#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
این اواخر پیش عروس ها ،پسرها ،دخترها ،دامادم و نوه ها ،حسین صداش نمی زدم. او هم به من پروانه و سالار نمی گفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم.
یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد.
خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد ،من به تحربهٔ چهل سالِ زندگی با او از چهره اش می خواندم. این باز نشاط ،هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش: « حاج خانم ،طرحی رو که برای سوریه دادم ،باهاش موافقت کردن. ان شاالله فردا می رم سوریه. »
جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه ،به این رفتن های طولانی و آمدن های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد ،گفت: « حاج قاسم ،یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرده و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد. »
پرسیدم: « شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می خوای برگردی؟! »
پرانرژی گفت: « با طرحی که برای آیندهٔ سوریه داده بودم ،موافقت شد. می شه خودم نَرَم؟ »
بُق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید ،گفت: « امّا این بار ،دو سه روزه بر می گردم. »
شنیدنِ این حرف از کسی که عادت داشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند ،متعجبم کرد.
انگار می خواست همهٔ نبودن ها و دیر آمدن ها را جبران کند. گفت: « حاج خانم ،به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان ،ببینمشون. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
این اواخر پیش عروس ها ،پسرها ،دخترها ،دامادم و نوه ها ،حسین صداش نمی زدم. او هم به من پروانه و سالار نمی گفت. برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم.
یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد.
خیلی خوشحال بود. خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد ،من به تحربهٔ چهل سالِ زندگی با او از چهره اش می خواندم. این باز نشاط ،هم از چهره اش می بارید و هم از کلماتش: « حاج خانم ،طرحی رو که برای سوریه دادم ،باهاش موافقت کردن. ان شاالله فردا می رم سوریه. »
جا خوردم. توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه ،به این رفتن های طولانی و آمدن های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم. خودش آخرین بار که از سوریه آمد ،گفت: « حاج قاسم ،یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرده و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد. »
پرسیدم: « شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی. یعنی دوباره به این زودی می خوای برگردی؟! »
پرانرژی گفت: « با طرحی که برای آیندهٔ سوریه داده بودم ،موافقت شد. می شه خودم نَرَم؟ »
بُق کردم و سرم را پایین انداختم. سکوتم را که دید ،گفت: « امّا این بار ،دو سه روزه بر می گردم. »
شنیدنِ این حرف از کسی که عادت داشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند ،متعجبم کرد.
انگار می خواست همهٔ نبودن ها و دیر آمدن ها را جبران کند. گفت: « حاج خانم ،به وهب و مهدی و خانم هاشون بگو بیان ،ببینمشون. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول به وهب زنگ زدم ،قبول نکرد. خانه اش به خانهٔ ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می آمد و صبح زود می رفت. حق نداشت که نیاید.
به حسین گفتم: « وهب نمی تونه بیاد. »
حسین در چنین مواردی جانبِ پسر و عروسش را می گرفت. انتظار داشتم که بگوید: « اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن.
امّا گفت: « دوباره زنگ بزن ،بگو بابا می خواد بره سوریه ،حتماً بیا. »
دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبرِ رفتنِ حسین به سوریه جا خورد و گفت: « الآن راه می افتیم. »
بعد به مهدی که خانه اش نزدیکُ خانهٔ ما بود ،خبر دادم.
حسین هم تا بچه ها برسند ،آلبوم عکس های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت ،باز کرد. جوری روی بعضی از عکس ها توقف می کرد که انگار بار اول است آن ها را می بیند. او غرق در عکس ها بود و من غرق در او ،تا وهب و مهدی رسیدند. محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهار ساله بودند و هم بازی. دنبال هم می کردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی می پرید و محمد حسین را می گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در می آورد. کوچولوهای وهب و مهدی ،درست مثل بچگی های خودشان بودند ،از سر و کولِ او بالا می رفتند و ازش آویزان می شدند ،تا خسته شدند. حسین رفت سراغِ فاطمه که نوهٔ بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماههٔ مهدی و هر دو را چسباند سینه اش و به وهب و مهدی گفت: « از ما عکس بگیرین ،این عکس ها ،خاطره می شه. »
دلشوره به جانِ همه ،حتی عروس ها افتاده بود.
وهب گفت: « خانمم وقتی ازم شنید که بابا می خواد بره سوریه ،توی دلش خالی شده. »
خانمِ مهدی هم محو در پدربزرگِ بچه هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم ...
