❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 9
#قسمت_نهم
#فرزند_دختر
✔مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت .بیشتر نگران علی و خانواده اش بود.
می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونهاباشم.
⭐هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده.تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه.
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت.نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم...
❌خنده روی لبش خشک شد.با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد.چقدر گذشت؟
نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
🍃–شرمنده ام علی آقا.دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد.
هرگز اون طوری ندیده بودمش.
با همون حالت، رو کرد به مادرم،
🍃_حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟!
مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش.
دیگه اشک نبود.با صدای بلند زدم زیر گریه.
بدجور دلم سوخته بود.
💕خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر رحمت خداست ...
برکت زندگیه ...
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
💗و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر میشد ...
اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه.
بغلش کرد .
💟در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد.
چند لحظه بهش خیره شد.
حتی پلک نمی زد.
✳در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
🍃- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ...
حق خودته که اسمش رو بزاری ...
اما من می خوام پیش دستی کنم ...
مکث کوتاهی کرد ...
زینب یعنی زینت پدر ...
پیشونیش رو بوسید ...
خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ...
اما نه از غصه، ترس و نگرانی...
💞بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود،علی همه رو بیرون کرد.
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه.
حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت.
💘خودش توی خونه ایستاد وتک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد.مثل پرستار.
💝و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید.
اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد.
💖 بعد از اینکه حالم خوب شد،با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود ...اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...
فقط نگاهش می کردم ...
💮با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه
دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم
افتاد، لبخندش کور شد...
🍃–چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ ...تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم .خودش رو کشید کنار...
🍃–چی کار می کنی هانیه؟دست هام نجسه نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم.
مثل سیل از چشمم پایین می اومد...
🍃–تو عین طهارتی علی.عین طهارت.
هر چی بهت بخوره پاک میشه.
آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک
میشه ...
😢من گریه می کردم.
علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
🍁@ferdosmahaleh🍁
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#داستان_عاشقانه_مذهبی 9
#قسمت_نهم
#فرزند_دختر
✔مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت .بیشتر نگران علی و خانواده اش بود.
می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونهاباشم.
⭐هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده.تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه.
چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت.نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم...
❌خنده روی لبش خشک شد.با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد.چقدر گذشت؟
نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین...
🍃–شرمنده ام علی آقا.دختره ...
نگاهش خیلی جدی شد.
هرگز اون طوری ندیده بودمش.
با همون حالت، رو کرد به مادرم،
🍃_حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟!
مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون.
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش.
دیگه اشک نبود.با صدای بلند زدم زیر گریه.
بدجور دلم سوخته بود.
💕خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر رحمت خداست ...
برکت زندگیه ...
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
💗و من بلند و بلند تر گریه می کردم ...
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر میشد ...
اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه.
بغلش کرد .
💟در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد.
چند لحظه بهش خیره شد.
حتی پلک نمی زد.
✳در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ...
🍃- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ...
حق خودته که اسمش رو بزاری ...
اما من می خوام پیش دستی کنم ...
مکث کوتاهی کرد ...
زینب یعنی زینت پدر ...
پیشونیش رو بوسید ...
خوش آمدی زینب خانم ...
و من هنوز گریه می کردم ...
اما نه از غصه، ترس و نگرانی...
💞بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود،علی همه رو بیرون کرد.
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه.
حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت.
💘خودش توی خونه ایستاد وتک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد.مثل پرستار.
💝و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید.
اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد.
💖 بعد از اینکه حالم خوب شد،با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود ...اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...
فقط نگاهش می کردم ...
💮با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه
دلم طاقت نیاورد ...همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم
افتاد، لبخندش کور شد...
🍃–چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ ...تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم .خودش رو کشید کنار...
🍃–چی کار می کنی هانیه؟دست هام نجسه نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم.
مثل سیل از چشمم پایین می اومد...
🍃–تو عین طهارتی علی.عین طهارت.
هر چی بهت بخوره پاک میشه.
آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک
میشه ...
😢من گریه می کردم.
علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
🍁@ferdosmahaleh🍁
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی 9
#قسمت_نهم
💟اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه. تو وجود منم تحول ایجاد میشه. توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...
💥ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی.
🌸شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش.نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....
سفره انداختم ونشستم کنارسفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم.
🌟همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!
