#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و سوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز با نیمهٔ راه نرسیده بودیم.
هرچقدر می رفتیم ،جاده دورتر می شد. انگار که در بی انتهاترین جادهٔ دنیا هستیم.
نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادهٔ کشدار ،کِی به پایان می رسد.
نَه می توانستم حرف بزنم و نَه می توانستم سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید.
هِلالِ سفید و کمانیِ ماه هم که وسطِ سینهٔ آسمان نشسته بود ،نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند.
باید به زینب کبری متوسل می شدم.
این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوارِ غم بود. با خودم گفتم: « زینب جان ،کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده ،تا تحمل کنم شهادت حسینم را ،عزیزم را ،تکیه گاهِ یک عمر زندگی ام را. » و همین طور که با زینب کبری درددل می کردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین ،خودم بودم و خودم.
زیرِ لب تکرار کردم: « امان از دل زینب. امان از دل ... » که با هِق هِقِ گریهٔ زهرا و سارا تکان خوردم.مثل ابرِ بهار می باریدند و شیوَن کُنان می پرسیدند: « مامان چی شده به بابا؟! »
دیگر نمی توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم.
هنوز کسی به صِراحَت نگفته بود که حسین شهید شده اما دل هایمان به ما دروغ نمی گفت.
زهرا و سارا مثل کودکی هایشان ،خودشان را تویِ بغلم انداختند و زار زار گریه کردند.
امین هم ،بی قرار بود.
فقط من برخلافِ دلِ آشوبی ام ،صورتی آرام داشتم و اشک نمی ریختم. حالا زنگِ تلفن هم یک ریز می خورد ،بی جواب می ماند ،قطع می شد و دوباره می زد. انگار هیچکس دوست نداشت خبرِ آن طرف خط را بشنود.
منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین ،به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری می کرد باز سعی می کرد بر احساساتش غلبه کند ،اما بغض کرده بود ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و سوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ساعت دو نیمه شب بود و ما هنوز با نیمهٔ راه نرسیده بودیم.
هرچقدر می رفتیم ،جاده دورتر می شد. انگار که در بی انتهاترین جادهٔ دنیا هستیم.
نمی دانستم که این ثانیه های دیرگذر و این جادهٔ کشدار ،کِی به پایان می رسد.
نَه می توانستم حرف بزنم و نَه می توانستم سکوت کنم و نه جاده به مقصد و انتها می رسید.
هِلالِ سفید و کمانیِ ماه هم که وسطِ سینهٔ آسمان نشسته بود ،نمی توانست ذهنم را حتی برای یک لحظه از حسین دور کند.
باید به زینب کبری متوسل می شدم.
این تنها راه برای بیرون آمدن از این آوارِ غم بود. با خودم گفتم: « زینب جان ،کمکم کن. دستم را بگیر. توانم بده ،تا تحمل کنم شهادت حسینم را ،عزیزم را ،تکیه گاهِ یک عمر زندگی ام را. » و همین طور که با زینب کبری درددل می کردم برای خودم روضه خواندم. حواسم به دخترانم نبود. انگار توی ماشین ،خودم بودم و خودم.
زیرِ لب تکرار کردم: « امان از دل زینب. امان از دل ... » که با هِق هِقِ گریهٔ زهرا و سارا تکان خوردم.مثل ابرِ بهار می باریدند و شیوَن کُنان می پرسیدند: « مامان چی شده به بابا؟! »
دیگر نمی توانستم به چشمان اشکبارشان نگاه نکنم.
هنوز کسی به صِراحَت نگفته بود که حسین شهید شده اما دل هایمان به ما دروغ نمی گفت.
زهرا و سارا مثل کودکی هایشان ،خودشان را تویِ بغلم انداختند و زار زار گریه کردند.
امین هم ،بی قرار بود.
فقط من برخلافِ دلِ آشوبی ام ،صورتی آرام داشتم و اشک نمی ریختم. حالا زنگِ تلفن هم یک ریز می خورد ،بی جواب می ماند ،قطع می شد و دوباره می زد. انگار هیچکس دوست نداشت خبرِ آن طرف خط را بشنود.
منتظر بودم که وهب یا مهدی زنگ بزنند اما دوست حسین ،به امین زنگ زد. امین که تا آن لحظه توداری می کرد باز سعی می کرد بر احساساتش غلبه کند ،اما بغض کرده بود ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و چهارم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)
از کنار مسجد انصار الحسین رد شدیم.
