💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #مراد_عبداللهی
♨️کارت عابر بانک
🦋دوست شهید روایت میکند: مراد از همان ابتدا انسانی مُتديّن، آرام و باتقوا بود. يک بچهمسجدیِ پایِ كار بود. آدم ساكت و آرامی بود كه كار به كار كسی نداشت. شغلش كشاورزی بود و سرگرم كارهای خودش بود.
🎈یکبار ما میخواستيم ماشين بخريم و مقداری پول كم داشتيم. با اينكه سنّمان كمتر از او بود، وقتی پيشش رفتيم، كارت عابر بانكش را به ما داد و گفت هر چقدر كم و كسری داريد، از اين كارت برداشت كنيد.
🦋آدمي بود كه به كوچک و بزرگ احترام میگذاشت. دو قطعه زمين كشاورزی داشت، مالک چند صدهکتار زمین بود و وضع مالیاش هم عالی بود. اين نشان از بزرگی روح و منش ايشان داشت. كارت بانكیاش كه مبلغ زيادی پول داخلش بود، به ما داد و اطمينان كرد و گفت «هر چقدر كه نياز داريد، از كارتم پول برداريد.»
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🔵شهید مدافعحرم #مراد_عبداللهی
♨️کارت عابر بانک
🦋دوست شهید روایت میکند: مراد از همان ابتدا انسانی مُتديّن، آرام و باتقوا بود. يک بچهمسجدیِ پایِ كار بود. آدم ساكت و آرامی بود كه كار به كار كسی نداشت. شغلش كشاورزی بود و سرگرم كارهای خودش بود.
🎈یکبار ما میخواستيم ماشين بخريم و مقداری پول كم داشتيم. با اينكه سنّمان كمتر از او بود، وقتی پيشش رفتيم، كارت عابر بانكش را به ما داد و گفت هر چقدر كم و كسری داريد، از اين كارت برداشت كنيد.
🦋آدمي بود كه به كوچک و بزرگ احترام میگذاشت. دو قطعه زمين كشاورزی داشت، مالک چند صدهکتار زمین بود و وضع مالیاش هم عالی بود. اين نشان از بزرگی روح و منش ايشان داشت. كارت بانكیاش كه مبلغ زيادی پول داخلش بود، به ما داد و اطمينان كرد و گفت «هر چقدر كه نياز داريد، از كارتم پول برداريد.»
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
💌#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #محمدحسین_عطری
📀راوے: همسر شهید
❤️محمدحسین به پدر و مادرش خیلی احترام میگذاشت. مادرش درباره تولد محمدحسین برایم خاطرهای تعریف كرد و گفت به دلیل مشكلی قرار بود محمدحسین سقط شود اما خواب دیدم كه در دستهی عزاداری امام حسین علیهالسلام هستم و محمدحسین را در آغوش دارم. به لطف خدا ایشان سالم به دنیا آمد و به بركت این خواب، اسمش را «محمدحسین» گذاشته بود.
💚مادر شهید بارها از عنایات خاصی كه به شهید میشد، برایم صحبت میكرد. دوران نوجوانی پُر بركتش همواره در مسیر فعالیتهای مذهبی و مسجد و تحصیل گذشت. از ویژگیهای اخلاقی ایشان مشخص بود مسیرش به شهادت ختم خواهد شد، غبطه برای شهادت برای او راهی برای رسیدن به كمال بود.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🟢شهید مدافعحرم #محمدحسین_عطری
📀راوے: همسر شهید
❤️محمدحسین به پدر و مادرش خیلی احترام میگذاشت. مادرش درباره تولد محمدحسین برایم خاطرهای تعریف كرد و گفت به دلیل مشكلی قرار بود محمدحسین سقط شود اما خواب دیدم كه در دستهی عزاداری امام حسین علیهالسلام هستم و محمدحسین را در آغوش دارم. به لطف خدا ایشان سالم به دنیا آمد و به بركت این خواب، اسمش را «محمدحسین» گذاشته بود.
