❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 12
#قسمت_دوازدهم
#شاهرگ
💟مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم.
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام.نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت.
🔸تنها حسم شرمندگی بود.
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.چند لحظه بعد علی اومد توی اتاق .
🍃با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم :
🔹–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ...
یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید.نمی تونستم حرف بزنم.خیلی
نگران شده بود.
🔹–هانیه جان ...
می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین میومد سرم رو به عالمت نه، تکان دادم ...
- علی...
–جان علی؟
🔹–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد.
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
💟–یه استادی داشتیم می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن.
من، چهل شب توی نماز شب از خداخواستم،
خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد.
💞 همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست.
تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی ،چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی.
✳فردای هیچ آدمی مشخص نیست.
خیلی حزب بادن ، با هر بادی به هر جهت.
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست می گفت.من حزب باد وبادی به هر
جهت نبودم.
💥اکثر دخترها بی حجاب بودن ،منم یکی عین اونها اما یه چیزی رو می دونستم،
از اون روز،علی بود و چادر و شاهرگم...
✔من برگشتم دبیرستان.
زمانی که من نبودم ،علی از زینب نگهداری می کرد حتی بارها بچه رو با خودش برده
بود حوزه.هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود.
🌹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود.
دست پختش عالی بود.حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد.
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی.اما به روم نمی آورد.
💖طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید. سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت.
صد در صد بابایی شده بود.
💨گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد.
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت تا
اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم.
💥حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه.هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد.
مرموز و یواشکی کار شده بود.
منم زیر نظر گرفتمش.
💮یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش.
همه رو زیر و رو کردم. حق با من بود.
داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد.
✳شب که برگشت،عین همیشه رفتم دم در استقبالش اما با اخم.
یه کم با تعجب بهم نگاه کرد.
زینب دوید سمتش و پرید بغلش.
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید، زیر چشمی بهم نگاه کرد.
🍃- خانم گل ماچرا اخم هاش توهمه؟
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش...
–نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین....
🍁@ferdosmahaleh🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 12
#قسمت_دوازدهم
#شاهرگ
💟مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم.
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام.نمی دونستم باید خوشحال باشم یا
ناراحت.
🔸تنها حسم شرمندگی بود.
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم.چند لحظه بعد علی اومد توی اتاق .
🍃با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم :
🔹–تب که نداری ...
ترسیدی این همه عرق کردی ...
یا حالت بد شده؟
بغضم ترکید.نمی تونستم حرف بزنم.خیلی
نگران شده بود.
🔹–هانیه جان ...
می خوای برات آب قند بیارم؟
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین میومد سرم رو به عالمت نه، تکان دادم ...
- علی...
–جان علی؟
🔹–می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد.
چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار.
–پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
💟–یه استادی داشتیم می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کفو هم باشن تا خوشبخت بشن.
من، چهل شب توی نماز شب از خداخواستم،
خدا کفو من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده.
سکوت عمیقی کرد.
💞 همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست.
تو دل پاکی داشتی و داری مهم الانه کی هستی ،چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی.
✳فردای هیچ آدمی مشخص نیست.
خیلی حزب بادن ، با هر بادی به هر جهت.
مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست می گفت.من حزب باد وبادی به هر
جهت نبودم.
💥اکثر دخترها بی حجاب بودن ،منم یکی عین اونها اما یه چیزی رو می دونستم،
از اون روز،علی بود و چادر و شاهرگم...
✔من برگشتم دبیرستان.
زمانی که من نبودم ،علی از زینب نگهداری می کرد حتی بارها بچه رو با خودش برده
بود حوزه.هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود.
🌹سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود.
دست پختش عالی بود.حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد.
🍃واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی.اما به روم نمی آورد.
💖طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید. سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت.
صد در صد بابایی شده بود.
💨گاهی حتی باهام غریبی هم میکرد.
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت تا
اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم.
💥حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه.هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد.
مرموز و یواشکی کار شده بود.
منم زیر نظر گرفتمش.
💮یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش.
همه رو زیر و رو کردم. حق با من بود.
داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد.
✳شب که برگشت،عین همیشه رفتم دم در استقبالش اما با اخم.
یه کم با تعجب بهم نگاه کرد.
زینب دوید سمتش و پرید بغلش.
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید، زیر چشمی بهم نگاه کرد.
🍃- خانم گل ماچرا اخم هاش توهمه؟
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش...
–نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین....
🍁@ferdosmahaleh🍁
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 12
#قسمت_دوازدهم
♨از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد.
به روي خودم نمی آوردم.
هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو.
علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.
💠می گفت: "خدایا من چیکار کنم؟
خیلی بی غیرتیه که بچه ها اونجا برن روی مین و من اینجا پیش زن و بچم کیف کنم.
چرا توفیق جبهه رفتن رو ازم گرفتي؟
🍃عملیات نزدیک بود امام گفته بودن خرمشهر باید آزاد شه.
منوچهر آروم شده بود که بلند شدم.
پرسیدم: "تا حالا من مانعت بودم؟"
گفت: "نه"
گفتم: "میخوای بري برو مگه ما قرار نذاشته بودیم جلوي هم رو نگیریم؟"
گفت: "آخه تو هنوز کامل خوب نشدي."
گفتم: "نگران من نباش".
✔فردا صبح رفت تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود.
به عنوان آر پی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت.
❌《دلواپس بود. چه قدر شهید می آوردند پشت سر هم عملیات می زدند.
