کانال فردوس
535 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و یکم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



اوایل ،هفته ای دو سه مرتبه تماس می گرفت. صدایش را که می شنیدم ،زنده می شدم و تا مدتی بار تنهایی از دوشم برداشته می شد. هر بار که تلفن همراهم زنگ می خورد بی درنگ ،چشم می دوختم به صفحهٔ نمایشگر گوشی ام تا بلکه اسم « بابا حسین» روی آن نقش بسته باشد. بابا حسین را از زبان بچه ها روی گوشی ذخیره کرده بودم امّا با تمام وجود احساس می کردم که او نه فقط بابای بچه هایم که پدر و تکیه گاه خودم هم هست.
روزهای عجیبی بود. تلفن همراهم شده بود همدم همیشگی ام. لحظه ای آن را از خودم جدا نمی کردم ،نکند او زنگ بزند و متوجه نشوم.
بابا حسین بعد از چند هفته ،تماس هایش کمتر شد. پای تلویزیون می نشستم و به دقت خبرها را دنبال می کردم. اخبار خوبی از سوریه به ویژه دمشق و اطراف آن نمی رسید. گزارش‌ها دلم را می لرزاند. دولت قانونی سوریه داشت سقوط می کرد. تحلیل یکی از کارشناسان تلویزیونی این بود که: « مخالفین در آغاز از یک منطقهٔ کوچک شروع کردند. دولت هوشمندانه با آن ها برخورد نکرده و همین تدبیر نادرست به یک آشوب تبدیل شده و پای بازیگران خارجی را به سوریه باز کرده است. »
اخبار آن شب ،چیزی در مورد حرم نگفت و فکرم را مشغول کرد. چند دقیقه بعد با حسین تماس گرفتم. آرام و خونسرد حرف می زد. پیدا بود که می خواهد به من روحیه بدهد. من از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه می پرسیدم اما او حرف را عوض می کرد و احوال بچه ها را می پرسید یا نهایتاً می گفت به خدا توکل داشته باشید. داشتم خداحافظی می کردم که صدایی مثل زوزهٔ خمپاره از توی گوشی آمد ...
ادامه دارد ...




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و دوم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




امروز یازدهم دی سال ۱۳۹۰ ،نگارش خاطرات زندگی ام با حسین به پایان رسید و قلم و کاغذ را کنار گذاشتم.
اولین کسانی که یادداشت هایم را خواندند ،زهرا و سارا بودند. شاید فارغ از احساس وظیفه ای که برای انجام رسالتم بر دوش داشتم ،جرقهٔ نوشتن این خاطرات ،قبل از تأکید حسین ،درخواست آن دو بود. درخواستی که با خواب حسین شروع شد ،همان خوابی که در آن ،زینب ۲۰ روزه مان را دیده بود و برای زهرا و سارا سؤال شد که مگر ما خواهر بزرگتر از خودمان داشته‌ایم؟
زهرا و سارا خاطرات مرا با ذوق و شوق برای هم تعریف و حتی تحلیل می کردند. برایشان جالب بود که حتی خاطرهٔ سپر شدنشان را در مسیر زینبیه ،برای این که تیر تکفیری‌ها به من نخورد ،ثبت و یادداشت کرده ام.
حالا بعد از آن سفر پرمخاطره به دمشق و دیدن غربت حرم ،فصل جدیدی از زندگی برای من شروع شده است. شروعی که سِرّ آن جملهٔ پر رمزوراز حسین ،شاید در همین سال ها آشکار شود. آن جمله که گفت: « من بازنشسته نمی شم ،از خدا خواسته ام تا چهل سال خدمت کنم. »
روزهای آخر ماه صفر است. برف همه جای تهران را پوشانده و مردم از سراسر ایران و عراق مثل سیل به سمت نجف روانه اند تا در راهپیمایی اربعین ،با تاول ها ،زخم ها و سختی هایی که بر اهل بیت در آن چهل روز اسارت از شام تا کربلا رسید ،همراهی کنند. تلویزیون هر روز ،تصاویری از زائران اربعین نشان می دهد. این ها زائران اربعین اند امّا بقای مرقدِ قافله سالارِ کاروانِ اربعین ،زینب کبری ،در گرو جانفشانی حسین و مدافعان حرم است ...
ادامه دارد ...



