#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ورودیِ پایگاه هواییِ قدر ،گوش تا گوش ،جمعیت ایستاده بود. به حدّی که ماشین ما حرکت نمی کرد. پیاده شدیم و گُم شدیم میان انبوهِ مردمی که منتظرِ بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پردهٔ بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یارِ دیرینِ احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. »
آن طرف ،تاریک بود.
جایی که تابوت حسین را می آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود ،همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارِشِ نظامی رفتند. همه ساکت بودند و من صدای گریهٔ آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم.
یک آن بغضم گرفت ،ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم ایران خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ هایم دَوید.
فقط لَه لَه می زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان ،کنار حسین می نشستم و با او حرف می زدم.
صدای مارِشِ نظامی که افتاد جمعیت دورِ تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم.
آقا عزیز _ فرمانده کل سپاه _ سرش را به تابوت چسبانده بود.
به جای صدای مارِشِ نظامی ،صدای گریه تمام محیطِ بازِ فرودگاه را برداشته بود.
هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مالِ ما نبود که جلو برویم. هر کَس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر ،برادر ،یا رفیقِ خودش می دانست ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ورودیِ پایگاه هواییِ قدر ،گوش تا گوش ،جمعیت ایستاده بود. به حدّی که ماشین ما حرکت نمی کرد. پیاده شدیم و گُم شدیم میان انبوهِ مردمی که منتظرِ بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پردهٔ بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یارِ دیرینِ احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. »
آن طرف ،تاریک بود.
جایی که تابوت حسین را می آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود ،همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارِشِ نظامی رفتند. همه ساکت بودند و من صدای گریهٔ آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم.
یک آن بغضم گرفت ،ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم ایران خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ هایم دَوید.
فقط لَه لَه می زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان ،کنار حسین می نشستم و با او حرف می زدم.
صدای مارِشِ نظامی که افتاد جمعیت دورِ تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم.
آقا عزیز _ فرمانده کل سپاه _ سرش را به تابوت چسبانده بود.
به جای صدای مارِشِ نظامی ،صدای گریه تمام محیطِ بازِ فرودگاه را برداشته بود.
هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مالِ ما نبود که جلو برویم. هر کَس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر ،برادر ،یا رفیقِ خودش می دانست ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و پنجم می باشد)
تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند.
آنجا محدودیت بیشتر بود و کَسی نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می توانستیم سیر ببینمش.
درِ تابوت را که باز کردند همان صورتِ پُر از نورِ لحظهٔ وداع ،به چشمانم نور داد.
قطره های اشک از صورتم می غلتیدند و روی گونهٔ سرد و خاموش او می افتادند.
گوشهٔ چشمش کبود بود. یک آن دلم حالِ روضه گرفت. اما فقط گفتم: « حسین جان شفاعت یادت نره. »
کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت: « حاج قاسم توی دمشق ،صورتِ روی صورتِ شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم. »
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشیدند ؛ از نگینِ سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتریِ شهبازی را درآورد و گفت: « نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد. »
انگشترِ حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: « بُکُن تو دستِ بابا. »
وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می دید.
یادِ ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که حسین از کَمَرَش تَرکِش خورده بود. وهب اصرار داشت ،بغلش کند و بِبَرَدَش پارک ،اما حسین از شدتِ درد نمی توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق ،انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند.
حالا وهب باید دست بابا حسین را می گرفت و انگشتر را در انگشت او می کرد. می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من گفت که این کار را به مهدی بسپار.
دوباره گفتم: « وهب انگشتری حاج قاسم را بُکُن توی دست بابات. »
وهب پارچهٔ کَفَنَش را کنار زد و دستِ سردش را بیرون آورد. گریه نمی کرد اما حسرت در چشمانش موج می زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: « حاج خانم الآن وقت استجابتِ دعاست. »
و من برای نصرت و پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_دوم
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این آخرین قسمت فصل شصت و پنجم می باشد)
تابوت را حرکت دادند و به معراج شهدا بردند.