به عکس قاب شده ي منوچهر روي طاقچه دست کشید.
این عکس را خیلی دوست داشت.
ریشهاي منوچهر را خودش آنکارد می کرد.
آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریشش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بود.
این عکس را با همه ي اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود.
💟منوچهر مجبور شد یک ماه مرخص بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد.
نمیتوانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش.
💥یک باره دلش کنده شد.
دعا کرد براي منوچهر اتفاقی نیوفتد.
می خواست با او زندگی کند براي همیشه.
دعا کرد منوچهر بماند.
هر چه میخواست بشود، فقط او بماند.》
💢همون روز ترکش خورده بود.
برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران.
خونه ي خاله اش بودیم که زنگ زد.
گفتم: "کجایی؟چقدر صدات نزدیکه".
گفت: "من همیشه به تو نزدیکم"
گفتم: "خونه اي؟"
گفت: "نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد".
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 12
#قسمت_دوازدهم
♨از دو هفته بعد زمزمه هاش شروع شد.
به روي خودم نمی آوردم.
هیچ وقت به منوچهر نگفتم برو، هیچ وقت هم نگفتم نرو.
علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می کرد.
💠می گفت: "خدایا من چیکار کنم؟
خیلی بی غیرتیه که بچه ها اونجا برن روی مین و من اینجا پیش زن و بچم کیف کنم.
چرا توفیق جبهه رفتن رو ازم گرفتي؟
🍃عملیات نزدیک بود امام گفته بودن خرمشهر باید آزاد شه.
منوچهر آروم شده بود که بلند شدم.
پرسیدم: "تا حالا من مانعت بودم؟"
گفت: "نه"
گفتم: "میخوای بري برو مگه ما قرار نذاشته بودیم جلوي هم رو نگیریم؟"
گفت: "آخه تو هنوز کامل خوب نشدي."
گفتم: "نگران من نباش".
✔فردا صبح رفت تیپ حضرت رسول تشکیل شده بود.
به عنوان آر پی جی زن و مسئول تدارکات گردان حبیب رفت.
❌《دلواپس بود. چه قدر شهید می آوردند پشت سر هم عملیات می زدند.
به عکس قاب شده ي منوچهر روي طاقچه دست کشید.
این عکس را خیلی دوست داشت.
ریشهاي منوچهر را خودش آنکارد می کرد.
آن روز از روي شیطنت، یک طرف ریشش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چاره اي نبود همه را از ته زده بود.
این عکس را با همه ي اوقات تلخی منوچهر ازش انداخته بود.
💟منوچهر مجبور شد یک ماه مرخص بگیرد و بماند پیش فرشته. روش نمی شد با آن سر و وضع برود سپاه بین بچه ها. اما دیگر نمی شد از این کلک ها سوار کرد.
نمیتوانست هیچ جوره او را نگه دارد پیش خودش.
💥یک باره دلش کنده شد.
دعا کرد براي منوچهر اتفاقی نیوفتد.
می خواست با او زندگی کند براي همیشه.
دعا کرد منوچهر بماند.
هر چه میخواست بشود، فقط او بماند.》
💢همون روز ترکش خورده بود.
برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران.
خونه ي خاله اش بودیم که زنگ زد.
گفتم: "کجایی؟چقدر صدات نزدیکه".
گفت: "من همیشه به تو نزدیکم"
گفتم: "خونه اي؟"
گفت: "نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد".
🍁@ferdosmahale🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-دوازدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
یک آن انگار که نکته ی مهمی یادش افتاده باشد رو کرد به من و در حالی که یک چیزی از میان محتویات جیب پیراهنش در می آورد ،سیم کارت را که عربی بود ،گذاشت کف دستم و گفت: «محض احتیاط پیشت باشه اما تا جایی که ممکنه! نباید از تلفن همراه استفاده کنین.مسلحین ،شبکه ی شنود قوی ای دارن.به همین علت مجبوریم ،دائما شماره تلفن ها و محل استقرار و حتی ماشین هامون رو عوض کنیم.»
وقت رفتن ،دور از چشم دخترها و طوری که ببینم ،یک کلت و یک نارنجک گذاشت زیر مبل و با ابوحاتم که تازه فهمیده بودم راننده ،محافظ ،حسابدار و رفیقش بود ،رفتند و ما ماندیم با خانه ای پر از غربت و البته دنیایی دلهره برای سالم برگشتن حسین!
برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند و از همه مهم تر دخترها کمتر نگران پدرشان باشند ،تصمیم گرفتم تا با کمک آن ها خانه را دوباره والبته این بار با سلیقه ی زنانه بچینیم! در حین همین کارها ،کلت و نارنجکی را که حسین زیر مبل گذاشته بود مخفیانه و دور از چشم بچه ها برداشتم و بالای کمد پنهان کردم.
تقریبا از سال 59 و بعد از آن آموزش نظامی ای که در سپاه دیدم ،دست به اسلحه و این جور چیزها نزده بودم ،آرزو کردم که باز هم این رویه ادامه پیدا کند و هیچ وقت به کار نیایند.
کارها که تمام شد سارا و زهرا خیلی زود ،حوصله شان سر رفت و گفتند: «مامان! اجازه بده بریم بیرون ،ببینیم این دور و اطراف چه خبره.»