برای شادی شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و سوم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




(فصل پنجاه و سوم مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)




یک روز خانم حاج اقا سماوات از همدان زنگ زد و گفت: « پروانه خانم ،عروسی دخترم فاطمه است. شما هم دعوتید. به حسین آقا هم زنگ زدم. ایشون هم گفت که سعی می‌کنم بیام. »
راستش تعجب کردم. چند ماه از رفتن حسین به دمشق می گذشت. بارها من و بچه ها اصرار کردیم که: « دلمون تنگ شده ،بیا. » و جواب شنیدیم که: « سرم شلوغه نمی تونم بیام. » موعد عروسی رسید و ظهر همان روز ،حسین با یک پرواز از دمشق به تهران آمد. گفتم: « باورم نمی شه اومده باشی. » گفت: « بچه های حاج آقا سماوات مثل بچه های خودم هستن ،باید میومدم. »
بچه ها از دیدن حسین به وجد آمده بودند و رفتن با او به عروسی ،این شادی را دو چندان می کرد و جالب تر اینکه عروسی دخترِ دکتر باب الحوایجی نیز همان شب بود.
از تهران به همدان رفتیم. توی هر دو مراسم شرکت کردیم. رفقای حسین از دیدنش سیر نمی شدند. همه می دانستند که مدتی است به سوریه رفته ولی کسی جز ما نمی دانست که او همین امروز از سوریه آمده است. فقط دلمان خوش بود که حداقل یک هفته پیش ماست. اما خیلی زود این شادی نیم روزه تمام شد. همان شب حسین گفت: « بریم تهران. » بچه ها جا خوردند. با تعجبی که چاشنی ناراحتی داشت ،پرسیدم: « چرا این قدر زود؟! » گفت: « فردا با یه پروازِ ترابری باید برگردم دمشق. » غمی به مراتب سنگین تر و بیشتر از این شادی نیم روزه به دلم نشست اما دم بَر نیاوردم ،مبادا بچه ها غصه بخورند و به پدرشان اعتراض کنند. حتی برای اینکه زَهرِ این غم را بگیرم ،برای حمایت از او گفتم: « با این مَشغله ای که شما داری ،یه روزم غنیمته. »
کسی حرفی نزد. بچه ها هنوز گرم لحظات حضور بودند. فردا صبح وقت بدرقه ،دور از چشمِ بچه ها گفتم: « مثل یه خواب بود ،کوتاه ولی شیرین. حیف که زود تموم شد. »




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و چهارم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




(فصل پنجاه و چهارم مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)



گفته بود: « برای میلاد حضرت زهرا و روز زن به تهران می آم. »
بچه ها کیک بزرگی برای من سفارش دادند که به دست حسین ،بریده شود.جمع شدیم و چشم به راه ماندیم اما به جای زنگ در ،زنگ گوشی ،به صدا درآمد، روی صفحهٔ نمایشگر گوشیم « بابا حسین » افتاد ،فهمیدم که آمدنی نیست. گوشی رو جواب دادم، عذرخواهی کرد و گفت: « نتونستم بیام ولی به یادت بودم. نشون به اون نشون که یه سکهٔ طلا از لبنان برات خریدم ،سالار. »
گلایه ای نکردم. گوشی را به تک تک بچه ها دادم و صدایش را شنیدند و غم نبودنش برایشان تازه شد. زهرا و سارا نگاه به چشم های من دوخته بودند و منتظر عکس العمل بودند ،خواستم خونسرد نشان بدهم. کیک را وسط گذاشتند و شمع ها را روشن کردند و چراغ ها را خاموش ،که بغضم ترکید.
مدتی بعد ،نوبت سارا می شد که برایش جشن تولد بگیریم. صلاح ندانستم که موضوع جشن تولد سارا را در تماس هایم با حسین مطرح کنم. ترسیدم مثل دفعهٔ قبل ،قول بدهد و نتواند بیاید.
روز تولد سارا جمع شدیم که زنگ در به صدا درآمد. فریاد زدم: « بچه ها باباس. »
عادت نداشت کلید بیندازد ،زنگ می زد. ریتم زنگ زدنش را می شناختم. اصلاً این بار قبل از زنگ ،بوی آمدنش را حس کردم و قیافه اش را پشت در دیدم. ساک و چمدان در دست داشت. وارد حیاط که شد ،زهرا و سارا غرق بوسه کردندش. من نگاهش کردم. وارد اتاق شد ،اول سکه لبنانی را داد و گفت: « روزت مبارک. » و بعد دست گل طبیعی را که برای سارا خریده بود ،هدیه کرد. روی ردیف گل ها ،چند کفش دوزک پلاستیکی زده بودند که چشم نوازی می کرد. سارا بیشتر از شادی تولد و دیدن این دسته گل قشنگ ،از دیدن بابا ذوق زده شده بود. پرسید: « از کجا می دونستی که امروز تولد منه که اومدی؟! »
_ مگه آدم ،تولد عزیزش رو فراموش می کنه؟ اتفاقاً دو سه تاریخ رو برای آمدن در نظر گرفتم دوتاش قبل از این تاریخ بود. امّا گذاشتم که روز تولد تو بیام.
زهرا پرسید: « بابا تا کی پیش ما هستی؟ »
گفت: « تا وقتی که شماها رو سیر ببینم. »
و پرسید: « پسرها و عروس ها و نوه ها کجان؟ »
وهب به غیر از فاطمهٔ پنج ساله ،محمدحسین شش ماهه را داشت و ریحانهٔ یکسال و نیمه هم چراغ خانهٔ مهدی را روشن کرده بود. حسین عروس ها و پسرهایش را در منزل خودش سیر دید و بوسید و نوه ها را یکی یکی بغل کرد. یک آن نگاه به من کرد و دوباره با نوه ها گرم گرفت. شاید می خواست با آن نگاه بگوید که « این دفعه باید همه رو به دمشق بیاری ،حتی بچه ها رو. »
چند روزی ماند و بدون اینکه از بردن ما به سوریه حرفی به میان بیاورد ،برگشت.