مسجدی که حسین بعد از نمازِ شبِ توی خانه ،نماز صبحش را به جماعت آنجا می خواند.
به سَرِ کوچه که رسیدیم ،دوباره غم سرمان آوار شد.
وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می رفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیراهن مشکی.
تا متوجهِ ما شدند ،ایستادند. نگاه هایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ ،پیش کسی گریه نکنم.
هنوز کسی نیامده بود.
با زهرا و سارا و امین که گریان بودند ،نزدیک شان شدیم.
گفتم: « وهب ،دیدی که بابات شهید شد؟ »
و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است.
مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می کرد.
گفتم: « به خدا شهادت حقش بود. مُزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید ،بابا به حقش رسید. »
اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پُر بود از یاد حسین و یک جایِ دِنج و خلوت که تا مردم نیامده اند ،راحت گریه کنیم. از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین ،گریه می کرد. ریحانه و محمدحسینِ چهار ساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می کنند و حانیهٔ چهار ماهه از سَرِ ترس گریه می کرد. حتماً به خاطر صداهایی که می شنید.
اولین کسی که برای تسلیت آمد ،آقا محسن رضایی بود. از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت می گفت ،آقا محسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود.
کم کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت از دَمِ در تا سر کوچه پُر از جمعیت بود ؛ از وزیر و نمایندهٔ مجلس تا فرماندهانِ سپاه و خانوادههای شهدا.
همسایه ها می گفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه ها شنیدند. از شبکه هایِ داخلی تا خارجی و حتی رسانه های وابسته به جریان هایِ تکفیری.
عکس حسین را گوشهٔ اتاقش گذاشتم و تا ثانیه هایی محوِ در لبخندش شدم. زنگِ صدایش گوشم را نواخت که می گفت: « سالار شدی برای این روزها. »
تمامِ مسئولین آمدند و رفتند و مثل اُمِّ وَهَب شده بودم ؛
محکم و با صلابت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و چهارم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)
از کنار مسجد انصار الحسین رد شدیم.
مسجدی که حسین بعد از نمازِ شبِ توی خانه ،نماز صبحش را به جماعت آنجا می خواند.
به سَرِ کوچه که رسیدیم ،دوباره غم سرمان آوار شد.
وهب را از دور دیدم که به طرف خانه می رفت. چند بسته دستمال کاغذی دستش بود و مهدی جلوی در ایستاده بود با پیراهن مشکی.
تا متوجهِ ما شدند ،ایستادند. نگاه هایمان در هم گره خورد. تصمیم گرفتم مثل بسیاری از مادران و همسران شهدا در زمان جنگ ،پیش کسی گریه نکنم.
هنوز کسی نیامده بود.
با زهرا و سارا و امین که گریان بودند ،نزدیک شان شدیم.
گفتم: « وهب ،دیدی که بابات شهید شد؟ »
و دیدم که دانه های اشک از زیر عینک وهب سرازیر است.
مهدی مظلوم و غریب تکیه به در داده بود و دستش را جلوی صورتش گرفته بود و گریه می کرد.
گفتم: « به خدا شهادت حقش بود. مُزد زحماتش بود. آرزوی دیرینه اش بود. دلتنگ نباشید ،بابا به حقش رسید. »
اینها را با گریه گفتم و رفتم داخل خانه. خانه که نه غمخانه. غمخانه ای که همه جایش پُر بود از یاد حسین و یک جایِ دِنج و خلوت که تا مردم نیامده اند ،راحت گریه کنیم. از میان نوه هایم فاطمه که بزرگتر بود برای حسین ،گریه می کرد. ریحانه و محمدحسینِ چهار ساله متعجب بودند که چرا بزرگترهایشان توی بغل هم گریه می کنند و حانیهٔ چهار ماهه از سَرِ ترس گریه می کرد. حتماً به خاطر صداهایی که می شنید.
اولین کسی که برای تسلیت آمد ،آقا محسن رضایی بود. از همان لحظهٔ ورود با گریه وارد شد. وقتی که رفت امین به وهب داشت می گفت ،آقا محسن در تمام طول جنگ به شکل آشکار فقط برای شهید مهدی باکری گریه کرده بود.