آنجا محدودیت بیشتر بود و کَسی نمی توانست به غیر از خانواده بیاید و ما می توانستیم سیر ببینمش.
درِ تابوت را که باز کردند همان صورتِ پُر از نورِ لحظهٔ وداع ،به چشمانم نور داد.
قطره های اشک از صورتم می غلتیدند و روی گونهٔ سرد و خاموش او می افتادند.
گوشهٔ چشمش کبود بود. یک آن دلم حالِ روضه گرفت. اما فقط گفتم: « حسین جان شفاعت یادت نره. »
کسی جلو آمد. از دمشق آمده بود. انگشتری به من داد و گفت: « حاج قاسم توی دمشق ،صورتِ روی صورتِ شهید همدانی گذاشت و از او شفاعت خواست و این انگشتری را به من داد که به شما بدهم. »
انگشتری را گرفتم و انبوهی از خاطرات جلوی چشمانم صف کشیدند ؛ از نگینِ سرخی که شهید محمود شهبازی به حسین داده بود تا روز وداع که انگشتریِ شهبازی را درآورد و گفت: « نمی خواهم چیزی از دنیا با من باشد. »
انگشترِ حاج قاسم را به وهب دادم و گفتم: « بُکُن تو دستِ بابا. »
وهب انگشتر را گرفت. از بچگی حسین را کم می دید.
یادِ ۳۰ سال پیش افتادم. وقتی که حسین از کَمَرَش تَرکِش خورده بود. وهب اصرار داشت ،بغلش کند و بِبَرَدَش پارک ،اما حسین از شدتِ درد نمی توانست روی پا بایستد. همان جا توی اتاق ،انگشت کوچک وهب را گرفت و آهسته و به سختی توی اتاق چرخاند.
حالا وهب باید دست بابا حسین را می گرفت و انگشتر را در انگشت او می کرد. می فهمیدم برایش چقدر سخت است با نگاهش به من گفت که این کار را به مهدی بسپار.
دوباره گفتم: « وهب انگشتری حاج قاسم را بُکُن توی دست بابات. »
وهب پارچهٔ کَفَنَش را کنار زد و دستِ سردش را بیرون آورد. گریه نمی کرد اما حسرت در چشمانش موج می زد. همان لحظه همسر شهید همت کنارم آمد و گفت: « حاج خانم الآن وقت استجابتِ دعاست. »
و من برای نصرت و پیروزی اسلام و مسلمین دعا کردم.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و ششم
( فصل آخر داستان زیبای خداحافظ سالار )
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)
گفته بود بِبَریدَم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی دانستیم کدام نقطه از گلزارِ شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان ،یک بلندی مُشَرّف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گُنبد و بارگاه بسازند.
حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در مَتنِ مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گُنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن تُرک به من نشان داد و تأکید کرد که اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. »
بارها از حسین شنیده بودم که حسن تُرک نمونهٔ یک انسان کامل تربیت شدهٔ قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. »
نه من و نه بچه ها رمز کیف را بَلَد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین که روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامهٔ بندهٔ حقیر حسین همدانی. »
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش ،وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبرِ شهادت رُکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان _ را شنیدیم ،آن روز همهٔ ما افسوس خوردیم ؛ اما حسین گفت: « خوش به حالش. »
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت نامه رو بخون. »
وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینهٔ نگاهش ،وهب و مهدی را می دیدم.
وصیت نامه را تا زدم و لایِ دفتر خاطرات حسین ،گذاشتم.
همان دفتری که سال ها پیش گوشه اش نوشته بود ؛
من شنیدم سِرِّ عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سَرَم میلِ بریدن دارد .
پایان داستان زیبای خداحافظ سالار.