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و پنجم




(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




سال ۱۳۹۲ ،از سوریه به عراق رفت و خودش را به راهپیمایی اربعین رساند.
چند نفری که او را دیده بودند ،برای پسرها گفته بودند که: « حاج آقا ،با یکی دو نفر از دوستانش بدون محافظ ،در مسیر نجف _ کربلا ،پیاده روی می کرد. »
مراسم اربعین که تمام شد به تهران آمد. ما از وضعیت سوریه می پرسیدیم و او از حماسهٔ باشکوه راهپیمایی روز اربعین تعریف می کرد.
سارا پرسید: « یعنی ما نمی تونستیم یکی از اون چند میلیون زائر اربعین باشیم؟! چرا ما رو نبردی؟ »
و از حسین جواب شنید که: « می برمتون پیش خود خانم زینب کبری علیه السلام زیارت. آماده اید؟ »
همهٔ اعضای خانواده آماده بودیم اما وهب و مهدی به خاطر محدودیت کاری ،علی رغم اشتیاقشان ،مجبور شدند بمانند و قرار شد زهرا ،امین ،سارا و من آمادهٔ سفر شویم.
با وجود آن سفر پر مخاطرهٔ قبلی از شوق زیارت در پوست خود نمی گنجیدیم.
با تجربه ای که داشتیم ،خیلی بار و توشه نبستیم.
پیش از سفر وسایل مان را جمع و جور کردیم و کارهایمان را راس و ریس.
موعد سفر رسید و با حسین عازمِ فرودگاهِ امام خمینی شدیم ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه وششم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




