبی رو بهم
تحمیل کنن . همیشه براي پذیرش هرچیزي آزاد بودم .

و با این حرفم یاد تموم ماه رمضون هایی افتادم که همیشه همین یه ماه تو خونه ي ما همه چیز خدایی بود . ونماز همه ي اهل خونه جز من به جا و اول وقت خونده می شد .

مامان و بابا و مهرداد روزه می گرفتن .

گرچه که مهرداد روزهاي جمعه رو بی خیال
روزه گرفتن می شد .

و سهم من از همه ي اون سال ها ، شام خودن کارشون یک ساعت بعد از افطار بود و سریال هایی که اگر طنز نبود نگاه نمی کردم .

باز هم با حرف امیرمهدي از فکر بیرون اومدم .

امیرمهدي – هیچوقت نخواستین امتحانش کنین ؟

من – نه . چون اصلا فلسفه ي این تشنگی و گرسنگی رو نمی فهمم چیه !

امیرمهدي – فلسفه ش رو از چه نظر می خواین بدونین ؟

از نظر پزشکی که یه جور استراحت بدن هستش . تو این یه ماه به واسطه ي کم خوردن ، بدن سمومش رو دفع می کنه
و از زیر فشار ناجور غذا خوردن در میاد . از
نظر معنوي هم که یه جور درك حال آدماییه که خیلی چیزها رو می بینن و دلشون می خواد ، اما توانایی خریدش رو ندارن .

به واسطه ي درك حالشون می فهمیم که باید
بهشون کمک کنیم .

از نظر مذهبی می شه
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_پنجم❤️

من – حالا پیش خودش چه فکري می کنه ؟

دستی به پارچه ي ساتن جلوي روم کشیدم .

من – چیزي نگفت ؟

رضوان – نه . بنده ي خدا انقدر پارچه ها رو نگاه کرد و به بهونه ي خرید از فروشنده خواست بیاره ببینیم ، تا حرف زدن شما تموم شه .

تمام حواسم به حرفاي رضوان بود و در عین حال دستی به پارچه ها می کشیدم . یه کار غیر ارادي .

نرگس اومد نزدیکمون .

نرگس – چیزي انتخاب کردي ؟

برگشتم سمتش و لبخندي زدم . در حالی که تو دلم غوغایی به پا اصلاً ی خواست حرف زدن من وامیرمهدي رو به روم بود . دلم نم
بیاره .

من – راستش چون نمی دونم می خوام چه مدل لباسی بدوزم انتخاب کردن سخته .

ببخشید شما رو هم علاف کردم !

لبخند دوستانه اي زد .

نرگس – این حرفا چیه اتفاقا خیلی هم خوشحالم که باهاتون اومدم

بعد پارچه اي رو با دست نشون داد .

نرگس – اون پارچه هم خیلی قشنگه . سه رنگ هم بیشتر نداره .
به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بینهایت زیبا که بیشتر براي لباس نامزدي یا اینجور مراسم مناسب بود .

نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می پوشه .

یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .

یکی از دخترا ؟

دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟

براي امیرمهدي ؟

واي ! ........ واي ! ...

چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که امیرمهدي سهم من نیست ؟

چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي خودش داشته باشه .

چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست

حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم .

به پارچه ي مورد نظرش نگاه کردم . یه پارچه ي طلایی بینهایت زیبا که بیشتر براي لباس نامزدي یا اینجور مراسم مناسب بود .

نرگس – یکی از دخترایی که مامانم براي امیرمهدي در نظر گرفته همیشه تو عروسیا لباساي این رنگی می پوشه .

یه لحظه حس کردم پارچه از جلوي نظرم محو شد و من فقط و فقط صورت امیرمهدي رو می دیدم .

یکی از دخترا ؟

دخترایی که مامانش در نظر گرفته ؟

براي امیرمهدي ؟

واي ! ........ واي ! ...

چرا درست زمانی که حس شیرینی از حرف زدن با امیرمهدي تو وجودم بود باید بهم یادآوري می شد که امیرمهدي سهم من نیست ؟

چه زود وقتش رسیده بود . اینکه بدونم من اونی نیستم که قراره یه عمر نگاه و لبخند امیرمهدي رو براي خودش داشته باشه .

چقدر سخت بود قبول اینکه اون مرد بیرون ایستاده ، آدم این حواي پر اشتباه و مجنون نیست

حال بدي پیدا کرده بودم . طوري که دلم می خواست فریاد بکشم تا شاید اون همه حس بد رو از درونم بیرون بریزم .
و براي اینکه این کار رو انجام ندم ، دستم رو روي لب هام گذاشتم و خیره به اون پارچه دختري رو تصور می کردم که ممکن بود بشه زن خونه ي امیرمهدي .

عروس طاهره خانوم و حاج آقا .

حس کردم نرگس نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره خیره شد به پارچه و گفت .

نرگس – گرچه که امیرمهدي تا الآن راضی نشده حتی بریمخواستگاري .

نگاهش کردم . منظورش چی بود ؟

سرش رو کمی به سمت شونه ش خم کرد .

نرگس –راستش اصلاً نمی دونم چی تو ذهنشه .

برگشت سمت ما .

نرگس – بالاخره کدوم پارچه رو می خري ؟

چقدر سریع بحث رو عوض کرد . و من نفهمیدم از گفتن اون حرفا چه هدفی داشت !

می خواست بگه که براي برادرش دختر
در نظر گرفتن ؟

می خواست بگه به حرف زدن باهاش دلخوش
نکن ؟

یا منظورش این بود بگه من به درد امیرمهدي نمی خورم و مورد تأیید خونواده ش نیستم ؟

تو دلم گفتم " منظورش هر چی باشه فرقی نمی کنه .