💚مادر شهید بارها از عنایات خاصی كه به شهید میشد، برایم صحبت میكرد. دوران نوجوانی پُر بركتش همواره در مسیر فعالیتهای مذهبی و مسجد و تحصیل گذشت. از ویژگیهای اخلاقی ایشان مشخص بود مسیرش به شهادت ختم خواهد شد، غبطه برای شهادت برای او راهی برای رسیدن به كمال بود.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #علی_سعد
♨️رازی که تا پس از شهادت فاش نشد
💜همسر شهید روایت میکند: علی حافظ کلّ قرآن بود و هیچکس از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت. بنده هم به صورت بسیار اتفاقی متوجه این مسئله شدم. علی طبق عهده و عادتی که داشت هر شب قبل از خواب یک جزء قرآن باید تلاوت میکرد و بعد میخوابید و زمان بیداری برای نماز شبش نیز بین ۳:۳۰ تا ۴:۳۰ بامداد بود.
❤️یک شب که علی به خانه آمد، بسیار خسته بود؛ به نحوی که به سختی چشمهای خود را باز نگه میداشت. طبق عادت و عهدی که داشت، به اتاق رفت تا مثل هر شب قرآن بخواند؛ رفتم که به علی سر بزنم، قرآن جلوی علی باز بود و در حال قرائت بود اما از صفحههای قرآن بسیار جلوتر بود.
💜زمانی که علی متوجه حضورم در اتاق شد، گفت «شما کِی آمدی؟ چرا بدون اجازه وارد اتاق شدی؟!» به او گفتم «علی! شما حافظ قرآن هستید؟» او گفت «نه»! گفتم «من متوجه شدم که بسیار جلوتر از صفحههای قرآن میخواندید»؛ گفت «خب که چی حالا؟ میخواهید داد و بیداد راه بندازی که همسر من حافظ قرآن است؟»، گفتم «به هیچکس هیچچیزی نمیگم.» از او پرسیدم که «چه سالی حافظ قرآن شدهاید؟» که او گفت «من ۳سال است که حافظ قرآن هستم».
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #علی_سعد
♨️رازی که تا پس از شهادت فاش نشد
💜همسر شهید روایت میکند: علی حافظ کلّ قرآن بود و هیچکس از این مسئله تا زمان شهادت او اطلاع نداشت. بنده هم به صورت بسیار اتفاقی متوجه این مسئله شدم. علی طبق عهده و عادتی که داشت هر شب قبل از خواب یک جزء قرآن باید تلاوت میکرد و بعد میخوابید و زمان بیداری برای نماز شبش نیز بین ۳:۳۰ تا ۴:۳۰ بامداد بود.
❤️یک شب که علی به خانه آمد، بسیار خسته بود؛ به نحوی که به سختی چشمهای خود را باز نگه میداشت. طبق عادت و عهدی که داشت، به اتاق رفت تا مثل هر شب قرآن بخواند؛ رفتم که به علی سر بزنم، قرآن جلوی علی باز بود و در حال قرائت بود اما از صفحههای قرآن بسیار جلوتر بود.
💜زمانی که علی متوجه حضورم در اتاق شد، گفت «شما کِی آمدی؟ چرا بدون اجازه وارد اتاق شدی؟!» به او گفتم «علی! شما حافظ قرآن هستید؟» او گفت «نه»! گفتم «من متوجه شدم که بسیار جلوتر از صفحههای قرآن میخواندید»؛ گفت «خب که چی حالا؟ میخواهید داد و بیداد راه بندازی که همسر من حافظ قرآن است؟»، گفتم «به هیچکس هیچچیزی نمیگم.» از او پرسیدم که «چه سالی حافظ قرآن شدهاید؟» که او گفت «من ۳سال است که حافظ قرآن هستم».
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
Telegram
attach 📎
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #نادر_حمید
🎙راوے: همسر شهید
🎈هیچ وقت روز تولدش و روزهای خاص رو فراموش نمیکردم. پارسال سوریه ساکن بودیم. آنجا یک تقویم در خانه داشتیم اما تاریخش به میلادی بود؛ حاجنادر به خاطر مشغلهی زیاد و دیرآمدن به خانه، یادش میرفت که تقویم ایرانی بیاورد.