سری به علامت تأیید تکان داد و گفت: « حالا هم می‌گم که مدافع می خواد امّا وضع خوبه. »
سه سال پیش که شما اومدید ، ۷۰ درصد کشور به دست مسلحین و تکفیری ها افتاده بود امّا الآن برعکسه ،یعنی فقط ۳۰ درصد خاکِ سوریه دست اوناست. از این جهت می گم خوبه. الآن فقط ما و حزب‌اللّٰه لبنان از حرم دفاع نمی کنیم ،جوانانِ افغانی ،پاکستانی و حتّی عراقی می آن ،با اینکه خود عراقی ها با همین تکفیری‌ها تویِ عراق درگیرن.
از دهنم پرید و ناخواسته گفتم: « اینا رو گوشه و کنار شنیده ام ،خدا رو شکر که زحماتت نتیجه داد. می دونم که خیلی خسته شدی و وقت بازنشستگی رسیده ،فکر می کنم این سفر آخرِ تو به سوریه باشه ،بر می گردی و بازنشسته می شی ،اینطور نیست؟ »
نخواست شیرینی امیدم را تلخ کند و گفت: « یادته که گفتم از خدا خواسته ام که چهل سال خدمت کنم؟ »
گفتم: « خُب آره یادمه ،حساب کردم از روزهای مبارزه با حکومت طاغوت از سال ۵۶ تا جنگ تویِ کردستان بعد از پیروزی انقلاب و بعد ۸ سال دفاع مقدس و تا حالا ،چند ماه بیشتر نمونده که بشه چهل سال. »
دید که خیلی دو دو تا چهار تا می کنم ،شگردش را در تغییر موضوعِ بحث به کار برد و گفت: « راستی پروانه جان ،خاطراتت رو نوشتی؟ »
جواب دادم: « آره از کودکی تا سال ۹۰ رو نوشتم ؛ تا همون روزی که با زهرا و سارا از دمشق به تهران برگشتیم.
حسین گفت: « نمی خوای با این سفر تکمیلش کنی؟ »
با شگردِ خودش پاسخ را پیچاندم و در جوابِ سؤالش گفتم: « شاید تویِ این سفر رفتیم و قسمتمون شهادت شد و کار به نوشتن نرسید. »
با خونسردی گفت: « ان شااللّه. »
زمان خیلی زود گذشت و میهماندار از طریق بلندگو ،اعلام کرد که آمادهٔ نشستن در فرودگاهِ دمشق هستیم.
شب بود و حتّی چراغ های رویِ بالِ هواپیما را که چشمک می زد ،خاموش شدند.
هر چه از پنجرهٔ هواپیما به زمین نگاه کردم ،چراغی ندیدم.
هواپیما به زمین نزدیک شد و یک آن ردیف چراغ هایِ باندِ فرودگاه خاموش و روشن شد تا خلبان باند را ببیند.
دقایقی بعد هواپیما به زمین نشست.
با تعجب از حسین پرسیدم: « شما که گفتی وضعیت بهتر شده؟! »
حسین گفت: « خلبانِ هواپیما رو چراغ خاموش نشوند ،چون می دونه خانم پروانه چراغ نوروزی تو هواپیماست ،تکفیریا هم می دونند ،خانم چراغ نوروزی اومده که شهادت قسمتش بشه ،مجهز شدن به ضدِ هوایی. »
هر دو خندیدیم. دستم آمد که تکفیری‌ها اگر چه در جنگِ زمینی کم آورده‌اند ولی امکانات پیشرفته ای دستشان رسیده است ...
ادامه دارد ...




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و هفتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



آن قدر با جغرافیایِ دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی می رفتیم. به پست هایِ ایست و بازرسی که می رسیدیم ،امین به مأمورانِ سوری می گفت: « خانوادهٔ ابووهب هستیم. » عکس العمل مأمورانِ این پست ها هم در نوعِ خودش جالب بود. تا اسمِ « ابووهب» می آمد به علامت احترام و البته قبول ،خبردار می ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود ،دست روی چشمانشان می گذاشتند و به عربی می گفتند: « عَلی عَینی. »
گاهی دست به قلم می شدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری ،لبنانی ،افغانی ،پاکستانی ،عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود ،می نوشتم.
برای ما شرایط آرام و عادی بود امّا حسین با همان ،جنب و جوش سابق ،دنبال هدایت عملیات در سایر استان های آلوده به حضور تکفیری‌ها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می آمد ،آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشترِ حرف هایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده.
یک روز در خلال حرف هایش تعریف کرد که: « بعضی از مناطق شیعه‌نشین مثل نُبُل و الزهرا ،سال هاست که در محاصرهٔ مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه ،حمام خون به راه می اندازن. »
دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل ،به ویژه پسرها و نوه ها را قابل تحمل می کرد ...
ادامه دارد ...




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و هشتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



حسین کارش را در سوریه به فرماندهٔ دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابلِ پیش بینی بود که از تجربهٔ او در جهتِ استمرارِ حرکتِ مقاومت استفاده کنند.
فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای را به او واگذار کرد تا جبههٔ مقاومت بیش از گذشته تقویت شود. در کنار این کار پر تحرک ،خادم حرم امام رضا علیه السلام هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا علیه السلام ،مایهٔ آرامِ دلِ دور شدهٔ او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یک بار به مشهد می رفت و می آمد. چند باری هم به سوریه رفت.
یک روز وقتی از مشهد برگشت ،گفت: « پروانه ،نوکریِ حرم آقا امام رضا علیه السلام ،یه لذّتِ معنوی داره که لذّتِ دنیا رو از تنِ آدم می تکونه. »
گفتم: « شما که دنیا رو سه طلاقه کردی. »
خندید و گفت: « حداقل شما می دونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره. »
زیر و بمِ روح و جانم را بهتر از خودم می شناخت ،چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و نهم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



