کانال فردوس
536 subscribers
46.8K photos
12.2K videos
236 files
1.59K links
https://t.me/ferdows18


کانال فرهنگی ؛اجتماعی ؛ اقتصادی؛ خبری و سیاسی محله فردوس.(حسینی و فردوس)
بهشت محله های تهران.
سازنده علی تفرشی اینستا گرام ali.tafreshi

ارتباط با ادمین
@alit123456789
Download Telegram
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-هفتم
#فصل-چهلم

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

حسین خیلی سریع زهرا را از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده که نفسش بالا نمی آمد و صورتش سیاه شد.
حسین برش گرداند و چند ضربه با دست به گرده اش زد تا راه بسته ی سینه اش باز شود.
بچه ها مات و مبهوت مانده بودند.
من اشک شوق می ریختم و حسین مدام دلداری اش می داد و می گفت: «بخیر گذشت ،خدا عمرش را دوباره نوشت.»
بعد از دو سال ،آقای عزیزی ،فرمانده نیروی سپاه ،خانه ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود ،خواست که طبقه ی دوم آنجا بنشیند.
حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و ما طبقه ی بالای آنجا ساکن شدیم.
آقای جعفری و خانواده اش هم طبقه ی پایین.
خانه ،خانه ای بزرگ و خیاط دار بود.
وقتی آقا عزیز ،عصرها از سرکار می آمد ،جارو بر می داشت و حیاط را جارو می کرد.
من از پشت پنجره ی طبقه ی بالا می دیدم که حسین به اصرار می خواست جارو را از دستش بگیرد، اما او نمی داد.
حسین هم بیکار نمی ماند و آب حوض خالی می کرد.
دیدن این صحنه ،مرا یاد تعریف های حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه می انداخت و توی دلم به تواضعش غبطه می خوردم.
خیابان ایران یک امتیاز فوق العاده داشت و آن جلسه ی هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود.
هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می گرفت و می برد پای منبر حاج آقا مجتبی تهرانی.
وقتی بر می گشت ،انگار از وسط بهشت خدا آمده ،پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی گنجید ...
ادامه دارد ...


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات .
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_چهل و دوم

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)

(این آخرین قسمت فصل چهل و دوم می باشد)


پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا می دیدیم. چشمانم را می مالیدم که خوابم یا نه. باور نمی کردم که بیدارم. اشک روی چشمانم پرده می شد و می افتاد. عمّه و پدرم هم حال خوشی داشتند. امّا حسین حس مغموم دل شکسته ای داشت که احساسش را بروز نمی داد. گوشه ی صحن ،زیارت نامه و نماز می خواند و به ضریح چشم می دوخت. شاید که نه ،حتماً دوستان شهیدش یکی یکی از ذهنش عبور می کردند و بی کلام با آن ها درددل می کرد. دوست داشتم که مثل من آتش شعله کشیدهٔ درونش را با باران اشک خاموش کند. امّا فقط نگاه می کرد و همین مرا می سوزاند. وقتی هم که از حرم خارج می شدیم مثل پروانه به دور عمّه و پدرم می چرخید و دستشان را می گرفت و نمی گذاشت آب توی دلشان تکان بخورد. گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر می دید.
سفر زیارتی خیلی زود تمام شد. به محض رسیدن به همدان و انجام دید و بازدیدهای مرسوم ،حسین بی مقدمه گفت: « باید برای وهب ،زن بگیریم. »
پرسیدم: « درخواست وهبه یا شما ؟ »
گفت: « نباید بزاریم جوون بیاد و بگه زن می خوام ،اگر چه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرف هاشونو می زنه ،امّا تا حالا تقاضایی نکرده. این پیشنهاد کنه. »
گفتم: « حتماً کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که این قدر عجله داری. »
گفت: « نه ،انتخاب با خودشه ،ازدواج به زندگی جهت می ده. »
خندهٔ شیطنت آمیزی کردم و گفتم: « شما که این قدر به ازدواج تو سن پایین اعتقاد داری ،چرا خودت بیست و هشت سالگی ازدواج کردی؟! »
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضر جوابی کرد: « دختر دایی ،مثل اینکه یادت رفته ، همون موقع هم تو هجده نوزده ساله بودی. خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی و گرنه خودت می دونی که مامانم از بچگی ،تو رو برای من ،انتخاب کرده بود و ... »
دهنش گرم و ذائقه اش از یاد روزهای ازدواجمان شیرین شده بود. می خواست سر به سرم بگذارد امّا من رفتم سر ازدواج وهب: « من که از خدامه عروس بیارم ،یه عروس مؤمن و نجیب و با اصالت. »
موضوع را با وهب مطرح کردم. بچّه ام سرش را پایین انداخت و گفت: « هر چی شما بگید. » تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم.
دست به کار شدم. برای حسین و من و وهب ،شهرت و ثروت ،ملاک انتخاب نبود. هم ترازی خانواده ها را در ارادت به اهل بیت معنا می کردیم و خیلی زود به گزینهٔ مناسب رسیدیم. خانوادهٔ دختر خیلی خوب برخورد کردند و زودتر از آن که فکر می کردیم ،سوروسات عقد فراهم شد. حسین به نمایندهٔ ولی فقیه و امام جمعهٔ همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت. او هم عاشق حسین بود. حاج آقا درخواست حسین را پذیرفت و خطبهٔ عقد وهب و عروس خانم را خواند.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌈 @ferdows18 💯
فردوس بهشت محلات تهران🌈
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_چهل و ششم