🐼یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود.
منوچهر اومده بود، اما با چه سر وضعی....
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....
یک راست چپوندمش توي حموم.
🎀منوچهر خیلی تمیز بود.
توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود.
یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
🍃یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد.
💯یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت: "وقتی نیستم بخون".
🖊حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت، اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
🔹گفت: "برات چایی دم کنم؟"
🔸گفتم: "نه،چایی نمی خورم".
🔹گفت: "من که می خورم".
🔸گفتم: "ولش کن حالا نشستیم "
🔹گفت: "دوتایی بریم درست کنیم؟"
💠سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت: "من باید زنگ بزنم عید رو تبریک بگم! "
گفتم: "حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
♨حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد....
🍁@ferdosmahale🍁
#داستان_عاشقانه_مذهبی 9
#قسمت_نهم
💟اسفند و فروردین رو دوست دارم،چون همه چیز نو میشه. تو وجود منم تحول ایجاد میشه. توي خونه ي ما که کودتا میشد انگار...
💥ولی اون سال با اینکه اولین سالی بود که خونه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.مادر و خواهرام با مادر و خواهر
منوچهر اومدن خونه ي ما و افتادیم به خونه تکونی.
🌸شب سال تحویل هر کسی می خواست منو ببره خونه ی خودش.نرفتم، نذاشتم کسی هم بمونه....
سفره انداختم ونشستم کنارسفره قرآن خوندم و آلبوم عکس هامون رو نگاه کردم.
🌟همونجا کنار سفره خوابم برد ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی میزد به شیشه ي پنجره ي اتاق.
رفتم دم در در رو که باز کردم یه عروسک پشمالو اومد توي صورتم!
🐼یه خرس سفید بود که بین دستهاش یه دسته گل بود.
منوچهر اومده بود، اما با چه سر وضعی....
انقدر خاکی بود که صورت و موهاش زرد شده بود....
یک راست چپوندمش توي حموم.
🎀منوچهر خیلی تمیز بود.
توی این شیش ماه چند بار بیشتر حموم نکرده بود.
یه ساعت سرش رو میشستم که خاك از لاي موهاش پاك شه... !
🍃یک ساعت و نیم بعد از حموم اومد بیرون و نشستیم سر سفره. در کیفش رو باز کرد و سوغاتی هایی که برام آورده بود رو در آورد.
💯یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل هاي مختلف با سوهان و سمباده صافشون کرده بود و روشون شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش رو کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توي ساکش بود.
گفت: "وقتی نیستم بخون".
🖊حرفایی رو که روش نمی شد به خودم بگه، برام می نوشت، اما من همین که خودش رو میدیدم، بیشتر ذوق زده بودم. دلم نمیخواست از کنارش تکون بخورم حواسم نبود چه قدر خسته است، لااقل براش چایی درست کنم....!
🔹گفت: "برات چایی دم کنم؟"
🔸گفتم: "نه،چایی نمی خورم".
🔹گفت: "من که می خورم".
🔸گفتم: "ولش کن حالا نشستیم "
🔹گفت: "دوتایی بریم درست کنیم؟"
💠سماور رو روشن کردیم .دوتا نیمرو درست کردیم نشستیم پاي سفره تا سال تحویل ...
مادرم زنگ زد گفت: "من باید زنگ بزنم عید رو تبریک بگم! "
گفتم: "حوصله نداشتم.شما پیش شوهرتون هستید، خیالتون راحته"
♨حالا منوچهر کنارم نشسته بود!!
گوشی رو از دستم گرفت و با مادرم سلام واحوالپرسی کرد....
🍁@ferdosmahale🍁
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-نهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود، حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت:«خب رسیدیم، اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسه ی مهمی دارم و باید برم. البته سعی می کنیم بعدش زود برگردم پیش شما، ان شاالله!»
وقتی رسیدیم جلوی در خانه، حسین زنگ زد. سرایدار ساختمان که نگاه چندان مهربانانه ای به ما نداشت، در را باز کرد. ابوحاتم چندکلمه ای با او صحبترکرد، انگار داشت ما را به او معرفی می کرد. حرف های ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه ای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و می شد عمق آن را در ابروهای در هم رفته و گره زمخت چهره اش خواند! آن قدر این نظرات آشکار و ناگهانی بود که سؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد:«علت این همه تنفر در دیدار اول چی می تونه باشه؟!»
چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین به زحمت تا طبقه ی سوم ساختمان بالا بردیم. آمدم بپرسم که این آقا چرا این قدر اخم کرده بود که حسین گفت:«حاج خانم!با این همه وسایل اومدید پیک نیک؟!»
راستی قبل از آمدن،خودم هم باور نمی کردم که در شرایطی این قدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم. تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد.
حسین همانطور که وسایل را بر می داشت به ابوحاتم گفت:«بگو اینجا کجاست!»
جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره ی حسین که اصرار می کرد تا بگوید، مجبور شد، صحبت کند:«اسم این منطقه، کفر سوسه س. یه منطقه ی پولدار نشین که با شیعه ها میونه ی خوبی ندارن، علی الخصوص با ایرانی ها!» ....
ادامه دارد ....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-نهم
#فصل یکم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
رسیدیم سر کوچه ای که آن هم از خرابی ها در امان نمانده بود، حسین ماشین را نگه داشت و به ساختمانی سه طبقه در همان کوچه اشاره کرد و گفت:«خب رسیدیم، اینجا محل اسکان شماست. بهتره سریع بریم وسایلو توی خونه جاگیر کنیم که من حدود نیم ساعت دیگه یک جلسه ی مهمی دارم و باید برم. البته سعی می کنیم بعدش زود برگردم پیش شما، ان شاالله!»
وقتی رسیدیم جلوی در خانه، حسین زنگ زد. سرایدار ساختمان که نگاه چندان مهربانانه ای به ما نداشت، در را باز کرد. ابوحاتم چندکلمه ای با او صحبترکرد، انگار داشت ما را به او معرفی می کرد. حرف های ابوحاتم که تمام شد، سرایدار نگاهی به ما انداخت که بغض و کینه ای پنهانی نسبت به ما در آن آشکار بود و می شد عمق آن را در ابروهای در هم رفته و گره زمخت چهره اش خواند! آن قدر این نظرات آشکار و ناگهانی بود که سؤال بزرگی را در ذهنم ایجاد کرد:«علت این همه تنفر در دیدار اول چی می تونه باشه؟!»
چمدان ها و چند کارتون مواد غذایی مثل برنج و خواربار را از پشت ماشین به زحمت تا طبقه ی سوم ساختمان بالا بردیم. آمدم بپرسم که این آقا چرا این قدر اخم کرده بود که حسین گفت:«حاج خانم!با این همه وسایل اومدید پیک نیک؟!»
راستی قبل از آمدن،خودم هم باور نمی کردم که در شرایطی این قدر بحرانی پا به دمشق بگذاریم. تصورم این بود که لااقل پایتخت سوریه باید کمی در امان مانده باشد.
حسین همانطور که وسایل را بر می داشت به ابوحاتم گفت:«بگو اینجا کجاست!»
جوان نگاهی همراه با اکراه به حسین انداخت تا بلکه معافش کند اما با اشاره ی حسین که اصرار می کرد تا بگوید، مجبور شد، صحبت کند:«اسم این منطقه، کفر سوسه س. یه منطقه ی پولدار نشین که با شیعه ها میونه ی خوبی ندارن، علی الخصوص با ایرانی ها!» ....
ادامه دارد ....
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-نهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ،تسبیحم را از جیب کیف کوچکم بیرون آوردم و شروع کردم به گفتن تسبیحات حضرت زهرا(ع).
میانه ی راه ،از داخل یکی از ساختمان ها رگباری به طرفمان گرفته شد. باز هم حسین پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت از محل دور شد ،نگاهی به سارا انداختم ببینم این بار عکس العملش در برابر این نوع رانندگی پدرش چگونه است ،سارا فارغ از اطراف چشم دوخته بود به زهرا و به وضوح حرص می خورد از اینکه نتوانسته است جای او کنار پنجره ای بنشیند که مسلحین از آن سمت تیراندازی می کردند. ابوحاتم که گوشش پر بود از صدای تیر و انفجار با لهجه ای عربی این آیه را خواند: «یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم والله متم نوره و لو کره الکافرون.»
معنی آیه: «می خواهند که نور خدا را با دهان هایشان خاموش کنند. ولی خداوند نورش را کامل می کند هر چند کافران اکراه داشته باشند.»
حسین انگار که نتیجه ی فتح الفتوح بزرگی را دیده باشد ،نگاهی افتخار آمیز به ابوحاتم انداخت ،لبخندی از سر رضایت زد و گفت: «احسنت! احسنت.» و در حالی که همان لبخند روی لبش مانده بود ،سر چرخاند رو به جاده و طوری که کاملا معلوم بود از عمق جانش می گوید : «الحمدالله.»
