#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت ،آخرین قسمت فصل پنجاه و ششم می باشد)
وارد محوطهٔ بیرونیِ حرم شدیم. دیوار محقّر و سوراخ سوراخِ بیرونی حرم ،بازسازی شده بود و نزدیکِ صحن ،مسیر زن ها و مردها جدا می شد و مأموران تفتیش که قبلاً بدون روسری و با موی باز ،بازدیدِ بدنی می کردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند ، همان ها که حسین به شوخی اسمشان را گذاشته بود « واحد بسیج خواهران حرم. »
به محوطهٔ داخلی آستانه نزدیک شدیم. مردم میان شبکه های ضریح ،دست توسل انداخته بودند و مرقدِ حضرت زینب مثل نگینِ میانِ حلقه انبوه جمعیت ،پنهان بود. احساس غرور و شعف ،با هم در جانم نشست.
آیا این همان حرم بی زائری بود که سه سال پیش دیده بودیم؟!
مدّتی با خواندن دعا و زیارت نامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد. روز جمعه بود و صف نماز جمعه ،خیلی زود مرتب شد. نماز جمعهٔ ده ،پانزده نفری قبل ،به حدی شلوغ شده بود که مردم تمام محوطهٔ بیرونیِ صحن را پر کرده بودند.
منتظر بودم ،مفتی اهل تسنن که سه سال پیش نماز جمعه می خواند ،بیاید.
همان روحانی سنی که بالایِ منبر از مناقبِ حضرت زهرا علیه السلام سخن گفت و همهٔ شیعیان ،شیفته اش بودند. اما به جای او ،روحانیِ سنی دیگری آمد. پرسیدم: « امام جمعهٔ قبلی کجاست؟ »
گفتند: « تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت ،شهیدش کردند. »
بعد از زیارت و نماز جمعه ،سری به بازار زدیم. کرکره های پایین ،و راستهٔ بازارهای تعطیل ،باز و پُر رونق بودند. برای من شیرین تر از بازگشتِ زندگی و کار میان مردم ،تغییرِ نگاه آن ها به ما ایرانی ها بود.
عدهای از مردمِ کوچه و بازار قبلاً حضورِ مستشارانِ ایرانی را از نوع دخالتِ یک کشور به امور داخلی کشورمان می دانستند. نگاهشان ،عصبی و بغض آلود بود. ولی حالا پس از سه سال ،عکسِ حضرت آقا و سید حسن نصراللّه در هر مغازه ای ،حاکی از ارادتِ عمیق و شناختِ دقیقِ همهٔ مردم به نقش تعیین کنندهٔ ایران در بازگشتِ آرامش و امنیت به سوریه بود.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این قسمت ،آخرین قسمت فصل پنجاه و ششم می باشد)
وارد محوطهٔ بیرونیِ حرم شدیم. دیوار محقّر و سوراخ سوراخِ بیرونی حرم ،بازسازی شده بود و نزدیکِ صحن ،مسیر زن ها و مردها جدا می شد و مأموران تفتیش که قبلاً بدون روسری و با موی باز ،بازدیدِ بدنی می کردند حالا روسری و چادر پوشیده بودند ، همان ها که حسین به شوخی اسمشان را گذاشته بود « واحد بسیج خواهران حرم. »
به محوطهٔ داخلی آستانه نزدیک شدیم. مردم میان شبکه های ضریح ،دست توسل انداخته بودند و مرقدِ حضرت زینب مثل نگینِ میانِ حلقه انبوه جمعیت ،پنهان بود. احساس غرور و شعف ،با هم در جانم نشست.
آیا این همان حرم بی زائری بود که سه سال پیش دیده بودیم؟!
مدّتی با خواندن دعا و زیارت نامه و نماز مستحبی مشغول شدیم تا ظهر شد. روز جمعه بود و صف نماز جمعه ،خیلی زود مرتب شد. نماز جمعهٔ ده ،پانزده نفری قبل ،به حدی شلوغ شده بود که مردم تمام محوطهٔ بیرونیِ صحن را پر کرده بودند.
منتظر بودم ،مفتی اهل تسنن که سه سال پیش نماز جمعه می خواند ،بیاید.
همان روحانی سنی که بالایِ منبر از مناقبِ حضرت زهرا علیه السلام سخن گفت و همهٔ شیعیان ،شیفته اش بودند. اما به جای او ،روحانیِ سنی دیگری آمد. پرسیدم: « امام جمعهٔ قبلی کجاست؟ »
گفتند: « تکفیریها به جرم ارادت به اهل بیت ،شهیدش کردند. »
بعد از زیارت و نماز جمعه ،سری به بازار زدیم. کرکره های پایین ،و راستهٔ بازارهای تعطیل ،باز و پُر رونق بودند. برای من شیرین تر از بازگشتِ زندگی و کار میان مردم ،تغییرِ نگاه آن ها به ما ایرانی ها بود.