با اندکی تحکم و اوقات تلخی گفتم: «بابا و ابوحاتم که گفتن چه خبره! کجا می خواید برید توی این مملکت غریب؟! مگه پدرتون نگفت که اینجا خیلی باید مواظب خودتان باشید؟!»....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-دوازدهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
یک آن انگار که نکته ی مهمی یادش افتاده باشد رو کرد به من و در حالی که یک چیزی از میان محتویات جیب پیراهنش در می آورد ،سیم کارت را که عربی بود ،گذاشت کف دستم و گفت: «محض احتیاط پیشت باشه اما تا جایی که ممکنه! نباید از تلفن همراه استفاده کنین.مسلحین ،شبکه ی شنود قوی ای دارن.به همین علت مجبوریم ،دائما شماره تلفن ها و محل استقرار و حتی ماشین هامون رو عوض کنیم.»
وقت رفتن ،دور از چشم دخترها و طوری که ببینم ،یک کلت و یک نارنجک گذاشت زیر مبل و با ابوحاتم که تازه فهمیده بودم راننده ،محافظ ،حسابدار و رفیقش بود ،رفتند و ما ماندیم با خانه ای پر از غربت و البته دنیایی دلهره برای سالم برگشتن حسین!
برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند و از همه مهم تر دخترها کمتر نگران پدرشان باشند ،تصمیم گرفتم تا با کمک آن ها خانه را دوباره والبته این بار با سلیقه ی زنانه بچینیم! در حین همین کارها ،کلت و نارنجکی را که حسین زیر مبل گذاشته بود مخفیانه و دور از چشم بچه ها برداشتم و بالای کمد پنهان کردم.
تقریبا از سال 59 و بعد از آن آموزش نظامی ای که در سپاه دیدم ،دست به اسلحه و این جور چیزها نزده بودم ،آرزو کردم که باز هم این رویه ادامه پیدا کند و هیچ وقت به کار نیایند.
کارها که تمام شد سارا و زهرا خیلی زود ،حوصله شان سر رفت و گفتند: «مامان! اجازه بده بریم بیرون ،ببینیم این دور و اطراف چه خبره.»
با اندکی تحکم و اوقات تلخی گفتم: «بابا و ابوحاتم که گفتن چه خبره! کجا می خواید برید توی این مملکت غریب؟! مگه پدرتون نگفت که اینجا خیلی باید مواظب خودتان باشید؟!»....
ادامه دارد....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-دوازدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
نام زبدانی خیلی برایم آشنا بود ،اما یادم نمی آمد که کجا و چطور آن را شنیده ام! کمی با خودم کلنجار رفتم تا یادم آمد که نام آن را سال ها قبل ،در دوران دفاع مقدس از حسین شنیده بودم.
روزهای پس از آزاد سازی خرمشهر در خرداد 61 ،پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حمله ی احتمالی اسرائیل به منطقه ی زبدانی رفتند.
حسین همیشه حسرت آن روزهایی را می خورد که پای پله ی هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد.حسین به جبهه باز گشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است.
وقتی بعد از چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم ،ابوحاتم هنوز داشت به حرفهایش ادامه می داد. انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقا با خاطراتی هم که چند لحظه پیش داشتم مرورشان می کردم ،بی ربط نبود. او که معلوم بود کاملا با افتخار صحبت می کند ،می گفت: «زبدانی ،محل تولد مقاومت لبنان و پیدایش حزب اللهه. حتی سید مقاومت هم از ثمرات آموزش هاییه که رزمندگان ایرانی سال ها قبل ،همه جا به شیعیان لبنان دادن.»
مسیر دو ساعت و نیمه ی دمشق تا بیروت به کندی می گذشت و حرکت خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیری ها به سمت لبنان می گریختند ،آهنگ رفتنمان را کند تر هم می کرد. به غیر از خودروها ،حاشیه های جاده نیز ،از انبوه زنان و کودکان و پیرمردهایی که بار و بنه ی چند روزه ای صرفا برای زنده ماندن با خود به دوش می کشیدند ،پر بود. نگاهشان می کردیم ؛
بیشتر کودکان ،پا برهنه بودند ،چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان و کودکان عرب خوزستان از سوسنگرد و بستان و هویزه و حمیدیه آواره ی بیابان ها بودند و به طرف اهواز فرار می کردند.
دلم از درد ریش ریش شده بود اما چه کاری از دستمان بر می آمد؟ ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-دوازدهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
نام زبدانی خیلی برایم آشنا بود ،اما یادم نمی آمد که کجا و چطور آن را شنیده ام! کمی با خودم کلنجار رفتم تا یادم آمد که نام آن را سال ها قبل ،در دوران دفاع مقدس از حسین شنیده بودم.
روزهای پس از آزاد سازی خرمشهر در خرداد 61 ،پس از عملیات رمضان برایم گفته بود که رزمندگان لشکر محمد رسول الله به فرماندهی حاج احمد متوسلیان برای مقابله با حمله ی احتمالی اسرائیل به منطقه ی زبدانی رفتند.
حسین همیشه حسرت آن روزهایی را می خورد که پای پله ی هواپیما از حاج احمد متوسلیان جدا شد.حسین به جبهه باز گشت و حاج احمد رفت به جنوب لبنان. رفتنی که البته تا امروز بازگشتی نداشته است.
وقتی بعد از چند لحظه از فضای یادآوری این خاطره بیرون آمدم ،ابوحاتم هنوز داشت به حرفهایش ادامه می داد. انگار او هم خاطراتی از زبدانی داشت که از پدر شهیدش شنیده بود و اتفاقا با خاطراتی هم که چند لحظه پیش داشتم مرورشان می کردم ،بی ربط نبود. او که معلوم بود کاملا با افتخار صحبت می کند ،می گفت: «زبدانی ،محل تولد مقاومت لبنان و پیدایش حزب اللهه. حتی سید مقاومت هم از ثمرات آموزش هاییه که رزمندگان ایرانی سال ها قبل ،همه جا به شیعیان لبنان دادن.»