از توی آینه داشتم چهره ی جذابش را که با آن لبخند جذاب تر هم شده بود نگاه می کردم ،هنوز کلام کوتاهش تمام نشده بود که دیدم قطره اشکی از گوشه ی چشم چپش سر خورد روی محاسن سپیدش. حسین از توی همان آینه نگاهی به من انداخت و تعجبم را از این حالش فهمید ،گفت: «ما که کاری از دستمون بر نمی آد اما فکر می کنم خدا بیچارگی ما رو دیده و نظر لطفش داره کار رو درست می کنه. حالا با وجود بسیجی هایی مثل ابوحاتم ،حرم به دست مسلحین نمی افته و برنده ی این معرکه ما هستیم!»
ناهار را توی یک بازار قدیمی و آرام دیگر که فاصله ی زیادی با حرم حضرت رقیه نداشت ،خوردیم.
آنجا هم مانند بازار کنار حرم ،آثاری از جنگ دیده نمی شد.
تنها فرق عمده ای که به چشم می خورد ،مردمانی بودند که در بازار رفت و آمد داشتند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-نهم
#فصل دوم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم ،تسبیحم را از جیب کیف کوچکم بیرون آوردم و شروع کردم به گفتن تسبیحات حضرت زهرا(ع).
میانه ی راه ،از داخل یکی از ساختمان ها رگباری به طرفمان گرفته شد. باز هم حسین پایش را گذاشت روی گاز و به سرعت از محل دور شد ،نگاهی به سارا انداختم ببینم این بار عکس العملش در برابر این نوع رانندگی پدرش چگونه است ،سارا فارغ از اطراف چشم دوخته بود به زهرا و به وضوح حرص می خورد از اینکه نتوانسته است جای او کنار پنجره ای بنشیند که مسلحین از آن سمت تیراندازی می کردند. ابوحاتم که گوشش پر بود از صدای تیر و انفجار با لهجه ای عربی این آیه را خواند: «یریدون لیطفئوا نور الله بافواههم والله متم نوره و لو کره الکافرون.»
معنی آیه: «می خواهند که نور خدا را با دهان هایشان خاموش کنند. ولی خداوند نورش را کامل می کند هر چند کافران اکراه داشته باشند.»
حسین انگار که نتیجه ی فتح الفتوح بزرگی را دیده باشد ،نگاهی افتخار آمیز به ابوحاتم انداخت ،لبخندی از سر رضایت زد و گفت: «احسنت! احسنت.» و در حالی که همان لبخند روی لبش مانده بود ،سر چرخاند رو به جاده و طوری که کاملا معلوم بود از عمق جانش می گوید : «الحمدالله.»
از توی آینه داشتم چهره ی جذابش را که با آن لبخند جذاب تر هم شده بود نگاه می کردم ،هنوز کلام کوتاهش تمام نشده بود که دیدم قطره اشکی از گوشه ی چشم چپش سر خورد روی محاسن سپیدش. حسین از توی همان آینه نگاهی به من انداخت و تعجبم را از این حالش فهمید ،گفت: «ما که کاری از دستمون بر نمی آد اما فکر می کنم خدا بیچارگی ما رو دیده و نظر لطفش داره کار رو درست می کنه. حالا با وجود بسیجی هایی مثل ابوحاتم ،حرم به دست مسلحین نمی افته و برنده ی این معرکه ما هستیم!»
ناهار را توی یک بازار قدیمی و آرام دیگر که فاصله ی زیادی با حرم حضرت رقیه نداشت ،خوردیم.
آنجا هم مانند بازار کنار حرم ،آثاری از جنگ دیده نمی شد.
تنها فرق عمده ای که به چشم می خورد ،مردمانی بودند که در بازار رفت و آمد داشتند ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات.
.🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
بسم رب الشهدا
#قسمت_نهم
#هادی_دلها
امروز حال خانواده عطایی فر داغون بود
مادر و پدر با چشمای گریون
زینب با هق هق اماده اعزام حسین بودن
حسین ساک رو زمین گذاشت و دستاش از هم باز کرد برای زینب
زینب به آغوش حسین پناه برد 😭😭 اشکهاش به حدی زیاد بود که جلوی لباس نظامی حسین خیس کرد
حسین تو گوش زینب :اگه اتفاق افتاد خانم رضایی هوای تو داره
همیشه همه جا هوات دارم
موقعه عقدت میام
دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم 😔💔
مواظب خودت و حجابت باش
حسین رفت و زینب رفتنش نگاه میکرد
غافل از اینکه این رفت برگشتی نداره
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت
چندباری باری زنگ زد بود
از اون طرف توسکا پریشان حال بود
حدود دو هفته بود فکر ذهن توسکا کامل بهم ریخته بود بعداز تشیع #محمد
همون شب یه خواب عجیب دیده بود ((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط استخوان بود اومد توسکا از باتلاق نجات داد
بعد یه صدا گفت خواهرم برو به همسن هات بگو اگه شهدا نباشن شما تو باتلاقهای روزگار خفه میشودید ))
توسکا میخاست به زینب بگه خوابش اما نمیشد
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری که از دفتر خارج شد توسکا پرید جلوش و خوابش تعریف کرد
خانم مقری همراه توسکا وارد کلاس شد و گفت
((بچه ها قبل شروع درس میخام دوتا نکته بهتون بگم
نکته اول :چندروزه برادر زینب جان که سوریه هستن هیچ تماسی با خانواده نداشتن و قرار بوده برای عملیات برن دعاکنید همین روزا خبرای خوبی بشنون
دوم بچه ها نظرتون در مورد شهدا چیه ؟))
هرکس نظر خودش گفت
خانم مقری شروع کرد به نوشتن یه آیه رو تخته کلاس :((
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
بچه ها خداوند در قرآنش این آیه درمورد شهدا فرموده
سال پیش وقتی کوچلو بودم عموهام تو جنگ تحمیلی شهید میشن
بارها با توسل بهشون مشکلمون حل شد چرا که شهدا زنده اند ))
زنگ آخر خورد موقعه خروج از کلاس قلب زینب یهو لرزید
حالش بد شد در خطر افتادن بودن که خانم مقری بچه ها دورش جمع شدن
توسکا تصمیم گرفت زینب تا خونه همراهی کنه
#ادامه_دارد ...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#قسمت_نهم
#هادی_دلها
امروز حال خانواده عطایی فر داغون بود
مادر و پدر با چشمای گریون
زینب با هق هق اماده اعزام حسین بودن
حسین ساک رو زمین گذاشت و دستاش از هم باز کرد برای زینب
زینب به آغوش حسین پناه برد 😭😭 اشکهاش به حدی زیاد بود که جلوی لباس نظامی حسین خیس کرد
حسین تو گوش زینب :اگه اتفاق افتاد خانم رضایی هوای تو داره
همیشه همه جا هوات دارم
موقعه عقدت میام
دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم 😔💔
مواظب خودت و حجابت باش
حسین رفت و زینب رفتنش نگاه میکرد
غافل از اینکه این رفت برگشتی نداره
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت
چندباری باری زنگ زد بود
از اون طرف توسکا پریشان حال بود
حدود دو هفته بود فکر ذهن توسکا کامل بهم ریخته بود بعداز تشیع #محمد
همون شب یه خواب عجیب دیده بود ((تو یه باتلاق گیر افتاده بود یه دست فقط استخوان بود اومد توسکا از باتلاق نجات داد
بعد یه صدا گفت خواهرم برو به همسن هات بگو اگه شهدا نباشن شما تو باتلاقهای روزگار خفه میشودید ))
توسکا میخاست به زینب بگه خوابش اما نمیشد
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری که از دفتر خارج شد توسکا پرید جلوش و خوابش تعریف کرد
خانم مقری همراه توسکا وارد کلاس شد و گفت
((بچه ها قبل شروع درس میخام دوتا نکته بهتون بگم
نکته اول :چندروزه برادر زینب جان که سوریه هستن هیچ تماسی با خانواده نداشتن و قرار بوده برای عملیات برن دعاکنید همین روزا خبرای خوبی بشنون
دوم بچه ها نظرتون در مورد شهدا چیه ؟))
هرکس نظر خودش گفت
خانم مقری شروع کرد به نوشتن یه آیه رو تخته کلاس :((
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ
و هرگز گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شدند مرده اند، بلکه زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
بچه ها خداوند در قرآنش این آیه درمورد شهدا فرموده
سال پیش وقتی کوچلو بودم عموهام تو جنگ تحمیلی شهید میشن
بارها با توسل بهشون مشکلمون حل شد چرا که شهدا زنده اند ))
زنگ آخر خورد موقعه خروج از کلاس قلب زینب یهو لرزید
حالش بد شد در خطر افتادن بودن که خانم مقری بچه ها دورش جمع شدن
توسکا تصمیم گرفت زینب تا خونه همراهی کنه
#ادامه_دارد ...