عدهای از مردمِ کوچه و بازار قبلاً حضورِ مستشارانِ ایرانی را از نوع دخالتِ یک کشور به امور داخلی کشورمان می دانستند. نگاهشان ،عصبی و بغض آلود بود. ولی حالا پس از سه سال ،عکسِ حضرت آقا و سید حسن نصراللّه در هر مغازه ای ،حاکی از ارادتِ عمیق و شناختِ دقیقِ همهٔ مردم به نقش تعیین کنندهٔ ایران در بازگشتِ آرامش و امنیت به سوریه بود.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و هفتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
آن قدر با جغرافیایِ دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی می رفتیم. به پست هایِ ایست و بازرسی که می رسیدیم ،امین به مأمورانِ سوری می گفت: « خانوادهٔ ابووهب هستیم. » عکس العمل مأمورانِ این پست ها هم در نوعِ خودش جالب بود. تا اسمِ « ابووهب» می آمد به علامت احترام و البته قبول ،خبردار می ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود ،دست روی چشمانشان می گذاشتند و به عربی می گفتند: « عَلی عَینی. »
گاهی دست به قلم می شدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری ،لبنانی ،افغانی ،پاکستانی ،عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود ،می نوشتم.
برای ما شرایط آرام و عادی بود امّا حسین با همان ،جنب و جوش سابق ،دنبال هدایت عملیات در سایر استان های آلوده به حضور تکفیریها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می آمد ،آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشترِ حرف هایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده.
یک روز در خلال حرف هایش تعریف کرد که: « بعضی از مناطق شیعهنشین مثل نُبُل و الزهرا ،سال هاست که در محاصرهٔ مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه ،حمام خون به راه می اندازن. »
دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل ،به ویژه پسرها و نوه ها را قابل تحمل می کرد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و هفتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
آن قدر با جغرافیایِ دمشق آشنا بودیم که نیازی به راهنمایی ابوحاتم نبود. خودمان هر بار به سمتی می رفتیم. به پست هایِ ایست و بازرسی که می رسیدیم ،امین به مأمورانِ سوری می گفت: « خانوادهٔ ابووهب هستیم. » عکس العمل مأمورانِ این پست ها هم در نوعِ خودش جالب بود. تا اسمِ « ابووهب» می آمد به علامت احترام و البته قبول ،خبردار می ایستادند و همراه با لبخندی که حاکی از الفت و ارادتشان بود ،دست روی چشمانشان می گذاشتند و به عربی می گفتند: « عَلی عَینی. »
گاهی دست به قلم می شدم و مشاهداتم را از شهری که با ریختن خون صدها جوان سوری ،لبنانی ،افغانی ،پاکستانی ،عراقی و ایرانی به آرامش رسیده بود ،می نوشتم.
برای ما شرایط آرام و عادی بود امّا حسین با همان ،جنب و جوش سابق ،دنبال هدایت عملیات در سایر استان های آلوده به حضور تکفیریها و به قول خودش مسلحین بود. گاهی هم که به دیدن ما می آمد ،آنقدر فکرش درگیر شرایط بود که بیشترِ حرف هایش در مورد وضعیت مردم سوریه بود و جنگی که به آنان تحمیل شده.
یک روز در خلال حرف هایش تعریف کرد که: « بعضی از مناطق شیعهنشین مثل نُبُل و الزهرا ،سال هاست که در محاصرهٔ مسلحینه. و اگه دست مسلحین به اونا برسه ،حمام خون به راه می اندازن. »
دو سه هفته به همین منوال گذشت. زیارت حضرت زینب و حضرت رقیه دوری از اقوام و فامیل ،به ویژه پسرها و نوه ها را قابل تحمل می کرد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و هفتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
قرار شد شبِ جمعه ،برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیّه. آنطور که حسین گفته بود ،قرار بود آن شب تمام خانوادههای فرماندهان ایرانی و لبنانی ،برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد.
شب ها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می شدیم.
شب غریبی بود و حس و حال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم ،این حسِ سؤال برانگیز را به من داده بود و با خودم می گفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟!
آن شب از میان محله های قدیمی ،متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوقِ زیارت ،دلشورهٔ تجربه نشده ای را توی دلم انداخته بود اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان ،آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر می کردی نشسته ای توی حیاط حرم شاه عبدالعظیم و دعای کمیل را می شنوی. این فقط احساسِ من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود ،این را نشان می داد.
پایم درد می کرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجره ای گذاشتم که رو به کوچهٔ پشتِ حرم باز می شد. مداح دعا را شروع کرد ،که اواسطِ دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی ،شروع کرد به روضه خواندن ،حالِ عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدایِ شلیکِ چند تیر در فضا پیچید ،حواس ها پرت شد و آن حال هم از بین رفت ،امّا مداح باز هم ادامه داد. کم کم سر و صدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد ،از کنار پنجره ردِّ تیرها را می دیدم که توی تاریکی ،خطِ سرخی می انداختند.