🌟یادم رفته بود که شهریورماه نزدیکه و چند روز دیگر تولدش است. درست روز تولدش بود! ظهر برای ناهار آمده بود تا به خانه سَری بزند. سر سفره به شوخی و با خنده گفت: «چه خانم بیمعرفتی دارم! گفتم الان میروم خانه، باسلیقه خانه را تزئین کرده و کیک خیلی خوشمزه درست کرده باشد؛ اما مثل اینکه بانک از تو با معرفتتر هست، اول صبح با یک پیامک روز تولدم را تبریک گفت.»
🎈دخترمان، اُمّالبنین که متوجه شد روز تولد پدرش هست، پرید بغلش و او را غرقِ بوسه کرد؛ تا آنجا که نادر با خنده گفت: «بابا ولم کن، اشتباه گفتم! تولد همسایه بود! تولد من فردا هست.» برای یک لحظه شرمندهاش شدم. این خاطره و تمام خاطرات شیرینش را هیچوقت فراموش نمیکنم.»
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🌕شهید مدافعحرم #نادر_حمید
🎙راوے: همسر شهید
🎈هیچ وقت روز تولدش و روزهای خاص رو فراموش نمیکردم. پارسال سوریه ساکن بودیم. آنجا یک تقویم در خانه داشتیم اما تاریخش به میلادی بود؛ حاجنادر به خاطر مشغلهی زیاد و دیرآمدن به خانه، یادش میرفت که تقویم ایرانی بیاورد.
🌟یادم رفته بود که شهریورماه نزدیکه و چند روز دیگر تولدش است. درست روز تولدش بود! ظهر برای ناهار آمده بود تا به خانه سَری بزند. سر سفره به شوخی و با خنده گفت: «چه خانم بیمعرفتی دارم! گفتم الان میروم خانه، باسلیقه خانه را تزئین کرده و کیک خیلی خوشمزه درست کرده باشد؛ اما مثل اینکه بانک از تو با معرفتتر هست، اول صبح با یک پیامک روز تولدم را تبریک گفت.»
🎈دخترمان، اُمّالبنین که متوجه شد روز تولد پدرش هست، پرید بغلش و او را غرقِ بوسه کرد؛ تا آنجا که نادر با خنده گفت: «بابا ولم کن، اشتباه گفتم! تولد همسایه بود! تولد من فردا هست.» برای یک لحظه شرمندهاش شدم. این خاطره و تمام خاطرات شیرینش را هیچوقت فراموش نمیکنم.»
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم #یاسین_رحیمی
♨️کــارتِ عابــر بانــک
💙مادر شهید روایت میکند: یاسین اجازه نمیداد هیچکس از کار خِیری که انجام میداد، خبردار شود. به همین خاطر هم هیچکس از رفتنِ او به سوریه خبر نداشت و با اسم دیگری برای دفاع از حرم رفته بود.
❤️یادم میآید برای عید خرید کرده بود و چند جعبه میوه و شیرینی اضافه هم گرفته بود و عقب یک وانت گذاشته بود. روز تشییع پیکر یاسین، رانندهای که میوهها را بُرده بود، تعریف میکرد که یاسین آن میوهها را برای یک خانوادهی بیبضاعت و چند یتیم فرستاده بود.
💙بعد از چند روز فهمیدیم که یاسین، کارت عابر بانکش را به یک خانواده بیبضاعت داده بوده و هرماه، مَبلغی برای گذرانِ زندگی آنها به کارت واریز میکرده است؛ مبلغی که شاید تمامِ حقوق ماهانهاش بود.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🔵شهید مدافعحرم #یاسین_رحیمی
♨️کــارتِ عابــر بانــک
💙مادر شهید روایت میکند: یاسین اجازه نمیداد هیچکس از کار خِیری که انجام میداد، خبردار شود. به همین خاطر هم هیچکس از رفتنِ او به سوریه خبر نداشت و با اسم دیگری برای دفاع از حرم رفته بود.
