کانال فردوس
525 subscribers
45.9K photos
11.7K videos
236 files
1.57K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
💠 برنامه سانس های پردیس سینمایی تماشا
🔴آغاز اکران «قهرمان» فیلمی از اصغر فرهادی

#قهرمان #اصغر_فرهادی
#دینامیت #سید_مسعود_اطیابی
#درخت_گردو #محمد_حسین_مهدویان
#پوست #بهرام_ارک #بهمن_ارک


🍂 @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍂
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هجدهم

کنار هم نشسته بودیم...
ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد:

_ "توی کتفم، نزدیک عصب یک #ترکش است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی."

به دستش نگاه می کردم
گفت:
_ "بدت نمی آید می بینیش؟؟"

بازویش را گرفتم و بوسیدم:
_ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.

بلند خندید
دستش را گرفت جلویم:
_ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن"
سریع باش
.
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان.

من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم #شاهرود.
مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد.
#زیارت_عاشورا می خواندند که خوابم برد.

توی خواب #امام_حسین را دیدم.
امام گفتند:
"تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد."
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری
با التماس گفتم:
"آقا من برای #رضای_شما #ازدواج کردم، برای رضای شما این #مشکلات را تحمل می کنم، الان هم شوهرم #نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟"
امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"


بیدار شدم.
#یقین کردم #رویایم_صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است.

رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد.

دوباره شماره را گرفتم.
برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض آلود گفت:

_ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم #محمد.


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند


#ادامه_دارد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #نوزدهم


نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را #محمد بگذاریم.

گفتم
_بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم... اما تو از کجا میدانی پسر است؟

جوابم را نداد.
چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان #دختر است.

مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این #دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.

روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_"سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"

زدم زیر گریه
_ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.

حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
_ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.

_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟

تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم...
و برسم به ایوبم به مَردم...
.
نامه اش از انگلیس رسید.
_"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.#همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای #درمان هستم. خیلی #نگران_حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود."

بعد از دو ماه ایوب برگشت.
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد.
می گفت:
_"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"

با لبخند نگاهش کردم.تکیه داد به پشتی
_ شهلا ؟.. این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟

چشم هایم را ریز کردم.
+ چشمم روشن!! کدام خانم ها؟

_ خانم های اینجا و آنجا که بودم.
خنده ام گرفت.
+ نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند.

_ خب، تو چرا نمی کنی؟
+ چون خرج داره حاج آقا.

فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
خیلی خوشش آمد
گفت:
_ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم.

چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود #جبهه
+ کجا ب سلامتی؟
_ میروم منطقه...
+ بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته.
_ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.

از همان #روزاول میدانستم به کسی #دل_میبندم که به چیز #باارزش_تری دل بسته است.
و اگر #راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید #مانعش بشوم.


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
آغاز واکسیناسیون گروه سنی ۵ تا ۱۱ سال با رضایت والدین

#محمد_هاشمی، سرپرست روابط عمومی وزارت بهداشت:
🔹ستاد #کرونا مصوب کرده است که واکسیناسیون گروه سنی ۵ تا ۱۱ سال به صورت پلکانی و با رضایت والدین آغاز شود.
🔹در جلسه ۱۲ دی کمیته علمی کرونا مصوب شده بود تا پیشنهاد واکسیناسیون سنین ۵ تا ۱۱ سال با شیوع امیکرون و بازگشایی مدارس، به ستاد ملی مقابله با کرونا ارائه شود.


❄️ @ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران❄️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿



✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_ودو


زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود...

محمد حسین داد کشید:
_"می گویم بابا ایوب کجاست؟"

رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست #محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا:
_"بابا ایوب رفت؟ آره؟"

رگ گردنش بیرون زده بود.
با عصبانیت به پرستارها گفت:
_"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"

دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی

آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید.
وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.

آقا نعمت تکان نخورد:
_"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."

محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.

_"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."

بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:

_"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."

ایوب را دیدم...
به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود.

محمد حسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند.

بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد.
هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.

ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت:

_"#پشت_فرمان تمام شده بوده"

از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
_"سلام مامان"

گلویم گرفت:
_"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"

- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله
مکث کرد:
_ "باباایوب حالش خوب است؟"

بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
_"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."

اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
_"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"

صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
_"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم:
_"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"

هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد:
_"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید #تبریز

- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان


به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#موزیک_ویدئو

♪ دستم را بگیر... ♪
با صدای #محمد_معتمدی

به تـــــ❤️ــــو دل ندهم، به که دل بدهم؟! ♫♪♭

وَ ما مِنْ إِِلٰهٍ إِلَّا اللهُ الْواحِدُ الْقَهّار | (صاد ۶۵)
و نیست دلبری جز خداوند یگانه‌ی مقتدر...

🌿 @ferdows1💯
#
فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران ‌🌿
📸#ببینید | #عکس‌نوشته

🔴شهید مدافع‌حرم
#محمد_اتابه

محمد با من
و بقیه برادران و خواهرانش
فاصله‌ی سنّی تقریبا زیادی داشت.
هربار که ما از محل کار
و یا مدرسه برمی‌گشتیم،
می‌دیدیم جلوی دربِ خانه ... !

🍂 @ferdows18  💯
#همه‌‌با‌هم‌همراه‌تیم‌ملی‌‌ایران‌👍👍⚽️
شهید #محمد_امرایی🌷
متولد۱۳۵۷ ،پاسدارهوافضاۍسپاه بودکه روزجمعه۳فروردین ماه حین مأموریت به شهادت رسید
از وی یک دختر۱۳ساله ویک پسر۴ساله به یادگارمانده است

❄️@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران❄️
💌#خاطرات_شهدا

🌕شهید مدافع‌حرم
#محمد_جاودانی

♨️مدافع حجاب زینبی

🌟به روایت مادر شهید: محمد تأکید زیادی بر حجاب زنان و خانم‌های جامعه داشت و همیشه به خواهرانش می‌گفت: «امام حسین تا لحظه‌ای که زنده بود، اجازه نداد لشکر دشمن به طرف خانواده‌اش برود؛ ما هم که پیرو امام حسین هستیم، باید تعصّب درباره حجاب و ناموس را از امام حسین علیه‌السلام بیاموزیم! دشمن از حجاب شما بیشتر می‌ترسد تا از توپ و تانک ما.»

🌟یکی از دوستانش تعریف می‌کرد وقتی محمد در گشت‌های ارشاد و امر به معروف با خانم یا دختر بی‌حجابی برخورد می‌کرد، چهره‌اش از ناراحتی سرخ می‌شد؛ با وجود این، وظیفه‌ی هدایتگری و ارشادی خود را فراموش نمی‌کرد و با استدلال‌های عقلی بهشون می‌فهماند که بی‌حجابی، آزادی نیست بلکه تهدیدی برای سلامت و زندگی خود آنان است. پسرم تا زنده بود، بر حجاب و عفاف خانم‌ها تأکید داشت و از این بابت نگران بود.

هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎉اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد🎉

❄️@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران❄️
همراه مردم!

🔹شهید #محمد_اویسی نسبت به سربازها خیلی دلسوزانه و مهربان رفتار می‌کرد، همیشه می‌گفت : " اینها امانت‌های بزرگی هستند که پدر و مادرهایشان با هزار امید بزرگشان کردند و به ما سپردند و ما هم وظیفه داریم که آنها را برای سربلندی فردای کشور تربیت کنیم."
🔹همسر شهید اویسی با اشاره به خاطرات مشترک زندگیشان می‌گوید: " بعضی وقت‌ها از بس ماموریت می‌رفت ازش گلایه می‌کردم،  می‌گفت: من غیرتم قبول نمی‌کند که همکارم زیر گلوله باشد و در ماموریت، من در خانه استراحت کنم، به‌همین جهت بود که در بیشتر ماموریت‌ها حضور داشت.
#معرفی_شهید
#شهید_نیروی_انتظامی