همهمهای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و هفتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
قرار شد شبِ جمعه ،برای خواندن دعای کمیل برویم حرم حضرت رقیّه. آنطور که حسین گفته بود ،قرار بود آن شب تمام خانوادههای فرماندهان ایرانی و لبنانی ،برای دعای کمیل به حرم بیایند. حسین هم آمد.
شب ها حرم حضرت رقیه بسته بود و باید برای ورود به حرم از در پشتی وارد می شدیم.
شب غریبی بود و حس و حال عجیبی داشتم. شاید ورود از در پشت و سکوت مرموز اطراف حرم ،این حسِ سؤال برانگیز را به من داده بود و با خودم می گفتم که مگر هنوز حرم و اطراف آن ناامن است؟!
آن شب از میان محله های قدیمی ،متراکم و تودرتو گذشتیم. عجله همراه با شوقِ زیارت ،دلشورهٔ تجربه نشده ای را توی دلم انداخته بود اما به محض ورود به حرم و دیدن محفل صمیمی ایرانیان ،آرامشی دلنشین بر جانم حاکم شد. فکر می کردی نشسته ای توی حیاط حرم شاه عبدالعظیم و دعای کمیل را می شنوی. این فقط احساسِ من نبود و حال بکایی که بر این جمع حاکم بود ،این را نشان می داد.
پایم درد می کرد و ناچار بودم روی صندلی بنشینم. صندلی را کنار پنجره ای گذاشتم که رو به کوچهٔ پشتِ حرم باز می شد. مداح دعا را شروع کرد ،که اواسطِ دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی ،شروع کرد به روضه خواندن ،حالِ عجیبی کل مراسم را گرفته بود و جماعت غرق در اشک و سوز بودند که ناگهان صدایِ شلیکِ چند تیر در فضا پیچید ،حواس ها پرت شد و آن حال هم از بین رفت ،امّا مداح باز هم ادامه داد. کم کم سر و صدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد ،از کنار پنجره ردِّ تیرها را می دیدم که توی تاریکی ،خطِ سرخی می انداختند.
همهمهای توی جمع افتاد و مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و هفتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و هفتم می باشد)
بیشتر خانم ها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری ،جدا از مردها و در گوشه ای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یادِ حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که « خدا رو چه دیدی ،شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم. »
همهمه و سر و صدا جای ذکر و دعا را گرفته بود اما من بی خیال به محلِ درگیری نگاه می کردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت: « مامان تو رو خدا ،بیا پایین بنشین. »
خیلی آرام بودم ،درست مثل آرامشِ دخترانم در آن روز درگیریِ سه سال پیش در کَفَر سُوسِه که توی محاصرهٔ مسلحین بودیم. با خودم فکر می کردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم.
به تدریج صدای تیراندازی ها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهراً در حین دعا ،طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند. لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند ،تقریباً همه منتظر شنیدنِ خبرهایی بودند که طبیعتاً حسین و دوستانش باید می داشتند. عدهای به بقیه علی الخصوص خانم ها روحیه می دادند و عدهای با هیجان آمیخته با ترس می پرسیدند: « می سه از حرم خارج شیم؟ » خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند: « چیز مهمی نیست ،یه تیراندازیِ عادی جلوی یکی از پست های بازرسیِ پشتِ حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبان ها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید. »
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا « امّن یجیب » خواند و سر و تهِ مراسم را به هم آورد.
وقتی برگشتیم ، زهرا به حسین گفت: « بابا! بیشترِ خانم ها ترسیدند ،منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنارِ پنجره و نمی ترسید. »
حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور ،گفت: « سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست. »
نزدیکِ یک ماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگیِ چند سال دوریِ حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و هفتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و هفتم می باشد)
بیشتر خانم ها که تا این لحظه به رسم خودمان و برخلاف عرف مراسم سوری ،جدا از مردها و در گوشه ای دیگر نشسته بودند به طرف مردانشان دویدند. یادِ حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم که « خدا رو چه دیدی ،شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم. »
همهمه و سر و صدا جای ذکر و دعا را گرفته بود اما من بی خیال به محلِ درگیری نگاه می کردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت: « مامان تو رو خدا ،بیا پایین بنشین. »
خیلی آرام بودم ،درست مثل آرامشِ دخترانم در آن روز درگیریِ سه سال پیش در کَفَر سُوسِه که توی محاصرهٔ مسلحین بودیم. با خودم فکر می کردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم.
به تدریج صدای تیراندازی ها کم شد. حسین و چند نفر دیگر که ظاهراً در حین دعا ،طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند. لحظاتی بعد وارد حرم شدند. یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند ،تقریباً همه منتظر شنیدنِ خبرهایی بودند که طبیعتاً حسین و دوستانش باید می داشتند. عدهای به بقیه علی الخصوص خانم ها روحیه می دادند و عدهای با هیجان آمیخته با ترس می پرسیدند: « می سه از حرم خارج شیم؟ » خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند: « چیز مهمی نیست ،یه تیراندازیِ عادی جلوی یکی از پست های بازرسیِ پشتِ حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند با نگهبان ها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید. »
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند اما چند تا « امّن یجیب » خواند و سر و تهِ مراسم را به هم آورد.