❤️یادم میآید برای عید خرید کرده بود و چند جعبه میوه و شیرینی اضافه هم گرفته بود و عقب یک وانت گذاشته بود. روز تشییع پیکر یاسین، رانندهای که میوهها را بُرده بود، تعریف میکرد که یاسین آن میوهها را برای یک خانوادهی بیبضاعت و چند یتیم فرستاده بود.
💙بعد از چند روز فهمیدیم که یاسین، کارت عابر بانکش را به یک خانواده بیبضاعت داده بوده و هرماه، مَبلغی برای گذرانِ زندگی آنها به کارت واریز میکرده است؛ مبلغی که شاید تمامِ حقوق ماهانهاش بود.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #عبدالحمید_سالاری
🎙راوے: پدر شهید
🔮عبدالحمید اخلاقش با همه فرزندان متفاوت بود. او بسیار مهربان، عزیز، خوشرفتار و خوشاخلاق بود و با پدر، مادر، خواهر، برادر و فامیل به نیکی رفتار میکرد. به مادرش در آشپزی کمک میکرد و حتی لباسهای من و مادرش را میشست و از نظر اخلاقی واقعا بینظیر بود.
🔮زمانی که از مدرسه به خانه بازمیگشت، بیل را برمیداشت و به من در کارهایم کمک میکرد. به او میگفتم «پسرم تو خستهای، روزهای، گرسنه و تشنه میشوی» اما قبول نمیکرد و به من کمک میکرد تا کارهایم زودتر تمام شود و واقعاً از نظر اخلاق و رفتار بینظیر بود و هیچکدام نتوانستیم در تمامی طول عمرش او را بهخوبی بشناسیم.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🟣شهید مدافعحرم #عبدالحمید_سالاری
🎙راوے: پدر شهید
🔮عبدالحمید اخلاقش با همه فرزندان متفاوت بود. او بسیار مهربان، عزیز، خوشرفتار و خوشاخلاق بود و با پدر، مادر، خواهر، برادر و فامیل به نیکی رفتار میکرد. به مادرش در آشپزی کمک میکرد و حتی لباسهای من و مادرش را میشست و از نظر اخلاقی واقعا بینظیر بود.
🔮زمانی که از مدرسه به خانه بازمیگشت، بیل را برمیداشت و به من در کارهایم کمک میکرد. به او میگفتم «پسرم تو خستهای، روزهای، گرسنه و تشنه میشوی» اما قبول نمیکرد و به من کمک میکرد تا کارهایم زودتر تمام شود و واقعاً از نظر اخلاق و رفتار بینظیر بود و هیچکدام نتوانستیم در تمامی طول عمرش او را بهخوبی بشناسیم.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #علی_یزدانی
🔷روز شهادت منم بقیّه میان کمک
🌴خواهر شهید روایت میکند: علیآقا ۱۰ یا ۱۱سال بیشتر نداشت که در مسجد ناظریه فعالیت میکرد. زمانی بود که شهدای تفحّص را میآوردند. یک روز رفت مسجد و تا صبح به خونه برنگشت. خانواده هم همهجا را دنبالش گشتند. مسجد هم بعد نماز مغرب و عشا بسته شده بود و کسی ازش خبر نداشت.
🦋برادر بزرگم اونقدر دنبالش گشته بود که نااُمید و گریان به خونه برگشت. نصف شب بود و منم نخوابیده بودم و مُدام گریه میکردم تا اینکه برادر دیگرم را دیدم که گریه میکنه، خیلی ترسیدم. اومد همه جای خونه رو گشت و وسط حیات به سرش میزد و گریهکنان میگفت «بچه رو دزدیدهاند! من خونهی همه فامیل و آشنا رفتم، نبود؛ حتما بلایی سرش اومده!» طاقت نیاورد و دوباره از خونه زد بیرون. منم روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم.
🌴بعد از اذان صبح دیدم دَر میزنند! رفتم در رو باز کردم، دیدم علی اومده! از خوشحالی داد زدم! وقتی قیافهی خسته و بیخوابش رو دیدم، گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «شهید آورده بودند! رفته بودیم خونه شهید تا خونوادهاش تنها نباشند و کمکشون کنیم.»