مسیر دو ساعت و نیمه ی دمشق تا بیروت به کندی می گذشت و حرکت خودروهای مردمی که از ترس هجوم تکفیری ها به سمت لبنان می گریختند ،آهنگ رفتنمان را کند تر هم می کرد. به غیر از خودروها ،حاشیه های جاده نیز ،از انبوه زنان و کودکان و پیرمردهایی که بار و بنه ی چند روزه ای صرفا برای زنده ماندن با خود به دوش می کشیدند ،پر بود. نگاهشان می کردیم ؛
بیشتر کودکان ،پا برهنه بودند ،چقدر این صحنه شبیه روزهایی بود که زنان و کودکان عرب خوزستان از سوسنگرد و بستان و هویزه و حمیدیه آواره ی بیابان ها بودند و به طرف اهواز فرار می کردند.
دلم از درد ریش ریش شده بود اما چه کاری از دستمان بر می آمد؟ ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_دوازدهم
#هادی_دلها
ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم
پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسیدن
خانم حدودا ۲۹-۳۰ساله با چهره کاملا معمولی ولی یه مهربونی که کاملا مشخص بود
تانشستم تو ماشین دستاش باز کرد به آغوشش پناه بردم شاید حدود یک ربع بیست دقیقه فقط تو آغوشش گریه کردم
خانم رضایی :آروم شدی عزیزم ؟
فقط با اشک نگاهش کردم
خانم رضایی:میبرمت یه جایی که بوی حضور حسین بده
بعداز گذشت ۴۵دقیقه روبروی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم
خیلی داشتن میمودن سمتم ولی بهار مانع شد
به سمت حسینه معراج الشهدا راهنماییم کرد حسینه ای هنوز پرچم عزای اباعبدالله الحسین روی دیوارهاش خودنمایی میکرد
خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست
در دیوارای معراج حسین قبل محرم با بچه ها سیاه پوش کرد 😭
اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه برای بعد 😔
اما فعلا فقط میخام امانتهای دستم بهت بدم
به بچه ها گفتم نیان اینجا خودم ی ساعت دیگه بهت سر میزنم
این باکس همون امانتهای که حسین چندروز قبل از اعزام بهم داد گفت اگه اتفاقی براش افتاد یک هفته بعد از اعلام خبر بهت بدم
خودش از حسینه رفت بیرون
باکس باز کردم
یه نامه بود یه بسته بود
نامه باز کردم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
ما را بنویسید فدای سرِ زینب
آماده ترین افسر رزم آورِ زینب
باید به مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه ی کوتاه شود کافرِ زینب
کافیست که با گوشه ی ابرو بدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ مادرِ زینب
از بیخ درآورده و خواهیم درآورد
چشمی که چپ افتد به دور و برِ زینب
آن کشور سوریه و این کشور ایران
مجموع دو کشور بشود کشورِ زینب
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
مرحم به سر زخم دل مضطرِ زینب
سلام خواهر گلم زینب قشنگم
تو این دو سالی که لیاقت مدافع
بی بی جانم بودم تمام نگرانیم تو بودی،
خواهرجانم تو انقدر بچه حساسی بودی که هیچوقت نتونستم از سوریه بهت بگم
وقتی بعد از شهادت آقاسید محمدحسین اونقدر نگرانت بودم که نمیتونم بیان کنم
زینبم این نامه زمانی میخونی اسیر یا شهید شدم
که امیدوارم شهید باشه
زینبم بعداز رفتنم اونقدر حرف میشنوی دوست دارم زینب وار ادامه بدی و به حرفای خانم رضایی گوش بدی و باهش هم قدم بشی برای شناخت بقیه شهدا
امیدوارم تو سوریه چیزای که مد نظرم برات بتونم یادگاری بخرم
همراه این نامه یه تابلو هست بزن تو اتاق خوابت
دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرارمنو تو هرموقعه دلت گرفت قعطه ۵۰بهشت زهرا مزار شهید میردوستی
دوست دارم
گل نازم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_دوازدهم
#هادی_دلها
ساعت شش غروب بود آماده جلوی در ساختمان منتظر خانم رضایی بودم
پنج دقیقه بعد خانم رضایی رسیدن
خانم حدودا ۲۹-۳۰ساله با چهره کاملا معمولی ولی یه مهربونی که کاملا مشخص بود
تانشستم تو ماشین دستاش باز کرد به آغوشش پناه بردم شاید حدود یک ربع بیست دقیقه فقط تو آغوشش گریه کردم
خانم رضایی :آروم شدی عزیزم ؟
فقط با اشک نگاهش کردم
خانم رضایی:میبرمت یه جایی که بوی حضور حسین بده
بعداز گذشت ۴۵دقیقه روبروی معراج الشهدا نگه داشت وارد که شدیم
خیلی داشتن میمودن سمتم ولی بهار مانع شد
به سمت حسینه معراج الشهدا راهنماییم کرد حسینه ای هنوز پرچم عزای اباعبدالله الحسین روی دیوارهاش خودنمایی میکرد
خانم رضایی با یه باکس جلوم نشست
در دیوارای معراج حسین قبل محرم با بچه ها سیاه پوش کرد 😭
اینکه چطوری تو رو سپرد دست من بمونه برای بعد 😔
اما فعلا فقط میخام امانتهای دستم بهت بدم
به بچه ها گفتم نیان اینجا خودم ی ساعت دیگه بهت سر میزنم
این باکس همون امانتهای که حسین چندروز قبل از اعزام بهم داد گفت اگه اتفاقی براش افتاد یک هفته بعد از اعلام خبر بهت بدم
خودش از حسینه رفت بیرون
باکس باز کردم
یه نامه بود یه بسته بود
نامه باز کردم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
ما را بنویسید فدای سرِ زینب
آماده ترین افسر رزم آورِ زینب
باید به مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه ی کوتاه شود کافرِ زینب
کافیست که با گوشه ی ابرو بدهد اذن
فرماندهی کل قوا؛ مادرِ زینب
از بیخ درآورده و خواهیم درآورد
چشمی که چپ افتد به دور و برِ زینب