وقتی برگشتیم ، زهرا به حسین گفت: « بابا! بیشترِ خانم ها ترسیدند ،منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بود کنارِ پنجره و نمی ترسید. »
حسین خوشش آمد و با احساسی آمیخته با غرور ،گفت: « سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست. »
نزدیکِ یک ماه در سوریه بودیم. با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم. سفری که خستگیِ چند سال دوریِ حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین کارش را در سوریه به فرماندهٔ دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابلِ پیش بینی بود که از تجربهٔ او در جهتِ استمرارِ حرکتِ مقاومت استفاده کنند.
فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای را به او واگذار کرد تا جبههٔ مقاومت بیش از گذشته تقویت شود. در کنار این کار پر تحرک ،خادم حرم امام رضا علیه السلام هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا علیه السلام ،مایهٔ آرامِ دلِ دور شدهٔ او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یک بار به مشهد می رفت و می آمد. چند باری هم به سوریه رفت.
یک روز وقتی از مشهد برگشت ،گفت: « پروانه ،نوکریِ حرم آقا امام رضا علیه السلام ،یه لذّتِ معنوی داره که لذّتِ دنیا رو از تنِ آدم می تکونه. »
گفتم: « شما که دنیا رو سه طلاقه کردی. »
خندید و گفت: « حداقل شما می دونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره. »
زیر و بمِ روح و جانم را بهتر از خودم می شناخت ،چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین کارش را در سوریه به فرماندهٔ دیگری تحویل داد و به ایران آمد. برایم قابلِ پیش بینی بود که از تجربهٔ او در جهتِ استمرارِ حرکتِ مقاومت استفاده کنند.
فرمانده کل سپاه مسئولیت راه اندازی قرارگاه تازه ای را به او واگذار کرد تا جبههٔ مقاومت بیش از گذشته تقویت شود. در کنار این کار پر تحرک ،خادم حرم امام رضا علیه السلام هم شد. انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا علیه السلام ،مایهٔ آرامِ دلِ دور شدهٔ او از حرم حضرت زینب بود. بی سروصدا دو هفته یک بار به مشهد می رفت و می آمد. چند باری هم به سوریه رفت.
یک روز وقتی از مشهد برگشت ،گفت: « پروانه ،نوکریِ حرم آقا امام رضا علیه السلام ،یه لذّتِ معنوی داره که لذّتِ دنیا رو از تنِ آدم می تکونه. »
گفتم: « شما که دنیا رو سه طلاقه کردی. »
خندید و گفت: « حداقل شما می دونی که هنوز دلم یه جاهایی گیره. »
زیر و بمِ روح و جانم را بهتر از خودم می شناخت ،چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید و گفت: « می خوای بپرسی که بعد از تشکیلِ دفاعِ وطنیِ سوریه ،چه نیازی به سازماندهیِ نیرو تو ایرانه؟ »
و خودش جواب داد : « دشمنانِ بیرونِ مرزها بیکار ننشسته ان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها. با سلاح ،پول ،امکانات و حتّی نیرویِ انسانی ،دیروز در سوریه ،امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیکِ مرزهایِ ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت ،پیش از وقوع بحران و جنگ. »
پرسیدم: « کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟ »
گفت: « آره ،سرکشی به خونواده های شهید مدافع حرم. »
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دوبار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد ،لابه لای صحبت هاش حرف هایی زد که سوختم. می گفت: « به خاطر یه سری محدودیت ها ،تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن می شن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن ،باید شما با اونا ارتباط داشته باشین ،امّا می تونین کارتون رو از سرکشی به خونوادهٔ شهدای ایرانی شروع کنین. این یه کار اداری نیس. یه کارِ زینبیه. »
به حرمتِ نام مبارک حضرت زینب ،کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می نشستم ،به ژرف اندیشیِ حسین می رسیدم و به رسالتِ زینبی ای که او بر دوشم گذاشته بود.
