#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
دستش را روی شانه ی جوان گذاشت و گفت:«اسم این جوون عزیز ابوحاتمه!اصالتا لبنانیه اما خونه زندگیش تو دمشقه. ابوحاتم یک شیعه ی محب اهل بیته، خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه، فرزند شهید هم هست، پدرش رو به جرم عشق به حضرت زینب سربریدن.»
جوان سرش را پایین انداخت. حسین اضافه کرد:«من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده!»لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:«پس حواستون باشه چی می گید!»
من و دخترها بی صدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و باحیا به نظر می رسید، شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فورا رفت سمت ساک ها و پشت ماشین جایشان کرد.
برخلاف تصور ما که فکر می کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند، حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم.
در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه ای معمولی، صحبتی بینمان رد و بدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم. به هر طرف که نگاه می کردیم، ویرانه بود. همه جا، از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنه ی ماشین ها و حتی آمبولانس ها، نقشی از جنگ نشسته بود.
زهرا و سارا کنجکاوانه، اطراف رو برانداز می کردند. این همه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من، نه!چرا که من ویرانی جنگ را سال های سال توی اهواز،دزفول، کرمانشاه و سر پل ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه هایی این چنین برایم عادی بود.
هر چه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ویرانه ها بیشتر می شد. دمشق به خرمشهر اولین روزهای آزادی از دست بعثی ها،شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمان های بلند بتونی مثل کاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج و معوج و چشم آزار....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
دستش را روی شانه ی جوان گذاشت و گفت:«اسم این جوون عزیز ابوحاتمه!اصالتا لبنانیه اما خونه زندگیش تو دمشقه. ابوحاتم یک شیعه ی محب اهل بیته، خیلی هم عاشق خانم حضرت زینبه، فرزند شهید هم هست، پدرش رو به جرم عشق به حضرت زینب سربریدن.»
جوان سرش را پایین انداخت. حسین اضافه کرد:«من عربی یاد نگرفتم ولی ابوحاتم فارسی رو خوب بلده!»لبخند شیطنت آمیزی زد و ادامه داد:«پس حواستون باشه چی می گید!»
من و دخترها بی صدا خندیدیم و ابوحاتم که خجالتی و باحیا به نظر می رسید، شاید برای اینکه از این فضا خارج شود فورا رفت سمت ساک ها و پشت ماشین جایشان کرد.
برخلاف تصور ما که فکر می کردیم ابوحاتم باید رانندگی کند، حسین پشت فرمان نشست و حرکت کردیم.
در طول مسیر به خاطر حضور جوان سوری جز چند کلمه ای معمولی، صحبتی بینمان رد و بدل نشد و بیشتر مشغول نگاه کردن فضای دمشق بودیم. به هر طرف که نگاه می کردیم، ویرانه بود. همه جا، از روی دیوار ساختمان ها گرفته تا بدنه ی ماشین ها و حتی آمبولانس ها، نقشی از جنگ نشسته بود.
زهرا و سارا کنجکاوانه، اطراف رو برانداز می کردند. این همه ویرانی و خرابی برایشان تازگی داشت اما برای من، نه!چرا که من ویرانی جنگ را سال های سال توی اهواز،دزفول، کرمانشاه و سر پل ذهاب، با گوشت و پوست و استخوانم درک کرده بودم و دیدن صحنه هایی این چنین برایم عادی بود.
هر چه به مرکز شهر نزدیک تر می شدیم، ویرانه ها بیشتر می شد. دمشق به خرمشهر اولین روزهای آزادی از دست بعثی ها،شبیه تر بود تا به اهواز و دزفول و کرمانشاه. طبقات ساختمان های بلند بتونی مثل کاغذهای یک کتاب قدیمی و نم کشیده، خوابیده بودند روی هم، کج و معوج و چشم آزار....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زیارت دخترها که تمام شد ،با حسین از حرم خارج شدیم تا به زیارت حرم حضرت رقیه برویم.
احساس کردم این زیارت چه نیروی عجیبی به من داده است. منی که هنگام ورود به حرم نای راه رفتن معمولی ،حتی حرف زدن را نداشتم ،حالا جوری از حرم خارج شدم که احساس می کردم هیچ غم و غصه و مشکلی در عالم نخواهد بود که بتواند اندکی در من تاثیر بگذارد.
در مسیر رفتن به حرم حضرت رقیه برخلاف صبح که به حرم حضرت زینب می رفتیم ،هیچ حواسم به دور و اطراف نبود ،همه اش در فکر این بودم که چگونه می توانم پیامبر حسین باشم؟ چکار باید بکنم تا پیام شهدای این جبهه را به خوبی منعکس کنم و زنده نگه دارم؟ به جز این افکار ،تنها چیزی که از آن لحظات در خاطر دارم ،جنگ و جدال زهرا و سارا بود برای نشستن در سمت راست من که با حساب و کتاب آن ها و بر اساس گفته های حسین ،در معرض دید و تیر مسلحین بود!
بعد از سال ها بزرگ کردن این بچه ها ،دیگر دیدن چنین صحنه هایی برایم هیچ جای تعجب نداشت ،هر چند می دانستم که برای خیلی ها از جمله همین ابوحاتم ،این سر نترس دخترها خیلی تعجب برانگیز است. توی این سال ها هر وقت این شجاعت و نترسی آن ها را می دیدم ،به جای تعجب کمی خوف می کردم که نکند ،روحیه شان شبیه مردها شده باشد ،خوفی که به لطف خدا هیچ وقت دوامی نداشت و بلافاصله با انجام کاری ظریف و زنانه از بین می رفت و جای خود را به دنیایی دلدادگی می داد.
نمی دانم فاصله ی زینبیه تا حرم حضرت رقیه چقدر بود.
به قدری در افکارم بودم که زمان و مسافت را نفهمیدم.
حسین ماشین را توی یک بازار قدیمی نگه داشت که خیلی زنده تر و آرام تر از دیگر مناطقی بود که در دمشق دیده بودم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
زیارت دخترها که تمام شد ،با حسین از حرم خارج شدیم تا به زیارت حرم حضرت رقیه برویم.
احساس کردم این زیارت چه نیروی عجیبی به من داده است. منی که هنگام ورود به حرم نای راه رفتن معمولی ،حتی حرف زدن را نداشتم ،حالا جوری از حرم خارج شدم که احساس می کردم هیچ غم و غصه و مشکلی در عالم نخواهد بود که بتواند اندکی در من تاثیر بگذارد.
در مسیر رفتن به حرم حضرت رقیه برخلاف صبح که به حرم حضرت زینب می رفتیم ،هیچ حواسم به دور و اطراف نبود ،همه اش در فکر این بودم که چگونه می توانم پیامبر حسین باشم؟ چکار باید بکنم تا پیام شهدای این جبهه را به خوبی منعکس کنم و زنده نگه دارم؟ به جز این افکار ،تنها چیزی که از آن لحظات در خاطر دارم ،جنگ و جدال زهرا و سارا بود برای نشستن در سمت راست من که با حساب و کتاب آن ها و بر اساس گفته های حسین ،در معرض دید و تیر مسلحین بود!