شهدا به حق آبروی سیدالشهداء ، شفاعتمان کنید.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و ششم
( فصل آخر داستان زیبای خداحافظ سالار )
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)
گفته بود بِبَریدَم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی دانستیم کدام نقطه از گلزارِ شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان ،یک بلندی مُشَرّف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گُنبد و بارگاه بسازند.
حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در مَتنِ مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گُنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن تُرک به من نشان داد و تأکید کرد که اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. »
بارها از حسین شنیده بودم که حسن تُرک نمونهٔ یک انسان کامل تربیت شدهٔ قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. »
نه من و نه بچه ها رمز کیف را بَلَد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین که روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامهٔ بندهٔ حقیر حسین همدانی. »
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش ،وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبرِ شهادت رُکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان _ را شنیدیم ،آن روز همهٔ ما افسوس خوردیم ؛ اما حسین گفت: « خوش به حالش. »
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت نامه رو بخون. »
وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینهٔ نگاهش ،وهب و مهدی را می دیدم.
وصیت نامه را تا زدم و لایِ دفتر خاطرات حسین ،گذاشتم.
همان دفتری که سال ها پیش گوشه اش نوشته بود ؛
من شنیدم سِرِّ عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سَرَم میلِ بریدن دارد .
پایان داستان زیبای خداحافظ سالار.
شهدا به حق آبروی سیدالشهداء ، شفاعتمان کنید.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
📝 #کتاب_و_عترت
🌹پیغمبر اکرم (ص):
همانا من! دو چیز به یادگار در میانِ شما برجای میگذارم که اگر به آنها چنگ زنید، پس از من، هیچگاه گمراه نخواهید شد...
📚 سُنَنِ ترمِذی ج ۵ ص ۶۳۳
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
🌹پیغمبر اکرم (ص):
همانا من! دو چیز به یادگار در میانِ شما برجای میگذارم که اگر به آنها چنگ زنید، پس از من، هیچگاه گمراه نخواهید شد...
📚 سُنَنِ ترمِذی ج ۵ ص ۶۳۳
🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
M H:
💥استقامت و پایمردی 18 ساله آزاده شهید سرلشکر خلبان حسین لشگری
💢 این روزها که خانه نشینی ما بخاطر رعایت نکات بهداشتی و دوری از ویروس "کرونا" و باوجود هزاران امکانات رفاهی بی حد واندازه مانند غذا واستراحت کافی ومناسب وسرگرم بودن به رادیو, تلویزیون, فضای مجازی و... هنوز احساس خستگی و کسالت می کنیم خوب است یادی کنیم از 👈 استقامت و پایمردی شهید سرلشکر خلبان حسین لشگری آخرین آزادهای که به میهن بازگشت مردی با 6410 روز مقـاومت در زندانهای عراق ڪہ به حق از سوی مقام معظم رهبری "سیدالاسرای ایران" لقب گرفت...👌
💥18سال اسارت شهید حسین لشگری
💢 آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... 😰 اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...😇وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: 👈برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم✌سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود...
💢 حسین می گفت: 👈 از هیجده سال اسارتم 😭 ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" 😇 هم صحبت می شدم. بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! 😀 عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز،😰 یک منظره😥 بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب💥 را داشتم...
💥آخرین نگاه:👇
💢19 مرداد ماه 1388 نماز که خواندند، دیدم دست شان را سه بار بلند کردند و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) دعا کردند. چهار ساعت بعد هم در خانه در اثر ایست قلبی، تمام کردند. ساعت دو نیمه شب بود که ایشان از پشت به زمین افتاده و حالت خفگی به ایشان دست داده بود به طوری که صورت شان کبود شده بود و اصلاً نمیتوانستند صحبت کنند ولی به من نگاههای عمیقی میکردند. با گریه و دستپاچگی گفتم، حسین جان چه شد، چه کار کنم خدا و...😰 میدیدم هر لحظه که این نفس تنگتر میشود، نگاهش بیشتر به من دوخته میشود. من میگفتم چه کار کنم و او فقط نگاه میکرد. آن قدر نگاه شان قشنگ و زیبابود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که میدید من گریه میکنم و او میگفت: نگران نباش...نگران نباش...