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول به وهب زنگ زدم ،قبول نکرد. خانه اش به خانهٔ ما خیلی دور بود. دیر از سرکار می آمد و صبح زود می رفت. حق نداشت که نیاید.
به حسین گفتم: « وهب نمی تونه بیاد. »
حسین در چنین مواردی جانبِ پسر و عروسش را می گرفت. انتظار داشتم که بگوید: « اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن.
امّا گفت: « دوباره زنگ بزن ،بگو بابا می خواد بره سوریه ،حتماً بیا. »
دوباره به وهب زنگ زدم. مثل من از خبرِ رفتنِ حسین به سوریه جا خورد و گفت: « الآن راه می افتیم. »
بعد به مهدی که خانه اش نزدیکُ خانهٔ ما بود ،خبر دادم.
حسین هم تا بچه ها برسند ،آلبوم عکس های دوران جنگ را که کمتر سراغشان می رفت ،باز کرد. جوری روی بعضی از عکس ها توقف می کرد که انگار بار اول است آن ها را می بیند. او غرق در عکس ها بود و من غرق در او ،تا وهب و مهدی رسیدند. محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهار ساله بودند و هم بازی. دنبال هم می کردند. حسین وارد بازیشان شد. گاهی می پرید و محمد حسین را می گرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در می آورد. کوچولوهای وهب و مهدی ،درست مثل بچگی های خودشان بودند ،از سر و کولِ او بالا می رفتند و ازش آویزان می شدند ،تا خسته شدند. حسین رفت سراغِ فاطمه که نوهٔ بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماههٔ مهدی و هر دو را چسباند سینه اش و به وهب و مهدی گفت: « از ما عکس بگیرین ،این عکس ها ،خاطره می شه. »
دلشوره به جانِ همه ،حتی عروس ها افتاده بود.
وهب گفت: « خانمم وقتی ازم شنید که بابا می خواد بره سوریه ،توی دلش خالی شده. »
خانمِ مهدی هم محو در پدربزرگِ بچه هایش بود. پدر بزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان بو برده بود که نگرانیم ...
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول وهب را بُرد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد.
بهش گفته بود که توی سوریه کار گِرِه خورده و باید برگردد.
بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد ،حتماً مثل حرف هایی که با وهب زده بود.
از توی اتاق که پیشِ جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه ،سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من ،کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه ،کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمی گذاشت عروس ها کمک کنند. انگار قرار بود ،او کار کند و ما تماشایش کنیم.
وقتِ رفتن ،عروس ها و نوه ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه شان کرد. پسرها که رفتند ،گفتم: « از اینکه چشم انتظار رفتند ،ناراحتم. »
و با صدایی گرفته پرسیدم: « یعنی واقعاً ،دو سه بر می گردی؟! »
گفت: « آره حاج خانم جان. »
خندیدم و گفتم: « چند وقته که دیگه سالار صِدام نمی کنی. »
به جای اینکه جوابم را بدهد ،مثل مداحان ذکر گفت و زمزمه کرد: « حسین ،سالار زینب. »
شاید حسین می خواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا ،نه تو سالاری و نه منِ حسین.
داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد ،برقِ شادی میانِ چشمانش جهید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات. 🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_سوم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
اول وهب را بُرد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد.
بهش گفته بود که توی سوریه کار گِرِه خورده و باید برگردد.
بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد ،حتماً مثل حرف هایی که با وهب زده بود.
از توی اتاق که پیشِ جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد. حتی رفت توی آشپزخانه ،سالاد درست کرد. بعد سفره را انداخت و آمد کنار من ،کمک کرد که غذا را بکشم. کمک کردن توی خانه ،کار همیشگی اش بود. طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود. اما این بار متفاوت با همیشه به نظر می رسید. نمی گذاشت عروس ها کمک کنند. انگار قرار بود ،او کار کند و ما تماشایش کنیم.
وقتِ رفتن ،عروس ها و نوه ها را بوسید. وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه شان کرد. پسرها که رفتند ،گفتم: « از اینکه چشم انتظار رفتند ،ناراحتم. »
و با صدایی گرفته پرسیدم: « یعنی واقعاً ،دو سه بر می گردی؟! »
گفت: « آره حاج خانم جان. »
خندیدم و گفتم: « چند وقته که دیگه سالار صِدام نمی کنی. »
به جای اینکه جوابم را بدهد ،مثل مداحان ذکر گفت و زمزمه کرد: « حسین ،سالار زینب. »
شاید حسین می خواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا ،نه تو سالاری و نه منِ حسین.