بعد از سال ها بزرگ کردن این بچه ها ،دیگر دیدن چنین صحنه هایی برایم هیچ جای تعجب نداشت ،هر چند می دانستم که برای خیلی ها از جمله همین ابوحاتم ،این سر نترس دخترها خیلی تعجب برانگیز است. توی این سال ها هر وقت این شجاعت و نترسی آن ها را می دیدم ،به جای تعجب کمی خوف می کردم که نکند ،روحیه شان شبیه مردها شده باشد ،خوفی که به لطف خدا هیچ وقت دوامی نداشت و بلافاصله با انجام کاری ظریف و زنانه از بین می رفت و جای خود را به دنیایی دلدادگی می داد.
نمی دانم فاصله ی زینبیه تا حرم حضرت رقیه چقدر بود.
به قدری در افکارم بودم که زمان و مسافت را نفهمیدم.
حسین ماشین را توی یک بازار قدیمی نگه داشت که خیلی زنده تر و آرام تر از دیگر مناطقی بود که در دمشق دیده بودم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_هفتم
#هادی_دلها
🔹راوی حسین
روز تاسوعا قراره بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه
ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی شهید و بی پدر شدن یه گروهی از بچه های کوچک از ایران ،سوریه ،افغانستان،پاکستان ...
داشتم زینب میبردم هئیت
-زینبم بریم ؟
زینب:بله من حاضرم
نزدیک هئیت بودیم ک گوشیم زنگ خورد از یگان
-سلام
....
-باشه من تا یک ساعت دیگه یگانم 😭
زینب:داداش چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
-چندتا از بچه های یگان شهید شدن باید برم یگان
زینب:وای 😔😔
-تورو میذارم هئیت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت
زینب:من خودم میتونم برگردم خونه
تو برو ب کارات برس داداش😭
-نه عزیزم
وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود
یازده شهید از ایران تقدیم بی بی زینب شده بود که از این تعداد هفت عزیز از #یگان_ویژه_صابرین بود
اسامی این یازده شهید عزیز
#شهید_مدافع_حرم_محمد_ظهیری
#شهید_مدافع_حرم_ابوذر_امجدیان
#شهید_مدافع_حرم_سید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم_سید_روح_الله_عمادی
#شهید_مدافع_حرم_پویاایزدی
#شهید_مدافع_حرم_سید_محمدحسین_میردوستی
#شهید_مدافع_حرم_مطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم_محمد_جمالی
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اصغری
#شهید_مدافع_حرم_امین_کریمی
#شهید_مدافع_حرم_روح_الله_طالبی_اقدم
شهیدان میردوستی،عمادی،طالبی اقدم،جمالی ،ایزدی،ظهیری،طاهرنیا از یگان ما بودن
خداشکر پیکرای بچه ها برگشته بود عقب
برای مراسمات زینب بردم
تو وداع وقتی زینب فهمید #آقاسید_محمدحسین_میردوستی عاشق حضرت عباس بوده و حالا شبیه حضرت عباس شهید شده داغون شد
اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یک ساله #سید_محمدیاسا ازش به یادگار مونده بود
یک هفته از شهادت محمدحسین میگذشت
وارد اتاق زینب شدم
-زینبم چته عزیزبرادر ؟
زینب پشتش بهم کرد و گفت :توهم میخای شهید بشی ؟
-زینبم مرگ مال همه است
و چه بسا شهادت بهترین مرگهاست
وقتی یکی برای دفاع میره
باید برای شهادت ،اسارت،جانبازی آماده باشه
دومی سومی سختر عزیزدلم
عصر کربلا که تموم شد امام حسین شهید شد ولی بی بی جان اسیر شد
اسارت سخته
جانبازی همین طور
میدونی جانبازی یعنی چی
یه جوان صحیح سالم ناقص میشه بقیه عمرش چه حرفای باید بشونه
#ادامه_دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_هفتم
#هادی_دلها
🔹راوی حسین
روز تاسوعا قراره بود یه عملیات تو سوریه انجام بشه
ما خوب میدونستیم یه عملیات یعنی شهید و بی پدر شدن یه گروهی از بچه های کوچک از ایران ،سوریه ،افغانستان،پاکستان ...
داشتم زینب میبردم هئیت
-زینبم بریم ؟
زینب:بله من حاضرم
نزدیک هئیت بودیم ک گوشیم زنگ خورد از یگان
-سلام
....
-باشه من تا یک ساعت دیگه یگانم 😭
زینب:داداش چی شده ؟
چرا گریه میکنی؟
-چندتا از بچه های یگان شهید شدن باید برم یگان
زینب:وای 😔😔
-تورو میذارم هئیت زنگ میزنم بابا بیاد دنبالت
زینب:من خودم میتونم برگردم خونه
تو برو ب کارات برس داداش😭
-نه عزیزم
وقتی رسیدم یگان حال همه بچه ها داغون بود
یازده شهید از ایران تقدیم بی بی زینب شده بود که از این تعداد هفت عزیز از #یگان_ویژه_صابرین بود
اسامی این یازده شهید عزیز
#شهید_مدافع_حرم_محمد_ظهیری
#شهید_مدافع_حرم_ابوذر_امجدیان
#شهید_مدافع_حرم_سید_سجاد_طاهرنیا
#شهید_مدافع_حرم_سید_روح_الله_عمادی
#شهید_مدافع_حرم_پویاایزدی
#شهید_مدافع_حرم_سید_محمدحسین_میردوستی
#شهید_مدافع_حرم_مطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم_محمد_جمالی
#شهیدمدافع_حرم_حجت_اصغری
#شهید_مدافع_حرم_امین_کریمی
#شهید_مدافع_حرم_روح_الله_طالبی_اقدم
شهیدان میردوستی،عمادی،طالبی اقدم،جمالی ،ایزدی،ظهیری،طاهرنیا از یگان ما بودن
خداشکر پیکرای بچه ها برگشته بود عقب
برای مراسمات زینب بردم
تو وداع وقتی زینب فهمید #آقاسید_محمدحسین_میردوستی عاشق حضرت عباس بوده و حالا شبیه حضرت عباس شهید شده داغون شد
اولین شهید دهه هفتادی که یه پسر یک ساله #سید_محمدیاسا ازش به یادگار مونده بود
یک هفته از شهادت محمدحسین میگذشت
وارد اتاق زینب شدم
-زینبم چته عزیزبرادر ؟
زینب پشتش بهم کرد و گفت :توهم میخای شهید بشی ؟
-زینبم مرگ مال همه است
و چه بسا شهادت بهترین مرگهاست
وقتی یکی برای دفاع میره
باید برای شهادت ،اسارت،جانبازی آماده باشه
دومی سومی سختر عزیزدلم
عصر کربلا که تموم شد امام حسین شهید شد ولی بی بی جان اسیر شد
اسارت سخته
جانبازی همین طور
میدونی جانبازی یعنی چی
یه جوان صحیح سالم ناقص میشه بقیه عمرش چه حرفای باید بشونه
#ادامه_دارد...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بالاخره ،انتظار به سر رسید و همان گونه که پیش بینی می کردیم سرشار از نشاط و سرخوش از آزادی اسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد: «اسرا رو که آوردن ،همه شان لاغر و نحیف شده بودند. قیافه ی اسرای ایرانی رو داشتن که بعد از 8 سال اسارت از زندان های صدام آزاد شدن. اما اینا فقط چند ماه تو اسارت تکفیری ها بودن و به این قیافه دراومده بودن. قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکی شون ذکر گفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن.