من که حق اصلاً به روي خودم نیارم ندارم به امیرمهدي فکر کنم .

پس بهتره که از حرفاش چقدر سوال تو ذهنم ایجاد شده به زور لبخندي زدم و رو به هر دو گفتم .

من – فکر کنم یه روز دیگه بیام براي پارچه خریدن بهتره .

مرددم کدوم بهتره !

رضوان سري تکون داد .

رضوان – هر جور خودت صلاح می دونی .

براي مامان به انتخاب رضوان و نرگس پارچه خریدیم . به اصرارشون من هم پارچه براي چادر نماز گرفتم تا مامان برام بدوزه .

از مغازه که خارج شدیم ، امیرمهدي رو پشت ویترین مغازه ي رو به رو منتظر دیدیم .

نرگس رو کرد به ما .

نرگس – می خواین یه دور هم تو پاساژ بزنیم ؟

البته اگر کاري ندارین !

نگاهی به سمت رضوان انداختم .

من – من که کاري ندارم . تو چی ؟

رضوان – منم کاري ندارم . تا زمانی که رضا بیاد دنبالمون وقت داریم یه چرخی بزنیم .

و رو به نرگس ادامه داد .

رضوان – امشب قراره برم خونه ي مامانم اینا

براي همین برادرم میاد دنبالمون .

نرگس
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_ششم❤️

خوشم نیومد از کارش بدم اومد که انقدر حواسش بهم بود .

شاید اگر چند ماه پیش بود این حس ها رو نداشتم . ولی با حضور امیرمهدي نتونستم به راحتی این کار اون پسر رو هضم کنم .

من تغییر کرده بودم یا حضور امیرمهدي در چند قدمیم اینجوریم کرده بود ؟

بی خیال خرید اون ست شدم شاید چون تأیید مردي غیر از امیرمهدي رو دیدم از خریدش پشیمون شدم .

ست رو تحویل فروشنده دادم و با " تشکري " از مغازي بیرون اومدم .

رضوان دست خالیم رو که دید پرسید .

رضوان – نخریدیدش ؟

من – نه .

کمی عصبانی بودم نمی دونستم از کی از اون پسر ؟ امیرمهدي ؟ یا خودم ؟

فقط می دونستم عصبانیم و این حالتم روي حرف زدنم هم تأثیر گذاشته بود .

دوباره کنار نرگس و رضوانی که از لحن حرف زدنم فهمیده بود یه چیزیم هست و سکوت کرده بود ، راه افتادم .

با حرص به ویترین ها نگاه می کردم .

امیرمهدي هم باز با فاصله ازمون میومد .

دلم می خواست برگردم و با تشر بهش بگم " خوب اگر نزدیک ما راه بري چی می شه ؟

خلاف شرع که نمی کنی ! " انگار بیشتر حرصم از دست امیرمهدي بود !

خودم هم نمی دونستم .

شالم کمی عقب رفت . ولی حوصله نداشتم درستش کنم .

گذاشتم یه مقدار موهام هوا بخوره .

همون موقع حس کردم کسی نزدیک بهم راه میره . به هواي دیدن امیرمهدي برگشتم که با همون پسر مواجه شدم .

لبخند شیطونی زد و سیم کارتی رو گرفت طرفم .

پسر – بنداز تو گوشیت . دوقلوي سیم کارت خودمه .

بهت زنگ می زنم حرف بزنیم .

ایستادم و نگاهی به سر تا پاش کردم .

یه پارچه فشن بود . از شلوارش که خیلی پایین تر از کمرش قرار داشت و خشتکش تا نزدیک زانوش میومد بگیر تا تی شرت قرمز رنگ تنگ و کوتاهش که باعث می شد نوار باریکی از بدنش ، تو فاصله ي پایین تیشرت تا کمر شلوار پیدا باشه . موهاش هم که دیگه جاي خود داشت

و صورتش که با اون ریش و سبیل مدل دار ، شر و شیطون به نظر می رسید .ازش خوشم نیومد .

اخمی کردم .

من – تو اول خشتکت رو بکش بالا بعد دنبال صاحب براي سیم کارت اضافه ت بگرد .

ابرو هاي برداشته ش رو بالا برد .

پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر .

و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد .

نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل .

نگاه از گردنبندش گرفتم .

من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !

پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .

اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم .

امیرمهدي – بریم .

سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد .

نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو .

ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه .

خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود .

چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .

بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران .

دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت .

امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !

آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن .

چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم

ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .

عصبانی براي یه لحظه ش بود .

پر حرص نفس می کشید .

طلبکار گفتم .

من – مگه چیکار کردم ؟

ابروهاش به شدت در هم گره خورد .

امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !

انقدر عصبی این جمله رو بیان کرد که مطمئن بودم با ادامه ي بحث کارمون به دعوا می کشه .

اما بی توجه بحث رو ادامه دادم .

من – من فقط جوابش رو دادم . خلاف شرع نکردم .

امیرمهدي – اگر تو شرع گفته نشده ایراد داره دلیل بر زیباییش و انجامش نیست .

برگشتم به سمتش که باعث شد به طرفم بچرخه و سینه به سینه ي هم بایستیم .

من – اون پسر مرض داره من باید جواب پس بدم ؟

دلم خواست جوابش رو بدم .

امیرمهدي – اگر یه مقدار ظاهرتون موجه تر باشه کسی به خودش اجازه نمی ده در موردتون فکر بی خود کنه !

دستم کمی کشیده شد بی توجه به کسی که دستم رو کشید و حس کردم باید رضوان باشه با تشر گفتم .