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
#مسیـح_ڪردستـان

#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#محمد_‌بروجردی

در یکے از روزهای سال ۱۳۳۳ در روستای دره گرگ از توابع شهرستان بروجرد به عرصه هستی پا نهاد. محبت پدر را بیش از پنج سال درڪ نکرد و درد یتیمی بر قلبش نشست.
درسال ۱۳۵۰ در مدرسه ی مجتهدی در تهران شروع به تحصیل کرده و یک سال بعد به خدمت سربازی رفت. پس از گذراندن دوران سربازی درسال ۱۳۵۴ با حجت الاسلام شاه آبادی ارتباط نزدیکی برقرار نمود و پس از همکاری‌های فرهنگی تبلیغی در سازمان فجراسلام آنان به این نتیجه رسیدند که به مبارزات مسلحانه بپردازند و سپس راهی سوریه شدند. در سال ۱۳۵۵ محمد در سوریه با آیت الله صدر و دکتر چمران ملاقات ڪرده و دوره های آموزش نظامی را گذراند.
با بازگشت امام (ره) به ایران ، محمد مسئولیت حفاظت از امام (ره) را برعهده داشت. او در جریان تصرف رادیو تلویزیون از ناحیه پا مجروح شد. پس از انقلاب ابتدا مسئولیت زندان‌های اوین را عهده‌دار گشت و سپس به همراه پنج نفر از دوستان دیگر سپاه را پایه گذاری نمود .
پس از صدور فرمان امام (ره) در مرداد ۱۳۵۸ عازم پاوه شد. با آغاز غائله كردستان ، خدمت به مردم محروم اين استان را بر عافيت‌نشينی ترجيح داد. او به سرعت راهی كوه‌های سرد و سر به فلك كشيده كردستان گرديد و در جاده‌های پر پيچ و خم آن به قدری تلاش و مبارزه كرد و از جان مايه گذاشت كه به بالاتـرين مقـام دست يافت. اين مقام نه فرماندهی سپاه غرب و نه جانشينی قرارگاه حمزه سيدالشهدا و نه پايه گذاری تيپ شهدا بود ؛ بلكه والاترين مقام را مردم مظلوم و زجركشيده ديار ڪردستان به او دادند و آن، لقب « مسيـح ڪردستان » برای وی بود.
مسیح کردستان پس از عمری مبارزه در اول خردادماه سال ۱۳۶۲ زمانیکہ برای پاکسازی مهاباد راهے آنجا شده بود در ساعت۱۲ظهر براثر انفجار مین آیه های مقدس عشق را تلاوت نمود.

#سالروز_شهادت

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
به گفته مادرش، « مراقبه‌ها درموردهادی پیش از تولدش آغاز شد.
از همان کودکی راهش مشخص بود. نمازشب می‌خواند در قنوتش شهدا را دعا می‌کرد».

خانواده‌اش می‌گویند کسی که همه‌اش زمزمه یا حسین(علیه السلام) روی لب دارد عشقش به اهل بیت مشخص می‌شود. به همین خاطر شهید ذوالفقاری مداح هیئت رهروان شهدا و عاشق هیئت موج‌الحسین بود.

کمدش پر بود از عکسهای حاج همت، شهید دین‌شعاری و ابراهیم هادی.

می‌گفتند: بیشتر وقتش برای بسیج و کار فرهنگی برای شهدا بود. و آخر عشقش به طلبگی ختم شد. نجف را انتخاب کرد و از این راه به شهادت رسید .

شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمد_هادی_ذوالفقاری


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
💢وصیت نامه جالب پلیسی که شهید شد

🔹با سلام به محضر آقا امام زمان (عج) و نائب بر حقش امام خامنه ای مدظله العالی پدر و مادر عزیزم، من آگاهانه پا به میدان گذاشته ام که خدمت در این لباس مقدس افتخاری بزرگ برایم محسوب می شود.

🔹از خداوند متعال خواهانم که اگر در راه برقراری نظم و امنیت و خدمت به مردم شریف و دفاع از وطنم کشته شدم و به افتخاری نائل آمدم که سال هاست آرزویش را داشته ام مرا با اباعبدالله حسین علیه السلام و شهدای کربلا محشور گرداند...

🔹شهید محمد توکلی از کارکنان پلیس دشتستان هفتم تیرماه 87 توسط افراد مسلح ترور گردید.

شادی روح همه شهدا صلوات...
شهید مدافع امنیت🕊🌹
#محمد_توکلی

🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
🌹🌹 سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد ...

🕊در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.
فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری. یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه.
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند.
سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.

شادی روح همه شهدا صلوات...
شهید#محمد_بروجردی


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔺نبضم می‌زنه قدم قدم، با زوار اربعین تو


انیمیشن #سرزمین_تو
🎤#حاج_عبدالرضا_هلالی
🎤#محمد_حسین_پویانفر
🗓اربعین۱۴۴۵
.


🌿🍀@ferdows18  💯
#فردوس‌بهشت‌محلات‌تهران🍀🌿