از عکاس ها و خبرنگارا خواستم که تا اتاق مجاور بمونند. بعد از رفتن اونا تعدادی از اسرا از اون چه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود ،گفتن.
از اینکه هر روز شکنجه می شدن و از غذایی که فقط به اندازه ی زنده نگه داشتنمون به اونا می دادن.
یکی تعریف می کرد «وقتی اسیر شدیم توی لباس هام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چند بار ،لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن ،بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. بقیه ی اسرا از پشت پنجره این صحنه رو می دیدن. برای تکفیری ها گردن زدن ،یه کار عادی بود. اما می خواستن که من بقیه رو لو بدم.یکیشون که سرکرده بود و فحش می داد و توهین می کرد ،برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپاره ای از سمت نیروهای طرفدار دولت شلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شد. ترکش به سرش خورد افتاد. تکفیری ها عصبی شدن و جنازه ی فرمانده شون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد ،روزانه فقط سهمیه ی کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو عالم خواب امام رضا علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی می اومد. حضرت اومد و گذرنامه ی ما رو یکی یکی گرفت و امضا کرد و فرمود ،شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شدم ،خبر آزادی رو شنیدم. در حالی که همون برفی رو که تو خواب دیدم ،می اومد و ...»
حسین از زبان اسرا تعریف می کرد و من اشک شوق می ریختم. دیگر ادامه نداد و گفت: «خانم بقیه ی اشکاتو بذار برای وقتی که می ری زیارت حضرت رقیه» سارا با مهربانی خیسی صورتم را پاک کرد و حسین برای بدرقه ی اسرا رفت.
سر ظهر با ابوحاتم و امین ،راهی مرقد حضرت رقیه شدیم. مسیر امن تر از دفعه ی قبل به نظر می رسید. تکفیری ها را از اطراف حرم عقب زده بودند. بقیه ی مسیر تا حرم را پیاده رفتیم و دلمان آتش گرفت ،خانه های منتهی به حرم خالی بود. تک تیراندازها نبودند. اما همه چیز را زیر و رو کرده بودند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
بالاخره ،انتظار به سر رسید و همان گونه که پیش بینی می کردیم سرشار از نشاط و سرخوش از آزادی اسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد: «اسرا رو که آوردن ،همه شان لاغر و نحیف شده بودند. قیافه ی اسرای ایرانی رو داشتن که بعد از 8 سال اسارت از زندان های صدام آزاد شدن. اما اینا فقط چند ماه تو اسارت تکفیری ها بودن و به این قیافه دراومده بودن. قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکی شون ذکر گفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن.
از عکاس ها و خبرنگارا خواستم که تا اتاق مجاور بمونند. بعد از رفتن اونا تعدادی از اسرا از اون چه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود ،گفتن.
از اینکه هر روز شکنجه می شدن و از غذایی که فقط به اندازه ی زنده نگه داشتنمون به اونا می دادن.
یکی تعریف می کرد «وقتی اسیر شدیم توی لباس هام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چند بار ،لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن ،بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. بقیه ی اسرا از پشت پنجره این صحنه رو می دیدن. برای تکفیری ها گردن زدن ،یه کار عادی بود. اما می خواستن که من بقیه رو لو بدم.یکیشون که سرکرده بود و فحش می داد و توهین می کرد ،برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپاره ای از سمت نیروهای طرفدار دولت شلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شد. ترکش به سرش خورد افتاد. تکفیری ها عصبی شدن و جنازه ی فرمانده شون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد ،روزانه فقط سهمیه ی کتک خوردن داشتیم تا یه شب تو عالم خواب امام رضا علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی می اومد. حضرت اومد و گذرنامه ی ما رو یکی یکی گرفت و امضا کرد و فرمود ،شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شدم ،خبر آزادی رو شنیدم. در حالی که همون برفی رو که تو خواب دیدم ،می اومد و ...»
حسین از زبان اسرا تعریف می کرد و من اشک شوق می ریختم. دیگر ادامه نداد و گفت: «خانم بقیه ی اشکاتو بذار برای وقتی که می ری زیارت حضرت رقیه» سارا با مهربانی خیسی صورتم را پاک کرد و حسین برای بدرقه ی اسرا رفت.
سر ظهر با ابوحاتم و امین ،راهی مرقد حضرت رقیه شدیم. مسیر امن تر از دفعه ی قبل به نظر می رسید. تکفیری ها را از اطراف حرم عقب زده بودند. بقیه ی مسیر تا حرم را پیاده رفتیم و دلمان آتش گرفت ،خانه های منتهی به حرم خالی بود. تک تیراندازها نبودند. اما همه چیز را زیر و رو کرده بودند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-سیزدهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل سیزدهم می باشد)
آن سال ها ،تلویزیون تازه به خانه ی مردم آمده بود. دختر عمه منصور ،تلویزیون داشت. و تنها سریال تلویزیون - مراد برقی - را نگاه می کردند. ما تلویزیون نداشتیم ؛
یعنی آقام پول داشت اما می گفت ،تلویزیون حرام است. می پرسیدم: «پس چرا منصور خانم داره؟» می گفت: «حالا ،شوهرش حسین آقا یه خریدی کرده ،حتما دوست داشته ،من دوست ندارم چکار کنم.»
وقت پخش سریال «مراد برقی» خانه ی دختر عمه منصور مثل سینما می شد. ما می رفتیم و حتی همسایه ها هم جمع می شدند. حسین آقا - شوهرش - تخمه ی آفتاب گردان می خرید ،چغ چغ می شکستیم و وقتی فیلم تمام می شد ،کف اتاق پر از آشغال تخمه بود گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می آمدند منزل منصور خانم. حالا به غیر از دختر عمه منصور ،خواهرش اکرم هم شوهر کرده بود و عمه به غیر از حسین و اصغر ،کسی را کنار خود نمی دید. البته هر بار که می آمد ،با آن لحن مهربان کنار حسین ،می گفت: «پروانه جان ،عروس خوبم ،خیلی دلم برات تنگ شده.» من سرخ می شدم و زیر چشمی به حسین نگاه می کردم. او هم سرخ می شد و از اتاق بیرون می رفت.
حسین در اداره ی گمرک تهران به عنوان انباردار کار می کرد. کار انبارداری را فقط به آدم های خاطر جمع و دست پاک می دادند.