🦋بعدش علی شروع کرد برام به تعریفکردن و از شدت خستگی، خوابش بُرد. صبحش علی گفت: «اگه بازم شهید بیارن، میرم کمک. شاید منم شهید بشم! اون موقع اونا میان کمک خانواده من.» منم بهش گفتم: «خیلی فکر و خیال میکنی! جنگ تمام شده! تو چطوری میخوایی شهید بشی؟»
🌴خلاصه اینکه ما تو عالم بچّگی با هم بحث میکردیم ولی انگار شهادتنامهاش را خدا برایش امضا کرده بود. آری! علی شهید مدافع حرم شد و روز تشییع پیکرش، جمعیّت زیادی اومده بودند که یاد حرفهاش افتادم که میگفت:«روز شهادت منم بقیّه میآیند کمک». دلم براش خیلی تنگ شده و طاقت دوریش رو ندارم ولی هر لحظه احساسش میکنم و صدای حسینحسینگفتنش را که همیشه زمزمه میکرد، میشنوَم.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #علی_یزدانی
🔷روز شهادت منم بقیّه میان کمک
🌴خواهر شهید روایت میکند: علیآقا ۱۰ یا ۱۱سال بیشتر نداشت که در مسجد ناظریه فعالیت میکرد. زمانی بود که شهدای تفحّص را میآوردند. یک روز رفت مسجد و تا صبح به خونه برنگشت. خانواده هم همهجا را دنبالش گشتند. مسجد هم بعد نماز مغرب و عشا بسته شده بود و کسی ازش خبر نداشت.
🦋برادر بزرگم اونقدر دنبالش گشته بود که نااُمید و گریان به خونه برگشت. نصف شب بود و منم نخوابیده بودم و مُدام گریه میکردم تا اینکه برادر دیگرم را دیدم که گریه میکنه، خیلی ترسیدم. اومد همه جای خونه رو گشت و وسط حیات به سرش میزد و گریهکنان میگفت «بچه رو دزدیدهاند! من خونهی همه فامیل و آشنا رفتم، نبود؛ حتما بلایی سرش اومده!» طاقت نیاورد و دوباره از خونه زد بیرون. منم روی پلهها نشسته بودم و گریه میکردم.
🌴بعد از اذان صبح دیدم دَر میزنند! رفتم در رو باز کردم، دیدم علی اومده! از خوشحالی داد زدم! وقتی قیافهی خسته و بیخوابش رو دیدم، گفتم: «کجا بودی؟» گفت: «شهید آورده بودند! رفته بودیم خونه شهید تا خونوادهاش تنها نباشند و کمکشون کنیم.»
🦋بعدش علی شروع کرد برام به تعریفکردن و از شدت خستگی، خوابش بُرد. صبحش علی گفت: «اگه بازم شهید بیارن، میرم کمک. شاید منم شهید بشم! اون موقع اونا میان کمک خانواده من.» منم بهش گفتم: «خیلی فکر و خیال میکنی! جنگ تمام شده! تو چطوری میخوایی شهید بشی؟»
🌴خلاصه اینکه ما تو عالم بچّگی با هم بحث میکردیم ولی انگار شهادتنامهاش را خدا برایش امضا کرده بود. آری! علی شهید مدافع حرم شد و روز تشییع پیکرش، جمعیّت زیادی اومده بودند که یاد حرفهاش افتادم که میگفت:«روز شهادت منم بقیّه میآیند کمک». دلم براش خیلی تنگ شده و طاقت دوریش رو ندارم ولی هر لحظه احساسش میکنم و صدای حسینحسینگفتنش را که همیشه زمزمه میکرد، میشنوَم.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
Telegram
attach 📎
💌#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #پرویز_بامری_پور
🎙راوے: خواهر شهید
🔮برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان پدر و خانواده بود و همیشه توصیه به خوببودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت میکرد. اخلاق و رفتارش آنقدر جذبکننده بود که همه دوستش داشتند. هیچوقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی میآمد، دوستانش دائم زنگ میزدند که برگرد!