(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)


(این آخرین قسمت از فصل چهل و ششم می باشد)


موعد عقد دختر ایران رسید. همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم. ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او. توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم ،وقتی به خانه برگشتیم ،دستان سردش را میان دستانم گره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشهٔ چشم روی گونه ،غلتید. خواب می دیدم یا بیدار بودم. درست می دیدم؟! ایران پس از شش سکوت ،برای اولین بار پاسخ دردل های مرا با اشکش داد.
فریاد شادی ،اتاق را پُر کرد. همه گریه کنان در آغوش هم افتادیم.
اشک دیر هنگام ایران ،نشانهٔ جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد.
با حسین شتابان پیش پزشک معالج ایران و خبر اشک ریختن ناگهانی اش را دادیم ،دکتر برخلاف ما چندان متعجّب و شگفت زده نشد و آب سردی بر امید ما ریخت و گفت: « این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده ،بعیده که دوباره تکرار بشه. »
تشخیص دکتر درست از آب درآمد. بعد از آن هر چه با ایران صحبت کردیم ،عکس العملی نداشت. ایران همان شد که قبلاً بود.
حسین که اوضاع روحی بهم ریختهٔ خانواده را می خواست دوباره بازسازی کند ،گفت: « ساک هاتون رو بستید برای سفر؟ »
نگاه پرسان بچه ها را که دید ،گفت: « نه چین و نه مالزی ؛ یه جایی می ریم که سالار میدونه کجاس. »
زورکی لبخند زدم.سارا جنبشی گرفت و کف دستانش را به هم مالید ،و با خوشحالی گفت: « آخ جون می ریم کربلا. »
چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو ،بازدید از مناطق عملیاتی سال های دفاع مقدس است.
گفتم: « سارا جان همون روز که بابا گفت ،ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که می خواد همه رو ببره سفر راهیان نور. » و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب می کنه این را فهمیدم.


برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
#کتاب_بخوانیم
#خداحافظ_سالار
#قسمت_هفتم
#فصل_شصتم


(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)