حسین خیلی جا افتاده تر از سنش بود. اگر چه 9 سال از من بزرگ نر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف های آقا و مامانم یا زمزمه های مهربانه ی عمه از دیرباز یا ... نمی دانم. هر چه بود ،فکر می کردم مرد آینده ی زندگی من حسین است. اما نمی دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی که داشت ،نه حرفی می زد و نه عکس العملی نشان می داد. سرش را پایین می انداخت و سرخ می شد و همین سرخ شدن ،مهرش را به دلم بیشتر می کرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسین توی خیابان ،جوادیه در منطقه ی محروم و فقیر نشین تهران یک اتاق اجاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم. حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می آمد ،بلافاصله رفت ،وضو گرفت و نمازش را خواند. خیلی خوشم آمد. بعد از نماز با اشاره ی عمه ،از کبابی سر کوچه ،چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم ،عروس گلم و از این حرف ها بهم نگفت ،می دانست حسین خجالت می کشد و نمی خواست حرفی بزند که حسین مجبور شود ،برود. آن روز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی ام بود. وقتی برگشتیم ،گفتند ،حسین به خدمت سربازی رفت. رفت و غمی پنهان گوشه ی دلم نشست.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-سیزدهم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل سیزدهم می باشد)
آن سال ها ،تلویزیون تازه به خانه ی مردم آمده بود. دختر عمه منصور ،تلویزیون داشت. و تنها سریال تلویزیون - مراد برقی - را نگاه می کردند. ما تلویزیون نداشتیم ؛
یعنی آقام پول داشت اما می گفت ،تلویزیون حرام است. می پرسیدم: «پس چرا منصور خانم داره؟» می گفت: «حالا ،شوهرش حسین آقا یه خریدی کرده ،حتما دوست داشته ،من دوست ندارم چکار کنم.»
وقت پخش سریال «مراد برقی» خانه ی دختر عمه منصور مثل سینما می شد. ما می رفتیم و حتی همسایه ها هم جمع می شدند. حسین آقا - شوهرش - تخمه ی آفتاب گردان می خرید ،چغ چغ می شکستیم و وقتی فیلم تمام می شد ،کف اتاق پر از آشغال تخمه بود گاهی عمه و پسرانش حسین و اصغر هم می آمدند منزل منصور خانم. حالا به غیر از دختر عمه منصور ،خواهرش اکرم هم شوهر کرده بود و عمه به غیر از حسین و اصغر ،کسی را کنار خود نمی دید. البته هر بار که می آمد ،با آن لحن مهربان کنار حسین ،می گفت: «پروانه جان ،عروس خوبم ،خیلی دلم برات تنگ شده.» من سرخ می شدم و زیر چشمی به حسین نگاه می کردم. او هم سرخ می شد و از اتاق بیرون می رفت.
حسین در اداره ی گمرک تهران به عنوان انباردار کار می کرد. کار انبارداری را فقط به آدم های خاطر جمع و دست پاک می دادند.
حسین خیلی جا افتاده تر از سنش بود. اگر چه 9 سال از من بزرگ نر بود. در دلم مهری نسبت به او ایجاد شده بود. این مهر از ایمان او بود یا از تلاش او یا از آشنایی دیرینه از کودکی یا تعریف های آقا و مامانم یا زمزمه های مهربانه ی عمه از دیرباز یا ... نمی دانم. هر چه بود ،فکر می کردم مرد آینده ی زندگی من حسین است. اما نمی دانستم که او هم به من همین احساس را دارد یا نه. از فرط نجابتی که داشت ،نه حرفی می زد و نه عکس العملی نشان می داد. سرش را پایین می انداخت و سرخ می شد و همین سرخ شدن ،مهرش را به دلم بیشتر می کرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسین توی خیابان ،جوادیه در منطقه ی محروم و فقیر نشین تهران یک اتاق اجاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم. حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می آمد ،بلافاصله رفت ،وضو گرفت و نمازش را خواند. خیلی خوشم آمد. بعد از نماز با اشاره ی عمه ،از کبابی سر کوچه ،چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم ،عروس گلم و از این حرف ها بهم نگفت ،می دانست حسین خجالت می کشد و نمی خواست حرفی بزند که حسین مجبور شود ،برود. آن روز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی ام بود. وقتی برگشتیم ،گفتند ،حسین به خدمت سربازی رفت. رفت و غمی پنهان گوشه ی دلم نشست.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-بیستم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
این توطئه با درگیری بچه های سپاه همدان در نطقه خفه شد ،این اندازه از خبر کودتا و نافرجامی آن را از تلویزیون شنیدم. تا حسین آمد و در حالی که شکست کودتا را فقط از ناحیه ی لطف خدا می دانست ،تعریف کرد که: «توی ساختمون سپاه بودیم که دو نفر با عینک دودی و کیف سامسونت وارد سپاه شدن و اصرار کردن که پیام خیلی مهمی از سوی اطلاعات ستاد مرکزی سپاه دارن و حتما باید شخص فرمانده سپاه همدان رو ببینن. رفتن و نقشه ی دقیق حرکت کودتا را روی میز حاج حمید نوروزی که به جای خانم دباغ اومده بود ،گذاشتن.
سریع سازماندهی شدیم و مثل برق و باد حرکت کردیم. خلبانا داشتن از پله ی جنگنده ی فانتوم بالا می رفتن که رسیدیم سروقتشون. اونا از دیدن ما شوکه شدن. فکر می کردند ظرف دو روز با بمباران چند نقطه ی حیاتی ،مملکت می آد تو مشتشون. اما خدا نخواست سرنوشت این مردم مظلوم باز به دست طاغوت بیفته.»
با تولد وهب ،دیگر فرصت رفتن به سپاه را نداشتم. با تجربه ی تلخی که از بچه ی اولم زینب داشتم ،روی سلامت وهب حساس بودم. و تا احساس می کردم که حالش خوب نیست ،می بردمش دکتر. ایران به شوخی می گفت: «پروانه تو با دکتر ترابی قرارداد بستی.» و از سر دلسوزی می گفت: «چاله ی قام دین ،بالا و پایین می ری؟!»
می گفتم: «چه کنم ،حسین که شبانه روز درگیر کاره ،اگه به وهب نرسم ،قصه ی زینب ،تکرار میشه.»
با مریضی وهب و نبودن حسین می ساختم ،بدن نحیف وهب به آمپول های پنی سیلین و سرم عادت کرده بود و دکتر ترابی می گفت: «بچه ضعیفه ،کمک شیر می خواد. خیلی از بچه ها تا ده سالگی اینجوری هستن.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-بیستم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
این توطئه با درگیری بچه های سپاه همدان در نطقه خفه شد ،این اندازه از خبر کودتا و نافرجامی آن را از تلویزیون شنیدم. تا حسین آمد و در حالی که شکست کودتا را فقط از ناحیه ی لطف خدا می دانست ،تعریف کرد که: «توی ساختمون سپاه بودیم که دو نفر با عینک دودی و کیف سامسونت وارد سپاه شدن و اصرار کردن که پیام خیلی مهمی از سوی اطلاعات ستاد مرکزی سپاه دارن و حتما باید شخص فرمانده سپاه همدان رو ببینن. رفتن و نقشه ی دقیق حرکت کودتا را روی میز حاج حمید نوروزی که به جای خانم دباغ اومده بود ،گذاشتن.
سریع سازماندهی شدیم و مثل برق و باد حرکت کردیم. خلبانا داشتن از پله ی جنگنده ی فانتوم بالا می رفتن که رسیدیم سروقتشون. اونا از دیدن ما شوکه شدن. فکر می کردند ظرف دو روز با بمباران چند نقطه ی حیاتی ،مملکت می آد تو مشتشون. اما خدا نخواست سرنوشت این مردم مظلوم باز به دست طاغوت بیفته.»