🔮در یک دستنوشتهای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته که مثلاً «هر که با شما بدی کرد، شما با خوبی پاسخش را بدهید! در سلامکردن پیشقدم باشید! شما سلام کنید؛ مهم نیست آدمها جوابت را بدهند یا ندهند!» و مسائل اینچنینی. همیشه پرویز از لباس و غذا و مال خودش میگذشت و به دیگران میداد. او روی حلال و حرام هم خیلی حسّاس بود.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🟣شهید مدافعحرم #پرویز_بامری_پور
🎙راوے: خواهر شهید
🔮برادرم بسیار مهربان، دلسوز و قدردان پدر و خانواده بود و همیشه توصیه به خوببودن و احترام به یکدیگر داشت و خود نیز آن را رعایت میکرد. اخلاق و رفتارش آنقدر جذبکننده بود که همه دوستش داشتند. هیچوقت با کسی دعوا نکرد. در دوران خدمت وقتی مرخصی میآمد، دوستانش دائم زنگ میزدند که برگرد!
🔮در یک دستنوشتهای که پس از شهادتش پیدا کردیم، برایمان همین چیزها را نوشته که مثلاً «هر که با شما بدی کرد، شما با خوبی پاسخش را بدهید! در سلامکردن پیشقدم باشید! شما سلام کنید؛ مهم نیست آدمها جوابت را بدهند یا ندهند!» و مسائل اینچنینی. همیشه پرویز از لباس و غذا و مال خودش میگذشت و به دیگران میداد. او روی حلال و حرام هم خیلی حسّاس بود.
🍂 @ferdows18 💯
#همهباهمهمراهتیمملیایران👍👍⚽️
🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #مسعود_عسگری
🔷کــــودکی پُر از شیطنــــت
مادر شهید روایت میکند: هشتم شهریور سال۱۳۶۹ مسعود را خدا به من هدیه داد تا به رشد و بالندگی برسد و برای خودش انتخابش کند. مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد اما از هر اتفاق سالم بیرون میآمد💚☺️
دو مرتبه در همان کودکی دچار برقگرفتگی شد که هر دومرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. یک مرتبه خواب بودم، ناگهان از صدای کوبیدهشدن چیزی به دیوار پریدم بالا🗿😨
هاج و واج چشمانم را که باز کردم، دیدم قیــــچی فلزی کوچک در پائین پریز بــــرق روی زمین افتاده و مسعود سالــــم است. موقعی من که خــــواب بودهام، او به دور از چشم من، قیــــچی را برداشته بود و داخــــل پریز برق فــــرو کرده بود و براثــــر بــــرقگرفتگی به دیــــوار پرتاب شده بــــود✂️🤭
یکبــــار دیگــــر هــــم سیــــم لخــــت بــــدون محافــــظ را داخــــل پریــــز بــــرق فــــرو بُــــرده بــــود کــــه کــــمی دستــــش سوخــــت و حتی دوسالــــش هم تمـام نشده بود🔌😶🌫
چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد که ناگهان دیدم دارند داد میزنند بچهتان ماشین روشن را به حرکت درآورده و رفته💨🚙
ماشین به داخل جوی آب افتاد و فقط خداوند به ما کمک کرد؛ چون جلوی ماشین یک مغازه نانــــوایی بود که تعداد زیادی آنجا بودند و اگر ماشیــــن داخل جــــوی آب نمیافتاد، تعداد زیادی جــــان خودشــــان را از دست میدادند. بعــــداً مسعــــود میگفت: راننــــدگی را پیچــــاندم و رفتــــم🛼😵💫
🌸🌼🌺🌼🌸
🌸🌼🌺
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🟣شهید مدافعحرم #مسعود_عسگری
🔷کــــودکی پُر از شیطنــــت