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#کتاب-بخوانیم
#خداحافظ-سالار
#قسمت-نهم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
آن روزها توی خانه های سازمانی شهرک فجر سپاه زندگی می کردیم و من گاهی که حوصله ام از خانه سر می رفت، سارا و جوجه هایش را بر می داشتیم و به پارک جلوی خانه می رفتیم.
یک روز با سارا سرگرم بودم و از جوجه هایش غافل، که ناگهان گربه ای آمد و یکی از جوجه ها را قاپید.
بچه یک بند گریه می کرد تا حسین از سرکار آمد و سارا را گریان دید، بغلش کرد ،بوسیدش و خیلی پدرانه شروع کرد به صحبت باهاش: «چی شده ،دخترم ؟!»
سارا هق هق کنان گفت: «گربه جوجه مو خورد.»
_ چند تا شونو؟
سارا انگشت کوچولویش را در حالی که هنوز گریه می کرد ،به نشانه ی یک ،بالا آورد.
_ دخترم این که گریه نداره ،من برات به جای اون یکی ،سه تا می خرم.
این را گفت و بلافاصله ،بدون اینکه حتی کمی استراحت کند ،دوباره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با جوجه به خانه برگشت.
جوجه ها را که دستش دیدم ،کفری شدم و صدایم در آمد که: «مگه اینجا مرغداریه؟ بوی جوجه ،خونه رو برداشته! اون وقت شما می ری به جای یه دونه جوجه که گربه برده سه تای دیگه می خری؟!»
به آرامی گفت: «به بچه قول دادم ،باید می خریدم.»
چندماه بعد جوجه ها که توی کارتون و داخل بالکن زندگی می کردند ،بزرگ شدند و خانه پر شد از بوی آن ها.
با التماس گفتم: «حسین تو رو خدا یه فکری برای اینا بکن.»
حسین که نه می خواست دل سارا را بشکند و نه حرف من روی زمین بماند ،به سارا گفت: «این جوجه های تو دیگه بچه نیستن ،مامان شدن. هوا هم داره سرد می شه ،ببریمشون همدان ،بذاریم پیش عمه ،بزرگشون کنه. باشه؟»
سارا قبول کرد امّا گفت: «به جای اینا برام اسب بخر.»
حسین سارا را بغل کرد و گفت: «اونم به چشم»
دیگر نتوانستم کلافگی ام را پنهان کنم ،با عصبانیت گفتم: «حالا بیا و درستش کن. خانم ،اسب می خواد ،حتماً می گی ،چون به بچه قول دادم باید به قولم عمل کنم ،آره؟»
خندید و به کنایه گفت: «پروانه جان ،مثل اینکه یادت رفته ،خودت چه وروره جادویی بودی.»
شنیدن این حرف برای لحظاتی خاطرات دوران کودکی ام را در ذهنم زنده کرد. خاطره ی شبی که از نردبان افتادم. خاطره ی روزی که روی دیوار خانه ی دختر عمه منصور ،راست راست راه می رفتم و یک مرتبه از آنجا افتادم پایین و دستم شکست. و خاطره ی آن روز که عقرب پایم را گزید. هر چند خاطرات شیرینی نبود امّا کم کم مرا به عالم شیرین بچگی برد و یاد تاب بازی و گرگم به هوا و به یه قل دو قل و خیلی ماجراهای دیگر افتادم و باعث شد تا عصبانیت چند لحظه پیشم را فراموش کنم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات .
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
#خداحافظ-سالار
#قسمت-نهم
#فصل-چهلم
(خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی)
آن روزها توی خانه های سازمانی شهرک فجر سپاه زندگی می کردیم و من گاهی که حوصله ام از خانه سر می رفت، سارا و جوجه هایش را بر می داشتیم و به پارک جلوی خانه می رفتیم.
یک روز با سارا سرگرم بودم و از جوجه هایش غافل، که ناگهان گربه ای آمد و یکی از جوجه ها را قاپید.
بچه یک بند گریه می کرد تا حسین از سرکار آمد و سارا را گریان دید، بغلش کرد ،بوسیدش و خیلی پدرانه شروع کرد به صحبت باهاش: «چی شده ،دخترم ؟!»