داشت همچنان می خواند که تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد ،برقِ شادی میانِ چشمانش جهید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات. 🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بعد از اینکه تلفنش تمام شد گفت: « فردا نمی رم ،سوریه. »
هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: « خیر باشه ،چی شنیدی؟ »
گفت: « از این خیرتر نمی شه ،فردا قرارِ ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم. »
بساطِ گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: « چه کار می کنی؟ مگه فردا صبحِ زود نمی خوای بری دیدار آقا؟ »
با خوشرویی جواب داد: « سارا خانم ،صبحانه گردو با پنیر دوست داره ،می خوام برای این چند روزی که نیستم ،براش گردو بشکنم. »
سارا خوابیده بود و گرنه با دیدنِ این صحنه ،مثل من ،آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت.
خورشیدِ صبحِ دوشنبه تا طلوع کند ،حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او ،حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سَر می زدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات می کرد و گاهی ،گریه.
صبح که صبحانه را آوردم.توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم.تا نگاه می کردم ،سرم را پایین می انداختم ،از بس که صورتش یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد.
وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت.
گفت: « حاج خانم نمی خوای ساکم را ببندی؟ »
گفتم: « به روی چشم حاج آقا ،امّا شما انگار توشه ات را برداشتی. »
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: « آره ،مُزدِ این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم ،ایشون فرمودند: « آقای همدانی ،توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین ،به اسم دعاتون می کردم. »
و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد ،گفت: « حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده. »
دلم هُری ریخت ،پرسیدم: « یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ »
حرف را برگرداند و گفت: « حاج خانم ،یه زنگ بزن ،زهرا و امین بیان ببینمشون. »
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود امّا چرا اصرار داشت ،آن ها را دوباره ببیند؟! ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_چهارم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بعد از اینکه تلفنش تمام شد گفت: « فردا نمی رم ،سوریه. »
هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم امّا نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: « خیر باشه ،چی شنیدی؟ »
گفت: « از این خیرتر نمی شه ،فردا قرارِ ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم. بعد از دیدن ایشون می رم. »
بساطِ گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: « چه کار می کنی؟ مگه فردا صبحِ زود نمی خوای بری دیدار آقا؟ »
با خوشرویی جواب داد: « سارا خانم ،صبحانه گردو با پنیر دوست داره ،می خوام برای این چند روزی که نیستم ،براش گردو بشکنم. »
سارا خوابیده بود و گرنه با دیدنِ این صحنه ،مثل من ،آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت.
خورشیدِ صبحِ دوشنبه تا طلوع کند ،حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او ،حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سَر می زدم. عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات می کرد و گاهی ،گریه.
صبح که صبحانه را آوردم.توی چشمانش نمی توانستم نگاه کنم.تا نگاه می کردم ،سرم را پایین می انداختم ،از بس که صورتش یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد.
وقتی برگشت سر از پا نمی شناخت.
گفت: « حاج خانم نمی خوای ساکم را ببندی؟ »
گفتم: « به روی چشم حاج آقا ،امّا شما انگار توشه ات را برداشتی. »
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: « آره ،مُزدِ این دنیایی ام را امروز از حضرت آقا گرفتم ،ایشون فرمودند: « آقای همدانی ،توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین ،به اسم دعاتون می کردم. »
و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می داد ،گفت: « حس می کنم که خدا هم ازم راضی شده. »
دلم هُری ریخت ،پرسیدم: « یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟ »
حرف را برگرداند و گفت: « حاج خانم ،یه زنگ بزن ،زهرا و امین بیان ببینمشون. »
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود امّا چرا اصرار داشت ،آن ها را دوباره ببیند؟! ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
هنوز ذهنم درگیرِ آن جملهٔ « حس می کنم خدا هم ازم راضی شده. » بودم. حرفی که از سَرِ یقین گفته بود. امّا دل من را می لرزاند.
گفتم: « زنگ می زنم ،بعدش چی؟ »
گفت: « بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام. »
رفتم توی آشپزخانه ،امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر ،راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا ،بسته بود. گفتم: « تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان ،شما برو یه چُرت بخواب. »
ساکش را برداشتم و مثل همیشه ،از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی ،داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم ،دراز کشیدم امّا خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم ،می نشستم. آیت الکرسی می خواندم ،امّا باز بلند می شدم.