آن کشور سوریه و این کشور ایران
مجموع دو کشور بشود کشورِ زینب
رهبر بدهد رخصت میدان؛ بگذاریم
مرحم به سر زخم دل مضطرِ زینب
سلام خواهر گلم زینب قشنگم
تو این دو سالی که لیاقت مدافع
بی بی جانم بودم تمام نگرانیم تو بودی،
خواهرجانم تو انقدر بچه حساسی بودی که هیچوقت نتونستم از سوریه بهت بگم
وقتی بعد از شهادت آقاسید محمدحسین اونقدر نگرانت بودم که نمیتونم بیان کنم
زینبم این نامه زمانی میخونی اسیر یا شهید شدم
که امیدوارم شهید باشه
زینبم بعداز رفتنم اونقدر حرف میشنوی دوست دارم زینب وار ادامه بدی و به حرفای خانم رضایی گوش بدی و باهش هم قدم بشی برای شناخت بقیه شهدا
امیدوارم تو سوریه چیزای که مد نظرم برات بتونم یادگاری بخرم
همراه این نامه یه تابلو هست بزن تو اتاق خوابت
دوست دارم پیکرم هیچوقت برنگرده اگه برنگشت قرارمنو تو هرموقعه دلت گرفت قعطه ۵۰بهشت زهرا مزار شهید میردوستی
دوست دارم
گل نازم
#ادامه_دارد
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوازدهم
🔹 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
🔹 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
🔹 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
🔹 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
🔹 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
🔹 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
🔹 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
🔹 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_دوازدهم
🔹 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
🔹 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
🔹 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
🔹 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
🔹 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
🔹 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
🔹 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
🔹 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
🔸 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
🔸 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
🔸 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
🔸 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
🔸 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
🔸 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
🔸 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
🔸 فرصت همصحبتیمان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام #امام_حسن (علیهالسلام) میروند تا شیخ مصطفی سخنرانی کند.
به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.
🔸 آخرین بار غروب روزی که عقد کردیم با هم به مقام آمده بودیم و دیدن این گنبد سفید نورانی در آسمان نیلی نزدیک اذان مغرب، بر جراحت جالی خالی حیدر نمک میپاشید.
نماز مغرب و عشاء در فضای غریبانه و عاشقانه مقام اقامه شد در حالی که میدانستیم #داعش دور تا دور شهر اردو زده و اینک ما تنها در پناه امام حسن (علیهالسلام) هستیم.
🔸 همین بود که بعد از نماز عشاء، قرائت دعای فرج با زمزمه گریه مردم یکی شده و به روشنی حس میکردیم صاحبی جز #صاحب_الزمان (روحیفداه) نداریم.
شیخ مصطفی با همان عمامهای که به سر داشت، لباس رزم پوشیده بود و بلافاصله شروع به سخنرانی کرد :«ما همیشه خطاب به #امام_حسین (علیهالسلام) میگفتیم ای کاش ما با شما بودیم و از شما #دفاع میکردیم! اما امروز دیگه نیاز نیست این حرف رو بزنیم، چون ما امروز با #اهل_بیت (علیهمالسلام) هستیم و از #حرم شون دفاع میکنیم! ما به اون چیزی که آرزو داشتیم رسیدیم، امروز این مقام و این شهر، حرم اهل بیت (علیهمالسلام) هست و ما باید از اون دفاع کنیم!»
🔸 گریه جمعیت بهوضوح شنیده میشد و او بر فراز منبر برایمان #عاشقانه میسرود :«جایی از اینجا به #بهشت نزدیکتر نیست! دفاع از حرم اهل بیت (علیهمالسلام) عین بهشت است! ۱۴۰۰ سال پیش به خیمه امام حسن (علیهالسلام) حمله کردن، دیگه اجازه نمیدیم دوباره به مقام حضرت جسارت بشه! ما با خونمون از این شهر دفاع میکنیم!»
شور و حال #شیعیان حاضر در مقام طوری بود که شیخ مصطفی مدام صدایش را بلندتر میکرد تا در هیاهوی جمعیت به گوش همه برسد :«داعش با چراغ سبز بعضی سیاسیون و فرماندهها وارد #عراق شد، با خیانت همین خائنین #موصل و #تکریت رو اشغال کرد و دیروز ۱۵۰۰ دانشجوی شیعه رو در پادگان تکریت قتل عام کرد! حدود چهل روستای اطراف #آمرلی رو اشغال کرده و الآن پشت دیوارهای آمرلی رسیده.»
🔸 اخبار شیخ مصطفی، باید دلمان را خالی میکرد اما ما در پناه امام مجتبی (علیهالسلام) بودیم که قلبمان قرص بود و او همچنان میگفت :«یا باید مثل مردم موصل و تکریت و روستاهای اطراف تسلیم بشیم یا سلاح دست بگیریم و مثل #سیدالشهدا (علیهالسلام) مقاومت کنیم! اگه مقاومت کنیم یا پیروز میشیم یا #شهید میشیم! اما اگه تسلیم بشیم، داعش وارد شهر میشه؛ مقدساتمون رو تخریب میکنه، سر مردها رو میبُره و زنها رو به اسارت میبَره! حالا باید بین #مقاومت و #ذلت یکی رو انتخاب کنیم!»