حسین سکوت را شکست و گفت: « نه حاج خانم جان ،این دفعه ... » و جمله اش را ناتمام رها کرد. دخترها دست روی گوش هایشان گرفته بودند و گریه می کردند.
وقتی دید که همه بال بال می زنند ،حتماً دلش سوخت و به روایتی در بابِ آمادگیِ حضرت زینب علیه السلام برای روزهای سخت پرداخت و گفت: « روزی زینب کبری علیه السلام قرآن می خواند. پدرش علی علیه السلام رسید و گفت: « دخترم می دانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیر کرده است؟ » زینب کبری علیه السلام فرمود: « مادرم زهرا علیه السلام همهٔ قصهٔ زندگی ام را برایم گفته؛ از ظلمی که به برادرم حسین علیه السلام در کربلا می رود تا اسارت خودم و قرآن می خوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم. »
روایتی که حسین خواند ،مرا به حرم زینب کبری بُرد و دلم را تکان داد. با دست اشک های چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم: « حاج آقا اگر شهید شدی ،شفاعتم می کنی؟ »
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش بر می خواست ،گفت: « بله»
غمِ دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم: « حاج آقا ،اگه شهید شدی ،من جنازهٔ شما رو برای خاکسپاری به همدان نمی برم. »
خندید و گفت: « حتماً می بری. »
گفتم: « برای من دردسر درست نکن. من و این بچه ها باید ،هِی بریم همدان و بیاییم تهران. »
گفت: « واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیت هام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم ،دفنم کنید. »
اسم دوستان شهیدش را که آورد ،کمی بغض کرد. همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان می سوختند ،او برای دوستان شهیدش می سوخت. گاهی به من گفت: « من شاهدِ شهادت هزاران دوست تهرانی ،همدانی ،گیلانی بوده ام. هر کدام از این شهادت ها ،داغی بر دلم نشانده. »
حرف های حسین ،زهرا و سارا را کمی آرام کرد. حالا فقط بی کلام به پدرشان نگاه می کردند. تنهایشان گذاشتم و سَری به اتاق شخصی حسین زدم. اتاق به هم ریخته بود. به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب ،بقیهٔ وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم ،بیرون گذاشته بود. عَبایش همیشه روی گیرهٔ جالباسی آویزان بود و سجاده اش همیشه روی زمین ،پهن. عَبا و سجاده اش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد ...
ادامه دارد ...




برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🕊💚🕊💚💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_هفتم

🔹 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربی‌ام اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناسایی‌تون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»

🔹 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.

فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!»

🔹 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟»

لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از #ترکیه با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»

🔹 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»

خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!»

🔹 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»

و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.

🔹 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد.

زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»

🔹 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.

از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.

🔹 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...

#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_هفتم

🔸 اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد.

زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترین‌شان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا می‌کرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.

🔸 حیدر حال همه را می‌دید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمی‌بینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی می‌کنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر #داعشی‌ها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه می‌خوای بری، زودتر برو بابا!»

انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را می‌بوسید و با مهربانی دلداری‌اش می‌داد :«مامان غصه نخور! ان‌شاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمی‌گردم!»

🔸 حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.

عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»

🔸 نمی‌توانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا می‌زدم که تا عروسی‌مان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به #قتلگاه می‌رفت.

تا می‌توانستم سرم را در حلقه دستانم فرو می‌بردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم.

🔸 سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفه‌های اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمی‌گردم! #تلعفر تا #آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»

شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمی‌ام بریده بالا می‌آمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم می‌دیدم جانم می‌رود.

🔸 مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه می‌لرزید و می‌خواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و #عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یه‌ذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمی‌کَند، از کنارم بلند شد.

همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو می‌گیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس می‌کردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.

🔸 به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت #وضو می‌درخشید و همین ماه درخشان صورتش، بی‌تاب‌ترم می‌کرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش می‌برد و نمی‌دانستم با این دل چگونه او را راهی #مقتل تلعفر کنم که دوباره گریه‌ام گرفت.

نماز مغرب و عشاء را به‌سرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشک‌هایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.

🔸 صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.

ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط #موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.

🔸 شاید اگر می‌ماند برایش می‌گفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم #ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشی‌ها بود.

با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریه‌ای که دست از سر چشمانم برنمی‌داشت، به سختی خواندم.

🔸 میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویه‌های مظلومانه زن‌عمو و دخترعموها می‌لرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچه‌ات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»

کشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...

#ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
آوای عشق:
#آدم_و_حوا
#قسمت_هفتم❤️

من – می زنه ؟

سري تکون داد.

درستکار – خدا رو شکر هنوز زنده ست.

منتظر بودم بره و نفر دوم رو هم بیاره .ولی وقتی تعللش رو دیدم فهمیدم باید چیزي شده باشه.

آروم گفتم.

من – اونیکی چی ؟

سري به حالت تأسف تکون داد.

درستکار – عمرش به دنیا نبود .سنش زیاد بود و نتونست دووم بیاره .

دلم براي اون مرد سوخت .شاید اگر پیدامون کرده بودن و می تونستن به دادش برسن و زنده می موند.

بانارحتی برگشتم سر جام و نشستم.

نگاهی به درستکار انداختم .کمی که نفسش به حالت طبیعی بر گشت باز هم بلند شد و رفت سمت هواپیما .