همان جمعی بودیم که دفعهٔ قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا ،سارا ،حسین ،من به اضافهٔ برادر حسین ،اصغر آقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین ،سوار پرواز تهران _ نجف شدیم. حسین اسم این سفرو حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علیه‌السلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم ،احساس کردم در امن ترین نقطهٔ روی زمین ایستاده‌ام.
شب منزل یک طلبهٔ عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حُسن خلقش ،تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کولهٔ من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کولهٔ خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کولهٔ بلند و سنگین را چگونه می کشد. مقداری از بار را اصغر آقا به اصرار زنش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم: « مگه می شه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟! »
حسین گفت: « نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچه های عرب ،بیشترشون دمپایی پاشونه ،اگه ما از نجف شروع کردیم ،اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر می رن ،فقط به عشق حضرت زینب علیه‌السلام. »
جلوتر از ما حرکت می کرد که گُم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال ،گاهی صیدِ نگاهِ دوستانش می شد.
دعا می خواندیم و راه می رفتیم و هرازگاهی به نیّت یکی از رفتگان ،گام می زدیم ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و نهم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



همان جمعی بودیم که دفعهٔ قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا ،سارا ،حسین ،من به اضافهٔ برادر حسین ،اصغر آقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین ،سوار پرواز تهران _ نجف شدیم. حسین اسم این سفرو حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علیه‌السلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم ،احساس کردم در امن ترین نقطهٔ روی زمین ایستاده‌ام.
شب منزل یک طلبهٔ عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حُسن خلقش ،تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کولهٔ من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کولهٔ خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کولهٔ بلند و سنگین را چگونه می کشد. مقداری از بار را اصغر آقا به اصرار زنش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم: « مگه می شه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟! »
حسین گفت: « نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچه های عرب ،بیشترشون دمپایی پاشونه ،اگه ما از نجف شروع کردیم ،اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر می رن ،فقط به عشق حضرت زینب علیه‌السلام. »
جلوتر از ما حرکت می کرد که گُم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال ،گاهی صیدِ نگاهِ دوستانش می شد.
دعا می خواندیم و راه می رفتیم و هرازگاهی به نیّت یکی از رفتگان ،گام می زدیم ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



این اواخر پیش عروس ها ،پسرها ،دخترها ،دامادم و نوه ها ،حسین صداش نمی زدم. او هم به من پروانه و سالار نمی گفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم.
یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد.
خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد ،من به تحربهٔ چهل سالِ زندگی با او از چهره اش می خواندم. این باز نشاط ،هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش: « حاج خانم ،طرحی رو که برای سوریه دادم ،باهاش موافقت کردن. ان شاالله فردا می رم سوریه. »
جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه ،به این رفتن های طولانی و آمدن های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد ،گفت: « حاج قاسم ،یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرده و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد. »
پرسیدم: « شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می خوای برگردی؟! »
پرانرژی گفت: « با طرحی که برای آیندهٔ سوریه داده بودم ،موافقت شد. می شه خودم نَرَم؟ »
بُق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید ،گفت: « امّا این بار ،دو سه روزه بر می گردم. »
شنیدنِ این حرف از کسی که عادت داشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند ،متعجبم کرد.
انگار می خواست همهٔ نبودن ها و دیر آمدن ها را جبران کند. گفت: « حاج خانم ،به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان ،ببینمشون. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و یکم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(فصل شصت و یکم کوتاه است و فقط همین یک قسمت را دارد)


حسین رفته بود اما خانه پُر از او بود.
به هر کجا نگاه می کردم ،می دیدمش و صدایش را می شنیدم که می گفت: « سالار شدی برای این روزها. »
گفته بود ،دو سه روزه برمی گردم‌. اما حالا برای او و من ،همهٔ پرده ها کنار رفته و می دانستم که سال هاست منتظر رسیدنِ همین دو سه روزه بوده است.
از همان روز که می گفت: « همهٔ کارِ من به زینبِ حسین علیه السلام ،گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی. »
از همان روز که خواب دید از یک معبرِ تنگ و تاریک به سختی می گذرد و به یک کانونِ نور می رسد.
دلم داشت طوفانی می شد. قرآنی را که سیّد حسن نصراللّه به سارا هدیه کرده بود ،را باز کردم و سورهٔ « یاسین » را خواندم.
قلبم آرام تر شد.
عقربه ها ،ساعت ۹ را نشان می دادند یعنی وقتِ پروازِ تهران _ دمشق.
یک دفعه از گوشی ام صدایِ دریافتِ پیامک آمد.
اسمِ بابا حسین ،افتاده بود.
با این پیامک: « خداحافظ. »