من – من چمه ؟

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت .

امیرمهدي – یه آینه بگیرین دستتون می بینین هم آرایشون زیاده و هم روسریتون کاملاً عقب رفته . این ظاهر ایراد داره .

من – من دلم می خواد اینجوري بیام بیرون .

اصلاً شما چیکاره اي ؟

با حرص نگاهم کرد .

چشم تو چشم .

امیرمهدي – راست می گین من کاره اي نیستم .

نگاهش پر از ملامت بود .

پر از شماتت .

پر از حس بد .

از طرز نگاهش حالم خراب شد . تا اون روز اینجوري ندیده بودمش . همیشه بعد
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_هفتم❤️

اون لحظه به شدت توقع داشتم که امیرمهدي ازم عذرخواهی کنه .

براي چی رو هم نمی دونستم .

فقط دلم می خواست با عذرخواهیش ، به رضوان و نرگس شاهد ماجرا و البته خودش ثابت شه که من کار بدي انجام ندادم .

شاید همون اول هم فکر می کردم امیرمهدي مثل هر دفعه کوتاه میاد که بحث رو ادامه دادم .

خیره خیره نگاهش می کردم و منتظر بودم به عذرخواهی لب باز کنه و در مقابل ، اون فقط نگاهش رو ازم گرفته بود .

هنوز هم اخم داشت و این نشون می داد از موضعش پایین بیا نیست .

از حرص اینکه عذرخواهی نخواهد کرد ، کیسه ي پلاستیک حاوي سوغاتی و کادوش رو تو سینه ش کوبیدم وگفتم .

من – من نیازي به کادو ندارم .

برگشتم به رضوان بگم ، بریم بیرون پاساژ که دیدم دستم تو دستاي نرگس .

با ملایمت دستم رو بیرون کشیدم و برگشتم برم که با لحن جدي امیرمهدي ، هنوز یک قدم دور نشده ایستادم سر جام

امیرمهدي – قرآن رو پس نمی دن خانوم صداقت پیشه !

قرآن !

پس یکی از بسته هاي داخل اون کیسه قرآن بود و من پسش داده بودم .

کارم درست بود ؟

نبود . این بی احترامی به کتاب خدا بود . همون کتابی که من تازه شروع کرده بودم خوندنش .

البته اگر از زشتی پس دادن سوغاتی و کادو می گذشتیم !

چشم هام رو روي هم گذاشتم . چرا تا فکري به ذهنم خطور می کرد انجامش می دادم ؟

برگشتم به طرفش . می خواستم برم کیسه رو ازش بگیرم که پیش دستی کرد . اومد جلو و کیسه رو گرفت طرفم .

وقتی گرفتمش ، بدون مکث راه خروج از پاساژ رو در پیش گرفت .

چشم دوختم به رفتنش . ازم دلگیر بود ؟

با قرارگرفتن دستی روي بازوم ، نگاه از امیرمهدي گرفتم و به نرگسی که دستش رو بازوم بود خیره شدم .

اونم داشت به رفتن امیرمهدي نگاه می کرد .

نرگس – امیرمهدي رو یه سري از مسائل خیلی
حساسه .

کمی مکث کرد .
برگشت به سمتم و نگاهم کرد .

نرگس – فکر کنم خودت بدونی که بیش از یه غریبه براش ارزش داري راستش وقتی تو ماشین سی دیت رو گذاشتم و اون اهنگ پخش شد اولش خندیدم و تو دلم گفتم عجب
دختر شجاعی که از این شوخیا با امیرمهدي
به خاطرت یه بار کوتاه میاد !

وقتی قیافه ش رو دیدم فهمیدم فرق نداره سی دی ماله کی باشه عصبانیش می کنه این جور آهنگا .

یه لحظه فکر کردم به عادت قبل حتماً سی دي رو می شکنه و اون کارش نشون داد که واقعاً باهات بد برخورد می کنه .

ولی براش ....

حرفش رو خورد .

به زور لبخندي زد .

نرگس – ازت توقع داشت سنگین تر برخورد می کردي .

شونه اي بالا انداختم .

من – من کار بدي نکردم .

و راه بیرون رو در پیش گرفتم . من کار بدي نکرده بودم ! فقط جواب آدمی رو داده بودم که به نظرم حق نداشت تا من بهش چراغ سبز نشون ندادم پا جلو بذاره

نرگس و رضوان هم دنبالم اومدن .

جلوي در پاساژ ایستادم تا شاید رضا ، برادر رضوان رو ببینم .

خوشحال بودم که قرار بود با رضا برگردیم .

چشمم افتاد به امیرمهدي که کلافه و عصبی ، اون طرف خیابون به ماشینش تکیه داده بود و با پشت پاش ضربه می زد به تایر ماشین .

هنوز عصبانی بود . هنوز اخم داشت . هنوز کلافه بود . دیگه چرا کلافه ؟

با صداي " سلام " گفتن رضا ، نگاهم رو غلاف کردم .

برگشتم به سمتش و به زور دهنم رو باز کردم براي جواب دادن که فقط تونستم اصواتی شبیه به سلام رو از دهنم خارج کنم .

برعکس رضوان و نرگس که به راحتی جوابش
رو دادن .

رضوان ، نرگس و رضا رو به هم معرفی کرد .

بعد هم رو به نرگس گفت .

رضوان – خیلی از همراهیت خوشحال شدم نرگس جون .

ایشاالله باز هم سعادت همراهیت رو داشته باشیم .

و انگار از طرف من هم گفت .

لب هاي من خاموش شده بود و گویاي هیچ کلمه اي نبود .

نرگس هم لبخند همراه با شرمی به خاطر حضور رضا بود و جواب داد .