با تولد وهب ،دیگر فرصت رفتن به سپاه را نداشتم. با تجربه ی تلخی که از بچه ی اولم زینب داشتم ،روی سلامت وهب حساس بودم. و تا احساس می کردم که حالش خوب نیست ،می بردمش دکتر. ایران به شوخی می گفت: «پروانه تو با دکتر ترابی قرارداد بستی.» و از سر دلسوزی می گفت: «چاله ی قام دین ،بالا و پایین می ری؟!»
می گفتم: «چه کنم ،حسین که شبانه روز درگیر کاره ،اگه به وهب نرسم ،قصه ی زینب ،تکرار میشه.»
با مریضی وهب و نبودن حسین می ساختم ،بدن نحیف وهب به آمپول های پنی سیلین و سرم عادت کرده بود و دکتر ترابی می گفت: «بچه ضعیفه ،کمک شیر می خواد. خیلی از بچه ها تا ده سالگی اینجوری هستن.» ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین خیلی سریع زهرا را از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شد.
حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بسته ی سینه اش باز شود.
بچه ها مات و مبهوت مانده بودند.
من اشک شوق می ریختم و حسین مدام دلداری اش می داد و می گفت: «بخیر گذشت ،خدا عمرش را دوباره نوشت.»
بعد از دو سال ،آقای عزیزی ،فرمانده نیروی سپاه ،خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود ،خواست که طبقه ی دوم آنجا بنشیند.
حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و ما طبقه ی بالای آنجا ساکن شدیم.
آقای جعفری و خانواده اش هم طبقه ی پایین.
خانه ،خانه ای بزرگ و خیاط دار بود.
وقتی آقا عزیز ،عصرها از سرکار می آمد ،جارو بر می داشت و حیاط را جارو می کرد.
من از پشت پنجره ی طبقه ی بالا می دیدم که حسین به اصرار می خواست جارو را از دستش بگیرد، اما او نمی داد.
حسین هم بیکار نمی ماند و آب حوض خالی می کرد.
دیدن این صحنه ،مرا یاد تعریف های حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه می انداخت و توی دلم به تواضعش غبطه می خوردم.
خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه ی هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود.
هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می گرفت و می برد پای منبر حاج آقا مجتبی تهرانی.
وقتی بر می گشت ،انگار از وسط بهشت خدا آمده ،پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات . 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین خیلی سریع زهرا را از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شد.
حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بسته ی سینه اش باز شود.
بچه ها مات و مبهوت مانده بودند.
من اشک شوق می ریختم و حسین مدام دلداری اش می داد و می گفت: «بخیر گذشت ،خدا عمرش را دوباره نوشت.»
بعد از دو سال ،آقای عزیزی ،فرمانده نیروی سپاه ،خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود ،خواست که طبقه ی دوم آنجا بنشیند.
حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و ما طبقه ی بالای آنجا ساکن شدیم.
آقای جعفری و خانواده اش هم طبقه ی پایین.
خانه ،خانه ای بزرگ و خیاط دار بود.
وقتی آقا عزیز ،عصرها از سرکار می آمد ،جارو بر می داشت و حیاط را جارو می کرد.
من از پشت پنجره ی طبقه ی بالا می دیدم که حسین به اصرار می خواست جارو را از دستش بگیرد، اما او نمی داد.
حسین هم بیکار نمی ماند و آب حوض خالی می کرد.
دیدن این صحنه ،مرا یاد تعریف های حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه می انداخت و توی دلم به تواضعش غبطه می خوردم.
خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه ی هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود.
هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می گرفت و می برد پای منبر حاج آقا مجتبی تهرانی.
وقتی بر می گشت ،انگار از وسط بهشت خدا آمده ،پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات . 🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین خیلی سریع زهرا را از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شد.
حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بسته ی سینه اش باز شود.
بچه ها مات و مبهوت مانده بودند.
من اشک شوق می ریختم و حسین مدام دلداری اش می داد و می گفت: «بخیر گذشت ،خدا عمرش را دوباره نوشت.»
بعد از دو سال ،آقای عزیزی ،فرمانده نیروی سپاه ،خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود ،خواست که طبقه ی دوم آنجا بنشیند.
حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و ما طبقه ی بالای آنجا ساکن شدیم.
آقای جعفری و خانواده اش هم طبقه ی پایین.
خانه ،خانه ای بزرگ و خیاط دار بود.
وقتی آقا عزیز ،عصرها از سرکار می آمد ،جارو بر می داشت و حیاط را جارو می کرد.
من از پشت پنجره ی طبقه ی بالا می دیدم که حسین به اصرار می خواست جارو را از دستش بگیرد، اما او نمی داد.
حسین هم بیکار نمی ماند و آب حوض خالی می کرد.
دیدن این صحنه ،مرا یاد تعریف های حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه می انداخت و توی دلم به تواضعش غبطه می خوردم.
خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه ی هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود.
هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می گرفت و می برد پای منبر حاج آقا مجتبی تهرانی.
وقتی بر می گشت ،انگار از وسط بهشت خدا آمده ،پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات .
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین خیلی سریع زهرا را از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شد.
حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بسته ی سینه اش باز شود.
بچه ها مات و مبهوت مانده بودند.
من اشک شوق می ریختم و حسین مدام دلداری اش می داد و می گفت: «بخیر گذشت ،خدا عمرش را دوباره نوشت.»
بعد از دو سال ،آقای عزیزی ،فرمانده نیروی سپاه ،خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود ،خواست که طبقه ی دوم آنجا بنشیند.
حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و ما طبقه ی بالای آنجا ساکن شدیم.
آقای جعفری و خانواده اش هم طبقه ی پایین.
خانه ،خانه ای بزرگ و خیاط دار بود.
وقتی آقا عزیز ،عصرها از سرکار می آمد ،جارو بر می داشت و حیاط را جارو می کرد.
من از پشت پنجره ی طبقه ی بالا می دیدم که حسین به اصرار می خواست جارو را از دستش بگیرد، اما او نمی داد.
حسین هم بیکار نمی ماند و آب حوض خالی می کرد.
دیدن این صحنه ،مرا یاد تعریف های حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه می انداخت و توی دلم به تواضعش غبطه می خوردم.
خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه ی هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود.
هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می گرفت و می برد پای منبر حاج آقا مجتبی تهرانی.
وقتی بر می گشت ،انگار از وسط بهشت خدا آمده ،پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات .
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_چهل و دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل چهل و دوم می باشد)
پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا می دیدیم. چشمانم را می مالیدم که خوابم یا نه. باور نمی کردم که بیدارم. اشک روی چشمانم پرده می شد و می افتاد. عمّه و پدرم هم حال خوشی داشتند. امّا حسین حس مغموم دل شکسته ای داشت که احساسش را بروز نمی داد. گوشه ی صحن ،زیارت نامه و نماز می خواند و به ضریح چشم می دوخت. شاید که نه ،حتماً دوستان شهیدش یکی یکی از ذهنش عبور می کردند و بی کلام با آن ها درددل می کرد. دوست داشتم که مثل من آتش شعله کشیدهٔ درونش را با باران اشک خاموش کند. امّا فقط نگاه می کرد و همین مرا می سوزاند. وقتی هم که از حرم خارج می شدیم مثل پروانه به دور عمّه و پدرم می چرخید و دستشان را می گرفت و نمی گذاشت آب توی دلشان تکان بخورد. گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر می دید.