مادر شهید روایت میکند: هشتم شهریور سال۱۳۶۹ مسعود را خدا به من هدیه داد تا به رشد و بالندگی برسد و برای خودش انتخابش کند. مسعود کودکی بسیار پر خطر و عجیبی داشت، اتفاقات بسیار زیادی برایش افتاد اما از هر اتفاق سالم بیرون میآمد💚☺️
دو مرتبه در همان کودکی دچار برقگرفتگی شد که هر دومرتبه هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. یک مرتبه خواب بودم، ناگهان از صدای کوبیدهشدن چیزی به دیوار پریدم بالا🗿😨
هاج و واج چشمانم را که باز کردم، دیدم قیــــچی فلزی کوچک در پائین پریز بــــرق روی زمین افتاده و مسعود سالــــم است. موقعی من که خــــواب بودهام، او به دور از چشم من، قیــــچی را برداشته بود و داخــــل پریز برق فــــرو کرده بود و براثــــر بــــرقگرفتگی به دیــــوار پرتاب شده بــــود✂️🤭
یکبــــار دیگــــر هــــم سیــــم لخــــت بــــدون محافــــظ را داخــــل پریــــز بــــرق فــــرو بُــــرده بــــود کــــه کــــمی دستــــش سوخــــت و حتی دوسالــــش هم تمـام نشده بود🔌😶🌫
چهار سالش بود که پدرش تنها توی ماشین روشن گذاشته بود و رفته کاری انجام بدهد و برگردد که ناگهان دیدم دارند داد میزنند بچهتان ماشین روشن را به حرکت درآورده و رفته💨🚙
ماشین به داخل جوی آب افتاد و فقط خداوند به ما کمک کرد؛ چون جلوی ماشین یک مغازه نانــــوایی بود که تعداد زیادی آنجا بودند و اگر ماشیــــن داخل جــــوی آب نمیافتاد، تعداد زیادی جــــان خودشــــان را از دست میدادند. بعــــداً مسعــــود میگفت: راننــــدگی را پیچــــاندم و رفتــــم🛼😵💫
Telegram
attach 📎
📨#خاطرات_شهدا
🟢شهید مدافعحرم #جبار_عراقی
🔷فرمانده وظیفهشناس
🪖همسر شهید روایت میکند: جبار فرمانده گردان امام حسین علیهالسلام در کوت عبدالله بود. رزمایشهایی سهروزه در طی سال داشتند. زمان رزمایش، خیلی با احتیاط و مدبّرانه عمل میکرد.
💙روزی به منزل آمد و حالش بد بود. گفتم: «نمیشه در رزمایش حضور نداشته باشی؟! حالت بد است!» با اخم گفت:«حضورم الزامیست! حتی اگر بیمار باشم، با قرص خودم را نگه میدارم! بچههای بسیجی منو ببینند، روحیه میگیرند.»
🪖نزدیکتر آمد و گفت:«اگر بخوام بسیجیِ مخلص و خوب بار بیارم، اول باید خودم نسبت بهشون مخلص باشم؛ نه اینکه با یک بیماری وظیفهام را رها کنم.»
🍂 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🍂
🟢شهید مدافعحرم #جبار_عراقی
🔷فرمانده وظیفهشناس
🪖همسر شهید روایت میکند: جبار فرمانده گردان امام حسین علیهالسلام در کوت عبدالله بود. رزمایشهایی سهروزه در طی سال داشتند. زمان رزمایش، خیلی با احتیاط و مدبّرانه عمل میکرد.
💙روزی به منزل آمد و حالش بد بود. گفتم: «نمیشه در رزمایش حضور نداشته باشی؟! حالت بد است!» با اخم گفت:«حضورم الزامیست! حتی اگر بیمار باشم، با قرص خودم را نگه میدارم! بچههای بسیجی منو ببینند، روحیه میگیرند.»
🪖نزدیکتر آمد و گفت:«اگر بخوام بسیجیِ مخلص و خوب بار بیارم، اول باید خودم نسبت بهشون مخلص باشم؛ نه اینکه با یک بیماری وظیفهام را رها کنم.»
🍂 @ferdows18 💯
#فردوسبهشتمحلاتتهران 🍂