نرگس – ممنون . براي منم سعادتی بود . با اجازه تون و " خداحافظی " کرد . موقع رفتنش دستی به بازوم گرفت و از جانب مخالف سرش رو به گوشم نزدیک کرد وگفت .

نرگس – خیلی حرفاش رو به دل نگیر .

و با لبخندي ازمون دور شد و من حتی یه " خداحافظ " خشک و خالی هم نگفتم .

نه اینکه قهر باشم ، نه . فقط نمی تونستم حرف بزنم .

انگار فقل بزرگی به دهنم زده بودن .

تو مسیر بین پاساژ تا خونه مون ساکت بودم .

دلم نمی خواست به امیرمهدي و اتفاق بینمون فکر کنم .

براي همین خودم رو با دیدن آدمها سرگرم کردم .

حس می کردم نیاز دارم تو تنهایی بشینم و فکر کنم حق با کی بود با من یا امیرمهدي ؟

دلم می خواست دوباره بشینم و حرفامون رو از اول مرور کنم .

با این همه تفاوت عقایدي که تازه داشت اذیتم می کرد چرا دنبالش بودم ؟

جلوي در خونه باز هم به زور لب باز کردم ، از رضوان و رضا خداحافظی کردم و وارد خونه شدم .

مامان به محض ورود اومد استقبالم .

مامان – باز سالمت رو خوردي دختر ؟

من – سلام .

و انگار تو خونه تازه دهنم باز
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_هشتم❤️

امیرمهدي هیچوقت بوي عرق نمی داد .

گرچه که بوي ادکلنش هم
تا صد فرسخی کسی رو مدهوش نمی کرد

پویا حق نداشت درباره کسی که نمی شناسه اینجوري حرف بزنه

من – یه بار گفتم که ، سگش شرف داره به تو .

پویا – مارال حالت رو می گیرما ؟

من – برو بابا . عقده اي !

پویا – باشه . خودت خواستی . من خر رو بگو که می خواستم بهت فرصت بدم . ولی لیاقت نداري .

کاري می کنم که همین جوجه بسیجی بو گندو رو هم نداشته باشی وایسا و ببین .

من – برو هر کاري از دستت بر میاد انجام بده .

و گوشی رو روش قطع کردم .

این ما رو چه جوري دیده بود ؟ پس چرا من تو پاساژ ندیدمش ؟

با حرص از اتفاقات قشنگ ! پشت سر هم ، لباس هام رو عوض کردم .

بسته ي کادو و سوغاتی رو برداشتم و باز کردم .

سوغاتیش جانماز و مهر بود و همراه پارچه اي که به درد کت دامن یا کت شلوار می خورد .

به رنگ سرمه اي و کادوش که گفت قرآنه .

قلم قرآنی بود با قرآن مخصوصش و کتاب دعاش .

هر دو رو روي میز گذاشتم و بعد هم روي تختم دراز کشیدم و فکر کردم .سه روز فکر کردم .

سه روز کارم شد یادآوري تک تک حرفاش و رفتارش .

سه روز خودم رو تو اتاقم حبس کردم و فقط براي غذا خوردن خارج شدم .

سه روز من بودم و امیرمهدي و خدایی که یا خداي من بود یا خداي امیرمهدي .

خدایی که از لا به لاي حرفاي امیرمهدي شناختمش و با خداي قبلی خودم مقایسه کردم .

تموم مدت حس می کردم چقدر حرفاش درباره ي نماز و روزه و اون خدایی که به من شناسوند ، زمینی نیست .

یه وقتایی حس می کنی خدا داره باهات حرف می زنه نه بنده ي خدا .

انگار خودش اومده تو یه جسم انسانی حلول کرده و می گه برگرد سمت من .

می گه من اون خدایی نیستم که تا امروز می شناختی . بیا و یه جور دیگه با من رو به رو شو !

می گه بیا و بذار با هم از نو شروع کنیم .

یه کتلت برداشتم و گذاشتم لاي نونم . بعد هم خیارشور و گوجه و کمی سس .

مامان و بابا ، یک ساعتی می شد که افطار کرده بودن . و داشتیم دور هم شام می خوردیم .

مثل هر سال یه روز زودتر از شروع ماه رمضون روزه گرفته بودن . خودشون که می گفتن پیشواز رفتن .

من اصلا نمی فهمیدم اصل این پیشواز رفتن براي چیه ؟
شامم رو که خوردم رو به مامان گفتم براي سحرلطفاً بیدارم کن .

من – مرسی . دستت درد نکنه . خوشمزه بود .

و از سر سفره بلند شدم .

مامان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت .

مامان – نوش جان ..... می خواي .... روزه بگیري ؟

سري تکون دادم .

من – آره

و در جواب نگاه متعجبش لبخندي زدم .

مامان ابرویی بالا انداخت و گفت .

مامان – چیزاي جدید می شنوم !

من – بده ؟ دختر به این خوبی !

مامان سري تکون داد .

مامان – بر منکرش لعنت .

خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم و خودم رو روي زمین جلوي تلویزیون ولو کردم .

چشمام رو باز کردم . ساعت چند بود که آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود ؟

نگاهی به ساعت انداختم . دوازده و نیم . زیاد خوابیده بودم .

دلم نالش رفت . گرسنه بودم . می خواستم بلند شم و برم تو آشپزخونه تا چیزي بخورم که یادم افتاد روزه م .

" وایی " از ته دلی گفتم .

حالا هیچ روزي وقتی بیدار می شدم انقدر گرسنه نبودما ! همین اولین روز روزه داري روده کوچیکه افتاده بودبه جون روده بزرگه

احتمالاً شکمم هم با آداب اسلام بیش از
اندازه غریبه بود که داشت اعتراضش رو اینجوري نشون می داد !