بیشتر خانواده های شهدا ،نامِ حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکی شان قبل از شهادت ،تعریف کرده بود که: « کارم دیده بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سَرَم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه می زدند توی سَرَم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی می کرد ،کنارمان می نشست. با آمدنش ،بچه ها ،روحیه می گرفتند. ترس را نمی شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا می خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمان های مسکونی بود. یک روز دیدم که ناهارش را تا نصفه خورد و بقیهٔ غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربینِ دیده بانی ،از بالای ساختمان تا جایی که رفت ،نگاهش کردم. باید از جایی عبور می کرد که زیرِ دید و تیرِ قناصه زن ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید و گفت: « می خوای بپرسی که بعد از تشکیلِ دفاعِ وطنیِ سوریه ،چه نیازی به سازماندهیِ نیرو تو ایرانه؟ »
و خودش جواب داد : « دشمنانِ بیرونِ مرزها بیکار ننشسته ان. همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها. با سلاح ،پول ،امکانات و حتّی نیرویِ انسانی ،دیروز در سوریه ،امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیکِ مرزهایِ ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت ،پیش از وقوع بحران و جنگ. »
پرسیدم: « کاری هس که منم بتونم کمک کنم؟ »
گفت: « آره ،سرکشی به خونواده های شهید مدافع حرم. »
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود. یکی دوبار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد ،لابه لای صحبت هاش حرف هایی زد که سوختم. می گفت: « به خاطر یه سری محدودیت ها ،تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن می شن. شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن ،باید شما با اونا ارتباط داشته باشین ،امّا می تونین کارتون رو از سرکشی به خونوادهٔ شهدای ایرانی شروع کنین. این یه کار اداری نیس. یه کارِ زینبیه. »
به حرمتِ نام مبارک حضرت زینب ،کار سرکشی را شروع کردم. وقتی پای درددل بازماندگان شهدا می نشستم ،به ژرف اندیشیِ حسین می رسیدم و به رسالتِ زینبی ای که او بر دوشم گذاشته بود.
بیشتر خانواده های شهدا ،نامِ حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند. یکی شان قبل از شهادت ،تعریف کرده بود که: « کارم دیده بانی و هدایت آتش بود. دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سَرَم را دو بار از یک نقطه بالا می آوردم تک تیراندازهای تکفیری با قناصه می زدند توی سَرَم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی می کرد ،کنارمان می نشست. با آمدنش ،بچه ها ،روحیه می گرفتند. ترس را نمی شناخت. شجاع بود و خاکی. با ما غذا می خورد. توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمان های مسکونی بود. یک روز دیدم که ناهارش را تا نصفه خورد و بقیهٔ غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد. کنجکاو شدم و با دوربینِ دیده بانی ،از بالای ساختمان تا جایی که رفت ،نگاهش کردم. باید از جایی عبور می کرد که زیرِ دید و تیرِ قناصه زن ها بود. از آنجا هم رد شد و به جایی رسید که مرغی پا شکسته بود. برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و هشتم می باشد)
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد ،تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تک تک رزمندگان جبههٔ مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴ ،حسین طبق سنّت دیرینه اش به هیئتِ ثارالله سپاه همدان رفت.
من و بچه ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود ،چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بود ،سخنرانی و مداحی می کند و مثل یک طفل یتیم و بی پناه ،با صدای بلند گریه می کند و به پهنای صورتش اشک می ریزد.
وقتی به تهران آمد ،خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود ،گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام.
پرسیدم: « توی هیئت چی خوندی؟ »
گفت: « روضه که بَلَد نبودم. فقط پشت سر هم مثل میاندارها تکرار می کردم: « حسین آرام جانم ،حسین روح و روانم ،حسین دوای دردم ،حسین دورت بگردم. »
هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف می زدیم. خندیدم و گفتم: « حسین به قول بچه های جبهه ،بدجوری نور بالا می زنی. »
گفت: « ناقُلا ،حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟! »
گفتم: « نه ،واقعاً می گم ،یه جور دیگه ای شدی. »
گفت: « یه مأموریتِ ناتمام دارم که باید تمومش کنم. »
نباید عیان حرفِ دلم را می زدم ،فکر کردم که آمادگی ام را دیده و می خواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست و صدایم لرزان، گفتم: « کجا؟ شما که تازه اومدی. »
فهمید که فکرم به سوریه رفته ،غبارِ تردید را از ذهنم کنار زد و گفت: « خانوادگی می ریم راهپیماییِ اربعین. »
از این بهتر پاسخی را نمی توانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و هشتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و هشتم می باشد)
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد ،تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تک تک رزمندگان جبههٔ مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴ ،حسین طبق سنّت دیرینه اش به هیئتِ ثارالله سپاه همدان رفت.
من و بچه ها در تهران ماندیم. یکی از کسانی که در هیئت بود ،چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهر عاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بود ،سخنرانی و مداحی می کند و مثل یک طفل یتیم و بی پناه ،با صدای بلند گریه می کند و به پهنای صورتش اشک می ریزد.
وقتی به تهران آمد ،خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد و از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود ،گفت. و من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیده ام.