کمر درد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت: « حاج خانم ،فکر می کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می کنه. »
گفتم: « نه ،حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن. »
با این حال به طبقهٔ پایین که حکم انباری داشت ،سَر زدم. توی طبقهٔ پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتیم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با یک پنکه و یک قابلمه آب جوش ،فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: « شما اینجا چکار می کنی؟! مگر قرار نبود که استراحت کنی؟ »
همین طور که برفک ها را آب می کرد ،گفت: « چون شما کمردرد دارین ،فکر کردم که کمکتون کنم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_پنجم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
هنوز ذهنم درگیرِ آن جملهٔ « حس می کنم خدا هم ازم راضی شده. » بودم. حرفی که از سَرِ یقین گفته بود. امّا دل من را می لرزاند.
گفتم: « زنگ می زنم ،بعدش چی؟ »
گفت: « بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنه ام. »
رفتم توی آشپزخانه ،امّا تمام هوش و حواسم به او بود. نهار را کشیدم. دستم به غذا نمی رفت. غصه ای گلوگیر ،راه نفسم را بسته بود. حسین زیر چشمی نگاهم می کرد. قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا ،بسته بود. گفتم: « تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان ،شما برو یه چُرت بخواب. »
ساکش را برداشتم و مثل همیشه ،از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباس های اضافی ،داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم ،دراز کشیدم امّا خوابم نمی برد. از این دنده به آن دنده می چرخیدم ،می نشستم. آیت الکرسی می خواندم ،امّا باز بلند می شدم.
کمر درد اذیتم می کرد. یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد و داشت حیاط را آب و جارو می کرد که گفت: « حاج خانم ،فکر می کنم حاج آقا رفته پایین و داره کار می کنه. »
گفتم: « نه ،حاج آقا توی اتاقشون دارن استراحت می کنن. »
با این حال به طبقهٔ پایین که حکم انباری داشت ،سَر زدم. توی طبقهٔ پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتیم که خیلی برفک می زد. دیدم حسین با یک پنکه و یک قابلمه آب جوش ،فریزر را تمیز می کند. پرسیدم: « شما اینجا چکار می کنی؟! مگر قرار نبود که استراحت کنی؟ »
همین طور که برفک ها را آب می کرد ،گفت: « چون شما کمردرد دارین ،فکر کردم که کمکتون کنم. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
کارِ تمیز کردنِ طبقهٔ پایین که تمام شد ،زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان ،حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: « بابا شما قند دارین ،سوهان براتون خوب نیست ،نخورین. »
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت: « بابا جان ،قند رو ولش کن ،کار از این حرفا گذشته. »
زهرا پرسید: « ولی شما همیشه پرهیز می کردین و به ما هم سفارش می کردین ،که چیزی که براتون خوب نیست ،نخورین. »
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ،امتداد داد و یک باره گفت: « برای کسی که چند روز دیگه ،شهید می شه ،فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین. »
چای را سَر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم: « حاج آقا ،باز داری برای بچه ها روضه می خونی؟ به خاطر این گفتی که صداشون کنم؟! »
خونسرد و متبسّم گفت: « آره حاج خانم ،واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم. »
صدای گریهٔ زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم می زد. من و حسین فقط به هم نگاه می کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می گفت پروانه خوب نگاهم کن ،این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می کردم؛ فقط نگاه ،بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می شدم ،دخترانم سَر به دیوار می کوبیدند.