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و دوم



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود. هر روز ،دو سه بار زنگ زد. احوالِ بچه ها را پرسید و آخر سر ،تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم.
شمال و عروسی برای من و بچه هایی که دلمان با حسین بود ،زندان به حساب می آمد اما نمی توانستم حرف و تأکیدِ چندبارهٔ او را زمین بگذارم و عملی نکنم.
حتماً این تأکیدها ،علتی داشت که من متوجه آن نبودم.
با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم.
همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم. حالا حسین ،تنها در سوریه بود و ما بی حوصله و دل گرفته در شمال.
امین پشت ِ فرمان بود. زهرا و سارا هم دَمَق و کم حرف ،چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه ،حتماً به حرف های روز آخر بابایشان فکر می کردند. حرف هایی که یادش از درون ،آتشم می زد و مدام در ذهنم تکرار می شد: « این دفعهٔ آخره که می رم » ، « می رم اما خیلی زود بر می گردم. » ، « یک کار ناتمام دارم که باید تمامش کنم » ، « کار از نخوردن قند گذشته » ، « منو پیش دوستان شهیدم ،توی گلزار شهدای همدان دفن کنید. »
هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم ،خودم را مُهیّایِ رفتن به عروسی نمی دیدم.
آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ ،از سوریه زنگ بزند و اصرار کند که « برید شمال ،عروسی پسر دوستم » و آدرس بدهد و هِی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفته ایم به عروسی یا نه.
غروبِ روز سومی که حسین رفته بود ،به ساری رسیدیم.
شمالِ سرسبز و همیشه زیبا در هجومِ پاییز ،رنگ باخته بود و از آن گرفته تر آسمان بود که در توده هایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم می پیچید که شاید ببارد.
به سالنِ محل برگزاری ِ عروسی رسیدیم.
نماز مغرب و عشأ را خواندیم و بعد بی حوصله با نگاهمان با هم حرف زدیم ،حرف های بی کلامی که پُر بود از یادِ « بابا حسین. » ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و سوم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز با نیمهٔ راه نرسیده بودیم.
هرچقدر می رفتیم ،جاده دورتر می شد. انگار که در بی انتهاترین جادهٔ دنیا هستیم.
نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادهٔ کشدار ،کِی به پایان می رسد.
نَه می توانستم حرف بزنم و نَه می توانستم سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید.
هِلالِ سفید و کمانیِ ماه هم که وسطِ سینهٔ آسمان نشسته بود ،نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند.
باید به زینب کبری متوسل می شدم.
این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوارِ غم بود. با خودم گفتم: « زینب جان ،کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده ،تا تحمل کنم شهادت حسینم را ،عزیزم را ،تکیه گاهِ یک عمر زندگی ام را. » و همین طور که با زینب کبری درددل می کردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین ،خودم بودم و خودم.
زیرِ لب تکرار کردم: « امان از دل زینب. امان از دل ... » که با هِق هِقِ گریهٔ زهرا و سارا تکان خوردم.مثل ابرِ بهار می باریدند و شیوَن کُنان می پرسیدند: « مامان چی شده به بابا؟! »
دیگر نمی توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم.
هنوز کسی به صِراحَت نگفته بود که حسین شهید شده اما دل هایمان به ما دروغ نمی گفت.
زهرا و سارا مثل کودکی هایشان ،خودشان را تویِ بغلم انداختند و زار زار گریه کردند.
امین هم ،بی قرار بود.
فقط من برخلافِ دلِ آشوبی ام ،صورتی آرام داشتم و اشک نمی ریختم. حالا زنگِ تلفن هم یک ریز می خورد ،بی جواب می ماند ،قطع می شد و دوباره می زد. انگار هیچکس دوست نداشت خبرِ آن طرف خط را بشنود.
منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین ،به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری می کرد باز سعی می کرد بر احساساتش غلبه کند ،اما بغض کرده بود ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و چهارم




(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)