سفر زیارتی خیلی زود تمام شد. به محض رسیدن به همدان و انجام دید و بازدیدهای مرسوم ،حسین بی مقدمه گفت: « باید برای وهب ،زن بگیریم. »
پرسیدم: « درخواست وهبه یا شما ؟ »
گفت: « نباید بزاریم جوون بیاد و بگه زن می خوام ،اگر چه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرف هاشونو می زنه ،امّا تا حالا تقاضایی نکرده. این پیشنهاد کنه. »
گفتم: « حتماً کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که این قدر عجله داری. »
گفت: « نه ،انتخاب با خودشه ،ازدواج به زندگی جهت می ده. »
خندهٔ شیطنت آمیزی کردم و گفتم: « شما که این قدر به ازدواج تو سن پایین اعتقاد داری ،چرا خودت بیست و هشت سالگی ازدواج کردی؟! »
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضر جوابی کرد: « دختر دایی ،مثل اینکه یادت رفته ، همون موقع هم تو هجده نوزده ساله بودی. خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی و گرنه خودت می دونی که مامانم از بچگی ،تو رو برای من ،انتخاب کرده بود و ... »
دهنش گرم و ذائقه اش از یاد روزهای ازدواجمان شیرین شده بود. می خواست سر به سرم بگذارد امّا من رفتم سر ازدواج وهب: « من که از خدامه عروس بیارم ،یه عروس مؤمن و نجیب و با اصالت. »
موضوع را با وهب مطرح کردم. بچّه ام سرش را پایین انداخت و گفت: « هر چی شما بگید. » تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم.
دست به کار شدم. برای حسین و من و وهب ،شهرت و ثروت ،ملاک انتخاب نبود. هم ترازی خانواده ها را در ارادت به اهل بیت معنا می کردیم و خیلی زود به گزینهٔ مناسب رسیدیم. خانوادهٔ دختر خیلی خوب برخورد کردند و زودتر از آن که فکر می کردیم ،سوروسات عقد فراهم شد. حسین به نمایندهٔ ولی فقیه و امام جمعهٔ همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت. او هم عاشق حسین بود. حاج آقا درخواست حسین را پذیرفت و خطبهٔ عقد وهب و عروس خانم را خواند.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_چهل و دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل چهل و دوم می باشد)
پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا می دیدیم. چشمانم را می مالیدم که خوابم یا نه. باور نمی کردم که بیدارم. اشک روی چشمانم پرده می شد و می افتاد. عمّه و پدرم هم حال خوشی داشتند. امّا حسین حس مغموم دل شکسته ای داشت که احساسش را بروز نمی داد. گوشه ی صحن ،زیارت نامه و نماز می خواند و به ضریح چشم می دوخت. شاید که نه ،حتماً دوستان شهیدش یکی یکی از ذهنش عبور می کردند و بی کلام با آن ها درددل می کرد. دوست داشتم که مثل من آتش شعله کشیدهٔ درونش را با باران اشک خاموش کند. امّا فقط نگاه می کرد و همین مرا می سوزاند. وقتی هم که از حرم خارج می شدیم مثل پروانه به دور عمّه و پدرم می چرخید و دستشان را می گرفت و نمی گذاشت آب توی دلشان تکان بخورد. گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر می دید.
سفر زیارتی خیلی زود تمام شد. به محض رسیدن به همدان و انجام دید و بازدیدهای مرسوم ،حسین بی مقدمه گفت: « باید برای وهب ،زن بگیریم. »
پرسیدم: « درخواست وهبه یا شما ؟ »
گفت: « نباید بزاریم جوون بیاد و بگه زن می خوام ،اگر چه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرف هاشونو می زنه ،امّا تا حالا تقاضایی نکرده. این پیشنهاد کنه. »
گفتم: « حتماً کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که این قدر عجله داری. »
گفت: « نه ،انتخاب با خودشه ،ازدواج به زندگی جهت می ده. »
خندهٔ شیطنت آمیزی کردم و گفتم: « شما که این قدر به ازدواج تو سن پایین اعتقاد داری ،چرا خودت بیست و هشت سالگی ازدواج کردی؟! »
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضر جوابی کرد: « دختر دایی ،مثل اینکه یادت رفته ، همون موقع هم تو هجده نوزده ساله بودی. خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی و گرنه خودت می دونی که مامانم از بچگی ،تو رو برای من ،انتخاب کرده بود و ... »
دهنش گرم و ذائقه اش از یاد روزهای ازدواجمان شیرین شده بود. می خواست سر به سرم بگذارد امّا من رفتم سر ازدواج وهب: « من که از خدامه عروس بیارم ،یه عروس مؤمن و نجیب و با اصالت. »
موضوع را با وهب مطرح کردم. بچّه ام سرش را پایین انداخت و گفت: « هر چی شما بگید. » تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم.
دست به کار شدم. برای حسین و من و وهب ،شهرت و ثروت ،ملاک انتخاب نبود. هم ترازی خانواده ها را در ارادت به اهل بیت معنا می کردیم و خیلی زود به گزینهٔ مناسب رسیدیم. خانوادهٔ دختر خیلی خوب برخورد کردند و زودتر از آن که فکر می کردیم ،سوروسات عقد فراهم شد. حسین به نمایندهٔ ولی فقیه و امام جمعهٔ همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت. او هم عاشق حسین بود. حاج آقا درخواست حسین را پذیرفت و خطبهٔ عقد وهب و عروس خانم را خواند.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_چهل و ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت از فصل چهل و ششم می باشد)
موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم ،وقتی به خانه برگشتیم ،دستان سردش را میان دستانم گره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشهٔ چشم روی گونه ،غلتید. خواب می دیدم یا بیدار بودم. درست می دیدم؟! ایران پس از شش سکوت ،برای اولین بار پاسخ دردل های مرا با اشکش داد.
فریاد شادی ،اتاق را پُر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم.
اشک دیر هنگام ایران ،نشانهٔ جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد.
با حسین شتابان پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ریختن ناگهانی اش را دادیم ،دکتر برخلاف ما چندان متعجّب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت: « این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده ،بعیده که دوباره تکرار بشه. »
تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هر چه با ایران صحبت کردیم ،عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود.
حسین که اوضاع روحی بهم ریختهٔ خانواده را می خواست دوباره بازسازی کند ،گفت: « ساک هاتون رو بستید برای سفر؟ »
نگاه پرسان بچه ها را که دید ،گفت: « نه چین و نه مالزی ؛ یه جایی می ریم که سالار میدونه کجاس. »
زورکی لبخند زدم.سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید ،و با خوشحالی گفت: « آخ جون می ریم کربلا. »
چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو ،بازدید از مناطق عملیاتی سال های دفاع مقدس است.