و پیش از آنکه کلامش به آخر برسد فریاد #هیهات_من_الذله در فضا پیچید و نه تنها دل من که در و دیوار مقام را به لرزه انداخت. دیگر این اشک شوق #شهادت بود که از چشمه چشمها میجوشید و عهد نانوشتهای که با اشک مردم مُهر میشد تا از شهر و این مقام مقدس تا لحظه شهادت دفاع کنند.
🔸 شیخ مصطفی هم گریهاش گرفته بود، اما باید صلابتش را حفظ میکرد که بغضش را فروخورد و صدا رساند :«ما اسلحه زیادی نداریم! میدونید که بعد از اشغال عراق، #آمریکاییها دست ما رو از اسلحه خالی کردن! کل سلاحی که الان داریم سه تا خمپاره، چندتا کلاشینکف و چندتا آرپیجی.» و مردم عزم مقاومت کرده بودند که پیرمردی پاسخ داد :«من تفنگ شکاری دارم، میارم!» و جوانی صدا بلند کرد :«من لودر دارم، میتونم یکی دو روزه دور شهر خاکریز و خندق درست کنم تا داعش نتونه وارد بشه.»
مردم با هر وسیلهای اعلام آمادگی میکردند و دل من پیش حیدرم بود که اگر امشب در آمرلی بود فرمانده رشید #مدافعان شهر میشد و حالا دلش پیش من و جسمش دهها کیلومتر دورتر جا مانده بود.
🔸 شیخ مصطفی خیالش که از بابت مقاومت مردم راحت شد، لبخندی زد و با آرامش ادامه داد :«تمام راهها بسته شده، دیگه آذوقه به شهر نمیرسه. باید هرچی غذا و دارو داریم جیرهبندی کنیم تا بتونیم در شرایط #محاصره دووم بیاریم.» صحبتهای شیخ مصطفی تمام نشده بود که گوشی در دستم لرزید و پیام جدیدی آمد.
عدنان بود که با شمارهای دیگر تهدیدم کرده و اینبار نه فقط برای من که #خنجرش را روی حنجره حیدرم گذاشته بود :«خبر دارم امشب #عروسیات عزا شده! قسم میخورم فردا وارد آمرلی بشیم! یه نفر از مرداتون رو زنده نمیذاریم! همه دخترای آمرلی #غنیمت ما هستن و شک نکن سهم من تویی! قول میدم به زودی سر پسرعموت رو برات بیارم! تو فقط عروس خودمی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
🥀📲🥀📲﷽📲🥀
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀
🥀
#دایرکتیها
#قسمت_دوازدهم
چند روز گذشت..
کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..!
حتی نگاهمم نمیکرد☹️
حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت..
صبـ🌤ـح میرفت سرکار،شب دیر وقت برمیگشت..منتظر بودم بره دادگاه ⚖و تقاضای طلاق بده،منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم😞
اما چند ماه گذشت و خبری نشد..!
توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد
فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد🗣 و حفظ ظاهر میکرد!فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..!
چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم
اما جدا از هم...
جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه
کلامی رد و بدل نمیشد..
طلاق عاطفی
زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی..
ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم!
این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد
اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی کشیدم!کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..
دیگه صبرم سر اومد..
یه شب که اومد خونه،طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی..
اما باز بی اثر بود
گفتم یا ببخش یا طلاقم بده!!!
چرا طلاقم نمیدی؟؟؟
چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟!
میخوایی چی رو ثابت کنی؟!😤
پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت..
من یه غلطی کردم..بهت بد کردم کیوان..میدونم!
من به خودمم بد کردم..
لعنت به من..
اما تو بزرگی کن و ببخش!
همش خودمو گول میزنم،میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی...
اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه🛋 خوابیدنت چیه؟
حرف نزدنات چیه؟
بی محلیات چیه؟!
جلوی مردم نقش بازی میکنی؛توی خونه زجر کشم میکنی؟!
تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده!
راحتم کن
دیگه تحمل ندارم...
ادامه دارد...
#فاطمهقاف
#کپیبدونذکرنامنویسنده
#شرعاجایزنیست
🥀
📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀📲🥀📲
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀
🥀
#دایرکتیها
#قسمت_دوازدهم
چند روز گذشت..
کیوان حتی یه کلمه هم باهام حرف نزد..!
حتی نگاهمم نمیکرد☹️
حرفای منم هیچ تاثیری روش نداشت..
صبـ🌤ـح میرفت سرکار،شب دیر وقت برمیگشت..منتظر بودم بره دادگاه ⚖و تقاضای طلاق بده،منتظر بودم این خبر به گوش فک و فامیل برسه و انگشت نمای عالم و آدم بشم😞
اما چند ماه گذشت و خبری نشد..!
توی اون چند ماه دلم خوش بود به دیدارهایی که با خانواده رخ میداد
فقط اونجا بود که کیوان به اجبار باهام حرف میزد🗣 و حفظ ظاهر میکرد!فقط من میدونستم چه زجری میکشه از اینکه باهام هم کلام میشه و نقش بازی میکنه..!
چند ماه تمام باهم زیر یه سقف بودیم
اما جدا از هم...
جز یه سلام و خداحافظ اونم با اکراه
کلامی رد و بدل نمیشد..
طلاق عاطفی
زندگی زیر یک سقف بدون هیچ ارتباطی..