از کنار مسجد انصار الحسین رد شدیم.
مسجدی که حسین بعد از نمازِ شبِ توی خانه ،نماز صبحش را به جماعت آنجا می خواند.
به سَرِ کوچه که رسیدیم ،دوباره غم سرمان آوار شد.
وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می رفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیراهن مشکی.
تا متوجهِ ما شدند ،ایستادند. نگاه هایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ ،پیش کسی گریه نکنم.
هنوز کسی نیامده بود.
با زهرا و سارا و امین که گریان بودند ،نزدیک شان شدیم.
گفتم: « وهب ،دیدی که بابات شهید شد؟ »
و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است.
مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می کرد.
گفتم: « به خدا شهادت حقش بود. مُزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید ،بابا به حقش رسید. »
اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پُر بود از یاد حسین و یک جایِ دِنج و خلوت که تا مردم نیامده اند ،راحت گریه کنیم. از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین ،گریه می کرد. ریحانه و محمدحسینِ چهار ساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می کنند و حانیهٔ چهار ماهه از سَرِ ترس گریه می کرد. حتماً به خاطر صداهایی که می شنید‌.
اولین کسی که برای تسلیت آمد ،آقا محسن رضایی بود. از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت می گفت ،آقا محسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود.
کم کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت از دَمِ در تا سر کوچه پُر از جمعیت بود ؛ از وزیر و نمایندهٔ مجلس تا فرماندهانِ سپاه و خانواده‌های شهدا.
همسایه ها می گفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه ها شنیدند. از شبکه هایِ داخلی تا خارجی و حتی رسانه های وابسته به جریان هایِ تکفیری.
عکس حسین را گوشهٔ اتاقش گذاشتم و تا ثانیه هایی محوِ در لبخندش شدم. زنگِ صدایش گوشم را نواخت که می گفت: « سالار شدی برای این روزها. »
تمامِ مسئولین آمدند و رفتند و مثل اُمِّ وَهَب شده بودم ؛
محکم و با صلابت.




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و پنجم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)




ورودیِ پایگاه هواییِ قدر ،گوش تا گوش ،جمعیت ایستاده بود. به حدّی که ماشین ما حرکت نمی کرد. پیاده شدیم و گُم شدیم میان انبوهِ مردمی که منتظرِ بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پردهٔ بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یارِ دیرینِ احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. »
آن طرف ،تاریک بود.
جایی که تابوت حسین را می آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود ،همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارِشِ نظامی رفتند. همه ساکت بودند و من صدای گریهٔ آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم.
یک آن بغضم گرفت ،ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم ایران خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ هایم دَوید.
فقط لَه لَه می زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان ،کنار حسین می نشستم و با او حرف می زدم.
صدای مارِشِ نظامی که افتاد جمعیت دورِ تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم.
آقا عزیز _ فرمانده کل سپاه _ سرش را به تابوت چسبانده بود.
به جای صدای مارِشِ نظامی ،صدای گریه تمام محیطِ بازِ فرودگاه را برداشته بود.
هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مالِ ما نبود که جلو برویم. هر کَس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر ،برادر ،یا رفیقِ خودش می دانست ...
ادامه دارد ...



برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و ششم

( فصل آخر داستان زیبای خداحافظ سالار )



(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)



گفته بود بِبَریدَم همدان کنار هم‌رزمان شهیدم. اما نمی دانستیم کدام نقطه از گلزارِ شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان ،یک بلندی مُشَرّف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گُنبد و بارگاه بسازند.
حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در مَتنِ مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گُنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن تُرک به من نشان داد و تأکید کرد که اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. »
بارها از حسین شنیده بودم که حسن تُرک نمونهٔ یک انسان کامل تربیت شدهٔ قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. »
نه من و نه بچه ها رمز کیف را بَلَد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین که روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامهٔ بندهٔ حقیر حسین همدانی. »
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش ،وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبرِ شهادت رُکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان _ را شنیدیم ،آن روز همهٔ ما افسوس خوردیم ؛ اما حسین گفت: « خوش به حالش. »
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت نامه رو بخون. »
وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینهٔ نگاهش ،وهب و مهدی را می دیدم.
وصیت نامه را تا زدم و لایِ دفتر خاطرات حسین ،گذاشتم.
همان دفتری که سال ها پیش گوشه اش نوشته بود ؛
من شنیدم سِرِّ عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سَرَم میلِ بریدن دارد .





پایان داستان زیبای خداحافظ سالار.



شهدا به حق آبروی سیدالشهداء ، شفاعتمان کنید.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