پرسیدم: « توی هیئت چی خوندی؟ »
گفت: « روضه که بَلَد نبودم. فقط پشت سر هم مثل میاندارها تکرار می کردم: « حسین آرام جانم ،حسین روح و روانم ،حسین دوای دردم ،حسین دورت بگردم. »
هر دو با ته مایه ای از شوخی با هم حرف می زدیم. خندیدم و گفتم: « حسین به قول بچه های جبهه ،بدجوری نور بالا می زنی. »
گفت: « ناقُلا ،حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا می زنی؟! »
گفتم: « نه ،واقعاً می گم ،یه جور دیگه ای شدی. »
گفت: « یه مأموریتِ ناتمام دارم که باید تمومش کنم. »
نباید عیان حرفِ دلم را می زدم ،فکر کردم که آمادگی ام را دیده و می خواهد به سوریه برگردد. زانوهایم سست و صدایم لرزان، گفتم: « کجا؟ شما که تازه اومدی. »
فهمید که فکرم به سوریه رفته ،غبارِ تردید را از ذهنم کنار زد و گفت: « خانوادگی می ریم راهپیماییِ اربعین. »
از این بهتر پاسخی را نمی توانستم بشنوم. جان به تنم بازگشت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
همان جمعی بودیم که دفعهٔ قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا ،سارا ،حسین ،من به اضافهٔ برادر حسین ،اصغر آقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین ،سوار پرواز تهران _ نجف شدیم. حسین اسم این سفرو حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علیهالسلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم ،احساس کردم در امن ترین نقطهٔ روی زمین ایستادهام.
شب منزل یک طلبهٔ عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حُسن خلقش ،تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کولهٔ من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کولهٔ خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کولهٔ بلند و سنگین را چگونه می کشد. مقداری از بار را اصغر آقا به اصرار زنش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم: « مگه می شه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟! »
حسین گفت: « نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچه های عرب ،بیشترشون دمپایی پاشونه ،اگه ما از نجف شروع کردیم ،اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر می رن ،فقط به عشق حضرت زینب علیهالسلام. »
جلوتر از ما حرکت می کرد که گُم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال ،گاهی صیدِ نگاهِ دوستانش می شد.
دعا می خواندیم و راه می رفتیم و هرازگاهی به نیّت یکی از رفتگان ،گام می زدیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
همان جمعی بودیم که دفعهٔ قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا ،سارا ،حسین ،من به اضافهٔ برادر حسین ،اصغر آقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین ،سوار پرواز تهران _ نجف شدیم. حسین اسم این سفرو حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علیهالسلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم ،احساس کردم در امن ترین نقطهٔ روی زمین ایستادهام.
شب منزل یک طلبهٔ عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حُسن خلقش ،تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کولهٔ من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کولهٔ خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کولهٔ بلند و سنگین را چگونه می کشد. مقداری از بار را اصغر آقا به اصرار زنش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم: « مگه می شه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟! »
حسین گفت: « نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچه های عرب ،بیشترشون دمپایی پاشونه ،اگه ما از نجف شروع کردیم ،اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر می رن ،فقط به عشق حضرت زینب علیهالسلام. »
جلوتر از ما حرکت می کرد که گُم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال ،گاهی صیدِ نگاهِ دوستانش می شد.
دعا می خواندیم و راه می رفتیم و هرازگاهی به نیّت یکی از رفتگان ،گام می زدیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
همان جمعی بودیم که دفعهٔ قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا ،سارا ،حسین ،من به اضافهٔ برادر حسین ،اصغر آقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین ،سوار پرواز تهران _ نجف شدیم. حسین اسم این سفرو حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علیهالسلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم ،احساس کردم در امن ترین نقطهٔ روی زمین ایستادهام.
شب منزل یک طلبهٔ عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حُسن خلقش ،تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کولهٔ من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کولهٔ خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کولهٔ بلند و سنگین را چگونه می کشد. مقداری از بار را اصغر آقا به اصرار زنش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم: « مگه می شه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟! »
حسین گفت: « نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچه های عرب ،بیشترشون دمپایی پاشونه ،اگه ما از نجف شروع کردیم ،اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر می رن ،فقط به عشق حضرت زینب علیهالسلام. »
جلوتر از ما حرکت می کرد که گُم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال ،گاهی صیدِ نگاهِ دوستانش می شد.
دعا می خواندیم و راه می رفتیم و هرازگاهی به نیّت یکی از رفتگان ،گام می زدیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
همان جمعی بودیم که دفعهٔ قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم. زهرا ،سارا ،حسین ،من به اضافهٔ برادر حسین ،اصغر آقا و خانمش. چهار روز مانده به اربعین ،سوار پرواز تهران _ نجف شدیم. حسین اسم این سفرو حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم و به زیارت آقا امیرالمومنین علیهالسلام رفتیم. چه صفایی داشت. من که در زینبیه در مسیر حرم به صدای تیر عادت کرده بودم ،احساس کردم در امن ترین نقطهٔ روی زمین ایستادهام.
شب منزل یک طلبهٔ عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حُسن خلقش ،تمام کرد.