سارا هق هق کنان گفت: «گربه جوجه مو خورد.»
_ چند تا شونو؟
سارا انگشت کوچولویش را در حالی که هنوز گریه می کرد ،به نشانه ی یک ،بالا آورد.
_ دخترم این که گریه نداره ،من برات به جای اون یکی ،سه تا می خرم.
این را گفت و بلافاصله ،بدون اینکه حتی کمی استراحت کند ،دوباره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با جوجه به خانه برگشت.
جوجه ها را که دستش دیدم ،کفری شدم و صدایم در آمد که: «مگه اینجا مرغداریه؟ بوی جوجه ،خونه رو برداشته! اون وقت شما می ری به جای یه دونه جوجه که گربه برده سه تای دیگه می خری؟!»
به آرامی گفت: «به بچه قول دادم ،باید می خریدم.»
چندماه بعد جوجه ها که توی کارتون و داخل بالکن زندگی می کردند ،بزرگ شدند و خانه پر شد از بوی آن ها.
با التماس گفتم: «حسین تو رو خدا یه فکری برای اینا بکن.»
حسین که نه می خواست دل سارا را بشکند و نه حرف من روی زمین بماند ،به سارا گفت: «این جوجه های تو دیگه بچه نیستن ،مامان شدن. هوا هم داره سرد می شه ،ببریمشون همدان ،بذاریم پیش عمه ،بزرگشون کنه. باشه؟»
سارا قبول کرد امّا گفت: «به جای اینا برام اسب بخر.»
حسین سارا را بغل کرد و گفت: «اونم به چشم»
دیگر نتوانستم کلافگی ام را پنهان کنم ،با عصبانیت گفتم: «حالا بیا و درستش کن. خانم ،اسب می خواد ،حتماً می گی ،چون به بچه قول دادم باید به قولم عمل کنم ،آره؟»
خندید و به کنایه گفت: «پروانه جان ،مثل اینکه یادت رفته ،خودت چه وروره جادویی بودی.»
شنیدن این حرف برای لحظاتی خاطرات دوران کودکی ام را در ذهنم زنده کرد. خاطره ی شبی که از نردبان افتادم. خاطره ی روزی که روی دیوار خانه ی دختر عمه منصور ،راست راست راه می رفتم و یک مرتبه از آنجا افتادم پایین و دستم شکست. و خاطره ی آن روز که عقرب پایم را گزید. هر چند خاطرات شیرینی نبود امّا کم کم مرا به عالم شیرین بچگی برد و یاد تاب بازی و گرگم به هوا و به یه قل دو قل و خیلی ماجراهای دیگر افتادم و باعث شد تا عصبانیت چند لحظه پیشم را فراموش کنم ...
ادامه دارد ...
برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات .
🍁 @ferdows18 💯 🍁
فردوس بهشت محلات تهران
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نهم
🔹 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
🔹 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
🔹 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
🔹 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
🔹 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصهخرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
🔹 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
🔹 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
🔹 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
📚 #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نهم
🔹 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
🔹 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
🔹 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
🔹 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که میخواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
🔹 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصهخرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
🔹 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمیبرد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
🔹 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
🔹 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
🍂💚🍂💚﷽💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
🔸 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
🔸 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
🔸 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
🔸 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
🔸 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
🔸 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
🔸 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
🔸 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
🔸 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
🔸 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
🔸 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂
🍂
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
🔸 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
🔸 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
🔸 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
🔸 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
🔸 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
🔸 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
🔸 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
🔸 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
🔸 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
🔸 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
🔸 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍂
💚🍂
🍂💚🍂
💚🍂💚🍂
🍂💚🍂💚🍂💚🍂
#آدم_و_حوا
#قسمت_نهم❤️
پتو رو همونجا گذاشتم و با ترس رفتم پشت سرش سنگر گرفتم با دست هدایتم کرد به سمت مرد مجروح خودش هم در حالی که نگاهش رو در امتداد محیط باز دورمون می گردوند آروم به سمتمون اومد.
منم با ترس اطراف رو می پا ییدم
آروم گفت
درستکار– حواستون به پشت سرمون باشه .
. با این حرف ترس تو بدنم بیشتر رسوخ کرد
. سریع برگشتم به سمت مخالف
. چیزی نبود . با ترسی آشکار که صدام رو مرتعش کرده بود گفتم
من – هیچی نیست .
درستکار– خدا کنه تعدادشون زیاد نباشه .