کم کم همسایه ها آمدند. نفهمیدم دقایق چگونه گذشت از دَمِ در تا سر کوچه پُر از جمعیت بود ؛ از وزیر و نمایندهٔ مجلس تا فرماندهانِ سپاه و خانوادههای شهدا.
همسایه ها می گفتند خبر شهادت حسین را از طریق شبکه ها شنیدند. از شبکه هایِ داخلی تا خارجی و حتی رسانه های وابسته به جریان هایِ تکفیری.
عکس حسین را گوشهٔ اتاقش گذاشتم و تا ثانیه هایی محوِ در لبخندش شدم. زنگِ صدایش گوشم را نواخت که می گفت: « سالار شدی برای این روزها. »
تمامِ مسئولین آمدند و رفتند و مثل اُمِّ وَهَب شده بودم ؛
محکم و با صلابت.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.🌈@ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران 🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ورودیِ پایگاه هواییِ قدر ،گوش تا گوش ،جمعیت ایستاده بود. به حدّی که ماشین ما حرکت نمی کرد. پیاده شدیم و گُم شدیم میان انبوهِ مردمی که منتظرِ بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پردهٔ بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یارِ دیرینِ احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. »
آن طرف ،تاریک بود.
جایی که تابوت حسین را می آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود ،همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارِشِ نظامی رفتند. همه ساکت بودند و من صدای گریهٔ آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم.
یک آن بغضم گرفت ،ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم ایران خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ هایم دَوید.
فقط لَه لَه می زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان ،کنار حسین می نشستم و با او حرف می زدم.
صدای مارِشِ نظامی که افتاد جمعیت دورِ تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم.
آقا عزیز _ فرمانده کل سپاه _ سرش را به تابوت چسبانده بود.
به جای صدای مارِشِ نظامی ،صدای گریه تمام محیطِ بازِ فرودگاه را برداشته بود.
هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مالِ ما نبود که جلو برویم. هر کَس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر ،برادر ،یا رفیقِ خودش می دانست ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و پنجم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
ورودیِ پایگاه هواییِ قدر ،گوش تا گوش ،جمعیت ایستاده بود. به حدّی که ماشین ما حرکت نمی کرد. پیاده شدیم و گُم شدیم میان انبوهِ مردمی که منتظرِ بودند تا حسین را بیاورند.
تمام فرماندهان و مدیران ارشد کشور به صف ایستاده بودند و مقابلمان پردهٔ بزرگی نصب شده بود که رویش نوشته بود: « یارِ دیرینِ احمد متوسلیان و ابراهیم همت به خیل شهدا پیوست. »
آن طرف ،تاریک بود.
جایی که تابوت حسین را می آوردند. رویش پرچم ایران زده بودند و چند سرباز جلوتر از تابوت حرکت می کردند و عکس بزرگ حسین دستشان بود ،همان عکس خندان.
تابوت حسین را گذاشتند روی یک بلندی و مارِشِ نظامی رفتند. همه ساکت بودند و من صدای گریهٔ آرام نوه ام فاطمه را می شنیدم.
یک آن بغضم گرفت ،ولی فرو بردم و به رنگ زیبای پرچم ایران خیره شدم. احساس غرور و افتخار مثل خون در رگ هایم دَوید.
فقط لَه لَه می زدم که کاش کسی نبود و یک گوشه تنها مثل روزهای اول زندگیمان ،کنار حسین می نشستم و با او حرف می زدم.
صدای مارِشِ نظامی که افتاد جمعیت دورِ تابوت نشستند و راه را باز کردند که ما هم نزدیک تر شویم.
آقا عزیز _ فرمانده کل سپاه _ سرش را به تابوت چسبانده بود.
به جای صدای مارِشِ نظامی ،صدای گریه تمام محیطِ بازِ فرودگاه را برداشته بود.
هنوز من و بچه هایم کنار ایستاده بودیم. اصلاً حسین مالِ ما نبود که جلو برویم. هر کَس حتی یک بار حسین را دیده بود او را پدر ،برادر ،یا رفیقِ خودش می دانست ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و ششم
( فصل آخر داستان زیبای خداحافظ سالار )
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)
گفته بود بِبَریدَم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی دانستیم کدام نقطه از گلزارِ شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان ،یک بلندی مُشَرّف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گُنبد و بارگاه بسازند.
حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در مَتنِ مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گُنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن تُرک به من نشان داد و تأکید کرد که اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. »
بارها از حسین شنیده بودم که حسن تُرک نمونهٔ یک انسان کامل تربیت شدهٔ قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. »
نه من و نه بچه ها رمز کیف را بَلَد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین که روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامهٔ بندهٔ حقیر حسین همدانی. »
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش ،وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبرِ شهادت رُکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان _ را شنیدیم ،آن روز همهٔ ما افسوس خوردیم ؛ اما حسین گفت: « خوش به حالش. »
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت نامه رو بخون. »
وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینهٔ نگاهش ،وهب و مهدی را می دیدم.
وصیت نامه را تا زدم و لایِ دفتر خاطرات حسین ،گذاشتم.
همان دفتری که سال ها پیش گوشه اش نوشته بود ؛
من شنیدم سِرِّ عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سَرَم میلِ بریدن دارد .
پایان داستان زیبای خداحافظ سالار.
شهدا به حق آبروی سیدالشهداء ، شفاعتمان کنید.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#خداحافظ_سالار
#قسمت_اول
#فصل_شصت و ششم
( فصل آخر داستان زیبای خداحافظ سالار )
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
(این فصل کوتاه و مختصر است و فقط همین یک قسمت را دارد)
گفته بود بِبَریدَم همدان کنار همرزمان شهیدم. اما نمی دانستیم کدام نقطه از گلزارِ شهدا.
وهب خبر داد که مسئولین در همدان ،یک بلندی مُشَرّف به مزار شهدا را برای تدفین آماده کردند و بنا دارند که گُنبد و بارگاه بسازند.
حسین همیشه ساده زیستی را دوست داشت و همه جا در مَتنِ مردم بود. پس مزارش هم باید ساده می شد. پیغام دادم که حسین راضی نیست برایش گُنبد و بارگاه بسازید.
برای محل تدفین با بچه ها مشورت کردم. مهدی حرف تازه ای گفت: « با بابا رفته بودیم گلزار شهدای همدان. بابا جایی را کنار قبر شهید حسن تُرک به من نشان داد و تأکید کرد که اگه من شهید شدم اینجا خاکم کنید. »
بارها از حسین شنیده بودم که حسن تُرک نمونهٔ یک انسان کامل تربیت شدهٔ قرآن است. با این حال از روی احتیاط گفتم: « کیف شخصی بابا رو باز کنید. »
نه من و نه بچه ها رمز کیف را بَلَد نبودیم. مهدی با پیچ گوشتی کیف را باز کرد.
ورقه ای با دست خط حسین که روی آن بود زیرش نوشته بود: « وصیت نامهٔ بندهٔ حقیر حسین همدانی. »
به تاریخ آن نگاه کردم. ۱۸ روز پیش ،وصیت را نوشته بود. همان روزی که خبرِ شهادت رُکن آبادی _ سفیر ایران در لبنان _ را شنیدیم ،آن روز همهٔ ما افسوس خوردیم ؛ اما حسین گفت: « خوش به حالش. »
مقابل عکس حسین نشستم و به وهب گفتم: « وصیت نامه رو بخون. »
وهب با لحنی وصیت نامه را خواند که من صدای حسین را می شنیدم و در آینهٔ نگاهش ،وهب و مهدی را می دیدم.
وصیت نامه را تا زدم و لایِ دفتر خاطرات حسین ،گذاشتم.
همان دفتری که سال ها پیش گوشه اش نوشته بود ؛
من شنیدم سِرِّ عشاق به زانوی شماست
و از آن روز سَرَم میلِ بریدن دارد .
پایان داستان زیبای خداحافظ سالار.
شهدا به حق آبروی سیدالشهداء ، شفاعتمان کنید.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_اول
🔹 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
🔹 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
🔹 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
🔹 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
🔹 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
🔹 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
🔹 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
🔹 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
✍ #قسمت_اول
🔹 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
🔹 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
🔹 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
🔹 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
🔹 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
🔹 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
🔹 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
🔹 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
🔸 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
🔸 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
🔸 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
🔸 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
🔸 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
🔸 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
🔸 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
🔸 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
🔸 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
🔸 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
🔸 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
🔸 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
🔸 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
🔸 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
🔸 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
🔸 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#رمان_آدم_و_حوا
#قسمت_اول❤️
کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و دردش رو تا بالای زانوم حس می کردم . کل کفش فروشی هاي شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا کنم.