خیلی طول نکشید که برگشت . چند تا پتو تو دستش بود.

اومد ویکی رو گرفت به سمتم.

درستکار – بگیرین .شب اینجا باید سرد باشه.

پتو رو گرفتم .از اینکه انقدر به فکر بود خوشم اومد .یه لحظه از فکرم گذشت اگر من به جاش بودم هواي همسفرم رو انقدر داشتم ؟

باتوجه به شناختی که از خودم داشتم و اینکه از این جماعت خیلی خوشم نمی اومد مطمئن بودم همچین کاري نمی کردم .پتو رو دورم پیچیدم .

پتوي دیگه اي رو برد و کشید روي اون مرد.

برگشت سمتم .پتوي دیگه اي رو نشونم داد.

درستکار – اگه می دونین یه پتو کافی نیست این رو هم بگیرین .

فقط یه پتوي دیگه مونده بود و قاعدتاید سهم خودش می شد .

ولی چه سخاوتمندانه اون رو به من تعارف
می کرد!

چرا قبل از اینکه به خودش فکر کنه هواي من رو داشت ؟

در جوابش گفتم.

من – ممنون .اون دیگه مال خودته.

درستکار – تعارف نکنین . منیه کاریش می کنم.
سري تکون دادم.

من – نه .همین یکی خوبه.

سري تکون داد و جایی تو فاصله ي بین من و اون مرد نشست.

ودوباره زل زد به آتیش.

نه اخم داشت و نه خندون بود . ساده ی ساده .

معمولی معمولی انگار هیچ چیزی نمی تونست تو اون صورت حالت خاصی
. ایجاد کنه آرامش عجیبی داشت .

انگار صد سال همچین موقعیتی رو تمرین کرده بود . انگار مطمئن بود. قرار نیست هیچ اتفاق بدی بیفته .

از اون همه آرامشش تعجب کرده بودم . من داشتم اون شرایط رو به ناچار تحمل می کردم
اون چه جوری انقدر راحت بود ؟ بی اختیار پرسیدم

من – نمی ترسی ؟

. سرش رو کمی به طرفم چرخوند . و بدون نگاه کردم به من جواب داد

درستکار– ازچی ؟

من – از اینکه نمی دونیم قراره چه اتفاقی بیفته !

. دوباره خیره شد به آتیش

درستکار– توکل به خودش .

دوباره چیزی گفت که حرصم در . اومد
من – خوب این االن یعنی چی ؟ چه ربطی داره به ترس ما ؟دوباره لبخندی زد .

درستکار– چرا بهش اعتماد نمی کنین ؟ یه بار اعتماد کنین ، اگه نتیجه نگرفتین اونوقت ایراد
بگیرین !

. طلبکار گفتم

من – من موندم چی باعث شده انقدر مطمئن باشی ؟

درستکار– ا . ینکه همیشه اعتماد کردم و به خوبی جواب اعتمادم رو گرفتم

من – باشه .من اعتماد می کنم ولی اگر وضعمون از این خرابتر شد ...

درستکار– شما اطمینان کن وبقیه ش رو بسپار به خودش .

. چنان با آرامش و اطمینان حرف زد که نمی شد قبول نکنم بی اختیار نگاهم رو دوختم به آسمون و تو دلم گفتم" اونجایی دیگه خدا ! ..

من به حرف این بنده ت بهت
اعتماد کردم ... گفت بقیه ش با خودته ... می خوام ببینم چی می شه"

. با بطری آبی که به طرفم گرفته شده بود چشم از آسمون گرفتم

درستکار– خیلی وقته آب نخوردیم .

بطری رو گرفتم. و تشکری کردم . یه ساندویچ کوچیک هم که از بسته های سالم مونده

. بیرون آورده بود داد دستم

. گرسنه بودم . از وقتی از خونه بیرون اومده بودم چیزی نخورده بودم با یادآوری خونه چهره ی مامان و بابا جلوم جون گرفت . در چه حالی بودن ؟

خبر داشتن سقوط کردیم ؟ خبر داشتن زنده م ؟

مطمئن اً نمی دونستن زنده م . دلم براشون سوخت . حتماً مهرداد و رضوان هم با خبر شده
. بودن دیگه !

اونا که رفته بودن ماه عسل مشهد...