گفتم: « سارا جان همون روز که بابا گفت ،ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که می خواد همه رو ببره سفر راهیان نور. » و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب می کنه این را فهمیدم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_چهل و ششم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت از فصل چهل و ششم می باشد)
موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم ،وقتی به خانه برگشتیم ،دستان سردش را میان دستانم گره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشهٔ چشم روی گونه ،غلتید. خواب می دیدم یا بیدار بودم. درست می دیدم؟! ایران پس از شش سکوت ،برای اولین بار پاسخ دردل های مرا با اشکش داد.
فریاد شادی ،اتاق را پُر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم.
اشک دیر هنگام ایران ،نشانهٔ جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد.
با حسین شتابان پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ریختن ناگهانی اش را دادیم ،دکتر برخلاف ما چندان متعجّب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت: « این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده ،بعیده که دوباره تکرار بشه. »
تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هر چه با ایران صحبت کردیم ،عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود.
حسین که اوضاع روحی بهم ریختهٔ خانواده را می خواست دوباره بازسازی کند ،گفت: « ساک هاتون رو بستید برای سفر؟ »
نگاه پرسان بچه ها را که دید ،گفت: « نه چین و نه مالزی ؛ یه جایی می ریم که سالار میدونه کجاس. »
زورکی لبخند زدم.سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید ،و با خوشحالی گفت: « آخ جون می ریم کربلا. »
چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو ،بازدید از مناطق عملیاتی سال های دفاع مقدس است.
گفتم: « سارا جان همون روز که بابا گفت ،ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که می خواد همه رو ببره سفر راهیان نور. » و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب می کنه این را فهمیدم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین سکوت را شکست و گفت: « نه حاج خانم جان ،این دفعه ... » و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند.
وقتی دید که همه بال بال می زنند ،حتماً دلش سوخت و به روایتی در بابِ آمادگیِ حضرت زینب علیه السلام برای روزهای سخت پرداخت و گفت: « روزی زینب کبری علیه السلام قرآن می خواند. پدرش علی علیه السلام رسید و گفت: « دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده است؟ » زینب کبری علیه السلام فرمود: « مادرم زهرا علیه السلام همهٔ قصهٔ زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین علیه السلام در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. »
روایتی که حسین خواند ،مرا به حرم زینب کبری بُرد و دلم را تکان داد. با دست اشک های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: « حاج آقا اگر شهید شدی ،شفاعتم می کنی؟ »
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش بر می خواست ،گفت: « بله»
غمِ دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: « حاج آقا ،اگه شهید شدی ،من جنازهٔ شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی برم. »
خندید و گفت: « حتماً می بری. »
گفتم: « برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید ،هِی بریم همدان و بیاییم تهران. »
گفت: « واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم ،دفنم کنید. »
اسم دوستان شهیدش را که آورد ،کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند ،او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من گفت: « من شاهدِ شهادت هزاران دوست تهرانی ،همدانی ،گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها ،داغی بر دلم نشانده. »
حرف های حسین ،زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سَری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب ،بقیهٔ وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم ،بیرون گذاشته بود. عَبایش همیشه روی گیرهٔ جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین ،پهن. عَبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_شصتم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
حسین سکوت را شکست و گفت: « نه حاج خانم جان ،این دفعه ... » و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند.
وقتی دید که همه بال بال می زنند ،حتماً دلش سوخت و به روایتی در بابِ آمادگیِ حضرت زینب علیه السلام برای روزهای سخت پرداخت و گفت: « روزی زینب کبری علیه السلام قرآن می خواند. پدرش علی علیه السلام رسید و گفت: « دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده است؟ » زینب کبری علیه السلام فرمود: « مادرم زهرا علیه السلام همهٔ قصهٔ زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین علیه السلام در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. »
روایتی که حسین خواند ،مرا به حرم زینب کبری بُرد و دلم را تکان داد. با دست اشک های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: « حاج آقا اگر شهید شدی ،شفاعتم می کنی؟ »
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش بر می خواست ،گفت: « بله»
غمِ دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: « حاج آقا ،اگه شهید شدی ،من جنازهٔ شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی برم. »
خندید و گفت: « حتماً می بری. »
گفتم: « برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید ،هِی بریم همدان و بیاییم تهران. »
گفت: « واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم ،دفنم کنید. »
اسم دوستان شهیدش را که آورد ،کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند ،او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من گفت: « من شاهدِ شهادت هزاران دوست تهرانی ،همدانی ،گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها ،داغی بر دلم نشانده. »
حرف های حسین ،زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سَری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب ،بقیهٔ وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم ،بیرون گذاشته بود. عَبایش همیشه روی گیرهٔ جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین ،پهن. عَبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
🔹 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
🔹 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
🔹 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
🔹 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
🔹 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
🔹 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
🔹 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
🔹 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
🔹 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
🔹 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
🔹 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
🔹 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
🔹 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
🔹 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
🔸 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
🔸 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
🔸 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
🔸 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
🔸 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
🔸 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
🔸 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
🔸 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
🔸 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
🔸 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
🔸 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
🔸 حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
🔸 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
🔸 نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
🔸 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
🔸 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
🔸 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
🔸 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
🔸 شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
🔸 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_هفتم❤️
من – می زنه ؟
سري تکون داد.
درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست.
منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره .ولی وقتی تعللش رو دیدم فهمیدم باید چیزي شده باشه.
آروم گفتم.
من – اونیکی چی ؟
سري به حالت تأسف تکون داد.
درستکار – عمرش به دنیا نبود .سنش زیاد بود و نتونست دووم بیاره .
دلم براي اون مرد سوخت .شاید اگر پیدامون کرده بودن و می تونستن به دادش برسن و زنده می موند.
بانارحتی برگشتم سر جام و نشستم.
نگاهی به درستکار انداختم .کمی که نفسش به حالت طبیعی بر گشت باز هم بلند شد و رفت سمت هواپیما .
خیلی طول نکشید که برگشت . چند تا پتو تو دستش بود.
اومد ویکی رو گرفت به سمتم.
درستکار – بگیرین .شب اینجا باید سرد باشه.
پتو رو گرفتم .از اینکه انقدر به فکر بود خوشم اومد .یه لحظه از فکرم گذشت اگر من به جاش بودم هواي همسفرم رو انقدر داشتم ؟
باتوجه به شناختی که از خودم داشتم و اینکه از این جماعت خیلی خوشم نمی اومد مطمئن بودم همچین کاري نمی کردم .پتو رو دورم پیچیدم .
پتوي دیگه اي رو برد و کشید روي اون مرد.
برگشت سمتم .پتوي دیگه اي رو نشونم داد.
درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین .
فقط یه پتوي دیگه مونده بود و قاعدتاید سهم خودش می شد .
ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف
می کرد!
چرا قبل از اینکه به خودش فکر کنه هواي من رو داشت ؟
در جوابش گفتم.
من – ممنون .اون دیگه مال خودته.
درستکار – تعارف نکنین . منیه کاریش می کنم.
سري تکون دادم.
من – نه .همین یکی خوبه.
سري تکون داد و جایی تو فاصله ي بین من و اون مرد نشست.
ودوباره زل زد به آتیش.
نه اخم داشت و نه خندون بود . ساده ی ساده .