صبح کوله هایمان را برداشتیم. تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم. توی کولهٔ من فقط پنج کیلو آجیل بود. سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند. حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت و وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کولهٔ خودش جا کرد و کوله تقریباً نصف قد خودش شد. ماندیم که این کولهٔ بلند و سنگین را چگونه می کشد. مقداری از بار را اصغر آقا به اصرار زنش گرفت و حرکت کردیم. همه کفش کتانی پوشیده بودیم. فقط حسین دمپایی به پا داشت.
گفتم: « مگه می شه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟! »
حسین گفت: « نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچه های عرب ،بیشترشون دمپایی پاشونه ،اگه ما از نجف شروع کردیم ،اونا از بصره راه افتادن. یعنی ۷۰۰ کیلومتر می رن ،فقط به عشق حضرت زینب علیهالسلام. »
جلوتر از ما حرکت می کرد که گُم نشویم. شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد. با این حال ،گاهی صیدِ نگاهِ دوستانش می شد.
دعا می خواندیم و راه می رفتیم و هرازگاهی به نیّت یکی از رفتگان ،گام می زدیم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
سیل جمعیتِ میلیونی و حرکتِ روانِ آن ها روان آدم ها رو به کربلا ،خستگی را از پاها به در می برد.
هر طرف که نگاه می کردی ،دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبهٔ میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده ،چهار دست و پا روی زمین راه می رفت. کاروان جانبازی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند ،شعر حماسی می خواندند و هروله کنان ،صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها ،عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عدهای از بسیجیان ایرانی ،روی کوله پشتی هایشان ،عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور ،هر زائری را به عمق تاریخ می برد و با کاروان اسیران کربلا ،همراه می کرد.
خسته که می شدیم ،کنار هر موکبی که می خواستیم ،می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم ،می خوردیم. حسین جمعمان می کرد و می گفت: « فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن ،چه تازیانه هایی خوردن ،چه توهین هایی شنیدن ،چه تلخی هایی چشیدن. اما زینب کبری علیه السلام مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. »
حسین که حرف می زد ،خودم را در زینبیه و دمشق می دیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان ،احساس کنیم.
دمای غروب ،بیشتر مردم به داخل موکب ها می رفتند ،تا شب را صبح کنند.
کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پُر بود. ناچار شدیم روی موکت ،در محوطهٔ باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
سیل جمعیتِ میلیونی و حرکتِ روانِ آن ها روان آدم ها رو به کربلا ،خستگی را از پاها به در می برد.
هر طرف که نگاه می کردی ،دیدنی بود. زنی را دیدم که دختر بچه اش را توی جعبهٔ میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین می کشید. پیرمردی که با دو پای قطع شده ،چهار دست و پا روی زمین راه می رفت. کاروان جانبازی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی می کردند. جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرق های بلند ،شعر حماسی می خواندند و هروله کنان ،صف مردم را می شکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها ،عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود و عدهای از بسیجیان ایرانی ،روی کوله پشتی هایشان ،عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند. دیدن این همه شور و شعور ،هر زائری را به عمق تاریخ می برد و با کاروان اسیران کربلا ،همراه می کرد.
خسته که می شدیم ،کنار هر موکبی که می خواستیم ،می ایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم ،می خوردیم. حسین جمعمان می کرد و می گفت: « فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن ،چه تازیانه هایی خوردن ،چه توهین هایی شنیدن ،چه تلخی هایی چشیدن. اما زینب کبری علیه السلام مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند. »
حسین که حرف می زد ،خودم را در زینبیه و دمشق می دیدم. کنار او و همپای او. اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان ،احساس کنیم.
دمای غروب ،بیشتر مردم به داخل موکب ها می رفتند ،تا شب را صبح کنند.
کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پُر بود. ناچار شدیم روی موکت ،در محوطهٔ باز بخوابیم. هوا کمی سرد بود. حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد. خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
خوابم نمی برد ،حس پنهانی به من می گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب ،روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود ،نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می دانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را در خوب در خاطرم ثبت کنم.
بعد از نماز صبح ،همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژهٔ خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکی شان ،حسین را شناخت و با تعجب گفت: « اِ نیگا کن ،سردار همدانی هستن. »
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود ،کنار زد و گفت: « چه سرداری ،سردارِ کارتن خواب! » عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت و وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می کرد. صدایش را نمی شنیدم امّا می توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می گوید و از رنج هایی که می کشد.
روز دوم مثل روز قبل ،یک سره راه رفتیم ،هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم ،جمعیت متراکم تر می شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها ،قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب ،زیر عمود ۶۵۰ بود.
همه رسیدند الّا برادر حسین. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد.
حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت ،توی یک موکب ،سامان داد و خودش دنبال اصغر آقا گشت.
امّا پیدایش نکرد.