ما چند ماه تمام فقط و فقط یه همخونه بودیم!
این بی تفاوتی داشت خفه ام میکرد
اگه تقاضای طلاق میداد انقدر زجر نمی کشیدم!کیوان انگار با سکوت و بی محلی داشت شکنجه ام میداد..
دیگه صبرم سر اومد..
یه شب که اومد خونه،طبق معمول رفتم پیشش برای دلجویی..
اما باز بی اثر بود
گفتم یا ببخش یا طلاقم بده!!!
چرا طلاقم نمیدی؟؟؟
چرا پیش خانواده ها آبرومو نمیبری آخه؟!
میخوایی چی رو ثابت کنی؟!😤
پوزخندی میزد و چیزی نمیگفت..
من یه غلطی کردم..بهت بد کردم کیوان..میدونم!
من به خودمم بد کردم..
لعنت به من..
اما تو بزرگی کن و ببخش!
همش خودمو گول میزنم،میگم منو بخشیدی و گرنه طلاقم میدادی...
اما آخه اگه بخشیدی پس رو کاناپه🛋 خوابیدنت چیه؟
حرف نزدنات چیه؟
بی محلیات چیه؟!
جلوی مردم نقش بازی میکنی؛توی خونه زجر کشم میکنی؟!
تروخدا یا ببخش یا طلاقم بده!
راحتم کن
دیگه تحمل ندارم...
ادامه دارد...
#فاطمهقاف
#کپیبدونذکرنامنویسنده
#شرعاجایزنیست
🥀
📲🥀
🥀📲🥀
📲🥀📲🥀
🥀📲🥀📲🥀📲
آوای عشق:
#آدم_حوا
#قسمت_دوازدهم❤️
مهمونی هایی که قبلا درباره اش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیاي ! چته تو ؟
باز امیرمهدي جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟
ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم .
فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ، وقتی من انقدربه ارتباطمون و
انتخابم شک کرده بودم !
نه . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم .
چرا این ذهن خسته ي من دست بر نمی داشت ؟
سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم .
من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلا حوصله آمادگی مهمونی رو ندارم .
هنوزم یه جورایی سر در گمم . می شه فردا رو بی خیال شی ؟
گره ابروهاش باز شد . لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی .
پویا – یعنی من بدون تو برم ؟
سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر .
من – ممنون می شم !
ناراضی سري تکون داد .
پویا – باشه . یه کاریش می کنم .
و این " یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري نبود من رو یه کاري می کرد ؟
بین رفت و آمد اون همه حرف و تصویر ذهن من " خداحافظی " گفت و رفت .
پویا که رفت نفس راحتی کشیدم . در همون حین مامان از آشپزخونه بیرون اومد .
مامان – رفت ؟ به این زودي ؟
سري به علامت مثبت تکون دادم . و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي ذهنم غرق کردم .
در حالی که براي ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم .
از پشت میز ناهارخوري آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت .
آروم آروم خیارها رو خرد می کردم .
تو فکر بودم .
تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟
دلم میخواست نره . به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره .
شاید زیادي ازش توقع داشتم .
من که هنوز بهش جواب درستی نداده بودم !
با صداي بلند " الله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش .
وقت اذان بود . وقت نماز .
محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن .
یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت .
یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه .
یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقربا هم هیکل امیرمهدی.
اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت .
نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود .
البته نه محو شدن تو تلویزیون . بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته .
و نماز خوندن امیرمهدي . نمازي که آروم خونده می شد . با آرامش خم و راست می شد
- کجایی ؟
با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت .
من – همینجام .
مامان – معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم نیست کی حاضر بشه .
نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و دو تا دیگه مونده بود .
به اضافه ي اونی که تو دستم بود و گوجه
فرنگی ها و کاهو .
مامان صندلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم . سري تکون دادم .
من – چیزي نیست . فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم .
باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی
ذهنیم رو . و چه کسی بهتر از مامان !
من – مامان نمی دونم چم شده ! همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست .
نذاشت ادامه بدم .
مامان – کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟
یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟
اگر می فهمید چه جوري امیرمهدي رو اذیت کردم درموردم چی فکر می کرد .
نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم .
موقعیت بدي بود .
با شرم سروم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم . باید میفهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم .
و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام .
بالاخره سکوت رو شکست .
مامان – باید چی بگم ؟
ملتمس نگاهش کردم .
مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده !
من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . اگر منظورت اون صیغه ست ...
مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کاراي بعدش حرف می زنم .
من – من که گفتم پشیمونم !
اخمی کرد .
مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟
بغض کردم .
من – ببخشید .
مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه .
سر تکون دادم .
من – چشم .
نفس عمیقی کشید .
مامان – حالا بگو
#آدم_حوا
#قسمت_دوازدهم❤️
مهمونی هایی که قبلا درباره اش حرف زدیم و قرار بر رفتنمون بود رو می گی نمیاي ! چته تو ؟
باز امیرمهدي جلوم جون گرفت . چرا هر چی می گفتم عصبی نمی شد و فقط و فقط لبخند می زد ؟
ولی پویا چقدر سریع عصبی شد ! مگه چی گفته بودم .
فقط نمی خواستم بیشتر از اون حد نزدیک بشیم ، وقتی من انقدربه ارتباطمون و
انتخابم شک کرده بودم !
نه . مقایسه اشتباه بود . ذهنم رو خط خطی کردم .
چرا این ذهن خسته ي من دست بر نمی داشت ؟
سعی کردم براي جلوگیري از هر مجادله اي که راه برگشتی نداشته باشه ، لبخندي بزنم .