💢رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصر_کاوه
💥استقامت و پایمردی 18 ساله آزاده شهید سرلشکر خلبان حسین لشگری
💢 این روزها که خانه نشینی ما بخاطر رعایت نکات بهداشتی و دوری از ویروس "کرونا" و باوجود هزاران امکانات رفاهی بی حد واندازه مانند غذا واستراحت کافی ومناسب وسرگرم بودن به رادیو, تلویزیون, فضای مجازی و... هنوز احساس خستگی و کسالت می کنیم خوب است یادی کنیم از 👈 استقامت و پایمردی شهید سرلشکر خلبان حسین لشگری آخرین آزادهای که به میهن بازگشت مردی با 6410 روز مقـاومت در زندانهای عراق ڪہ به حق از سوی مقام معظم رهبری "سیدالاسرای ایران" لقب گرفت...👌
💥18سال اسارت شهید حسین لشگری
💢 آن قدر اسارتش طولانی شده بود که یک افسر عراقی گفته بود تو به ایران باز نمی گردی بیا همین جا تشکیل خانواده بده!... همسر شهید لشگری می گفت خدا حسین را فرستاد تا سرمشقی برای همگان شود...او اولین کسی بودکه رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... 😰 اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود...😇وقتی بازگشت از او پرسیدند این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی و او می گفت: 👈برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم✌سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن راکامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود...
💢 حسین می گفت: 👈 از هیجده سال اسارتم 😭 ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" 😇 هم صحبت می شدم. بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! 😀 عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در حسرت دیدن یک برگ سبز،😰 یک منظره😥 بودم، حسرت ۵دقیقه آفتاب💥 را داشتم...
💥آخرین نگاه:👇
💢19 مرداد ماه 1388 نماز که خواندند، دیدم دست شان را سه بار بلند کردند و برای تعجیل در فرج امام زمان (عج) دعا کردند. چهار ساعت بعد هم در خانه در اثر ایست قلبی، تمام کردند. ساعت دو نیمه شب بود که ایشان از پشت به زمین افتاده و حالت خفگی به ایشان دست داده بود به طوری که صورت شان کبود شده بود و اصلاً نمیتوانستند صحبت کنند ولی به من نگاههای عمیقی میکردند. با گریه و دستپاچگی گفتم، حسین جان چه شد، چه کار کنم خدا و...😰 میدیدم هر لحظه که این نفس تنگتر میشود، نگاهش بیشتر به من دوخته میشود. من میگفتم چه کار کنم و او فقط نگاه میکرد. آن قدر نگاه شان قشنگ و زیبابود که محال است تا پایان عمرم فراموش کنم. آخرین مکالمه ما نگاهی بود که میدید من گریه میکنم و او میگفت: نگران نباش...نگران نباش...
💢رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنجها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصر_کاوه
به مناسبت میلاد پیامبر وهفته وحدت
#إقرا_بسم_ربک_الذی_خلق
شکرِ خدا به دینِ تو آسان رسیده ایم
از جاده ات، به عشق، فراوان رسیده ایم
ما با شناسنامه، مسلمان تان، ولی...
بی هیچ وقفه ای، به گلستان رسیده ایم
این عشق از اَزل، تَرکی بر نداشته ست
جامی به دست، محضرِ باران رسیده ایم
از ردِّ پایِ مریم و هاجر در این زمین...
بایک قدم، به چشمه ی جوشان رسیده ایم
ای آنکه با نگاه تو کسری زِ هم گسست
ما چون بتی شکسته ،پریشان رسیده ایم
دست تو در غدیر ، نشان داده، راه را
اینگونه سمت و سوی کریمان رسیده ایم
شک نیست رو به قبله ی این عشقِ لایزال...
با آیه آیه آیه ی قرآن ،رسیده ایم
جِبریل، پا به پایِ تو، افتاده از نفس....