معمولی معمولی انگار هیچ چیزی نمی تونست تو اون صورت حالت خاصی
. ایجاد کنه آرامش عجیبی داشت .
انگار صد سال همچین موقعیتی رو تمرین کرده بود . انگار مطمئن بود. قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته .
از اون همه آرامشش تعجب کرده بودم . من داشتم اون شرایط رو به ناچار تحمل می کردم
اون چه جوری انقدر راحت بود ؟ بی اختیار پرسیدم
من – نمی ترسی ؟
. سرش رو کمی به طرفم چرخوند . و بدون نگاه کردم به من جواب داد
درستکار– ازچی ؟
من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !
. دوباره خیره شد به آتیش
درستکار– توکل به خودش .
دوباره چیزی گفت که حرصم در . اومد
من – خوب این االن یعنی چی ؟ چه ربطی داره به ترس ما ؟دوباره لبخندی زد .
درستکار– چرا بهش اعتماد نمی کنین ؟ یه بار اعتماد کنین ، اگه نتیجه نگرفتین اونوقت ایراد
بگیرین !
. طلبکار گفتم
من – من موندم چی باعث شده انقدر مطمئن باشی ؟
درستکار– ا . ینکه همیشه اعتماد کردم و به خوبی جواب اعتمادم رو گرفتم
من – باشه .من اعتماد می کنم ولی اگر وضعمون از این خرابتر شد ...
درستکار– شما اطمینان کن وبقیه ش رو بسپار به خودش .
. چنان با آرامش و اطمینان حرف زد که نمی شد قبول نکنم بی اختیار نگاهم رو دوختم به آسمون و تو دلم گفتم" اونجایی دیگه خدا ! ..
من به حرف این بنده ت بهت
اعتماد کردم ... گفت بقیه ش با خودته ... می خوام ببینم چی می شه"
. با بطری آبی که به طرفم گرفته شده بود چشم از آسمون گرفتم
درستکار– خیلی وقته آب نخوردیم .
بطری رو گرفتم. و تشکری کردم . یه ساندویچ کوچیک هم که از بسته های سالم مونده
. بیرون آورده بود داد دستم
. گرسنه بودم . از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزی نخورده بودم با یادآوری خونه چهره ی مامان و بابا جلوم جون گرفت . در چه حالی بودن ؟
خبر داشتن سقوط کردیم ؟ خبر داشتن زنده م ؟
مطمئن اً نمی دونستن زنده م . دلم براشون سوخت . حتماً مهرداد و رضوان هم با خبر شده
. بودن دیگه !
اونا که رفته بودن ماه عسل مشهد...
#آدم_و_حوا
#قسمت_هفتم❤️
من – می زنه ؟
سري تکون داد.
درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست.
منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره .ولی وقتی تعللش رو دیدم فهمیدم باید چیزي شده باشه.
آروم گفتم.
من – اونیکی چی ؟
سري به حالت تأسف تکون داد.
درستکار – عمرش به دنیا نبود .سنش زیاد بود و نتونست دووم بیاره .
دلم براي اون مرد سوخت .شاید اگر پیدامون کرده بودن و می تونستن به دادش برسن و زنده می موند.
بانارحتی برگشتم سر جام و نشستم.
نگاهی به درستکار انداختم .کمی که نفسش به حالت طبیعی بر گشت باز هم بلند شد و رفت سمت هواپیما .
خیلی طول نکشید که برگشت . چند تا پتو تو دستش بود.
اومد ویکی رو گرفت به سمتم.
درستکار – بگیرین .شب اینجا باید سرد باشه.
پتو رو گرفتم .از اینکه انقدر به فکر بود خوشم اومد .یه لحظه از فکرم گذشت اگر من به جاش بودم هواي همسفرم رو انقدر داشتم ؟
باتوجه به شناختی که از خودم داشتم و اینکه از این جماعت خیلی خوشم نمی اومد مطمئن بودم همچین کاري نمی کردم .پتو رو دورم پیچیدم .
پتوي دیگه اي رو برد و کشید روي اون مرد.
برگشت سمتم .پتوي دیگه اي رو نشونم داد.
درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین .
فقط یه پتوي دیگه مونده بود و قاعدتاید سهم خودش می شد .
ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف
می کرد!
چرا قبل از اینکه به خودش فکر کنه هواي من رو داشت ؟
در جوابش گفتم.
من – ممنون .اون دیگه مال خودته.
درستکار – تعارف نکنین . منیه کاریش می کنم.
سري تکون دادم.
من – نه .همین یکی خوبه.
سري تکون داد و جایی تو فاصله ي بین من و اون مرد نشست.
ودوباره زل زد به آتیش.
نه اخم داشت و نه خندون بود . ساده ی ساده .
معمولی معمولی انگار هیچ چیزی نمی تونست تو اون صورت حالت خاصی
. ایجاد کنه آرامش عجیبی داشت .
انگار صد سال همچین موقعیتی رو تمرین کرده بود . انگار مطمئن بود. قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته .
از اون همه آرامشش تعجب کرده بودم . من داشتم اون شرایط رو به ناچار تحمل می کردم
اون چه جوری انقدر راحت بود ؟ بی اختیار پرسیدم
من – نمی ترسی ؟
. سرش رو کمی به طرفم چرخوند . و بدون نگاه کردم به من جواب داد
درستکار– ازچی ؟
من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !
. دوباره خیره شد به آتیش
درستکار– توکل به خودش .
دوباره چیزی گفت که حرصم در . اومد
من – خوب این االن یعنی چی ؟ چه ربطی داره به ترس ما ؟دوباره لبخندی زد .
درستکار– چرا بهش اعتماد نمی کنین ؟ یه بار اعتماد کنین ، اگه نتیجه نگرفتین اونوقت ایراد
بگیرین !
. طلبکار گفتم
من – من موندم چی باعث شده انقدر مطمئن باشی ؟
درستکار– ا . ینکه همیشه اعتماد کردم و به خوبی جواب اعتمادم رو گرفتم
من – باشه .من اعتماد می کنم ولی اگر وضعمون از این خرابتر شد ...
درستکار– شما اطمینان کن وبقیه ش رو بسپار به خودش .
. چنان با آرامش و اطمینان حرف زد که نمی شد قبول نکنم بی اختیار نگاهم رو دوختم به آسمون و تو دلم گفتم" اونجایی دیگه خدا ! ..
من به حرف این بنده ت بهت
اعتماد کردم ... گفت بقیه ش با خودته ... می خوام ببینم چی می شه"
. با بطری آبی که به طرفم گرفته شده بود چشم از آسمون گرفتم
درستکار– خیلی وقته آب نخوردیم .
بطری رو گرفتم. و تشکری کردم . یه ساندویچ کوچیک هم که از بسته های سالم مونده
. بیرون آورده بود داد دستم
. گرسنه بودم . از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزی نخورده بودم با یادآوری خونه چهره ی مامان و بابا جلوم جون گرفت . در چه حالی بودن ؟
خبر داشتن سقوط کردیم ؟ خبر داشتن زنده م ؟
مطمئن اً نمی دونستن زنده م . دلم براشون سوخت . حتماً مهرداد و رضوان هم با خبر شده
. بودن دیگه !
اونا که رفته بودن ماه عسل مشهد...