با ترس چر خیدم به سمتش
من – تعداد چی ؟
درستکار– نمی دونم زوزه ی گرگه یاشغال .
از ترس حالت تهوع گرفتم . گرگ ؟
از ترس چنگ زدم به پشت لباسش
. تکون بدی خورد
درستکار– چی شده با ؟
لرز گفتم .
من – می ترسم .
. آروم گفت
درستکار– اگر یکی دوتا باشن نگرانی نداره .
فکر کنم بتونیم با این کلت جونمون رو نجات
بدیم .
. به کلت تو دستش خیره شدم
تیراندازی بلد بود ؟
حتماً دیگه . مطمئناً سربازی رفته بود . ولی به اینکه بتونه با یه تیر حیوون رو از پا در بیاره
شک داشتم.
خودم رو بهش نزدیک کردم . و تقریباً چسبیده بهش گفتم
من – اگه بیشتر بودن چی ؟
. عین برق گرفته ها تکون بدی خورد و ازم فاصله گرفت
. برگشت به سمتم
نفسش رو رها کرد . سرش رو به حالت .
تأسف تکون داد
درستکار– معلوم نیست چی پیش بیاد .شما هم که اصلا رعایت نمی کنین!
اخمی کردم .
تو اون حالت ترس ، توقع داشت فکر بهشت و جهنمش باشم....
من – الان بهشت و جهنم مهمتره یا جونمون ؟
درستکار – هر دو .
از حرص صورتم رو به سمت مخالف چرخوندم .
دلم می خواست هر چی فحش تو دنیا بلدم بهش بدم تا دلم خنک شه .
من داشتم از ترس می مردم و این جناب فکر بهشت و جهنمش بود .
کاش خدا بودم و خودم می نداختمش وسط آتیش جهنم و با لذت به سوختنش نگاه می کردم !
صداي زوزه
#قسمت_نهم❤️
پتو رو همونجا گذاشتم و با ترس رفتم پشت سرش سنگر گرفتم با دست هدایتم کرد به سمت مرد مجروح خودش هم در حالی که نگاهش رو در امتداد محیط باز دورمون می گردوند آروم به سمتمون اومد.
منم با ترس اطراف رو می پا ییدم
آروم گفت
درستکار– حواستون به پشت سرمون باشه .
. با این حرف ترس تو بدنم بیشتر رسوخ کرد
. سریع برگشتم به سمت مخالف
. چیزی نبود . با ترسی آشکار که صدام رو مرتعش کرده بود گفتم
من – هیچی نیست .
درستکار– خدا کنه تعدادشون زیاد نباشه .
با ترس چر خیدم به سمتش
من – تعداد چی ؟
درستکار– نمی دونم زوزه ی گرگه یاشغال .
از ترس حالت تهوع گرفتم . گرگ ؟
از ترس چنگ زدم به پشت لباسش
. تکون بدی خورد
درستکار– چی شده با ؟
لرز گفتم .
من – می ترسم .
. آروم گفت
درستکار– اگر یکی دوتا باشن نگرانی نداره .
فکر کنم بتونیم با این کلت جونمون رو نجات
بدیم .
. به کلت تو دستش خیره شدم
تیراندازی بلد بود ؟
حتماً دیگه . مطمئناً سربازی رفته بود . ولی به اینکه بتونه با یه تیر حیوون رو از پا در بیاره
شک داشتم.
خودم رو بهش نزدیک کردم . و تقریباً چسبیده بهش گفتم
من – اگه بیشتر بودن چی ؟
. عین برق گرفته ها تکون بدی خورد و ازم فاصله گرفت
. برگشت به سمتم
نفسش رو رها کرد . سرش رو به حالت .
تأسف تکون داد
درستکار– معلوم نیست چی پیش بیاد .شما هم که اصلا رعایت نمی کنین!
اخمی کردم .
تو اون حالت ترس ، توقع داشت فکر بهشت و جهنمش باشم....
من – الان بهشت و جهنم مهمتره یا جونمون ؟
درستکار – هر دو .
از حرص صورتم رو به سمت مخالف چرخوندم .
دلم می خواست هر چی فحش تو دنیا بلدم بهش بدم تا دلم خنک شه .
من داشتم از ترس می مردم و این جناب فکر بهشت و جهنمش بود .
کاش خدا بودم و خودم می نداختمش وسط آتیش جهنم و با لذت به سوختنش نگاه می کردم !
صداي زوزه