دستی بهش کشیدم و تشر زدم .

من – خوب آروم بگیر دیگه . نمی شه چیزي خورد !

ولی دست بردار که نبود . همچین صدا داد که دلم به حالش سوخت انگار قحطی اومده بود

می خواستم دوباره یه چیزي بهش بگم که صداي زنگ موبایلم نذاشت .

گوشی رو از روي میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم .

سمیرا !

با خوشحالی جواب دادم .

من – سلام بچه پررو .

سمیرا – سلام . ببین که به کی می گه پررو .

من – من به تو می گم .

سمیرا – تو که دیگه باید درست حرف بزنی !.

من – چرا ؟ مگه شاخ در آوردم ؟

سمیرا با لحن خاصی گفت .

سمیرا – نه که با از ما بهترون می پري گفتم شاید اخلاقتم شده شبیه اونا .

متعجب گفتم .

من – از ما بهترون ؟

خنده اي کرد .

سمیرا – خبرا زود می سه .

با نگرانی نشستم رو تخت .

من – کدوم خبرا ؟

یعنی پویا چیزي گفته بود ؟ از دهن لقش چیزي بعید نبود !

سمیرا – اینکه با این بچه مثبتا می پري . از دست رفتی مارال .

این دیگه کیه انتخابش کردي ؟ خیلی بهتر از پویاست ؟

صادقانه گفتم .

من – من کسی رو انتخاب نکردم سمیرا .

سمیرا – پویا که می گفت خیلی ازش طرفداري می کنی !

از دست پویا . معلوم نبود رفته چیا گفته بهشون .

من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست .

سمیرا – بینتون هیچی نیست و وسط پاساژ با هم حرف می زدین ؟

مطمئن بودم هر چی بگم باور نمی کنه . کسی که خودش هزار دوست داشت عمرا
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_سی_و_نهم❤️

سمیرا – باشه . فردا منتظرتم .

خوشحال شدم که زود قانع شد .

من – حتماً

و زود خداحافظی کردیم . احتمالاً زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست پویا و یا به عادت خودش براي سر در آوردن !

کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟

از روي تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم .

حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم .

من – تو اینجا چیکار می کنی ؟

لبخندي به روم زد .

رضوان – سلام بر خواهر شوهر دست و رو نشسته .

من – سلام . در ضمن بی سلام و همینجوري هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟

رضوان – براي افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم .

من – خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه

با دست بهم اشاره کرد .

رضوان – همین که تا الان خواب بوده ؟

چشم غره اي بهش رفتم که باعث خنده ش شد .

رضوان – این مدلی زشت می شی .

من – من همیشه خوشگلم .

چشمکی زد .

رضوان – خانوم خوشگل شنیدم روزه اي ؟

من – چیه ؟ نکنه تو هم می خواي مثل مامان بگی چیزاي جدید می شنوي ؟

بلند شد اومد طرفم .

رضوان – با اون دعواي شما گفتم قید نماز خوندنم زدي .

شونه اي بالا انداختم .

من – من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش نخونم .

رضوان دستی به شونه م کشید .

رضوان – آفرین حالا می شه گفت نمازت براي خداست .

با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم .

من – گشنمه رضوان .

لبخندي زد .

رضوان – هر کاري اولش سخته .

سري تکون دادم .

از سخت سخت تره .

من – فعلا

و رفتم به سمت دستشویی .

بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم .

بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم .

مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت .

مامان – تو کی بیدار شدي ؟

نگاهش کردم .

من – سلام . ظهر به خیر .

مامان سري به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بابت دیر سلام کردنم باشه .

بعد هم گفت .

مامان - چیزي نمی خوري ؟

حق به جانب گفتم .

من – روزه ام .

مامان – می تونی تحمل کنی ؟

من – سعی می کنم .

و دوباره از ضعف دلم گفتم .

من – ولی من گشنمه .

مامان سریع گفت .

مامان – بیا یه چیزي بخور .

کمی از جام بلند شدم . ابرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم .

من – نمی خورم . ولی گشنمه .

و دوباره روي پاي رضوان خوابیدم .

مامان دوباره سري به حالت تأسف تکون داد .

رضوان لبخندي زد و دست برد داخل موهام .

رضوان – خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی .

من – اصلاً حال هیچ کاري رو ندارم .

رضوان – بیا حرف بزنیم .

من – بگو .

رضوان – یه راهی به ذهنت نمی رسه بریم خونه ي نرگس اینا ؟

اخم کردم .

من – بریم که چی بشه ؟

رضوان – می خوام بدونم نامزد نداره یا شیرینی خورده ي کسی نیست ؟

من – تا حالا نپرسیده بودي ؟

رضوان ابرویی بالا انداخت .

رضوان – نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود .

لبخندي زدم .

من – ا ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟

لبخندش بیشتر شد .

رضوان – آره .

من – یه نظر دیده یا دو نظر ؟

رضوان مشتی به شونه م زد .

رضوان – خودت رو لوس نکن .

خندیدم .

من – خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلاله نیست .

رضوان – به جاي اذیت کردن یه بهونه پیدا کن .

من – که چی ؟

رضوان حرصی گفت .

رضوان – که بریم خونه شون .

بلند شدم نشستم .

من – بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟

رضوان – چرا نیاي ؟

من – چون با یکی تو اون خونه قهرم .

شماتت بار گفت .

رضوان – بچه بازي در نیار مارال ! یه اتفاق افتاد ، یکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت

من – از نظر من تموم نشده .