البته این کار همیشه ام بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره !
برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم .
ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم .
به خصوص که همین یه برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو براي عروسیش . منم که یکی یه دونه خواهر داماد . نمی شد که از همه ي دخترا ي مجلس سر تر نباشم !
صدای شماتت بار مامان بلند شد :
مامان – آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندي ؟
یکی رو انتخاب کن دیگه . پا برام نموند .
با دلخوري سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم :
من – خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم . بیشتر مدل ها قدیمیه .
مامان به حالت تأسف سري تکون داد .
مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داري پس یعنی مدلش قدیمیه ؟
با لحن مطمئنی گفتم :
من – بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه .
من - دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم .
مامان دوباره سري تکون داد و به مغازه ي کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد .
مامان – مارال بریم کفشاي اونجا رو هم ببین شاید یکی رو پسندیدي .
" باشه " اي گفتم و دنبال مامان راه افتادم .
بالاخره بعد از اون همه گشتن یه کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روي پا بند نبودم همونی بود که می خواستم یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود روي پاشنه ي کفش هم پنج تا نگین کار شده بود .
می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتاي عروس هستم نگاه ها رو خیره می کنم .
من از نگاه هاي خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ هاي خاص .
بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم می خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم براي اون شب . دائم هم غر می زدم که چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیل های با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن !
به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه .
از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصیم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم.
گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم . می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه .
هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم بابله گفتن به پویا مثل تموم زناي دیگه باید همه ي کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم .
لباس و کفشم رو آماده روي تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا راهی خونه ي عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه .
دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوري صورت معصوم و زیباي رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم .
می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه .
عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاري کرد ؛ شد عروسمون .
هیچوقت قیافه ي مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزي که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت
از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکاراي مهرداد بود .
رضوان هم چندباري که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود . به قول خودش اوایل کار داشت و براي انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد .
ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا .
وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه . آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه .
اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي بالا رفته خیره شد به گل های قالی .
مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم .
باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاری . و تا مدت ها این کار خونواده ي محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من .
با دیدنشون خدا رو شکر
#رمان_آدم_و_حوا
#قسمت_اول❤️
کف پام به قدري درد می کرد که دلم می خواست فریاد بزنم . کف پام تیر می کشید و دردش رو تا بالای زانوم حس می کردم . کل کفش فروشی هاي شهر رو پشت سر گذاشته بودیم تا بتونم کفشی متناسب با لباسم پیدا کنم.
البته این کار همیشه ام بود . مگه می شد مارال از خیر خوشتیپی بگذره !
برام مهم نبود که عروسی جدا برگزار می شه . گرچه که اگه مختلط بود بیشتر دوست داشتم .
ولی خوب عروسی برادرم بود و من بیشتر از هر زمان دیگه پر از ذوق و شوق بودم .
به خصوص که همین یه برادر رو داشتم و هزارتا امید و آرزو براي عروسیش . منم که یکی یه دونه خواهر داماد . نمی شد که از همه ي دخترا ي مجلس سر تر نباشم !
صدای شماتت بار مامان بلند شد :
مامان – آخه دختر مگه کفش باید چه مدلی باشه تا تو بپسندي ؟
یکی رو انتخاب کن دیگه . پا برام نموند .
با دلخوري سرم رو به طرفش چرخوندم و گفتم :
من – خوب چیکار کنم ؟ هیچکدوم رو نپسندیدم . بیشتر مدل ها قدیمیه .
مامان به حالت تأسف سري تکون داد .
مامان – چون تو از این مدل کفشا زیاد داري پس یعنی مدلش قدیمیه ؟
با لحن مطمئنی گفتم :
من – بله . من الان دو ماهه کفش نخریدم . کفشی که مدل کفش دو ماه پیش من باشه پس قدیمیه .
من - دنبال یه مدل بهتر و قشنگ تر می گردم .
مامان دوباره سري تکون داد و به مغازه ي کفش فروشی اون طرف خیابون اشاره کرد .
مامان – مارال بریم کفشاي اونجا رو هم ببین شاید یکی رو پسندیدي .
" باشه " اي گفتم و دنبال مامان راه افتادم .