امروز اگر به قلّه ی ایمان، رسیده ایم
هرگز کسی به گَردِ عبایت نمی رسد
شکرِ خدا به دینِ تو آسان رسیده ایم......
#ندا_نوروزی شاعر محله حسینی فردوس
#کتاب_آتش_بی_اختیار
#إقرا_بسم_ربک_الذی_خلق
شکرِ خدا به دینِ تو آسان رسیده ایم
از جاده ات، به عشق، فراوان رسیده ایم
ما با شناسنامه، مسلمان تان، ولی...
بی هیچ وقفه ای، به گلستان رسیده ایم
این عشق از اَزل، تَرکی بر نداشته ست
جامی به دست، محضرِ باران رسیده ایم
از ردِّ پایِ مریم و هاجر در این زمین...
بایک قدم، به چشمه ی جوشان رسیده ایم
ای آنکه با نگاه تو کسری زِ هم گسست
ما چون بتی شکسته ،پریشان رسیده ایم
دست تو در غدیر ، نشان داده، راه را
اینگونه سمت و سوی کریمان رسیده ایم
شک نیست رو به قبله ی این عشقِ لایزال...
با آیه آیه آیه ی قرآن ،رسیده ایم
جِبریل، پا به پایِ تو، افتاده از نفس....
امروز اگر به قلّه ی ایمان، رسیده ایم
هرگز کسی به گَردِ عبایت نمی رسد
شکرِ خدا به دینِ تو آسان رسیده ایم......
#ندا_نوروزی شاعر محله حسینی فردوس
#کتاب_آتش_بی_اختیار
توجه📣 توجه📣
🔶واحدعلمی و پژوهشی به مناسبت هفته کتاب و کتاب خوانی ، مسابقه کتابخوانی از کتاب"راز313" برگزار میکند.
🔷زمان برگزاری: 6 آذرماه
♦️به نفرات برتر جوایز نفیس اهدا میشود.
‼️توجه pdf کتاب گذاشته میشود و شما
عزیزان تا تاریخ مشخص شده فرصت دارید مطالعه بفرماید.
🔴پاسخ سوالات رابه آیدی زیر
بفرستید:
https://eitaa.com/Mohammmmad313
#کتاب
#مطالعه
#هفته_کتابخوانی
#واحدعلمی_وپژوهشی
🔵برای اطلاعات بیشتر به کانال ایتا ما بپیوندید🔵
https://eitaa.com/montazeran_almahdi313
🔶واحدعلمی و پژوهشی به مناسبت هفته کتاب و کتاب خوانی ، مسابقه کتابخوانی از کتاب"راز313" برگزار میکند.
🔷زمان برگزاری: 6 آذرماه
♦️به نفرات برتر جوایز نفیس اهدا میشود.
‼️توجه pdf کتاب گذاشته میشود و شما
عزیزان تا تاریخ مشخص شده فرصت دارید مطالعه بفرماید.
🔴پاسخ سوالات رابه آیدی زیر
بفرستید:
https://eitaa.com/Mohammmmad313
#کتاب
#مطالعه
#هفته_کتابخوانی
#واحدعلمی_وپژوهشی
🔵برای اطلاعات بیشتر به کانال ایتا ما بپیوندید🔵
https://eitaa.com/montazeran_almahdi313
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وچهارم
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
_"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر #تیغ_جراحی رفته بود...
و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده
بود.
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را #بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود...
که پرستارها برای #تزریق مسکن قوی آمدند.
دوست نداشت کسی #جزمن کنارش باشد.
#مادرش هم خیلی #اصرار کرد اما ایوب قبول #نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند.
یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با #چوب_کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #بیست_وچهارم
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
از اتاق عمل که بیرون می آوردنش نیمه هوشیار شروع می کرد به حرف زدن:
_"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس می شود. بگذار خوب بشوم، می رویم آنجا و من بالاخره پزشکی می خوانم."