رضوان – به خاطر من کوتاه بیا . به خدا دست تنهام . منم و همین یه داداش . گناه داره . قول می دم یه وقتی بریم که ایشون خونه
نباشن .

من – حالا چون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می خواد بیام و تو دلم قند می سابن تا با یه اتفاقی حالش رو بگیرم .

خندید .

رضوان – از دست تو . کی می خواي از این کارا دست برداري ؟

من – وقت گل نی . در ضمن دنبال بهونه هم نباش .

رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون .

من - من به نرگس قول دادم یه روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم .

لبخندي زد .

رضوان – آفرین . اینم بهونه .

اخمی کردم .

من – فقط یه جوري بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبینما !

رضوان سري تکون داد و با لبخند " باشه " اي گفت .

پشت در خونه ي سمیرا کمی صبر کردم .

آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم .

اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید یه مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم

من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفاي امیرمهدي کمی از آرایش کردنم رو کم
بهترین پناه خدا:
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهلم❤️

همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم .

در همون حین هم لیوان رو به سمت دهنم بردم .

مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صبح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به یاد میارم کی آب خوردم ؟

هر چی گشتم چیزي پیدا نکردم .

چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟

و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردي چون روزه اي .

سریع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روي میز گذاشتم .

و سعی کردم با توجه به حرفاي مرجان و بعضاً سمیرا ، از فکر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمارکی بیرون بیام .

خیلی سخت بود خودداري از خوردن در حالیکه دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود .

یک ساعتی رو تونستم به بهانه ي حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزي که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم

ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه هاي خاص سمیرا به ظرف هاي دست نخورده ي جلوم شروع شد فهمیدم راه فراري ندارم .

سمیرا با ابرو اشاره کرد .

سمیرا – چرا نمی خوري ؟

لبخند زدم .

من – می خورم .

مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت .

مرجان – بخور دیگه .

من – می خورم .

و سعی کردم نگاهم رو به چیزي معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدي باشم که سمیرا باز گفت .

سمیرا – بخور .

نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد .

باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکنن به مسخره کردن . دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت .

سمیرا – روزه اي ؟

نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت .

سري تکون دادم .

من – آره .با این حرفم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد .

انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد .

سمیرا ابرویی بالا انداخت و کمی خودش رو جلو کشید .

سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدي جدیه که به خاطر این پسره روزه هم می گیري !

لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم .

من – باور کن چیزي بینمون نیست . خیلی اتفاقی یه آشنایی صورت گرفت و ...

پرید وسط حرفم .

سمیرا – که منجر شد به خواستگاري !

من – نه بابا . چرا براي خودت می بري و می دوزي ؟

سمیرا – بریدن و دوختن ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی میبرم و می دوزم ؟

من – اون روز به خواست رضوان ...

اینبار مرجان پرید وسط حرفم .

مرجان – تازه با اون شرایطی که پویا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟

کی از خوشی غش کرد ؟ امیرمهدي ؟ ک ی ؟
نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟

سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون .

من – ما فقط داشتیم درباره ي ...

سمیرا – درباره ي عشق و عاشقی حرف می زدین ؟ به این راحتی وا دادي و بهش گفتی دوسش داري ؟

خیلی خري . حداقل یه مقدار خودت رو دست بالا می گرفتی و به این زودي چیزي نمی گفتی !

راستی رضوان هم باهاتون بود ؟ پس
رفته بودین خرید عروسی !

من – یه دقیقه گوش کن ...

مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟

دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم .

من – اگر گوش کنین می گم که ...

سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن !

من – صیغه براي ....

مرجان – حتماً خوندن . پس رسماً زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا !

سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي !

مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم
که نگفتی ؟

مرجان – نترس مارال . مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم !

سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟

سکوت کرده بودم .

نمی ذاشتن حرف بزنم .براي خودشون پشت سر هم حرف می زدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم و واقعیت رو بگم .

یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا .

یکی این می گفت و یکی اون .

امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن .

حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد .

حال بدي پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد تمسخر بگیرن !

من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و می خندیدن .

حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم .

هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون می کردم .

وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمی خواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ، باید چیکار می کردم ؟

چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم
بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم .

زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من نتونستم بحث
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_یک❤️

ما حق نداریم بدون شناخت منِ اصلیشون اون ها رو زیر سوال ببریم و بهشون انگ بزنیم .

حق نداریم بی سبب خودمون رو آدم تر بدونیم و دیگران رو از خودمون پایین تر .

حق نداریم با چشم ظاهربین درباره شون قضاوت کنیم و خودمون رو محق بدونیم . حق نداریم .

دلزده از حرفاشون بلند شدم و گفتم که باید برگردم خونه .

دلیل نیاوردم به دروغ حتی براي رهایی از اون حرفاي مشمئز کننده .

در مقابل اصرارشون به موندن ایستادگی کردم .

موقع پوشیدن کفشام ، سمیرا که به چهارچوب در تکیه داده بود ، با لحن پر از تمسخر گفت .

سمیرا – هنوزم نمی تونم باور کنم انقدر پسره رو دوست داري که به خاطرش روزه گرفتی .

براي رهایی زودتر ، به جاي ایجاد هر بحثی ، فقط لبخندي زدم و گذاشتم تو تفکرات خودش بمونه .

وقتی از هیچی خبر نداشت و حاضر به شنیدن واقعیت نبود یا اگر هم می گفتم باور نمی کرد، همون بهتر که در اشتباهات خودش باقی بمونه .

ما ادما عادت کردیم زود قضاوت کنیم . منم همینطور بودم .