بالاخره بعد از اون همه گشتن یه کفش قرمز همرنگ لباسم گیرم اومد . از خوشحالی روي پا بند نبودم همونی بود که می خواستم یه صندل پاشنه ده سانتی که روش پر از نگین بود روي پاشنه ي کفش هم پنج تا نگین کار شده بود .
می دونستم با لباسی که انتخاب کردم شب عروسی همتاي عروس هستم نگاه ها رو خیره می کنم .
من از نگاه هاي خیره خوشم میومد که دائم دنبال خرید بودم ، اونم مطابق مد و البته با رنگ هاي خاص .
بیشتر کارام رو انجام داده بودم . مونده بود تحویل گرفتن لباس از خیاط و هماهنگ کردن ساعت با آرایشگاهم می خواستم براي شب عروسی موهام رو رنگ کنم . کلی برنامه داشتم براي اون شب . دائم هم غر می زدم که چرا باید عروسی جدا باشه ؟ مگه مردا می خوان فامیل های با حجاب عروس رو بخورن که مجلس رو جدا گرفتن ؟ خوب اونا که می تونن چادر سرشون کنن !
به نظرم خیلی حیف بود من این همه خرج کنم و حسابی خوشگل بشم ، بعد پویا نتونه من رو ببینه .
از اول براي دعوت از پویا دو دل بودم . چون مجلس جدا بود و نمی تونستیم همدیگه رو ببینیم یا حتی با هم برقصیم . ولی آخر سر تصمیم گرفتم که دعوتش کنم . به قول معروف تا چند روز بعدش می خواستم بهش جواب مثبت بدم و زنش بشم.
گرچه که خودش هنوز خبر نداشت من چه تصمیمی گرفتم نمی خواستم به این زودي بهش جواب مثبت بدم و خودم رو گرفتار کنم . می دونستم به محض اینکه بهش جواب مثبت بدم آزادیم مختل می شه .
هیچ وقت دلم نمی خواست براي رفت و آمدم یا کاري که می کنم به کسی جواب پس بدم . و می دونستم بابله گفتن به پویا مثل تموم زناي دیگه باید همه ي کارام رو با اطلاع نامزد محترم انجام بدم .
لباس و کفشم رو آماده روي تختم گذاشتم تا به محض برگشت از آرایشگاه بپوشم و با مامان و بابا راهی خونه ي عروس بشیم که قرار بود مراسم عقد اونجا برگزار بشه .
دوباره زیر لب به خاطر جدا بودن عروسی غرغر کردم که با یادآوري صورت معصوم و زیباي رضوان ، حرفم رو خوردم و لبخند زدم .
می دونستم تو لباس عروس و اون آرایش و گریمی که رو صورتش نقش می بنده زیباتر و معصوم تر می شه .
عروسی که به مدد پدرش که برادرم - مهرداد - رو از پدرم خواستگاري کرد ؛ شد عروسمون .
هیچوقت قیافه ي مهرداد رو از یاد نمی برم اون روزي که بابا اومد خونه و ماجرا رو براش گفت
از قضا رضا برادر رضوان یکی از همکاراي مهرداد بود .
رضوان هم چندباري که رفته بود پیش برادرش مهرداد رو دیده بود . به قول خودش اوایل کار داشت و براي انجام کارش به محل کار برادرش رفت و آمد می کرد .
ولی بعد از اون این دلش بود که وادارش می کرد به هر بهانه اي بره اونجا .
وقتی هم از مهرداد خوشش اومد و دید نمی تونه مثل دختراي دیگه راحت بره و حرفش رو به مهرداد بزنه با پدرش حرف می زنه . آقاي محجوب هم بعد از یه مدت تحقیق درباره ي خونواده ي ما و مهرداد ، تصمیم می گیره با پدرم صحبت کنه . و یه روز با رفتن به محل کار بابا مهرداد رو خواستگاري می کنه .
اون روزي که بابا این موضوع رو تو خونه مطرح کرد ، مهرداد با ابروهاي بالا رفته خیره شد به گل های قالی .
مامان دهنش از تعجب باز مونده بود . بابا لبخند می زد و من از شدت خنده دلم رو گرفته بودم .
باور نمی کردم یه روزي خونواده اي براي دخترشون برن خواستگاری . و تا مدت ها این کار خونواده ي محجوب شده بود سوژه ي خنده ي من .
با دیدنشون خدا رو شکر