من – طوري نشده که پویا ! چرا عصبانی می شی . باور کن اصلا حوصله آمادگی مهمونی رو ندارم .
هنوزم یه جورایی سر در گمم . می شه فردا رو بی خیال شی ؟
گره ابروهاش باز شد . لحنش هم کمی ملایم شد ولی فقط کمی .
پویا – یعنی من بدون تو برم ؟
سرم رو کج کردم و لبخندم رو غلیظ تر .
من – ممنون می شم !
ناراضی سري تکون داد .
پویا – باشه . یه کاریش می کنم .
و این " یه کاریش می کنم " رو نفهمیدم یعنی چی ! چه جوري نبود من رو یه کاري می کرد ؟
بین رفت و آمد اون همه حرف و تصویر ذهن من " خداحافظی " گفت و رفت .
پویا که رفت نفس راحتی کشیدم . در همون حین مامان از آشپزخونه بیرون اومد .
مامان – رفت ؟ به این زودي ؟
سري به علامت مثبت تکون دادم . و راه اتاق رو در پیش گرفتم .
مامان – فکر کردم حالا حالا ها بمونه !
برگشتم و فقط نگاهش کردم . اگر مامان می دونست ذهن آشفته ي من چقدر راحت پویا رو فراري داد این فکر رو نمی کرد !
بدون حرفی وارد اتاقم شدم و خودم بین اون همه ي دنیاي آشفته ي ذهنم غرق کردم .
در حالی که براي ناهار سالاد درست می کردم نیم نگاهی هم به تلویزیون داشتم .
از پشت میز ناهارخوري آشپزخونه تلویزیون دید خوبی داشت .
آروم آروم خیارها رو خرد می کردم .
تو فکر بودم .
تو فکر پویا و اینکه بدون من می ره مهمونی ؟
دلم میخواست نره . به خاطر نبود من ، پا تو مهمونی نذاره .
شاید زیادي ازش توقع داشتم .
من که هنوز بهش جواب درستی نداده بودم !
با صداي بلند " الله اکبر " که از تلویزین پخش شد حواسم رو دادم بهش .
وقت اذان بود . وقت نماز .
محو تصاویر در حال پخش از تلویزیون بودم . مسجد . آدم هایی که در حال وضو بودن .
یکی لباسش سفید بود و دیگري شلوار طوسی به پا داشت .
یکی ریش داشت و اون یکی موهاي کوتاه .
یکی هم قد امیرمهدي بود و یکی دیگه تقربا هم هیکل امیرمهدی.
اگر اون ادم ها رو کنار هم می ذاشتن می شد یه امیرمهدي ازشون ساخت .
نشون دادن نماز خوندن یه عده ادم پشت سر امام جماعت تو مشهد اوج محو شدن من بود .
البته نه محو شدن تو تلویزیون . بلکه محو شدن تو خاطرات روزهاي گذشته .
و نماز خوندن امیرمهدي . نمازي که آروم خونده می شد . با آرامش خم و راست می شد
- کجایی ؟
با صداي مامان تصویر امیرمهدي مات شد و از بین رفت .
من – همینجام .
مامان – معلومه . یه ساعته قراره سالاد درست کنی ولی معلوم نیست کی حاضر بشه .
نگاهی به ظرف سالاد انداختم . دو تا خیار رو خرد کرده بودم و دو تا دیگه مونده بود .
به اضافه ي اونی که تو دستم بود و گوجه
فرنگی ها و کاهو .
مامان صندلی کناري رو کشید و نشست روش .
مامان – چی شده مارال ؟ چند روزه خودت نیستی !
نفس عمیقی کشیدم . سري تکون دادم .
من – چیزي نیست . فقط یه کم فکرم مشغوله .
مامان – چرا ؟
درمونده نگاهش کردم .
من – خودم هم نمی دونم مامان .
دیگه نتونستم بریزم تو خودم و حرف نزنم . داشتم دیوونه می شدم .
باید به یکی می گفتم اون همه اشفتگی
ذهنیم رو . و چه کسی بهتر از مامان !
من – مامان نمی دونم چم شده ! همش تردید دارم . همش دارم با هم مقایسه شون می کنم . اما هیچ چیزي براي مقایسه نیست .
نذاشت ادامه بدم .
مامان – کی مارال ؟ کیا رو با هم مقایسه می کنی ؟
یعنی اگر همه چی رو براش می گفتم اعتمادش بهم کم نمی شد ؟
اگر می فهمید چه جوري امیرمهدي رو اذیت کردم درموردم چی فکر می کرد .
نه می تونستم حرفی نزنم و نه می تونستم بگم .
موقعیت بدي بود .
با شرم سروم رو انداختم پایین و مو به مو رو براش گفتم . باید میفهمید چیکار کردم ! باید می گفتم و گفتم .
و آخرش هم اضافه کردم چقدر بعدش پشیمون شدم از کارام .
بالاخره سکوت رو شکست .
مامان – باید چی بگم ؟
ملتمس نگاهش کردم .
مامان – خوبه خودت می دونی کارات درست نبوده !
من – به خدا مامان تو بد موقعیتی بودیم . اگر منظورت اون صیغه ست ...
مامان – در اون مورد حرف نمی زنم . از کاراي بعدش حرف می زنم .
من – من که گفتم پشیمونم !
اخمی کرد .
مامان – یعنی فکر می کنی همین پشیمون بودن کافیه ؟
بغض کردم .
من – ببخشید .
مامان – دوست ندارم دیگه تکرار بشه .
سر تکون دادم .
من – چشم .
نفس عمیقی کشید .
مامان – حالا بگو