به قول بابا " هر کس که نداند و نداند که نداند .. در جهل مرکب ابد الدهر بماند " .

براي رهایی از این جهل هم باید یه تکونی به خودمون بدیم وگرنه هیچ کی نمی تونه کاري
براي آدم انجام بده .

از خونه ي سمیرا تا خونه ي خودمون رو پیاده برگشتم . و فکر کردم به حرف سمیرا .

واقعا من به خاطر امیر مهدي روزه گرفتم ؟

من فقط خواستم اون حال خوبی که امیرمهدي برام گفت رو تجربه کنم و ببینم چه حسی آدم رو وادار میکنه که بعد از یه روز تحمل گرسنگی و تشنگی حاضره باز هم روز بعد روزه بگیره !

حال روز قبلم رو یادآوري کردم .
زمان افطار حال خاصی داشتم .

از یه طرف خوشحال بودم که تونستم در مقابل گرسنگی و تشنگیمقاومت کنم و اراده م رو به معرض امتحان گذاشتم و ازش سربلند بیرون اومدم .

از طرفی تحمل فشار گرسنگی و تشنگی باعث شد براي دقایقی که نه براي ثانیه اي به فکر اونایی باشم که گرسنه هستن و پولی براي سیر کردن شکمشون ندارن .

واقعاً چندنفر تو دنیا انقدر محتاج بودن و من خبرنداشتم ؟

وقتی پایان روز ، یادم افتاد هر لحظه اي که خوابیدم ؛ بدون تالشی ، بدون اینکه سختی بکشم نفس هام شد عبادت ، حس خوبی بهم دست داد .

یا وقتی به این فکر افتادم که خدا به خاطر انجام حکمش و تحمل شرایط سخت ازم راضیه ، بی نهایت شاد شدم .

همون خدایی که من بارها لطفش رو به خودم دیدم .

مگه می شد یادم بره از اون هواپیماي سقوط کرده فقط من و امیرمهدي به لطف خدا سالم و زنده بیرون اومدیم ؟

و به واقع این روزه داري چیزي غیر از مهمانی خدا بود که انقدر حس خوب به آدم می داد ؟

من که از این مهمونی راضی بودم .

گرچه برام سخت بود .

من فقط به حرف امیرمهدی فکر کردم و خواستم خودم تجربه کنم .

من به خاطر عشق بهش روزه نگرفتم .

امیرمهدي ! ایستادم . دلم پرکشید براي دیدن خنده ش . براي نگاه به بند کشیده ش .
براي .... براي .......... براي خود خودش ..... خودش .

من دلم براش تنگ شده بود . هرچند ازش دلخور بودم !

بغض کردم . " دلم برات تنگ شده امیرمهدي "
چرا تو همه ي کارام نقش داشت . چرا حتی تو روزه داریم حضور پررنگ داشت ؟

سریع رفتم گوشه ي خیابون ایستادم . باید می رفتم و از دور هم شده می دیدمش .

دلم براش بی تاب بود و فقط دیدارش آرومم می کرد .
منتظر تاکسی ایستادم و تو دلم خدا خدا کردم که بتونم ببینمش .

دیدنش حتی براي ثانیه اي یک دنیا ارزش داشت .

تموم وجودم اسمش رو فریاد می زد .

تمام وجودم غیر از ... غیر از ....

عقلم اخطارگونه قول و قرارم با خدا رو یادآوري کرد .

و چقدر این یادآوري تلخ بود و باعث شد دوباره برگردم به پیاده رو و با دست هاي آویزون دوباره راه خونه رو در پیش بگیرم .

اگر طرف قولم خدا نبود بی شک پشت پا می زدم به هر حرفی که زدم .

چی باعث می شد با وجود تفاوتی که تو عقاید من و امیرمهدي بود باز هم انقدر به سمتش کشش داشته باشم ؟

تفاوتی که مثل تفاوت روز و شب واضح و آشکار بود .

این تفاوتی که از قوا و قرارم با خدا وحشتناك تر بود .

بین من و خدا قولی جریان داشت که خدا ازش راضی بود و من هم به خاطر امیرمهدي و زنده موندنش راضی بودم .

نه دعوایی در پی داشت و نه دلخوري . من در شرایطی اون حرف رو به خدا زدم که چاره اي نداشتم وحاضر بودم براي زنده برگشتن امیرمهدي هر کاري بکنم .

ولی تفاوت عقاید ما دعوا داشت ، دلخوري داشت ،تو روي هم ایستادن داشت و این خیلی خیلی بد بود .

زیر لب نالیدم " خدا یه کاري بکن ، من دارم دیوونه می شم .

اینهمه تفاوت . این همه عشق و خواستن .

اون قول و قراري که باهات گذاشتم . این رفت و آمدي که با وجود خواستگاري رضا از نرگس ، بیشتر هم میشه .

اگر قرار باشه جلوي چشم من با دختر دیگه اي ازدواج کنه من می میرم .

خدا حکمت این همه تفاوت واین عاشقی چیه ؟ "

باید با
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_چهل_و_دو❤️

اگر هم نه که بهشون جواب منفی می دیم .

اینکه کار سختی نیست که دائم ازش فرار
می کنی !

اومدم بگم " بذارین تو یه فرصت بهتر " که مامان براي بابا چشم و ابرویی اومد و بابا سریع و با قاطعیت گفت

بابا - همین که گفتم .

وقتی دستشون تو یه کاسه بود من حریفشون نمی شدم .

حتی هیچ بنی بشري نمی تونست با کارشون مخالفت کنه .

پس به ناچار سکوت کردم و همین سکوت از نظرشون شد رضایتم .