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند ،نشست. جوراب هایش را درآورد. پاهایش تاول زده بود ،حس خوبی داشت. تاول ها را بهانه کرد و سرِ تعریف را باز کرد و گفت: « وقتی با محمود شهبازی ،پاهایمان مثل حالا تامل می زد ،تاول ها رو می ترکاندیم ،پوستش رو قیچی می کردیم ،جاش حنا می گذاشتیم و با باند می بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم ،لذّت می برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می ذاریم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
خوابم نمی برد ،حس پنهانی به من می گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب ،روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود ،نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می دانست. زل زدم تا این لحظه های بی تکرار را در خوب در خاطرم ثبت کنم.
بعد از نماز صبح ،همان جا خوابش برد. زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود. آفتاب که زد. چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژهٔ خوبی بود. نزدیکشان شدم. یکی شان ،حسین را شناخت و با تعجب گفت: « اِ نیگا کن ،سردار همدانی هستن. »
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود ،کنار زد و گفت: « چه سرداری ،سردارِ کارتن خواب! » عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت و وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می کرد. صدایش را نمی شنیدم امّا می توانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب می گوید و از رنج هایی که می کشد.
روز دوم مثل روز قبل ،یک سره راه رفتیم ،هر چه به کربلا نزدیک تر می شدیم ،جمعیت متراکم تر می شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها ،قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب ،زیر عمود ۶۵۰ بود.
همه رسیدند الّا برادر حسین. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد.
حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت ،توی یک موکب ،سامان داد و خودش دنبال اصغر آقا گشت.
امّا پیدایش نکرد.
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند ،نشست. جوراب هایش را درآورد. پاهایش تاول زده بود ،حس خوبی داشت. تاول ها را بهانه کرد و سرِ تعریف را باز کرد و گفت: « وقتی با محمود شهبازی ،پاهایمان مثل حالا تامل می زد ،تاول ها رو می ترکاندیم ،پوستش رو قیچی می کردیم ،جاش حنا می گذاشتیم و با باند می بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم ،لذّت می برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم می ذاریم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و نهم می باشد)
طاقت نیاوردم. از یک خانم توی مرکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کفِ پایش. به این فکر کردم که چرا میانِ ما فقط حسین تاول زد؟
روز سوم ،روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می آمد. به خانمِ اصغر آقا دلداری می داد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا می شود.
سَرِ قرار زیر عمود تا جمع شویم ،می گشت تا اصغر آقا را پیدا کند. عمودهایِ آخر ،همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. امّا حسین از جنب و جوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر. حسین هر چه گشت ،جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم ها نشسته بودند ،رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت: « یه کم به حس و حالِ جبهه نزدیک شدیم. »
دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. حسین می آمد و روسری دخترها را مرتب می کرد و حصیرها را رویشان می کشید. و مثل نگهبان ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست.
فردا صبح ،بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیکِ ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد. اول به زیارت قمربنی هاشم رفتیم و بعد غرقِ در جذبهٔ روحانیِ حرم سیدالشهداء شدیم. در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زنِ برادرش می گشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد.
وقتی به ایران برمی گشتیم زهرا ازش پرسید: « بابا ،امسال بهت خوش گذشت یا اربعینِ سال گذشته؟ »
گفت: « این راه رو باید مثل حضرت زینب علیه السلام با خانواده اومد. خوشیِ اون در زیبا دیدنِ سختی هاس. »
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_پنجاه و نهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل پنجاه و نهم می باشد)
طاقت نیاوردم. از یک خانم توی مرکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به کفِ پایش. به این فکر کردم که چرا میانِ ما فقط حسین تاول زد؟
روز سوم ،روز آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می آمد. به خانمِ اصغر آقا دلداری می داد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا می شود.
سَرِ قرار زیر عمود تا جمع شویم ،می گشت تا اصغر آقا را پیدا کند. عمودهایِ آخر ،همه کم آوردیم. بریدیم. عضلاتمان گرفته بود. امّا حسین از جنب و جوش نمی افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر. حسین هر چه گشت ،جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم ها نشسته بودند ،رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود. پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین برخورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت: « یه کم به حس و حالِ جبهه نزدیک شدیم. »
دخترها خوششان آمد. رفتند و یک گوشه خوابیدند. نصف شب باران گرفت. حسین می آمد و روسری دخترها را مرتب می کرد و حصیرها را رویشان می کشید. و مثل نگهبان ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست.
فردا صبح ،بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیکِ ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد. اول به زیارت قمربنی هاشم رفتیم و بعد غرقِ در جذبهٔ روحانیِ حرم سیدالشهداء شدیم. در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد. با زنِ برادرش می گشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد.
وقتی به ایران برمی گشتیم زهرا ازش پرسید: « بابا ،امسال بهت خوش گذشت یا اربعینِ سال گذشته؟ »
گفت: « این راه رو باید مثل حضرت زینب علیه السلام با خانواده اومد. خوشیِ اون در زیبا دیدنِ سختی هاس. »
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