گفتم: « بچه ها ،بابای شما ،نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. امّا رفته و خداروشکر ،برگشته. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_ششم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
کارِ تمیز کردنِ طبقهٔ پایین که تمام شد ،زهرا و شوهرش رسیدند. امین رفت خشک شویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان ،حسین خواست چای را با سوهان بخورد. سارا یادآوری کرد: « بابا شما قند دارین ،سوهان براتون خوب نیست ،نخورین. »
حسین نرم و صمیمی به سارا گفت: « بابا جان ،قند رو ولش کن ،کار از این حرفا گذشته. »
زهرا پرسید: « ولی شما همیشه پرهیز می کردین و به ما هم سفارش می کردین ،که چیزی که براتون خوب نیست ،نخورین. »
حسین دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت و نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ،امتداد داد و یک باره گفت: « برای کسی که چند روز دیگه ،شهید می شه ،فرقی نمی کنه که قندش بالا باشه یا پایین. »
چای را سَر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم: « حاج آقا ،باز داری برای بچه ها روضه می خونی؟ به خاطر این گفتی که صداشون کنم؟! »
خونسرد و متبسّم گفت: « آره حاج خانم ،واسه این گفتم بچه ها بیان که خوب نگاهشون کنم. »
صدای گریهٔ زهرا و سارا بالا رفت. گریه ای معصومانه که داشت آتشم می زد. من و حسین فقط به هم نگاه می کردیم. نیازی به سخن گفتن نبود. با نگاهش به من می گفت پروانه خوب نگاهم کن ،این آخرین دیدار است. باید سیر نگاهش می کردم؛ فقط نگاه ،بدون گریه و آه. چرا که اگر احساساتی می شدم ،دخترانم سَر به دیوار می کوبیدند.
گفتم: « بچه ها ،بابای شما ،نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده. امّا رفته و خداروشکر ،برگشته. » ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین سکوت را شکست و گفت: « نه حاج خانم جان ،این دفعه ... » و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند.
وقتی دید که همه بال بال می زنند ،حتماً دلش سوخت و به روایتی در بابِ آمادگیِ حضرت زینب علیه السلام برای روزهای سخت پرداخت و گفت: « روزی زینب کبری علیه السلام قرآن می خواند. پدرش علی علیه السلام رسید و گفت: « دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده است؟ » زینب کبری علیه السلام فرمود: « مادرم زهرا علیه السلام همهٔ قصهٔ زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین علیه السلام در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. »
روایتی که حسین خواند ،مرا به حرم زینب کبری بُرد و دلم را تکان داد. با دست اشک های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: « حاج آقا اگر شهید شدی ،شفاعتم می کنی؟ »
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش بر می خواست ،گفت: « بله»
غمِ دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: « حاج آقا ،اگه شهید شدی ،من جنازهٔ شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی برم. »
خندید و گفت: « حتماً می بری. »
گفتم: « برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید ،هِی بریم همدان و بیاییم تهران. »
گفت: « واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم ،دفنم کنید. »
اسم دوستان شهیدش را که آورد ،کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند ،او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من گفت: « من شاهدِ شهادت هزاران دوست تهرانی ،همدانی ،گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها ،داغی بر دلم نشانده. »
حرف های حسین ،زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سَری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب ،بقیهٔ وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم ،بیرون گذاشته بود. عَبایش همیشه روی گیرهٔ جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین ،پهن. عَبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین سکوت را شکست و گفت: « نه حاج خانم جان ،این دفعه ... » و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند.
وقتی دید که همه بال بال می زنند ،حتماً دلش سوخت و به روایتی در بابِ آمادگیِ حضرت زینب علیه السلام برای روزهای سخت پرداخت و گفت: « روزی زینب کبری علیه السلام قرآن می خواند. پدرش علی علیه السلام رسید و گفت: « دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده است؟ » زینب کبری علیه السلام فرمود: « مادرم زهرا علیه السلام همهٔ قصهٔ زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین علیه السلام در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. »
روایتی که حسین خواند ،مرا به حرم زینب کبری بُرد و دلم را تکان داد. با دست اشک های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: « حاج آقا اگر شهید شدی ،شفاعتم می کنی؟ »
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش بر می خواست ،گفت: « بله»
غمِ دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: « حاج آقا ،اگه شهید شدی ،من جنازهٔ شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی برم. »
خندید و گفت: « حتماً می بری. »
گفتم: « برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید ،هِی بریم همدان و بیاییم تهران. »
گفت: « واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم ،دفنم کنید. »
اسم دوستان شهیدش را که آورد ،کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند ،او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من گفت: « من شاهدِ شهادت هزاران دوست تهرانی ،همدانی ،گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها ،داغی بر دلم نشانده. »
حرف های حسین ،زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سَری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب ،بقیهٔ وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم ،بیرون گذاشته بود. عَبایش همیشه روی گیرهٔ جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین ،پهن. عَبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هشتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصتم می باشد)
برگشتم پیش زهرا و سارا ،که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا ،چشمش سرخ و پلک هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرهٔ گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: « حاج آقا که نرفته؟ »
زهرا بی حوصله جواب داد: « نه هنوز» و پرسید: « گریه کردی امین؟! »
امین که از سکوتِ سردِ خانه فهمیده بود چه گذشته ،پاسخ داد: « رفتم از خشک شوییِ عباس آقا لباس بگیرم ،عباس آقا منو که دید ،گریه اش گرفت. پرسیدم: « چی شده؟ »
گفت: « حاج آقا همدانی اومد اینجا ،ازم حلالیت خواست. »
امین به اینجا که رسید ،بغضش ترکید و گفت: « حاج آقا داره می ره حلب برای هدایتِ عملیات. »
تا تلخی وداع را کم کنم ،زورکی خندیدم و گفتم: « به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟ »
دل و دماغِ پاسخ نداشت.
ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دورِ گردنِ زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید.
خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخ که داشت ،متوقف شد و برای بارِ سوم رفت توی اتاقش ،حلقهٔ انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد ،در آورد.
دخترها جلوی در ،معطل و منتظر بودند. امّا من تا اتاقش دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد ،به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود.
حسین می گفت ،محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت ،یک آن سَرَم گیج رفت. به صورت پر نورش که توی آینه بود ،خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانهٔ در آمدم. امّا پایم روی زمین نبود.
برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسهٔ آب آماده کرده بود که پشتِ سرش بریزد.
گفتم: « نریز دخترم. »
مثل مادران وهمسرانی که در سال های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند ،همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
از بلندگویِ مسجد انصار الحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشأ را روی سجادهٔ حسین که از دمشق آورده بود ،خواندم. سجاده ای که بوی اشک های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم.
وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هشتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصتم می باشد)
برگشتم پیش زهرا و سارا ،که امین از خشک شویی رسید. او هم مثل زهرا و سارا ،چشمش سرخ و پلک هایش باد کرده بود. اما او چرا؟ نگاهی به چهرهٔ گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت: « حاج آقا که نرفته؟ »
زهرا بی حوصله جواب داد: « نه هنوز» و پرسید: « گریه کردی امین؟! »
امین که از سکوتِ سردِ خانه فهمیده بود چه گذشته ،پاسخ داد: « رفتم از خشک شوییِ عباس آقا لباس بگیرم ،عباس آقا منو که دید ،گریه اش گرفت. پرسیدم: « چی شده؟ »
گفت: « حاج آقا همدانی اومد اینجا ،ازم حلالیت خواست. »
امین به اینجا که رسید ،بغضش ترکید و گفت: « حاج آقا داره می ره حلب برای هدایتِ عملیات. »
تا تلخی وداع را کم کنم ،زورکی خندیدم و گفتم: « به حاج آقا بگم که عملیات رو لو دادی امین آقا؟ »
دل و دماغِ پاسخ نداشت.
ساعت ۶ عصر شد. حسین ساکش را برداشت. دستانش را دورِ گردنِ زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینه اش. دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند. قرآن را بوسید.
خداحافظی کرد و رفت توی حیاط و دوباره برگشت. باز خداحافظی کرد و مکثی و نگاهش روی انگشتری سرخ که داشت ،متوقف شد و برای بارِ سوم رفت توی اتاقش ،حلقهٔ انگشتری را که سال های سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمی آورد ،در آورد.
دخترها جلوی در ،معطل و منتظر بودند. امّا من تا اتاقش دنبالش کردم. عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد ،به چشمانش کشید و بوسید. عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود.
حسین می گفت ،محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمی خواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد.
از کنج اتاق نگاهش می کردم. وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت ،یک آن سَرَم گیج رفت. به صورت پر نورش که توی آینه بود ،خیره شدم تا حالم خوب شد. پشت سرش تا آستانهٔ در آمدم. امّا پایم روی زمین نبود.
برای بار سوم خداحافظی کرد. سارا یک کاسهٔ آب آماده کرده بود که پشتِ سرش بریزد.
گفتم: « نریز دخترم. »
مثل مادران وهمسرانی که در سال های جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه می کردند ،همراهی اش کردیم. دست تکان داد و رفت.
از بلندگویِ مسجد انصار الحسین صدای بلند اذان می آمد. دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم و نماز مغرب و عشأ را روی سجادهٔ حسین که از دمشق آورده بود ،خواندم. سجاده ای که بوی اشک های حسین را می داد. زهرا شام درست کرد. بی میل بودم.
وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.