و انقدر مامان رو خوشحال کرد که روز بعد وقتی رضوان اومد خونه مون ، با خوشحالی خبر رو بهش داد .

رضوان با لبخند نگاهم کرد . ولی من حوصله ي هیچ چیزي حتی جواب لبخندش رو هم نداشتم .

گاهی حس می کردم خونه و تموم وسائلش داره کج و کوله می شه .

گاهیی هم حس دوران و معلق بودن بهم دست می داد .

احتمال می دادم به خاطر درست غذا نخوردن و استرس ناشی از این رضایت باالاجبار باشه . با این حال نه

حاضر بودم روزه گرفتن رو کنار بذارم و نه حرفی به مامان و بابا بزنم .

رضوان اومد نشست کنارم و دستش رو گذاشت رو دستم .

نگاهش کردم . باز هم لبخند زد و گفت .

رضوان - مبارکه . بالاخره قبول کردي !

دستم رو بی حوصله از زیر دستش بیرون کشیدم .

من - ولم کن رضوان .

انگار فهمید چندان راضی نیستم که لبخندش رو جمع کرد .

رضوان - خوبی ؟

بدون اینکه نگاهش کنم ، با صداي پایین نالیدم .

من - افتضاحم .

دستی به شونه ام کشید .

رضوان - بلند شو لباس بپوش بریم .

اخم کردم .

من - نمیام .

فشاري به شونه ام داد .

رضوان - بلند شو . حال و هوات عوض می شه .

ناراضی گفتم .

من - درکم نمی کنی !

رضوان - اتفاقاً برعکس حالت رو خوب می فهمم .

قبل از اومدنش بر می گردیم .

نگاهش کردم . زیادي اصرار به رفتنم داشت .

چشماش رو ریز کرد و مظلومانه گفت .

رضوان - می خواي تنهام بذاري ؟

یه لحظه دلم براش سوخت . خواهر که نداشت .

اگر نمی رفتم بهونه اي براي رفتن نداشت .

نمی خواستم به خاطر من مسئله ي ازدواج برادرش عقب بیفته .

بدون حرفی بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم .

نرسیده به کمدم باز هم همه چیز شروع کرد به چرخیدن .

دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم .

چشمام رو روي هم گذاشتم و چند لحظه صبر کردم .

با نفس عمیقی چشم باز کردم و به سمت کمد رفتم . باز هم انتخابم همون مانتوي سفیدم بود .

گرچه که کمی به تنم گشاد بود .

رضوان که زنگ رو فشرد ، باز دل من بی تاب شد .

باز ضربان گرفت و باز حالم رو دگرگون کرد .

یاد روزي افتادم که جلوي اون در دیدمش .

چقدرگشتم دنبال ردي ازش و چطور در عین نا امیدي از جایی که به فکرم هم خطور نمی کرد آدرسش رسید به دستم.

لبخند بی جونی زدم .

این آخرین باري بود که پا می ذاشتم تو خونه شون . با خودم و دلم طی کرده بودم .

بالاخره باید از یه جایی جلوي دلم می ایستادم .

من طاقت نداشتم . طاقت نداشتم ببینم دلش رو به دل دیگه اي پیوند بزنه .

من که با لحن تند ازش دلخور شده بودم مطمئناً یه حرف و یه با ازدواجش می شکستم .

انقدرها محکم نبودم که ببینم و دم نزنم .

یه وقتایی براي نشکستن و خرد نشدن باید رو احساس پا گذاشت و گذشت . حداقل دل آدم فقط تنگ می شه ، غمگین می شه ، از ریتم خارج می شه ولی در عوض نمی شکنه ، خرد نمی شه ، به سکون نمیرسه .

رضوان براي بار دوم دستش رو به طرف زنگ رد ولی هنوز دکمه رو فشار نداده در باز شد و نرگس و یه دختر دیگه که نمی شناختیمش جلومون ظاهر شدن .

نرگس با دیدنمون لبخند روي لبش عمیق شد و سریع اومد به سمتمون .

سلام و احوالپرسی کرد و روبوسی .

اون دختر هم به طبعیت از نرگس جلو اومد و باهامون دست داد و سلام کرد .

هم قد نرگس بود چادري و بدون هیچ آرایشی .

چهره ي زیبایی با آرایش که داشت مطمئنا زیباتر و تو دل برو تر می شد .

نرگس ما رو معرفی کرد .

نرگس - رضوان جون و مارال جون از دوستانم هستن .

و با دست به سمت دختر اشاره کرد .

نرگس - ملیکا جون یکی از آشناهاي دور و .....
کمی مکث کرد .

انگار نمی خواست بیشتر از این ادامه بده .

نگاهی به سمت ملیکا انداخت که داشت با چشماش تشویقش می کرد به ادامه دادن .

ابرویی بالا انداخت و با حالتی که نشون می داد دلش نمی خواد بگه ؛ گفت .

نرگس - بعدش ببینیم خدا چی می خواد !

ملیکا چندان خوشش نیومد از حرف نرگس .

کمی اخم کرد . با این حال لبخندي زد و رو به ما گفت .

ملیکا - خیلی خوشحال شدم از دیدنتون . اگر کار نداشتم می موندم تا از حضورتون فیض ببرم .

رضوان با لبخند جواب داد .

رضوان - ما هم خوشحال شدیم . مزاحمتون نباشیم ؟

" خواهش می کنمی " گفت و دست جلو آوررد براي خداحافظی .

حین دست دادن باهاش گفتم .

من - همین دیدار کم هم سعادتی بود .

که باعث لبخندش شد . " شما لطف دارینی " گفت و با یه خداحافظی سرسري از نرگس رفت .

نرگس که در رو بست رضوان بی معطل