عاشق #پزشکی بود. شاید از بس که زیر #تیغ_جراحی رفته بود...
و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده
بود.
چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده.
یک بار بهش گفتم:
+ ایوب نگو، چیزی از عملت نگذشته صبر کن شاید گرفت.
سرش را بالا انداخت.
مطمئن بود.
دکتر که آمد بالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا نماز بخوانم.
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.
بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را #بریده بود.
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون...
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
ایوب از حال رفته بود...
که پرستارها برای #تزریق مسکن قوی آمدند.
دوست نداشت کسی #جزمن کنارش باشد.
#مادرش هم خیلی #اصرار کرد اما ایوب قبول #نکرد.
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه #کتاب بود.
از هر موضوعی،کتاب می خواند.
یک کتاب دو هزار صفحه ای به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود.
گفتم:
+ دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
+ مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود.
_ باید این را تا صبح تمام کنم.
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
با #چوب_کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.
تا دوساعت بعد هنوز جای دوتا فرورفتگی کوچک، بالا و پایین چشم هایش باقی مانده بود
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#ادامه_دارد
📚گزیدهای از #کتاب_شهدا
📗کتاب «طائر قدسی»
🌕شهید مدافع حرم امین کریمی
❣هنوز که هنوز است، گاهی بوی اُدکُلُنش را حس میکنم. همیشه رایحه عطرش در فضای خانه میپیچید؛ میگفت: «همونطور که مردها دوست دارند همسرشون به خودش برسه، متقابلاً زنها هم انتظار دارند شوهر به خودش برسه!»
🌻عاشقانه دوستش داشتم؛ اکثر اوقات روی آینه متنهای عاشقانه مینوشت یا یک قلب میکشید و اسم من را توی آن مینوشت.
❣وقتی هم سرِ کار بود، برایم پیامک عاشقانه میفرستاد. اگر توی خانه مشغول کاری بود و صدای پیامک بلند میشد، میگفت: «ببین این مزاحم کیه؟»
🌻میدانستم طبق عادت همیشگی خودش برایم پیامک فرستاده؛ میگفتم: «مراحمه؛ زندگیمه...» میگفت:«چشمم روشن! حالا چی گفته؟» پیامکش را بلند بلند میخواندم.
❣به یاد ندارم اهل مجادله و بحث باشد. در اوج عصبانیّت میخندید و من هم از خندهاش خندهام میگرفت. وقتی از چیزی ناراحت میشدم، سریع یادم میرفت که مسئله چه بوده است.
🎙راوے: همسر شهید
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
☘اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد☘
📗کتاب «طائر قدسی»
🌕شهید مدافع حرم امین کریمی
❣هنوز که هنوز است، گاهی بوی اُدکُلُنش را حس میکنم. همیشه رایحه عطرش در فضای خانه میپیچید؛ میگفت: «همونطور که مردها دوست دارند همسرشون به خودش برسه، متقابلاً زنها هم انتظار دارند شوهر به خودش برسه!»
🌻عاشقانه دوستش داشتم؛ اکثر اوقات روی آینه متنهای عاشقانه مینوشت یا یک قلب میکشید و اسم من را توی آن مینوشت.
❣وقتی هم سرِ کار بود، برایم پیامک عاشقانه میفرستاد. اگر توی خانه مشغول کاری بود و صدای پیامک بلند میشد، میگفت: «ببین این مزاحم کیه؟»
🌻میدانستم طبق عادت همیشگی خودش برایم پیامک فرستاده؛ میگفتم: «مراحمه؛ زندگیمه...» میگفت:«چشمم روشن! حالا چی گفته؟» پیامکش را بلند بلند میخواندم.
❣به یاد ندارم اهل مجادله و بحث باشد. در اوج عصبانیّت میخندید و من هم از خندهاش خندهام میگرفت. وقتی از چیزی ناراحت میشدم، سریع یادم میرفت که مسئله چه بوده است.
🎙راوے: همسر شهید
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
☘اللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد☘